eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
876 عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ چشماشو باز کردو همونطور که به سقف خیره بود لب زد : چرا ناراحت باشم مگه دروغ می‌گفت ؟ _ امیرحسین من تا به حال همچین حرفی رو از زهرا نشنیده بودم ، فکر کنم به خاطر این بود که ... _ چرا می‌خوای بهم توضیح بدی ؟ بچه حس واقعیشو گفت . حقیقت اینه ، من اصلاً نبودم که بخوام براشون خوب باشم یا بد ؛ تو هرچقدرم که باهاشون حرف زده باشی بچه‌ها اون چیزی رو به زبون میارن که تو واقعیت می‌بینند _ فقط میخواستم از زهرا دلخور نباشی _ منو چی فرض کردی ، مگه یه پدر از جگر گوشش دلخور میشه ؟ ناراحتیم از خودمه که برای همه صدمو گذاشتم اما به بچه‌های خودم که رسید اونقدر نبودم براشون که اینطور نبودنمو تو صورتم بکوبه . زهرا حق مسلمشو به زبون خودش خواست . تو خودتو درگیر این مسائل نکن خدا عمری بده ، انشالله برمی‌گردمو همه رو جبران می‌کنم. ولی عجیب بلبل زبونیش شبیه یه نفر بود نه ؟ لبام نا خودآگاه کش اومد _ اگر منظورت از اون ی نفر منم که باید بگم بی‌انصافی بود اگر همه چیزشون به بابا جونشون می‌رفت لبخند بی‌جونی رو لباش نشست ، سعی می‌کرد چیزی به من بروز نده اما انگار زهرا غم بزرگی به دلش نشونده بود ، برای اینکه حالشو بهتر کنم شروع کردم به حرف زدن _ هادی تموم حرکاتش و رفتار و اخلاقش با تو مو نمی‌زنه ، حتی وقتایی که بهش چایی میدم مثل خودت اولش عطرشو نفس میکشه این دفعه دیگه خدا رو شکر لبخندش واقعی‌ تر شد. _ اصلا دیدیشون چقدر شبیهت شدند ؟ _ تا دلت بخواد! _ باهاشون حرفم زدی ؟ _ نه _ چرا ؟ _ چون اگر می‌فهمیدند حالم خوب شده و برنگشتم حتماً تو عالم بچگانه‌شون گیر می‌دادند که چرا نمیام که با هم زندگی کنیم منم دیگه تصمیم خودمو گرفته بودم ... 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ نه می‌تونستم ایرانو بدون تو تحمل کنم و بمونم نه می‌خواستم تصور بدی ازت داشته باشند ، حرف زدن باهاشون فایده ای نداشت اگر می‌گفتم ، قطعا رو درس و روحیه‌شون تاثیر بدی می‌ذاشت ، برای همین ترجیح دادم باهاشون حرفی نزدم تا شرایط اینجا رو مهیای اومدنشون کنم که ی وقت تو استرس و اضطراب نباشند ، گفتم وقتی اومدم ایران آماده‌شون میکنم که بیارمشون اینجا البته دیدمشون ، مجتبی و میثم و رضوان اینا عکس و فیلم زیاد می‌فرستادند ناخودآگاه اخمام رفت تو هم و نگاهمو ازش گرفتم وقتی دید حرفی نمی‌زنم گفت چی شد ساکت شدی ؟ بلند شدم برم که دستمو گرفت _ ناراحت نشو دیگه ، اون زمان من واقعیتو نمی‌دونستم که چشمی چرخوندم و رومو کردم اون سمت . بلند شد و روبروم ایستاد. _ هیچی دیگه کارم در اومد این وسط یه نفر دیگه هم از این بابای بی‌مسئولیت ناراحت شد. ینی هیچ کدومشون نگفتند چرا نمی‌خوای با بچه هات حرف بزنی ؟ _ توضیح ندادم ، حال حوصله ی سوال و جواب کسی رو نداشتم . _ و تنها کاری که کردی این بود که به برادرات بسپری هیچ حرفی نزنند و فقط بهم بگن مریم خانوم تا خود انیشتینم بفهمم این سر دنیا چه خبره به خواهر جوناتم خیلی راحت دستور دادی بچه ها رو بگیرند و هر چند وقت ی جور برامون اعصاب خورد کنی درست کنند . _ نه ... به کسی چیزی نسپردم میثم و مجتبی لابد روشون نمی‌شده که چیزی بهت بگن یا فکر می‌کردند پشیمون میشم. نمیدونم باید از خودشون بپرسیم. در مورد رضوان و راضیه ، من فقط یکی دوبار ازشون خواستم بچه ها رو بگیرند وقتی دیدم حریفت نمیشن گفتم دیگه چیزی نگند تا خودم برگردم ، باور کن نمی‌دونستم چه حرفایی میزنند. _ عجیبه ، چطور وقتی فکر میکردی من با اون ... اون پسره هستم بچه ها رو گذاشتی پیشم بمونند ؟ 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ خب وقتی پرس و جو کردم متوجه شدم تو خونه پاشو نمیزاره ، اگر اینطور بود که یک ثانیه هم نمیذاشتم بچه ها پیشت باشند . البته اینجا هم شبانه روز سگ دو میزدم که شرایطمو درست کنم برای اینکه بیارمشون پیش خودم . _ که بعدش راحت بشم و برم پی ِ زندگیِ خیالیی که فقط ساخته ی ذهن خودت بود ؟ _ مریم ... _ آره ؟؟؟ _ من اون زمان فکر می‌کردم دنبال راهی هستی که بتونید ازدواج ... _ بسه ... اصلا فکر نکردی من اگه دنبال راهی بودم پس چرا اونقدر سنگ امیرمحمدو زینب رو به سینه میزدم ؟ محض رضای خدا ی ذره اینا رو کنار هم نزاشتی تا حداقل شک کنی ؟ _ اونقدر کسری با اطمینان حرف می‌زد که ذهنم قفل کرده بود روی تو و اون ... اون پست فطرت هر از گاهی تماس می‌گرفت و با چرندیاتی که تحویلم میداد تموم روانمو به هم میریخت اشکمو پاک کردمو رفتم اتاقو خواستم درو به هم بکوبونم که دست گذاشت و نزاشت بسته بشه . _ مریم جان دیگه هر چی بود تموم شد. بالاخره من متوجه ی حقیقت شدم و پام برسه ایران روزگار براش نمیزارم . خواهش میکنم ... بیا مدام با هر تلنگری برنگردیم سر جای اولمون ... بیا دیگه از این به بعدو بسازیم . مدام با پلی بک به گذشته لحظه های الانمونو خراب نکنیم . _ برای تو آسونه اما برای من لحظه به لحظه ش بدبختی محض بود _ به ولای علی برای منم همین بود اما میگی چکار کنم ؟ تو بگو من همون کارو انجام بدم _ فعلا نمیخوام ببینمت و تا خواستم درو ببندم هل داد و وارد شد و خیلی جدی لب زد : _ نه دیگه هر راهی به جز این دست کشیدم روی چشمام تا تاری دیدم از بین بره _ هیچ وقت نمیبخشمشون نمیدونم چطوری میخوان اون دنیا جواب منو بچه هامو بدن _ نبخش عزیزم ، منم نمیتونم ببخشم ، اما حالا که خدا برامون خواست و اون روزای نحس تموم شد دیگه ما تلخی هاشو مدام به کاممون نکشیم ، بزاریم تو همون گذشته بمونه ، مریم باید بکَّنیم از اون روزای وحشتناک 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : نشستم رو تخت و رفت کنار پنجره ، نفهمیدم چقدر گذشت که دوباره لب باز کرد _ داره بارون میاد ، می‌شنوی صداشو ؟ همیشه وقتی بارون می‌بارید تموم دیوونگی هامون با تک به تک جزئیاتش تو مغزم رژه میرفت ... اونقدر که دیگه نتونستم صبح ها برم برای دو ، خیلی وقته گذاشتمش کنار چون همینکه پامو میزاشتم بیرون کنارم میدویدی ، میخندیدی ، نفس نفس می‌زدی ، حتی خسته میشدی میگفتی بسه دیگه نمیتونم ادامه بدم بازم این بغض لعنتی پیروز شد ، بازم نتونستم جلوشو بگیرمو سر باز کرد _ خیلی وقته از بارون فراری شدم مریم . اما الان عجیب دلم میخواد به یاد اون روزا بریم دیوونگی ... به یاد اون روزا شیطونی کنی و من زیر بارون رحمتش از ته دل شکرشو به جا بیارم برای دوباره داشتنت . بیا نمازمونو بخونیم و بعدش بریم ! *** _ میگم راه نمیفتیم ؟ دیر میشه‌ها ! چشم از قایقی که روی آب ، شناور بود گرفت و بهم نگاه کرد . _ مریم جان اگر دادگاهی ، پرونده ای چیزی از قبل داشتی انجام بده اما از این به بعد دیگه هیچ موکلی قبول نمی‌کنی ! _ آخه واقعاً ... _ اون زمان که باید حرفو گوش نکنی گوش می‌کنی الان که باید گوش کنی هی اگر و اما میاری؟ _ من برام سخته خونه نشستن _ خونه نشین ، با بچه‌ها برید بیرون بگردید با هم ، دغدغه ی هزینه شم نداشته باش هر چی بشه کارتتو شارژ میکنم ، خودمم که اومدم اونقدر میبرمت ماه عسل که کارتو یادت بره _ باز شروع کردی ؟ لبخندی رو لباش نشست _ خب چی بگم ؟ از نظر من مسافرتی که خیلی خوش بگذره ماه عسله _ از نظر منم آقایی که چپ و راست ماه عسل ، ماه عسل میکنه زیادی پر رو تشریف داره ! بدون توجه به حرفم ، تار مویی که از زیر روسریم بیرون اومده بودو به زیر روسریم هل داد و لب زد 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ این یک ماه و با جای خالیت چطور سر کنم ؟ _ به کی داری میگی ... تو به من بیچاره ی راه نشون بده که چطور یک ماه تموم بتونم بدون تو چشم روی هم بزارم _ مطمئن باش شبا اونقدر با هم حرف می‌زنیم تا بالاخره خودت بگی بسه دست از سرم بردار خوایم میاد اشک تو چشام جمع شد و گفتم : من هیچ وقت همچین حرفی نمیزنم ، قول بده ... حتی ی روزم به این یک ماه اضافه نشه _ قول میدم عزیز دلم ، قول میدم دم عمیقی گرفتمو برگشتم به سمت ماشین و دست گذاشت پشت کمرم و باهام همراه شد تو ماشین علیرغم اینکه سعی کردم ظاهرمو آروم نشون بدم اما از درون استرس عجیبی به جونم افتاده بود دلم نمی‌خواست دوباره از هم دور بشیم اما چاره ای جز تحمل نبود تو تمام طول مسیر دستمو گرفت تو دستشو باز شروع کرد به سفارش کردن _ داروهاتو سر وقت میخوری و تمام داروهای قبلیتم میریزی دور ، نگران چیزی هم نباش وقتی اومدم با وحید صحبت می‌کنم تا دیگه دغدغه اونم نداشته باشیم ، با رضوان و راضیه و زن مجتبی اتمام حجت کردم که دور و برتون پیداشون نشه اگر تماس گرفتند یا اومدن پیشتون اصلا دهن به دهن باهاشون نمی‌شی بلافاصله زنگ میزنی به خودم خندم گرفت _ چرا می‌خندی ؟ _ اینجوری که حرف می‌زنی فکر می‌کنم تو ایران چیزای جالبی منتظرم نباشه _ حیف که بچه‌ها بی تابی تو می‌کنند وگرنه محال بود بزارم بدون من برگردی با لبخندی نگاهمو به بیرون از پنجره دوختم و چیزی نگفتم ینی نمی‌تونستم حرفی بزنم چون مطمئن بودم به آنی زدم زیر گریه وقتی رسیدیم ، چرخ باربری آورد و چمدونا رو روش گذاشتیم و به سمت گیت پرواز راه افتادیم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
۳❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : چیزی نمونده بود برسیم که دیدیم بیتا و آقا مصطفی و پسر کوچولوشون منتظرند ، حتی دکتر والترو دوستانش هم اومده بودند پف کلافه‌ای کشید ، انگار حسمون مشترک بود ، اونم دلش می‌خواست این دقیقه‌های آخرو تنها باشیم جلوتر رفتیم و با همه احوالپرسی کردیم بیتا بغلم کردو گفت : مریم ما رو بخشیدی دیگه ؟ _این چه حرفیه بیتا این چند سال شما برای امیرحسین خیلی زحمت کشیدید ، من فقط دلخور بودم خدا رو شکر الان دیگه متوجه ی واقعیت شده و می‌خواد برگرده پس دیگه خدا بخواد تموم میشه همه این مصیبتا صورتمو بوسید _ الهی قربون دل مهربونت بشم _ برامون دعا کن بیتا _ حتما عزیزم ، تو هم دعا کن درس مصطفی زودتر تموم بشه و ما هم برگردیم _ امیرحسین : بیتا خانوم _ بله _ میشه برای من خواهری کنید این جمعو با خودتون ببرید ، بیست دقیقه دیگه مریم باید بره داخل _ مصطفی : کجا بریم ما اومدیم بدرقه ی مریم خانوما _ دستت درد نکنه مصطفی جون ولی دیگه بسه شرتونو کم کنید بی زحمت _ امیرحسین اصلا کارت درست نیستا باید از ما ممنون باشی که اومدیم بدرقه خانومت _ مصطفی تو بقیه رو ببر من بعداً حسابی از خجالتت در میام ممنونتم میشم بین کل کل و شوخی‌هاشون تمام حواسم به لرزش دستام بود که شروع شده بود و نمی‌فهمیدم حالا چرا ... حتماً از استرس زیادی بود که داشتم ، استرسِ دوباره از دادنش و موندنش نزدیک هانایی که نیومده بود اگر چه اصلا به روی امیرحسین نیاوردم و تموم تلاشمو کردم که این چند وقت گوشه ی ذهنم دفنش کنم اما بازم وقت و بی وقت خودنمایی می‌کرد بدون اینکه کسی متوجه بشه آروم دست بردم توی کیفم تا قرصمو پیدا کنم ، همینکه پیداش کردمو گرفتم تو مشتم صدای خنده ی همه شون بلند شد 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : امیرحسین هم باهاشون میخندید ، به آلمانی شوخی می‌کردند . سر چرخوندم ببینم آبی پیدا میشه یا نه ، بوفه ای نزدیکم بود خواستم برم به سمتش که امیرحسین همینطور که باهاشون حرف میزد دستمو گرفت و نزاشت به سمتش برم پس تموم حواسش به من بود ، و انگار متوجه ی لرزش دستم شد چون فشار دستشو بیشتر کرد بعد انگار لحنش جدی شد و به آلمانی چیزی گفت که پشت بندش یکی یکی برامون آرزوی خوشبختی کردند و بعد از خداحافظی رفتند با رفتنشون اون یکی دستمو گرفت مشتمو باز کرد و قرصو دید از بوفه‌ای که نزدیکمون بود آبمیوه‌ای خرید و روکش قرصو باز کرد و یکی گذاشت تو دهنم و غمگین گفت _ از چی نگرانی مریم جان ؟ بطری آبمیوه رو از دستش گرفتم. درشو باز کردم و یکم خوردم _ مریم ؟ _ این مدت روزای خیلی قشنگی رو برام ساختی بابت مهمون نوازیت خیلی ممنونم. پیشونیش چین خورد و ابروهاش رفت بالا _ واقعا فکر می‌کنی مهمون بودی برای من؟ به دو دوی چشمای مشکیش خیره شدم و نتونستم لب از لب باز کنم _ عزیزم ... اینجا همه چی متعلق به خودت بود ، وقتی قبول کردی و بازم پا تو زندگیِ داغون من گذاشتی ینی دوباره ما شدیم ، عزیز بودی برام عزیزتر شدی ، این افکارو بریز دور من ... دیگه نمی‌خوام از دستت بدم ... تا چشم رو هم بزاری این یک ماه تموم شده و برگشتم ، دلواپس هیچی هم نباش ، هر چی شد و هر اتفاقی که تو ایران افتاد غم به دلت راه نده مطمئن باش خیلی زود میام و دوباره با هم دیگه زندگی مونو می سازیم . شماره ی پروازو که دوباره اعلام کردند همزمان شد با شکسته شدن بغضم ، دست گذاشت پشت سرم و لب‌های گرمش مهمون پیشونیم شد . _ گریه نکن قربونت برم ، از همین الان که پاتو بزاری اون طرف گیت لحظه شماری میکنم برای دیدنتون ، مخصوصا برای دیدن اون نسخه ی تازه آپدیت شده ی چشم عسلیم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : با هیچ کدومشون در مورد من حرف نزن که بخوای آماده شون کنی می‌خوام بیام خودم تخس بازیاشونو ببینم ... باشه ؟ _ باشه _ بریم دیگه صف خلوت شد وقتی نوبتم شدو دیگه باید می‌رفتم اون سمت گیت کنار گوشم لب زد : به خدا سپردمت عزیزم به محض اینکه رسیدی باهام تماس بگیر نتونستم جوابی بدم ... فقط سری تکون دادم و ازش فاصله گرفتم. چند قدم بیشتر برنداشته بودم که برگشتم به سمتش ، سریع رو چشمای خیسش دست کشید و با لبخندی بدرقه م کرد . چشمای تار شدمو پاک کردم تا بهتر ببینمش _ برو عزیزم مواظب خودت باش دستمو تکون دادمو برگشتم ، اما دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و تا نشستنم روی صندلی هواپیما اشکام بدون اینکه اراده ای برای کنترلش داشته باشم صورتمو خیس می‌کرد حرفاش اونقدر دلگرمم کرد که از همون لحظه‌ای که وارد هواپیما شدم تصمیم گرفتم هانا رو از ذهنم بیرون کنم این چند وقت برام کافی بود تا اطمینان پیدا کنم جایی تو دل امیرحسین نداره . پس باید به آینده فکر می‌کردم ، به سلامتیم و به بچه‌ها و دوباره جمع شدنمون . کم کم خستگی بهم غالب شد و خواب مهمون چشمام شد . وقتی رسیدم بهش پیام دادم . بلافاصله زنگ زد و تمام طول مدتی که منتظر چمدون‌ها بودم باهام حرف زد . وقتی چمدون‌ها رو گذاشتم روی چرخ باربر خداحافظی کردمو چون منتظر کسی نبودم بلافاصله به سمت آسانسور راه افتادم. _ سلام خانم خودسر ، بالاخره خسته شدی و برگشتی وایییییی نه ... وحید بود ! نگذاشت حداقل پام برسه به خونه نفسی گرفتم و برگشتم به سمتش که دیدم علی هم کنارش ایستاده . سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم _ سلام خوبید؟ چرا زحمت کشیدید خودم میومدم _ وحید : لازم نیست یاد آوری کنی می‌دونیم اونقدر خیره سر شدی که سرتو می‌ندازی هر جایی دلت بخواد میری و میای ... برادراتم به هیچ جات نیستند ، رفتی چشمت خورد بهش یادت رفت ... 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ علی : اینجا جاش نیست بریم تو ماشین ، برو اونور من چرخو میارم _ علیک سلام علی آقا سر سنگین جوابمو داد _ من با ماشین خودم اومدم ، اگر حرفی دارید بیایید خونه صحبت میکنیم _ وحید : اتفاقا ما هم ماشین نیاوردیم که با تو برگردیم ، کجاست ماشینت ؟ پوفی کشیدم و گفتم : منفی دو ، ۶۳ c جلو راه افتادنو منم پشت سرشون وقتی رسیدیم سوئیچو که در آوردم علی از دستم کشید و صندوق عقبو باز کرد و چمدونا رو گذاشت عقب ، و دو تا هم رو صندلی عقب گذاشت همین که نشستیم و علی راه افتاد شروع کرد برگشت به سمت عقب و گفت : خب چی شد به کجا رسیدی ، دوزار برای حرف برادرت ارزش قائل نشدی موندی اونجا آخرش چی شد ؟ می ارزید به اینکه جلوش خودتو تا این حد خوار کنی ؟ _ این حرفا چیه می‌زنی وحید قبلاً م گفتم اگه رفتم اونجا به خاطر زندگیم بود عصبانی شد و داد زد _ باز گفت زندگیم ، آخه تو چرا انقدر خری ؟ _ درست حرف بزن وحید _ مگه دروغ میگم اون همه بدبختی کشیدی رفتی اونجا تا چشمت بهش افتاد یادت رفت چقدر با خواهراش سر زینب و امیرمحمد درگیر بودی؟ یادت رفته چطور با سیلی صورتتو سرخ نگه میداشتی که مبادا حتی برادرات بفهمند چی می‌کشی؟ آخه احمق چشماتو باز کن ببین تو چطور پای این زندگی وایستادی اون چطور زد زیر همه چیز ... بعد خیلی راحت بلند شدی رفتی آویزونش شدی ؟ _ من آویزون کسی نشدم بار آخرت باشه این حرفو میزنی _ آویزون نبودی پس چی بودی ؟ به علی نگاه کردو ادامه داد چه زودم بهش بر میخوره ... البته خوبه ... بازم میگم بلکه بهت بر بخوره دست ازین خریتت برداری _ بس کن ، من ... من فقط می‌خواستم ببینم کجای زندگیم وایسادم ، می‌خواستم همه چیزو با چشمای خودم ببینم ، این حقو داشتم که باهاش حرف بزنم حداقل بدونم چرا برنگشته ، نداشتم علی ؟ باید بالاخره تکلیفمو میفهمیدم یا نه ؟ 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ الان فهمیدی تکلیفتو ؟ _ آره _ خوبه ... به ما هم بگو ببینیم چکار می‌خوای بکنی با این شازده _ اون خیلی وقت پیش برگشته بود ، و خب یه سری مسائل پیش اومده بود که دیگه نتونست تحمل کنه و برگشت _ آخییییی ، طفلک ... بفرمایید ببینم این یه سری مسائل چی بوده ما هم شیر فهم شیم _ وحید من خستم بزار برم خونه فردا همه چیزو براتون تعریف می‌کنم _ منم خستم از اون روزی که فهمیدم بلند شدی اینطور خودتو سبک کردی رفتی خواب به چشمم نیومده ، می‌خوام بدونم جناب دکترتون چطور خامت کرده که الان اینطوری داری سنگشو به سینه میزنی ؟ _ نمیزاری اول استراحت کنم؟ _ نه نمیزارم حرف بزن مریم این چند وقته بدجور منو به هم ریختی با اینکه خسته بودم اما دیگه چاره‌ای نبود ، شروع کردم به گفتن ؛ از اون پرونده ی پر مصیبت گفتم و اصرار میثم و مجتبی و اون کافه ی لعنتی و سروش و اون وکیل از خدا بی‌خبر کسرا که زندگیمونو به گند کشیده بود اما حرفام که تموم شد در کمال بی‌انصافی گفت : خیلی خوب بلده خامت کنه !!!! _ وحیددددد _ وحیدو مرض _ چرا اینطوری حرف می‌زنی؟ مگه تو همون کسی نبودی که وقتی از سوریه برگشت مدام به من سفارش می‌کردی هیچ وقت تنهاش نزارم و همیشه کنارش بمونم ، الان چی شده که اینطور توپت پره ؟ آره من خیلی سختی کشیدم اما امید داشتم که برمی‌گرده و یه روزی همه این روزای سخت تموم میشه ، خدا رو شکر این سوء تفاهم حل شد بینمون ، هرکی ندونه تو می‌دونی که چقدر برام عزیزه ، حالا همون عزیز تصمیم گرفته برگرده به خدا خستم نمیدونم چی دیدید و چی تو سرتون میگذره اما تو رو خدا بزارید تموم بشه این روزا _ علی : اشکال اینجاست که از همه چی خبر نداری _ از چی خبر ندارم ؟ بگید که حداقل این سوء تفاهما برطرف بشه 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ وحید : هه ..‌. سوءتفاهم!!! حکایت چند سال پیشه که کورت کرد نزاشت ببینی دور و برت چی میگذره _ خدایا من چکار کنم از دست شما ، خب اگر چیزی میدونید به منم بگید _ من فقط به خودش میگم ، می‌خوام وقتی اومد ببینم میتونه تو صورتم وایسته و اراجیفی که تحویل تو داده به منم بگه ؟ از تو آئینه به علی نگاه کردم ، اصلا علیِ هميشگی نبود اخماش تو هم گره خورده بودو جدی به اتوبان خیره بود و رانندگی میکرد _ میخوای بهش زنگ بزنی ؟ _ زنگ بزنم چی بگم ، خودمو مثل تو سبک کنم ؟ _ خب می‌خوای بگم باهات تماس بگیره مشکلتونو حل کنید با هم ؟ _ لا اله الا الله ... آخه من به تو چی بگم ؟ این مشکل توئه نه ما ، کی میخوای بفهمی ؟ _ اگر مشکل منه که خودم دارم حلش میکنم ، دیگه لازم نیست ... یهو از کوره در رفت و هوار کشید _ آخه آدم ... مگه تو بی کس و کاری که بلند شدی رفتی اون سر دنیا ؟ _ والا من هر چی میگم تو ی حرف دیگه می‌زنی ؟ _ برای اینکه سرتو کردی تو برف ، حالیت نیست چکار داری می‌کنی _ شراط من دیگه برام غیر قابل تحمل شده بود ، نمی‌تونستم بشینم و دست رو دست بزارم . _ چون نمیتونستی گفتی بلند شم برم بیفتم به پاش بلکه دلش بسوزه برگرده ... _ چی میگی وحید ، من همچین آدمی هستم ؟ _ برای ما نه ، شیش متر زبون داری، چیزی بگیم قورتمون میدی . ولی نمیدونم چرا برای اون همیشه خودتو کم میبینی . _ چون رفتم اونجا ، به نظرتون خودمو کم دیدم ؟ _ خیر سابقت بیشتر ازین حرفاست ، سر ازدواجتم همین بود ... دارم بهت میگم مریم این تو بمیری ازون تو بمیریای سر ازدواجتون نیست ، باید از رو جنازه ی من رد شی که وقتی برگشت بخوای باهاش زندگی کنی ! 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : نهههههههه ... اینو دیگه کجای دلم بزارم ؟! _ این نیست که خوش به حالش بشه هر کاری دلش بخواد بکنه بعد که خسته شد خیالش راحت باشه که مریم چون دوسش داره تو هر شرایطی به پاش میمونه دیگه چیزی نگفتم چون اونقدر عصبی بود که حرف زدنمون فایده‌ای نداشت ، علی هم وقتی تا این حد ساکت بود یعنی چیزی واقعاً اذیتش می‌کرد کاملاً واضح بود که این دوتا هم با آقایونِ پارسا هیچ فرقی ندارند ، مثل اینکه باید منتظر ی سورپرایز بزرگ باشم و بازم خودم بفهمم چه خبره اما واقعاً توانی برام نمونده همینطور نفهم باقی بمونم بهتره ، دلم می‌خواد خودمو بزنم به رگ بی‌خیالی اصلا کاش هیچ وقت داعشی نبود که اینطور بنیان خیلی از خانواده‌ها به هم بریزه با ایستادن ماشین به خودم اومدم و دیدم جلوی در حیاطیم وحید پیاده شدو گفت : علی تو ماشین منتظرتم علی هم سری تکون دادو در که باز شد وارد شدیم با صدای ماشین بچه‌ها درو باز کردن و با جیغ بلندی همشون دویدن تو حیاط در ماشینو باز کردمو اولین نفر زهرا چسبید به پام _ مامانی جونم اومدی _ آره عزیز مامان مگه قرار بود نیام؟ نشستم و محکم بغلش کردم ، همشون ریختن سرم ، اونقدر دلم براشون تنگ بود و می‌بوسیدمشون و آویزون سر و گردنم شده بودند که نفهمیدم علی کی چمدونا رو برد داخل ساختمون و کی خداحافظی کرد و رفت نمی‌دونم چقدر طول کشید که صدای ترنمو شنیدم _ ای بابا مامانتونو کشتید ، بزارید نفس بکشه سرمو بلند کردم و صورت خندون ترنمو دیدم _ ترنمممممم ! _ بچه‌ها دیگه بستونه بزنید کنار ببینم می‌خوام آبجیمو بغل کنم ایستادمو و گفتم فدای این آبجی مهربون بچه‌ها کنار نرفتند اما بالاخره ی جوری خودشو رسوند بهم و تو بغل هم فرو رفتیم ، دیگه گریم گرفت و لب زدم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401