••🌙 ✒️...
آرشام برای مصطفی نوشت:
- یه چیزی بگم!
و برگه را سر داد مقابل مصطفایی که با تمام وجود داشت درس را گوش میداد و البته با این کار آرشام حواسش پرت شد.
برایش نوشت:
- نه!
- باشه تو بگو نه. اما خداییش قبول کن آدم وقتی راجع به یه موضوعی بیشتر بدونه. نگاهش هم نسبت به اون موضوع عوض میشه!
- آرشام!
- من البته میگم هیچی تفکر نمیشه. یعنی اگه بخوایی این علمت تغییر نگاهت به عمل برسه باید بشینی سیصد ساعت روی همهٔ اینها فکر کنی تا عقلت راه بیفته مثل آدم زندگیتو بکنی!
- چرا داری حرفهای آقای مهدوی رو برام مینویسی؟
- اِ دارم مرور میکنم
- سر کلاس ریاضی!
- دیدی دیدی!
- چیو؟
- آقا میگفت راجع به یه موضوعی به اطلاعات کم قانع نشید. بارها و زیاد دربارهاش بشنوید بخونید، تدریجی و مداوم معرفتتون رو زیاد کنی!
مصطفی دست بالا آورد و با این کارش آرشام برگه را مچاله کرد و صاف نشست.
در دلش گفت مصطفی اگر حرفی بزند زنگ تفریح پدرش را مقابل چشمانش میآورد.
مصطفی اما خیلی آرام سؤال درسیاش را پرسید و جواب هم گرفت. آرشام نفسی چاق کرد و با خودش گفت؛
این دهن سرویس چطور با تمام تلاش من درس را هم فهمیده. کوتاه نیامد و و ادامه داد:
- فقط میدونی چیه مصطفی! آدمای معمولی یه خورده از خوبیها رو که میشنوند، اثرش رو میگم به همون یه خورده هم عمل میکنند، اینه که مدام به جاهای خوب میرسند، من پر مدعا نه!
من قلبم مریضه باید درمانش کنم! هر چی هم از فایدهٔ خوبیا بگی آدم نمیشم! یه راه عاطفی نداری؟
که برگه از زیر دستش کشیده شد. سر که چرخاند نگاه پر غضب جواد را دید و برگهای که حالا روی میز او بود. معلم هم یک تذکری حوالهاش کرد.
بعد از کلاس جواد برگه را دستش داد و دوتا درشت هم بارش کرد و دوتا مشت هم از مصطفی خورد اما جواد زیر برگه نوشته بود:
- مشکل همهٔ ماها از بیمحبتیمونه! دلمون پر از محبتهای هرزه است، جا برای اصل نیست!
چون محبت نداریم آدم قدر نشناسی هم هستیم والا هم خدا دلبر خوبیه، هم رمضانش دلبری میکنه، قبول کن دل ما سطل آشغال دلبرای دیگه است!
#حالا_راه |
#سحر_بیستدوم
@SAHELEROMAN