ساحل رمان
••🌙 ✒️... مصطفی رفته بود تا بستنی برایشان بگیرد و هر دو تکیه داده بودند به دیوار و مغازهٔ شلوغ را
••🌙 ✒️...
ایستاده بودند تا مهدوی اذن حضور بدهد!
گرچه مهدوی بیخیالتر از همیشه مشغول صحبت با مدیر بود.
آرشام تکیه بر دیوار زد و گفت:
- بالاخره که میاد بیرون!
جواد گفت:
- خب!
- نگاهش به چشمای پف کرده ما میافته خودش حقیقت رو میفهمه!
- خب!
- هیچی دو تا نگاه چپ میکنه و با سر اشاره میکنه برید!
مصطفی دستی میان موهایش کشید و کلافه گفت:
- یه شب نخوابیدیم، ببین چطور کم آوردیم. آدم انقدر ضعیف نوبَره والله!
و خندید، البته که خندهاش با آمدن مهدوی زود جمع شد و هر سه صاف ایستادند و دست پیش بردند برای سلامی که پر از طمع بود!
مهدوی مثل همیشه نبود، ماه رمضان خوشحالترش کرده بود انگار، که گفت:
- خب! الان که من هیچ کمکی نمیکنم! شما هم اومدید عرض ادب و قبول، برید!
- یعنی آقا به جان جواد و مصطفی من یقین پیدا کردم که ماه رمضان ماه خداست! اثر رمضان فقط درون شما بروز میکنه!
مهدوی کوبید به کمر آرشام که برود اما نطقش باز شد:
- به جان این دو تا من اصلا از روزه و اینا هیچی نمیفهمم دوزار راجع بهش نه خوندم نه فکر کردم اما شما که اهل علم و دانایی هستی پر از نور رمضان شدی.
اصلاً آقا هر چی بیشتر آگاهی پیدا کنی، نگرشت هم عوض میشه! زندگی با فهم در حد شما طلا میشه!
مصطفی دست آرشام را گرفت و کشید سمت کلاس!
جواد عذرخواهی کرد و مقابل چشمان حیرتزدهٔ خندانِ مستاصلِ مهدوی که نمیدانست با نسل امروز چه کند فرار کرد!
#حالا_راه | #سحر_بیستویکم
@SAHELEROMAN