❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : نمی‌دونم منی که هیچ وقت بهش شکایت نمی‌کردم چرا اون لحظه شروع کردم به شکایت و از ترسام گفتمو ازش خواستم تنهام نگذاره دستمو گرفت تو دستاشو گفت از هیچی نترس ؛ گفت هرجا که تو و بچه‌ها باشید من پیشتونم ... باورت نمی‌شه از اون شب آرامش عجیبی به دلم افتاده ، بچه‌هام نسبت به اون اوایل خیلی آروم‌تر شدند ... عجیب حضورشو حس می‌کنم مریم و بالاخره بغض لیلای صبورمم شکست و تو بغل هم تا تونستیم گریه کردیم با صدای کارگرای تو حیاط از هم جدا شدیم و لب زد _ اینا رو گفتم که از این به بعد به جای این همه غصه خوردن بشینی سر سجادتو با خانوم حرف زنی ، من مطمئنم دستمونو می‌گیرن به قول سید تو یک قدم برای این خاندان با کرامت بردار اونا برات به هزار جور جبران می‌کنند _حرف باهات زیاد دارم اما الان بریم خونه رو بچینیم که بچه‌هات شب میان لابلای اثاثیه و همه رو به هم میریزن دستمو گرفت و وقتی پا گذاشتیم بیرون دیدم کنار در ترنمو عمه و فریده و هما و خاله شکوه و زن عموها نشسته بودند و با دیدنمون بلند شدن و هول شده اشکاشونو پاک کردن در اتاق باز بود و حتماً همه حرفامونو شنیده بودند که چشماشون خیس بود _ عمه : سلام عزیز عمه ، دستت چی شده؟؟؟ به همه سلامی کردیم و گفتم چیزی نیست خوردم زمین ، برای چی همه زحمت کشیدید و اومدید ؟ نمی‌خواستم زحمتتون بدم ... برید من خودم خورد خورد می‌چینم لوازمو زن عمو محمد : تو بخوای دست تنها بچینی و دو هفته هم بگذره اینجا جمع نمی‌شه ، همه اومدیم که تا شب کار تموم بشه _ دستتون درد نکنه _ فریده : مریم جان با این وضعیت دستت نمی‌خواد کار کنی ، میگم خدا رو شکر تعدادمون زیاده ، برو خونه لیلا خانوم شب بیا 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401