ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت شانزدهم - مصطفی! و لحظه‌ای بعد خواند: - خوب که جواب
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت هفدهم طول مسیر تا خانۀ جواد را محمدحسین گفت و خندید. مصطفی هم همراهی کرد اما نه از ته دل. با خودش فکر می‌کرد که جواد را می‌برند یک دور بستنی و آبمیوه و حالش خوب می‌شود. نمی‌دانست که چه می‌خواهد بشنود. نیم ساعتی کشید تا در خلوتی تقریبی شب به کوچه‌ای رسیدند که جواد تکیه به دیوار یکی از خانه‌هایش داده بود. سوار که شد محمدحسین بی‌هیچ حرفی راه افتاد سمت خانه‌ای که این موقع شب تنها درِ باز خانه‌های شهر بود و هرکسی با هرحالی می‌توانست برود، بماند و بگوید. تا شهرِ ری برسند و وارد حرم عبدالعظیم حسنی بشوند، ساعت از نیمه گذشته بود. اما مهم ساعت نبود، حال جواد بود که در ماشین و طول مسیر به حرف‌های مصطفی فقط گوش کرد؛ نخندید، نگفت، نخواست، نخوابید و حتی شاید نشنید و فقط ساکت بود. محمدحسین ترجیح داد جدا شود از دو نفری که یکی پر بود از حرف‌ها و یکی متحیر بود میان حال و احوال، گوشۀ دنج رواق خلوت حرم عبدالعظیم حسنی جواد خودش را رها کرد و سر به دیوار گذاشت و مصطفی رفت زیارت کرد و با لیوانی آب آمد کنارش و تکیه به دیوار زد و گفت: - لبات خشک شده! جواد با مکث لیوان آب را گرفت و نگاهش نکرد. تشنه‌اش بود اما معده‌اش تلاطم داشت. از وقتی که آمده بود حرم به یک حال دیگری افتاده بود که نمی‌شناختش، نمی‌توانست ارتباط برقرار کند، اما حس می‌کرد این خانه صاحبی دارد که با محبت هوایش را دارد، هوایی اویی که فراری بود، . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان