۳❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1204
چیزی نمونده بود برسیم که دیدیم بیتا و آقا مصطفی و پسر کوچولوشون منتظرند ، حتی دکتر والترو دوستانش هم اومده بودند
پف کلافهای کشید ، انگار حسمون مشترک بود ، اونم دلش میخواست این دقیقههای آخرو تنها باشیم
جلوتر رفتیم و با همه احوالپرسی کردیم
بیتا بغلم کردو گفت : مریم ما رو بخشیدی دیگه ؟
_این چه حرفیه بیتا این چند سال شما برای امیرحسین خیلی زحمت کشیدید ، من فقط دلخور بودم
خدا رو شکر الان دیگه متوجه ی واقعیت شده و میخواد برگرده پس دیگه خدا بخواد تموم میشه همه این مصیبتا
صورتمو بوسید
_ الهی قربون دل مهربونت بشم
_ برامون دعا کن بیتا
_ حتما عزیزم ، تو هم دعا کن درس مصطفی زودتر تموم بشه و ما هم برگردیم
_ امیرحسین : بیتا خانوم
_ بله
_ میشه برای من خواهری کنید این جمعو با خودتون ببرید ، بیست دقیقه دیگه مریم باید بره داخل
_ مصطفی : کجا بریم ما اومدیم بدرقه ی مریم خانوما
_ دستت درد نکنه مصطفی جون ولی دیگه بسه شرتونو کم کنید بی زحمت
_ امیرحسین اصلا کارت درست نیستا باید از ما ممنون باشی که اومدیم بدرقه خانومت
_ مصطفی تو بقیه رو ببر من بعداً حسابی از خجالتت در میام ممنونتم میشم
بین کل کل و شوخیهاشون تمام حواسم به لرزش دستام بود که شروع شده بود و نمیفهمیدم حالا چرا ...
حتماً از استرس زیادی بود که داشتم ، استرسِ دوباره از دادنش و موندنش نزدیک هانایی که نیومده بود
اگر چه اصلا به روی امیرحسین نیاوردم و تموم تلاشمو کردم که این چند وقت گوشه ی ذهنم دفنش کنم اما بازم وقت و بی وقت خودنمایی میکرد
بدون اینکه کسی متوجه بشه آروم دست بردم توی کیفم تا قرصمو پیدا کنم ، همینکه پیداش کردمو گرفتم تو مشتم صدای خنده ی همه شون بلند شد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401