🍃غریب ترین معشوق
یکی از لطفهای روزگار به من
که بیشک بانیاش تو بودهای
دیدن عاشقهاست.
چه عاشقهایی که عشقشان آسمانی
و چه آنهایی که عشقشان زمینی است.
چشم اگر بینا باشد
و دل اگر در پی عشق
درس عشق را میشود از هر دوی اینها گرفت.
عاشقی را دیدم که به معشوق التماس میکرد.
التماس میکرد هوای دلش را داشته باشد.
التماس میکرد نگاهی از سر ترحم به او بکند.
التماس میکرد به اندازۀ یک سلام هم که شده، با او حرف بزند.
معشوق، نمیدانم از سر غضب یا ناز
اعتنایی نمیکرد به التماسهای آن عاشق بیچاره.
ولی عاشق هم، خسته نمیشد از التماس کردن.
حتّی محکمتر و بیشتر التماس میکرد.
پیش رفتم و گفتم:
اگر بنا بود دلش نرم شود، میشد.
پس چرا این قدر التماس؟!
در یک کلام جوابم را داد
و این کلام کوتاه، مثل پتکی سنگین
فرود آمد روی فرق سرم.
گفت: چون عاشقم.
همین.
مرا ببخش آقا!
که تو بودی و من بودم و عاشق نبودم.
ببخش مرا که از التماس خسته میشدم.
چرا؟
چون عاشق نبودم.
دو باره پیش رفتم و پرسیدم:
میشود بگویی از کی نشستهای به راه معشوق و التماس میکنی؟
جوابی داد که ضربۀ دیگری شد روی سرم.
گفت: نمیدانم.
گفتم: چرا؟
گفت: چون عاشقم.
مرا ببخش آقا!
دانه دانه التماسهایی که کردم شمردم
تا بتوانم با حساب، منّت بگذارم روی سرت.
چرا؟
چون عاشق نبودم.
گفتم: تا کی میخواهی التماسهایت را ادامه بدهی؟
با پاسخش ضربۀ سوم را به سرم زد
طوری که دیگر نه او را دیدم و نه جای دیگری را.
چشمم سیاهی رفت و در بُهت فرو رفتم.
گفت: تا عمر دارم.
گفتم: چرا؟
گفت: چون عاشقم.
آقا! مرا ببخش که مدّتهاست
التماس کردن را رها کردهام.
چرا؟
چون عاشق نیستم.
ولی التماس میکنم منتظرم بمان.
عاشق میشوم و بر میگردم.
شبت بخیر غریبترین معشوق!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی