ساحل رمان
••🌙 ✒️... آرشام برای مصطفی نوشت: - یه چیزی بگم! و برگه را سر داد مقابل مصطفایی که با تمام وجود د
••🌙 ✒️...
افطار دوباره خانهٔ مصطفی بودند.
مادر مصطفی در طول روز نگران سحر و افطار آرشام و جواد بود که در خانهشان خبری از سفره افطاری نیست؛ همین هم میشد که برای آرامش مادر، پدر مصطفی را مجبور به فراخوان میکرد.
دور سفره نشسته بودند و چشمشان به غذا بود و گوششان به صداهای همخوانی قبل از افطار که گوشی آرشام زنگ خورد؛ نگاهش که مات ماند مصطفی و جواد هم سرک کشیدند.
- مهدویه!... آقای مهدوی الان؟ با من؟ خدایا بابت امروز غلط کردم!
جواد نقطه سبز را کشید و تماس وصل شد:
- سلام آرشام جان!
جواد زد روی بلندگو:
- سلام آقا!
- چطوری جوون؟
- آقا ما تا الان نرمال بودیم، اما الان رو نمیدونیم!
- کجایی؟
نگاهی به چشمان درشت شده آن دو نفر کرد و گفت:
- راستش، بلا به دور ما چند روزه ماه رمضون روزه گرفتیم، اولش تفریحی اما الان دیگه جدی. بعد چون بد سرپرست بودیم پدر و مادر مصطفی ما رو پذیرفتند توی خونهٔ امید افطار و سحر میدن بهمون!
صدای خندهٔ مهدوی به گوش مصطفای عصبانی و جوادِ حرصخور رسید و کمی آرام شدند.
- خب پس جمعتون جمعه!
- وجدانا فقط جای شما خالیه! البته شما به عنوان مهمان تشریف بیارید!
مهدوی دوباره خنده کوتاهی کرد و گفت:
- خب پس باید بگم قبول باشه! گام اول همینه که گفتی، با دلخواه بری سراغ روزه و مهمونی خدا!
آرشام گلویی صاف کرد و گفت:
- بله دیگه آقا! خداست و بساط خدائیش البته که خب من و جواد دور از وجود مصطفی خودمون میدونیم آدم نیستیم دیگه!
ولی جواد قول داده یکم جبران کنه حالا که خدا به خاطر رعایت ادبش راهش داده!
جواد کوبید پس گردن آرشام و گوشی را گرفت.
خوش و بش با مهدوی حواسشان را از اذان پرت کرد! مهدوی وعدهٔ یک افطار و سحر را به آنها داد و قطع کرد.
جواد گفت:
- بعضیا میگن فلانی همه خوشیاش رو کرده، هر غلطی دلش خواسته کرده حالا اومده توبه کرده، خوب شده!
کاش میشد بهشون بگم که آدمایی مثل من که املاء پر غلط زندگیشون رو نوشتن چقدر اثر خودکار قرمز زیر غلط و نمرهٔ منفی روحشون رو له کرده!
من حسرت مهدوی رو میخورم که قشنگ زندگی کرده، الان ادب حضور رو میفهمه، خاطر خواهی خدا رو حس میکنه، ارادتش به خدا حسرت منو در آورده!
اصلا این علاقهای که اون با رابطه با خدا داره، نگاهی که به خدا به عنوان مولا داره، این صداقت دعاهاش اینا منو دیوونه میکنه!
مصطفی گفت:
- آره آقا حرف داره برای گفتن، چون زندگی کرده...
#حالا_راه | #سحر_بیستوسوم
@SAHELEROMAN
••
وقتی خود استاد هم میدونه با زبون روزه سه ساعت کلاس مجازی واقعا ظلمه!
پ.ن:
ولی خدایی چقدر ناراحت شدیم کنسل شد! 😔🥸😂
#سوژهجات | #اندراحوالاتادمیندانشجو
#نویسنده_نوشت
کسی که در زندگی من تاثیر خاصی گذاشت.
با نوشتههایش
با مستندهایش.
۲۰فروردین برای من همیشگی است یاد او.
ساحل رمان
••🌙 ✒️... افطار دوباره خانهٔ مصطفی بودند. مادر مصطفی در طول روز نگران سحر و افطار آرشام و جواد بود
••🌙 ✒️...
ساعت دونیم شب بود که اول جواد دفتر و کتاب درسی را پرت کرد گوشهای و به ثانیه خوابش برد، بعد هم آرشام.
مصطفی اما موبایلش را برداشت که به مهدوی پیام دهد:
- سلام. میدونم که بد موقع است اما راستش ادب در عبادت شده برای من یه سوال ریشهای!
کمی صفحه را نگاه کرد و چون جوابی نیامد خوابید! میدانست که جواب مهدوی شاید این باشه که خودت برو بگرد، بخوان، بدان.
اما خب تیری بود در تاریکی که وقتی پدر برای سحری بیدارشان کرد جواب مهدوی خوشحالش کرد:
- سلام. اول یه ابراز خوشحالی کنم که هوای دوستات رو داری؛ خدا زمین و هواتو به بهترین شکل پیش ببره.
جواب سوالت هم پسرجان خودت باید میگشتی ولی مجبورم.
یکی اینکه آدم با ادب کار بینقص ارائه میده، چون برای صاحب کار ارزش و جایگاه قائله!
عبادت رو هم صحیح و بینقص انجام میده، بعد هم این عبادتش یا حتی کارش رو زیبا کاری میکنه. به قول خودتون؛ قشنگ و راضی!
مثل اینکه قرآن رو بخونی، با وضو و صوت قشنگ بخونی!
بعدش هم تداوم داره روح عمل؛ من و تو نماز میخونیم، خیلی خب اگر بعد از نماز تواضع و خشوعمون توی روال زندگیمون هم جریان داشته باشه عالی میشه!
مثلا وقتی میری عزا، لباس مشکی میپوشی، نمیخندی، شیطنت نمیکنی، یعنی حواست به عمل و زندگیت هست! آخرش هم با عبادتت غرور نمیاد سراغت! منت نمیذاری! توقع نداری!
ولی خب کنار همهٔ اینا خودتی که باید اهل همت باشی مصطفی!
صبح خواب نمونی!
#حالا_راه | #سحر_بیستوچهارم
@SAHELEROMAN
••
اگه بهت بگن توو تمام مدتی که
مشغول کارهاتی، یکی داره خیره
بهت نگاه میکنه و چشم ازت بر
نمیداره، چه حالی میشی؟♥️:)
#حالا_پرواز
••
میری خونه رفیقت! میبــینـی
خونهشو گردگیری کرده، میوه
چیده توو ظرف، چای دم کرده،
عصرونه حاضر کرده؛ فــقط به
عشق خودت! آخ که چه ذوقی
میدوه تو رگات! حالا فرض کن که . . .🫂=)
#حالا_پرواز