❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ :
#میم_فࢪاهانے
#قسمت927
_ ترنم : مریم وایسا بزار منم باهات بیام
چی میگه ... مگه میتونستم ؟
به حرفش اعتنایی نکردمو دویدم، نزدیک در بیمارستان پام گیر کرد و زمین خوردم ، دستمو گرفتم به دیوار و بلند شدم و دوباره شروع کردم به دویدن
اونقدر هول بودم که تو حیاط بیمارستان بازم خوردم زمین و مردم توجهشون بهم جلب شد
نگاهشون یک ذره هم برام اهمیتی نداشت ، فقط میخواستم برسم
_ خانوم کمک میخواید ؟؟؟
نفسی گرفتمو بدون توجه به صدای خانمی که بالا سرم ایستاده بود بلند شدم و لنگ لنگون دوباره شروع کردم به دویدن
همینکه رسیدم به گیت پذیرش ، نفس نفس زنون گفتم :
_ سلام ... دکتر ... پارسا رو ...کجا بستری کردن ؟
تا پرسیدم سه چهار نفری که اونجا بودن سرشون به سمتم چرخید
_ چه نسبتی دارید باهاشون ؟
ترنم که تازه بهم رسیده بود گفت: چه ربطی داره هر کی بخواد ببینه مریضش کجاست نسبت میپرسید شما ؟
کلافه گفتم : همسرشونم میگید یا خودم پیدا کنم ؟
با این حرفم همشون بلند شدن و سلام کردن
ی مشت فضول احمقو اینجا نشونده بودن
میخواستم داد بزنم و بگم کرید مگه
اما یکی از خانماشون بالاخره به زبون اومد
_ آی سیو هستند طبقه دوم
نگران نباشید خانم ...
دیگه صبر نکردم جملهشو تموم کنه و رفتم به سمت آسانسور که دیدم شلوغه و دویدم سمت پلهها و دوتا یکی رفتم بالا که بازم ازیکی از پله ها لیز خوردمو و دستمو به نرده گرفتم که سقوط نکنم
_ ترنم : آرومتر عزیز من بزار سالم برسی اون بالا
بغضم گرفت ... اون لحظه فقط این تو سرم چرخ میخورد که چرا آی سی یو ؟؟؟!!!
اشکمو با پشت دست پاک کردمو بلند شدم و چند پله ی باقی مونده رو هم با بدبختی تموم کردم و با دیدن تابلوی آی سی یو رفتم به سمتش
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧
@salambaraleyasin1401