❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _خب راستش ... وقتی درگیری تو منطقه شدید میشه همسرتون به همراه اون چریک موفق به فرار میشن دستمو به لبه ی صندلی گرفتمو چشمم به دهان اون آقا دوخته شد _ و حین فرار ... متأسفانه زخمی میشن نیروی پاهام رفت و هر لحظه سست تر می‌شدم ... حس کردم آروم آروم می‌خواد خبر شهادتشو به زبون بیاره _ ترنم صندلی گوشه ی اتاقو آورد و گفت : بشین اینجا مریم جان مات زده نشستم و نمیدونم چی تو صورتم دید که سریع گفت نترسید خانوم پارسا ، خدا رو شکر الان بیمارستانند _ ترنم نفس حبس شده شو رها کرد و گفت : کِی ... کِی انتقال‌شون میدن ایران ؟ _ انتقال دادند ... الان ایران هستند و طبق درخواست خانواده تون بیمارستان بقیه الله بستری شدند بدون اینکه پلکی بزنم خیره به گلدون روی میز موندم ، طول کشید تا تونستم جمله ای که گفت رو درک کنم ترنم گریه ش گرفت و سرمو گرفت تو بغلش _الهی قربونت برم مری جونم خدا جواب تموم گریه ها و بی تابی هاتو داد آبجیه صبورم ... نا خودآگاه زمزمه کردم : _ ینی ... تموم شد ؟؟؟ _ ب ... باور کنم که امیرم برگشته ؟؟؟ _ بله خانوم ، به فضل خدا ایشون بالاخره برگشتند اما ... اماشو نشنیدم ، ینی دیگه هیچ صدایی نمی شنیدم ، میدیدم داره هنوز حرف میزنه اما من فقط اون لحظه به این فکر میکردم که باید برم ... دلم پر می‌زد ، برای لمس نفس هاش که ضربان قلبمو مثل همیشه به شماره بندازه برای دوباره دیدن مشکیه چشمای آرومش که فکر میکردم دیگه تا ابد برام حسرت شدند باید می‌رفتم بلند شدمو وسط حرفاشون بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت درو بازش کردم و راه افتادم به سمت بیرون هر قدمی که برمی‌داشتم قدم بعدیم بی اختیار بلند تر میشد و سرعتش بیشتر 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401