••🌙 ✒️... سفره افطاری را انداخته بود و منتظر صدای زنگ در بود! می‌دانست که عجله کرده است و تا بخواهند بیایند زمان می‌برد. کتاب شهر خدا را برداشت و دفترچه و خودکارش را! خواند و نکته برداری کرد: " شهر خدا زمانش معلوم است و گنجایشش نامحدود و همه ساله! ضیافت خانهٔ ملک پادشاهی خدای بخشاینده، ملائک دور آن می‌چرخند و پذیرایی می‌کنند، شهری با قدمتی از ابتدای خلقت، کنار پیامبران خدا، مسیرهای رسیدن کوتاه و پر سرعت با باغ‌هایی زیبا! مهمانان احساس غریبی مقابل خدای بزرگ نمی‌کنند. یک تمرین بزرگ؛ غذا هست اما نخوری، آب هست و تو تشنه‌ای اما ننوشی! تا وقتی که میزبان اجازه دهد و تو چقدر قوی می‌شوی با این تمارین. کسی بر این تمرین‌ها شکایت ندارد و مشتاق هستند و اذن خدا برای باز کردن محدودیت‌ها شرط اول است و همه راضی هستند! خوب‌ترها اهل مناجات هستند و اشک‌هایی که حرف دارد" اشک آرام آرام می‌چکد و مصطفی دیگر نمی‌نویسد... کتاب شهرخدا را می‌خواند و... | @SAHELEROMAN