#رمان_هاد
پارت۱۱۸
فصل بیست وچهارم
شاهرخ برگشت و در حالی که سعی می کرد موهایش را که باد توی صورتش می ریخت از جلوی چشمش کنار بزند رو به هادی که عقب نشسته بود گفت:
- نوشابه گرفتی؟
هادی به علی اشاره کرد و گفت:
- نذاشت! هر چی گفتم از اون مارک های مخصوص نمی گیرم گفت نه، دوغ سالم تره!دکتر بازیش گل
کرد! نباید می آوردیمش. خدا تفریح امروز رو با این مامور بهداشت به خیر کنه!
شاهرخ خندید و به طرف جلو برگشت. از ماشین که پیاده شدند علی به طرفی اشاره کرد و گفت:
- اونجا خوبه هم سایه است هم صاف و صوفه
و وقتی بقیه هم قبول کردند توپ را برداشت و به سمت محل مورد نظر راه افتاد. .هادی داد زد:
- خسته نشی! می خوای من بیارمش؟
علی بدون اینکه برگردد گفت:
- نه، عیب نداره خودم میارم. بالاخره همه باید کار کنن
هادی سری تکان داد و خندید. بعد فرش را زیربغل زد، منقل را هم برداشت و راه افتاد. شاهرخ سبد
ظرف ها را برداشت و دوغ را داخلش گذاشت.
- تموم شد؟ چیزی نیست که من بیارم؟
شاهرخ با لحنی جدی گفت:
- چرا! خودتو!
علی چند تا سنگ را که زیر فرش بود برداشت و هادی فرش را پهن کرد. علی که کفش هایش را که درآورده بود تا فرش پهن شد پرید روی فرش و در حالی که به درخت تکیه می داد و پاهایش را دراز
می کرد گفت:
- عجب جائیه! شاهرخ اون دوغ را بذار توی آب خنک بمونه، هادی؟ تو هم یه نگاه کن سس سالاد
نریخته باشه! شروین قربون دستت تو هم روی نون ها رو خوب بپوشون که خشک نشن
شاهرخ سبد را زمین گذاشت و گفت:
- می گم علی تو این همه فعالیت می کنی خسته نشی! یه روز اومدی تفریح به خودت استراحت بده
علی با قیافه ای حق به جانب گفت:
- چه کار کنم. بالاخره باید یه کسی حواسش به کارها باشه. مجبورم!
هادی گفت:
- پس به خودت فشار نیار
- نگران نباش حواسم هست
شروین از قیافه علی خنده اش گرفته بود. هادی گفت:
- من می گم تا هوا گرم نشده بازی کنیم
- فکر خوبیه، کی با کی بازی کنه؟
بعد از کلی تعویض جا ! بالاخره شاهرخ و هادی با هم افتادند و علی و شروین در یک تیم قرار گرفتند.
علی و شاهرخ در دروازه ایستادند و شروین و هادی هم به عنوان بازیکن حمله! علی بیشتر از اینکه
کاری بکند سرو صدا می کرد. هادی با اینکه کوتاهتر از شروین بود اما قدرت و سرعتش خوب بود.
مخصوصا با دروازه بانی شاهرخ کار برای گل زدن سخت می شد. بالاخره توانست از دست هادی فرار ً
کند. شوت کرد ولی گل نشد. شاهرخ توپ را به هادی پاس داد شروین دنبالش دوید اما هادی با یه دریپل
سریع رد شد و شوت کرد. متأسفانه دروازه بانی علی چندان تعریفی نداشت و خیلی راحت گل شد. سه
ربع ساعتی بازی کردند و بالاخره با پنالتی که نصیب شروین شد توانست بازی را مساوی کند. علی که
ربع ساعتی می شد سمتش را عوض کرده بود ایستاد و نفس نفس زنان گفت:
- آقا من دیگه خسته شدم!
و به طرف درخت رفت.
- خسته یا گرسنه؟
علی نشست، دست هایش را سر زانوهایش انداخت و رو به هادی جواب داد:
- جفتش
- ولی الان برای ناهار زوده
- تا بیاد آماده بشه طول می کشه. شما بازی کنید من غذا رو آماده می کنم
- از رسته فرماندهی به رسته آشپزی منتقل شدن سخت نیست؟
علی کفش هایش را کند و گفت:
ادامه دارد....
✍ میم مشکات