❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ :
#میم_فࢪاهانے
#قسمت913
نمیدونم منی که هیچ وقت بهش شکایت نمیکردم چرا اون لحظه شروع کردم به شکایت و از ترسام گفتمو ازش خواستم تنهام نگذاره
دستمو گرفت تو دستاشو گفت از هیچی نترس ؛ گفت هرجا که تو و بچهها باشید من پیشتونم ...
باورت نمیشه از اون شب آرامش عجیبی به دلم افتاده ، بچههام نسبت به اون اوایل خیلی آرومتر شدند ... عجیب حضورشو حس میکنم مریم
و بالاخره بغض لیلای صبورمم شکست و تو بغل هم تا تونستیم گریه کردیم
با صدای کارگرای تو حیاط از هم جدا شدیم و لب زد
_ اینا رو گفتم که از این به بعد به جای این همه غصه خوردن بشینی سر سجادتو با خانوم حرف زنی ، من مطمئنم دستمونو میگیرن
به قول سید تو یک قدم برای این خاندان با کرامت بردار اونا برات به هزار جور جبران میکنند
_حرف باهات زیاد دارم اما الان بریم خونه رو بچینیم که بچههات شب میان لابلای اثاثیه و همه رو به هم میریزن
دستمو گرفت و وقتی پا گذاشتیم بیرون دیدم کنار در ترنمو عمه و فریده و هما و خاله شکوه و زن عموها نشسته بودند و با دیدنمون بلند شدن و هول شده اشکاشونو پاک کردن
در اتاق باز بود و حتماً همه حرفامونو شنیده بودند که چشماشون خیس بود
_ عمه : سلام عزیز عمه ، دستت چی شده؟؟؟
به همه سلامی کردیم و گفتم چیزی نیست خوردم زمین ، برای چی همه زحمت کشیدید و اومدید ؟ نمیخواستم زحمتتون بدم ... برید من خودم خورد خورد میچینم لوازمو
زن عمو محمد : تو بخوای دست تنها بچینی و دو هفته هم بگذره اینجا جمع نمیشه ، همه اومدیم که تا شب کار تموم بشه
_ دستتون درد نکنه
_ فریده : مریم جان با این وضعیت دستت نمیخواد کار کنی ، میگم خدا رو شکر تعدادمون زیاده ، برو خونه لیلا خانوم شب بیا
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧
@salambaraleyasin1401