••🌙 ✒️...
افطار خوردند که نه، انگار بمب خورده بودند، خیالشان که راحت شد، اهالی خانه رفتند مراسم دعا و هرکدام طرفی ولو شده بودند! آرشام خندهاش گرفت و گفت:
- خداوکیلی مصطفی من آدمی هستم که تا یه چیز رو برام زرق و برق ندن و منسجم نکنن جذبش نمیشم، کلاً مدلم عوض شده، اراده و استقلال هم ندارم باید حتماً یه دست تلقین و تبلیغ بشه، برم.
جواد دستی برای مصطفی تکان داد و گفت:
- ما بهش میگیم شوری شعوری! تو تعجب نکن، یه مدل غربیه!
مصطفی ابرو بالا میاندازد و میگوید:
- فکر کنم از ناخودآگاه فرد وارد میشن، به روح نفوذ میکنند و تاثیر میذارن همینه که میگی استقلال و اراده هیچ! تو تصمیمگیریهاتون.
آرشام گفت:
- آره حرفم همینه، مدل خدات مصطفی اینجوری نیست، شهر فرنگی نیست! یه طوریه!
مصطفی خندهاش گرفته:
- چه طوریه!
- یه جور دیگهست! انگار خدا اول یه استپ میزنه، مجبور میشی وایسی، صبر کنی نگاه کنی، بفهمی، خودت طالب بشی!
بعدش آزادت میکنه که همونی که دیدی و دریافت کردی رو با اختیارت به سمتش راه بیفتی!
مصطفی مینشیند و میگوید:
- خودتی آرشام!
- آدم باش مصطفی!
- نه جدی! من اینطوری نگاه نکرده بودم! برای تشکر برم برات چایی بیارم.
- نه توروخدا من الان ترکیدم معده هم ندارم!
#حالا_راه | #سحر_شانزدهم
@SAHELEROMAN
ساحل رمان
••🌙 ✒️... افطار خوردند که نه، انگار بمب خورده بودند، خیالشان که راحت شد، اهالی خانه رفتند مراسم دع
••🌙 ✒️...
جواد نیمخیز شد و گفت:
- پاشید جمع کنید بریم یه دور بزنیم!
نالهٔ آرشام بلند شد! جواد کوتاه نیامد و مجبورشان کرد بزنند به دل کوچهها!
عمدا سمت خیابان نمیرفتند تا سر و صدای کمتری بشنوند و البته که مردم به خاطر افطار بیشتر در خانه بودند و خلوتیِ کوچههای سمت مصطفی تلنگری شد برایشان که جواد گفت:
- آرشی دقت کردی، این سمت شهر که وضعیت مالیشون مثل سمت ماها نیست خدا باورترند اونوقت میگن وضعیت اقتصادی چون بده مردم با خدا در افتادن!!!
آرشام شانه بالا انداخت و گفت:
نقل این حرفا نیست! طغیان میکنند. کیا؟ اونایی که فکر میکنن وضعشون عالیه و از خدا بینیازن!
مصطفی سعی میکرد که حرفی نزند و دوستانش را ناراحت نکند. اما خود جواد گفت:
- آدمی که خدا نداره، باید بهش گفت آدم حداقلی! دیگه بینهایت طلب هم نیست! به یه ماشین میلیاردی و یه خونه میلیاردیتر و همین خوشیها خفه میشه! دیگه میره سمت بد شدن!
مصطفی در دلش گذشت که خدا کنه بدیها انقدر نشه، فرصتها رو انقدر از دست نده که از چشم خدا بیفته! خدا کنه حداقلی که داره رو بکنه یه شروع برای صعود نه کمتر و کمتر بشه تا نبود بشه!
رسیدند مقابل مسجدی که رفت و آمد زیادی داشت! مصطفی پیشنهاد نداشت اما آرشام دلش میخواست برود کنار حوض وسط حیاط مسجد بنشیند و دستی در آبش فرو کند. جواد مطیع بود و همراه شد!
آرشام دوتا دستش را فرو کرد و نگاه انداخت و با خودش گفت: چه رمز و رموزی داره خدا
و خندید!
خندهٔ ناخودآگاهش چشم جواد و مصطفی را معطوف خودش کرد و خودش هم گفت:
- باورتون میشه که خدا انقدر راه باز کنه، من ببندم، دوباره راه باز کنه، من برگردم ده بار، صد باره تا بالاخره قبول کنم از این حال و احوال حداقلی در بیام، روزه بگیرم! هان جواد، تو چی مصطفی! الان منو باورت میشه که دلم مسجد دوست داره و حوضش رو، پارسال شبای رمضان میدونی کجا بودم، چهکار میکردم!
مصطفی دست زیر آب برد و پاشید سمت آرشام و بلند شد و سرعتی خودش را رساند در ورودی.
چند لحظه بعد گوشهٔ مسجد تکیه داده بودندو جوانی را رصد میکردند که داشت صحبت میکرد!
#حالا_راه | #سحر_هفدهم
@SAHELEROMAN
••🌙 ✒️...
- حدود ۱۸۰ قدشه!
- نه ۱۷۵ ته تهش!
- لیسانس داره، بهش هم میخوره ۲۴ باشه دیگه داوود هم اسمش خوبه!
- داره ارشد میگیره، ۲۶ ساله، محمد اسمش!
مصطفی خندید به حدس و گمان این دو!
- آریا توکلیه، ۲۳ سالشه داره ارشد سینما میخونه!
اینام که دورشن نوجوونائین که چند ساله باهاشن!
جواد دستی کوبید به کمر مصطفی و گفت:
- اینجا که مسجد شما نیست!
مصطفی شانه بالا انداخت و گفت:
- از اهل خونه و خودم که فراری میشم و نیاز به تنهایی و یه کس و کار دیگه دارم راه میافتم توی همین کوچه پس کوچهها، تا برسم به خونهٔ خدا!
دیگه آوارگیمو توی هر مسجدی که روزیم بشه بازسازی میکنم میزنم بیرون!
این مسجد رو هم گاهی میام، آریا هم گاهی حالمو خوب میکنن!
سوال آریا حواسشان را برد سمت خودش.
- فرق نسخههای دینی با نسخههای دنیایی چیه؟
هرکس داشت جواب میداد، جواد و آرشام و مصطفی هم داشتند ذهنی تلاش میکردند جواب پیدا کنند که آریا توضیح کامل را داد:
_یکی از تفاوتای این دو تا نسخه برای درمان دردهای ما آدما اینه که اگه شما مثلأ آثار آنتیبیوتیک و آثاری رو که مصرف اون در بدن ما داره رو ندونید، صِرف مصرف، آنتیبیوتیک اثر خودش رو میذاره و کار خودش رو انجام میده.
آرشام خندید و زیر لب گفت:
_خوبه دارو ماروها نیازی به چند کلاس سواد و علم داشته باشی نداره.
دارو رو بخور، چه متخصص باشی، چه عامی، دارو کارکرد یکسانی داره. تازه شدیم گاو!
#حالا_راه | #سحر_هجدهم
@SAHELEROMAN
••🌙 ✒️...
مصطفی لب گزید و سرش را پایین انداخت تا خندهاش معلوم نشود اما جواد با آرنج کوبید به پای آرشام و گفت:
_ خیلیاشم دخلتو میاره، بدون غصه میمیری آقای گاو
آریا داشت میگفت:
_ اما نسخههای دینی اینجور نیستن.
که آرشام گفت:
_هر چی لذت داره از نظر دین حرومه!
جواد نگذاشت آرشام ادامه دهد و گفت:
_کسی گفته شما لالی؟
آرشام خندهاش را رها کرد و گفت:
_ نه به جان تو ، باشه بابا آقا مهدوی اثبات کرد که دین میگه هر چی لذتش کمه، کوتاه، ضرر میزنه، تموم میشه رو دین تبلیغ نمیکنه، میگه لذت ببر عالی. مواظب باشند گاو نباشی.
آریا حواسش کمی پرت این دو نفر شد، نگاهی کرد و ادامه داد:
_ نسخههای دین رو هرچی بیشتر بفهمیم، و داروهاش رو هرچی بیشتر بشناسیم، بیشتر اثر داره.
علم و فکر برا تأثیرگذاری رفتارهای دینی مخصوصا تو عبادت نقش بالایی داره.
_دین نمیخواد گاو باشی. اینو کسی نگفته بود!
_ارشام بقیه رو که گفتن من و تو رفتیم دنبالش!
_به جون جواد که برام عزیزتر از این مصطفایی مهمه بگن، ولی مهمه چطور بگن، کی بگه!
_ البته هر کس به قدر معرفتش، به قدر عقلش، دقتش، اثر کارهاشو میبینه.
رمضان میاد و میره و بالاخره ما هم، روزه میگیریم، قرآن و دعا میخونیم و...، اما اگه بدونیم روزه و رمضان، چجوری میخواد در ما اثر بذاره، میتونیم به پرثمر و پراثرتر بودن روزه تو روح و روانمون، کمک کنیم و استفادهٔ بیشتری از این ماه ببریم.
حتی اگه کار خاصی رو هم در اثر این آگاهیها انجام ندیم.
همینه که امام سجاد(ع) از خدا میخواد که:
" و ألهِمنَا مَعرِفَةَ فَضلِهِ؛ خدایا شناخت برتریهای رمضان را به ما الهام کن"
جواد کوبید رویپای مصطفی وگفت:
_ پاشو بریم که این آریاتون ما روشست و چلوند و پهن کرد.
#حالا_راه | #سحر_نوزدهم
@SAHELEROMAN
ساحل رمان
••🌙 ✒️... مصطفی لب گزید و سرش را پایین انداخت تا خندهاش معلوم نشود اما جواد با آرنج کوبید به پای
••🌙 ✒️...
مصطفی رفته بود تا بستنی برایشان بگیرد و هر دو تکیه داده بودند به دیوار و مغازهٔ شلوغ را رصد میکردند که آرشام گفت:
- دقت کردی؟
جواد سکوت را ترجیح داد. و میدانست آرشام خودش ادامه میدهد:
-منظور آریا این بود که خدا آدم رو آدم حساب میکنه!
-خب!
-خب نداره جواد، همهٔ سرمایهدارا آدم رو مثل یه طعمه میبینن، گربه در کمین موش! خدا میگه برو تلاش کن، بفهم، با فهمت انتخاب کن.
_ خدا سرمایهدار بینهایتیه که آدم حسابمون میکنه! خوبه!
_ راضیم ازش! ولی به جان تو که من تشنم میشه مثل شتر به آب نگاه میکنم، ولی خب نمیشه بخوری یه حالی میشم!
بالاخره مصطفی آمد با سه بستنی قیفی و غُر بر لب:
_ بگیرش! بگیرش افتاد! یه تکون به خودتون ندید! بگیرش!
جواد خندان گرفت و گفت:
_ آخیش بالاخره تو هم غر زدی!
آرشام میخ بستنیای شده بود که با یک لیس بزرگ نصفش را به دهان کشیده بود و گفت:
_ صبح رو بیشتر خوشم میاد! مجبوری نخوری درحالی که داری لهله میزنی براش! الان دوباره شدم همون آرشامی که هوس میکنه بهش میرسه!
با لیس دوم بستنی بیشتری به دهان وارد کرد جواد ابرو بالا انداخت و گفت:
- کامل مشخصه!
آرشام یک لگد حوالهاش کرد و جواد پا عقب کشید و شنید:
- حواست باشه صبح تا غروب گفته نخور الان که مشکلی نداره!
برای من که هیچ محدودیتی نبوده، یکی که مثل همه نیست محدودیت گذاشته یعنی چی؟
- یعنی میخواد اراده و همتت رو بکشه بالا!
استراحت به همهٔ اعضا و افکارت بده!
یادت بده که متفاوت رو هم تجربه کنی!
کلا یعنی میشه تغییر کرد!
مصطفی نگاهی به آرشام کرد و دید بستنیاش هیچ شده و آرشام دارد چهار چشمی بستنی او را رصد میکند؛ پا عقب کشید و در لحظه بقیه بستنیاش را گذاشت داخل دهانش!
تا سحر راه رفتند و سحری، با وسوسهی قیمههای متفاوت مادر راهی خانه مصطفی شدند! زنگ اول را همه خواب ماندند!
#حالا_راه | #سحر_بیستم
@SAHELEROMAN
ساحل رمان
••🌙 ✒️... مصطفی رفته بود تا بستنی برایشان بگیرد و هر دو تکیه داده بودند به دیوار و مغازهٔ شلوغ را
••🌙 ✒️...
ایستاده بودند تا مهدوی اذن حضور بدهد!
گرچه مهدوی بیخیالتر از همیشه مشغول صحبت با مدیر بود.
آرشام تکیه بر دیوار زد و گفت:
- بالاخره که میاد بیرون!
جواد گفت:
- خب!
- نگاهش به چشمای پف کرده ما میافته خودش حقیقت رو میفهمه!
- خب!
- هیچی دو تا نگاه چپ میکنه و با سر اشاره میکنه برید!
مصطفی دستی میان موهایش کشید و کلافه گفت:
- یه شب نخوابیدیم، ببین چطور کم آوردیم. آدم انقدر ضعیف نوبَره والله!
و خندید، البته که خندهاش با آمدن مهدوی زود جمع شد و هر سه صاف ایستادند و دست پیش بردند برای سلامی که پر از طمع بود!
مهدوی مثل همیشه نبود، ماه رمضان خوشحالترش کرده بود انگار، که گفت:
- خب! الان که من هیچ کمکی نمیکنم! شما هم اومدید عرض ادب و قبول، برید!
- یعنی آقا به جان جواد و مصطفی من یقین پیدا کردم که ماه رمضان ماه خداست! اثر رمضان فقط درون شما بروز میکنه!
مهدوی کوبید به کمر آرشام که برود اما نطقش باز شد:
- به جان این دو تا من اصلا از روزه و اینا هیچی نمیفهمم دوزار راجع بهش نه خوندم نه فکر کردم اما شما که اهل علم و دانایی هستی پر از نور رمضان شدی.
اصلاً آقا هر چی بیشتر آگاهی پیدا کنی، نگرشت هم عوض میشه! زندگی با فهم در حد شما طلا میشه!
مصطفی دست آرشام را گرفت و کشید سمت کلاس!
جواد عذرخواهی کرد و مقابل چشمان حیرتزدهٔ خندانِ مستاصلِ مهدوی که نمیدانست با نسل امروز چه کند فرار کرد!
#حالا_راه | #سحر_بیستویکم
@SAHELEROMAN
••🌙 ✒️...
آرشام برای مصطفی نوشت:
- یه چیزی بگم!
و برگه را سر داد مقابل مصطفایی که با تمام وجود داشت درس را گوش میداد و البته با این کار آرشام حواسش پرت شد.
برایش نوشت:
- نه!
- باشه تو بگو نه. اما خداییش قبول کن آدم وقتی راجع به یه موضوعی بیشتر بدونه. نگاهش هم نسبت به اون موضوع عوض میشه!
- آرشام!
- من البته میگم هیچی تفکر نمیشه. یعنی اگه بخوایی این علمت تغییر نگاهت به عمل برسه باید بشینی سیصد ساعت روی همهٔ اینها فکر کنی تا عقلت راه بیفته مثل آدم زندگیتو بکنی!
- چرا داری حرفهای آقای مهدوی رو برام مینویسی؟
- اِ دارم مرور میکنم
- سر کلاس ریاضی!
- دیدی دیدی!
- چیو؟
- آقا میگفت راجع به یه موضوعی به اطلاعات کم قانع نشید. بارها و زیاد دربارهاش بشنوید بخونید، تدریجی و مداوم معرفتتون رو زیاد کنی!
مصطفی دست بالا آورد و با این کارش آرشام برگه را مچاله کرد و صاف نشست.
در دلش گفت مصطفی اگر حرفی بزند زنگ تفریح پدرش را مقابل چشمانش میآورد.
مصطفی اما خیلی آرام سؤال درسیاش را پرسید و جواب هم گرفت. آرشام نفسی چاق کرد و با خودش گفت؛
این دهن سرویس چطور با تمام تلاش من درس را هم فهمیده. کوتاه نیامد و و ادامه داد:
- فقط میدونی چیه مصطفی! آدمای معمولی یه خورده از خوبیها رو که میشنوند، اثرش رو میگم به همون یه خورده هم عمل میکنند، اینه که مدام به جاهای خوب میرسند، من پر مدعا نه!
من قلبم مریضه باید درمانش کنم! هر چی هم از فایدهٔ خوبیا بگی آدم نمیشم! یه راه عاطفی نداری؟
که برگه از زیر دستش کشیده شد. سر که چرخاند نگاه پر غضب جواد را دید و برگهای که حالا روی میز او بود. معلم هم یک تذکری حوالهاش کرد.
بعد از کلاس جواد برگه را دستش داد و دوتا درشت هم بارش کرد و دوتا مشت هم از مصطفی خورد اما جواد زیر برگه نوشته بود:
- مشکل همهٔ ماها از بیمحبتیمونه! دلمون پر از محبتهای هرزه است، جا برای اصل نیست!
چون محبت نداریم آدم قدر نشناسی هم هستیم والا هم خدا دلبر خوبیه، هم رمضانش دلبری میکنه، قبول کن دل ما سطل آشغال دلبرای دیگه است!
#حالا_راه | #سحر_بیستدوم
@SAHELEROMAN
ساحل رمان
••🌙 ✒️... آرشام برای مصطفی نوشت: - یه چیزی بگم! و برگه را سر داد مقابل مصطفایی که با تمام وجود د
••🌙 ✒️...
افطار دوباره خانهٔ مصطفی بودند.
مادر مصطفی در طول روز نگران سحر و افطار آرشام و جواد بود که در خانهشان خبری از سفره افطاری نیست؛ همین هم میشد که برای آرامش مادر، پدر مصطفی را مجبور به فراخوان میکرد.
دور سفره نشسته بودند و چشمشان به غذا بود و گوششان به صداهای همخوانی قبل از افطار که گوشی آرشام زنگ خورد؛ نگاهش که مات ماند مصطفی و جواد هم سرک کشیدند.
- مهدویه!... آقای مهدوی الان؟ با من؟ خدایا بابت امروز غلط کردم!
جواد نقطه سبز را کشید و تماس وصل شد:
- سلام آرشام جان!
جواد زد روی بلندگو:
- سلام آقا!
- چطوری جوون؟
- آقا ما تا الان نرمال بودیم، اما الان رو نمیدونیم!
- کجایی؟
نگاهی به چشمان درشت شده آن دو نفر کرد و گفت:
- راستش، بلا به دور ما چند روزه ماه رمضون روزه گرفتیم، اولش تفریحی اما الان دیگه جدی. بعد چون بد سرپرست بودیم پدر و مادر مصطفی ما رو پذیرفتند توی خونهٔ امید افطار و سحر میدن بهمون!
صدای خندهٔ مهدوی به گوش مصطفای عصبانی و جوادِ حرصخور رسید و کمی آرام شدند.
- خب پس جمعتون جمعه!
- وجدانا فقط جای شما خالیه! البته شما به عنوان مهمان تشریف بیارید!
مهدوی دوباره خنده کوتاهی کرد و گفت:
- خب پس باید بگم قبول باشه! گام اول همینه که گفتی، با دلخواه بری سراغ روزه و مهمونی خدا!
آرشام گلویی صاف کرد و گفت:
- بله دیگه آقا! خداست و بساط خدائیش البته که خب من و جواد دور از وجود مصطفی خودمون میدونیم آدم نیستیم دیگه!
ولی جواد قول داده یکم جبران کنه حالا که خدا به خاطر رعایت ادبش راهش داده!
جواد کوبید پس گردن آرشام و گوشی را گرفت.
خوش و بش با مهدوی حواسشان را از اذان پرت کرد! مهدوی وعدهٔ یک افطار و سحر را به آنها داد و قطع کرد.
جواد گفت:
- بعضیا میگن فلانی همه خوشیاش رو کرده، هر غلطی دلش خواسته کرده حالا اومده توبه کرده، خوب شده!
کاش میشد بهشون بگم که آدمایی مثل من که املاء پر غلط زندگیشون رو نوشتن چقدر اثر خودکار قرمز زیر غلط و نمرهٔ منفی روحشون رو له کرده!
من حسرت مهدوی رو میخورم که قشنگ زندگی کرده، الان ادب حضور رو میفهمه، خاطر خواهی خدا رو حس میکنه، ارادتش به خدا حسرت منو در آورده!
اصلا این علاقهای که اون با رابطه با خدا داره، نگاهی که به خدا به عنوان مولا داره، این صداقت دعاهاش اینا منو دیوونه میکنه!
مصطفی گفت:
- آره آقا حرف داره برای گفتن، چون زندگی کرده...
#حالا_راه | #سحر_بیستوسوم
@SAHELEROMAN
ساحل رمان
••🌙 ✒️... افطار دوباره خانهٔ مصطفی بودند. مادر مصطفی در طول روز نگران سحر و افطار آرشام و جواد بود
••🌙 ✒️...
ساعت دونیم شب بود که اول جواد دفتر و کتاب درسی را پرت کرد گوشهای و به ثانیه خوابش برد، بعد هم آرشام.
مصطفی اما موبایلش را برداشت که به مهدوی پیام دهد:
- سلام. میدونم که بد موقع است اما راستش ادب در عبادت شده برای من یه سوال ریشهای!
کمی صفحه را نگاه کرد و چون جوابی نیامد خوابید! میدانست که جواب مهدوی شاید این باشه که خودت برو بگرد، بخوان، بدان.
اما خب تیری بود در تاریکی که وقتی پدر برای سحری بیدارشان کرد جواب مهدوی خوشحالش کرد:
- سلام. اول یه ابراز خوشحالی کنم که هوای دوستات رو داری؛ خدا زمین و هواتو به بهترین شکل پیش ببره.
جواب سوالت هم پسرجان خودت باید میگشتی ولی مجبورم.
یکی اینکه آدم با ادب کار بینقص ارائه میده، چون برای صاحب کار ارزش و جایگاه قائله!
عبادت رو هم صحیح و بینقص انجام میده، بعد هم این عبادتش یا حتی کارش رو زیبا کاری میکنه. به قول خودتون؛ قشنگ و راضی!
مثل اینکه قرآن رو بخونی، با وضو و صوت قشنگ بخونی!
بعدش هم تداوم داره روح عمل؛ من و تو نماز میخونیم، خیلی خب اگر بعد از نماز تواضع و خشوعمون توی روال زندگیمون هم جریان داشته باشه عالی میشه!
مثلا وقتی میری عزا، لباس مشکی میپوشی، نمیخندی، شیطنت نمیکنی، یعنی حواست به عمل و زندگیت هست! آخرش هم با عبادتت غرور نمیاد سراغت! منت نمیذاری! توقع نداری!
ولی خب کنار همهٔ اینا خودتی که باید اهل همت باشی مصطفی!
صبح خواب نمونی!
#حالا_راه | #سحر_بیستوچهارم
@SAHELEROMAN
آقااااااا عیدتون اساسی مبارک!
دل ما که خیلی برای برنامههای ماه رمضونمون تنگ میشه🥲
.
#حالا_چلیک
با دوربین گوشی افتادیم به جون دنیا و سوژههامون رو به رخ هم کشیدیم و جایزه هم بردیم!
.
#حالا_راه
نصف شب بود و دیالوگهایی که بین این دوتا رفیق رد و بدل میشد🫂
.
#حالا_پرش
یه نسیم ملایم برا بهبود زخمهای قلبمون!🫀
.
#حالا_پرواز
من نمیدونم ولی خودتون گفتید روحتون با این استوریا پرواز کرده🥺
••