❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : نگاهش که کردم دیدم دستاشو باز کرده و داره به انگشتاش نگاه می‌کنه و اشک میریزه _ زینب : چی شده زهرا ؟ _ زهرا : نیگاه کن ؛ ببین این ۱۰ تا چقدر زیاده من تنها بدون ماما اینجا نمیمونم می‌خوام باهاش برم پفی کشیدم ودستی به پیشونیم کشیدم ، و همین که دستامو از هم باز کردم بلافاصله خودشو انداخت تو بغلم ... و تا خود وقت رفتنم بهم چسبید ، حتی زمان خوابیدن دیگه ازم جدا نمی‌شد، مجبورم می‌کرد رو تختش بخوابم و محکم دست مینداخت گردنم که ی وقت فرار نکنم بالاخره چند ساعت قبل از رفتنم ترنم اومدو با هزار وعده و وعید ازم جداش کرد تا بتونم برم ، یکی یکی بوسیدمشونو هر کدومشون خواسته هاشونو گفتند . به جز امیرمحمد که اونقدر مغرور بود تا مجبور نمی‌شد هیچ وقت خواسته ای ازم نداشت و با هزار ترفند نیازشون متوجه می‌شدم وقتی دست انداختم دور گردن خاله و بوسیدمش گفت : انشالله خدا خودش دوباره زندگی قشنگ تونو برگردونه _ دعا کن خاله ... دعا کن _ ترنم : مری جونم کوچک‌ترین مشکل مالیی که برخوردی به خودم زنگ بزن باشه ؟ _ قربونت برم خواهری چشم مواظب بچه‌هام هستی ؟ با بغض ته صداش لب زد : خیالت راحت باشه برو که دیرت نشه سوار ماشین شدمو میون گریه‌های زهرا از پارکینگ بیرون رفتم ، سر راه به دلم افتاد برم بهشت زهرا اول رفتم سر خاک بابا و مامان و بابا بزرگ ، و ازشون خواستم برام دعا کنند و بعد راهی مزار آقا سید شدم همین که نشستم پایین مزار صدای پای دو نفرو شنیدم . رومو برگردوندم به سمت صدا ، با دیدن رضوان و آقا حامد بلافاصله بلند شدم و خواستم برم که رضوان گفت : مریم چند لحظه وایستا کارت دارم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401