🍃پناه من
میخواهم تو را فراموش نکنم؛ امّا نمیشود
هر شب برای فردا تصمیمی نو میگیرم و میخوابم.
حتّی وقتی بلند میشوم
حواسم هست به قولی که دیشب به خودم دادم
امّا مشکل از کجاست که وقتی آفتاب میزند
هر چه قدر از مشرق طلوعش دور میشود
من بیشتر تو را فراموش میکنم.
نکند کار آفتاب از یاد بردن توست؟
به قدری روزها تو را فراموش میکنم
که آرزویم این شده: همیشه شب باشد.
در شبها چه سرّی نهفته است
که بیشتر به یاد تو میافتم؟
چه قدر پیچیده است حال و روز من:
در روشنایی روز تو را گم میکنم
و در تاریکی شب پیدایت میکنم.
من شبها را بیشتر دوست دارم
و آرام آرام دارم از روزها بیزار میشوم.
کسانی که مثل من حال و روزشان خراب است
دائم در پی مقصّرند.
میخواهند سنگینی بار تقصیرها را
از دوش خویش بردارند و بگذارند روی دوش این و آن.
و من امشب به آفتاب رسیدم و گریبانش را گرفتم.
ولی نمیدانم چگونه اتّهام از یاد بردن تو را
برای خورشید اثبات کنم.
فقط همین را میدانم:
روزها تو را فراموش میکنم و شبها به یادت میافتم.
همین کافی است برای اثبات جرم آفتاب؟
کاش کسی به من میگفت
چرا با این که دوستت دارم، باز هم فراموشت میکنم.
و کاش جواب تکراری در میان جوابها نبود
و ای کاش کسی این تیغ تیز را به رویم نمیکشید
که چون دوستش نداری، فراموشش میکنی.
آقا!
کسی جز خودت کمک حال من نمیشود.
به دادم برس!
روزهای سختی را دارم طی میکنم.
هر روزی که تو را فراموش میکنم
شبش که به یادت میافتم
یک خیال ترسناک به همۀ کابوسهای زندگیام اضافه میشود.
امشب این کابوس به سراغم آمده:
نکند جزای غفلت من از تو
فراموش شدنم از سوی تو باشد؟
بگو و قسم بخور که این کابوس، هیچ گاه تعبیر نخواهد شد.
تو اگر فراموشم کنی، من نیستِ نیست میشوم.
هر وقت بنا گذاشتی که فراموشم کنی
مرا طعمۀ وحشیترین درندگان بکن.
هیچ زجری بالاتر از این نیست که تو فراموشم کنی.
قسم به هر کسی که دوستش داری، فراموشم نکن!
شبت بخیر پناه من!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی