❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ :
#میم_فࢪاهانے
#قسمت1125
نگاهش که کردم دیدم دستاشو باز کرده و داره به انگشتاش نگاه میکنه و اشک میریزه
_ زینب : چی شده زهرا ؟
_ زهرا : نیگاه کن ؛ ببین این ۱۰ تا چقدر زیاده من تنها بدون ماما اینجا نمیمونم میخوام باهاش برم
پفی کشیدم ودستی به پیشونیم کشیدم ، و همین که دستامو از هم باز کردم بلافاصله خودشو انداخت تو بغلم ... و تا خود وقت رفتنم بهم چسبید ، حتی زمان خوابیدن دیگه ازم جدا نمیشد، مجبورم میکرد رو تختش بخوابم و محکم دست مینداخت گردنم که ی وقت فرار نکنم
بالاخره چند ساعت قبل از رفتنم ترنم اومدو با هزار وعده و وعید ازم جداش کرد تا بتونم برم ، یکی یکی بوسیدمشونو هر کدومشون خواسته هاشونو گفتند . به جز امیرمحمد که اونقدر مغرور بود
تا مجبور نمیشد هیچ وقت خواسته ای ازم نداشت و با هزار ترفند نیازشون متوجه میشدم
وقتی دست انداختم دور گردن خاله و بوسیدمش گفت : انشالله خدا خودش دوباره زندگی قشنگ تونو برگردونه
_ دعا کن خاله ... دعا کن
_ ترنم : مری جونم کوچکترین مشکل مالیی که برخوردی به خودم زنگ بزن باشه ؟
_ قربونت برم خواهری چشم
مواظب بچههام هستی ؟
با بغض ته صداش لب زد : خیالت راحت باشه برو که دیرت نشه
سوار ماشین شدمو میون گریههای زهرا از پارکینگ بیرون رفتم ، سر راه به دلم افتاد برم بهشت زهرا
اول رفتم سر خاک بابا و مامان و بابا بزرگ ، و ازشون خواستم برام دعا کنند و بعد راهی مزار آقا سید شدم
همین که نشستم پایین مزار صدای پای دو نفرو شنیدم . رومو برگردوندم به سمت صدا ، با دیدن رضوان و آقا حامد بلافاصله بلند شدم و خواستم برم که رضوان گفت : مریم چند لحظه وایستا کارت دارم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧
@salambaraleyasin1401