eitaa logo
صالحین تنها مسیر
223 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۱۲ - ببخشید استاد این مسئله هائی که گفته بودید حل کنیم چند تاییش واقعاً سخته. هرکار
پارت۱۱۳ صدای قیژ در راهرو از خواب بیدارش کرد. از پنجره نگاه کرد. چیزی توی حیاط نبود. فکر کرد دوباره گربه از لای در وارد خانه شده. از اتاق بیرون رفت. آرام آرام گربه را صدا زد: - پیشی؟ پیش .... پیش ... اما توی راهرو خبری نبود. نگاهی به آشپزخانه انداخت. می خواست وارد اتاقش شود که دید در اتاق شروین باز است. یواشکی از لای نگاه کرد. شروین را دید که کنار رختخوابش نشسته! زانوهایش را بغل کرده بود و سرش را روی زانوها گذاشته بود. دست دراز کرد و از جلویش چیزی را برداشت. تسبیح بود. بدون اینکه بشمرد دستش گرفته بود. شاهرخ لبخندی از سر رضایت زد و برگشت توی اتاق ! * شروین با ناراحتی گفت: - آخه برای چی؟ - چون اونا خانواده تو هستن و این رفتار درست نیست - وقتی هیچ علاقه ای به من ندارن چرا باید برام مهم باشن؟ - اینطوری که تو فکر می کنی نیست. اونا تو رو دوست دارن. قبول دارم که بهت بی توجهن اما خیلی از کارهائی که می کنن به خاطر علاقه است هرچند ظاهرش اینطور نیست شروین با ناراحتی از روی صندلی بلند شد. پشت به شاهرخ ایستاده بود و سعی می کرد آرام باشد بعد برگشت و گفت: - نمی فهمم. مگه الان چه مشکلی داریم که من باید برگردم؟ حاضرم برم کار کنم. اصلا من میخام یه اتاقت رو اجاره کنم. پولشو می دم - خودت هم می دونی که مشکل سر پول نیست - پس چیه؟ - تو از خونه فرار کردی شروین و این کار درستی نیست. این روش نمی تونه تا ابد ادامه داشته باشه شروین با ناراحتی گفت: - فکر می کردم تو یکی حال منو درک می کنی و راه افتاد. شاهرخ مدتی به رفتنش خیره ماند. بعد بلند شد و در حالی که صدایش می زد دنبالش رفت. - صبر کن شروین... با توام... وایسا اما شروین بی توجه به صدا زدن های شاهرخ با قدم هائی بلند دور می شد. شاهرخ چند قدمی دوید تا به شروین برسد. دستش را روی شانه اش گذاشت. – وایسا دیگه، کارت دارم... شروین با تندی برگشت و با نگاهی که آمیزه ای از غم و عصبانیت بود به شاهرخ خیره شد و داد زد: - برای چی؟ وایسم که نصیحتم کنی؟! دیگه به هیچی گوش نمیدم. رفتی پدر و مادرم رو دیدی که این حرف ها رو تحویلم بدی؟ مادرم تو رو هم خرید؟ در ازای تحویل من چه قیمتی بهت پیشنهاد ... صدایی بلند شد و حرف شروین نیمه ماند. آدم هائی که آن اطراف بودند همه شان با تعجب بهشان خیره شدند. شروین سرش را که به خاطر سیلی شاهرخ چرخیده بود برگرداند و دستش را روی صورتش گذاشت. شاهرخ داد زد: - فکر می کنی نگهت داشتم که قیمتت رو بالا ببرم؟ چطور به خودت اجازه میدی اینطور راحت راجع به آدم ها قضاوت کنی؟ شروین کمی سرش را بالا گرفت و از زیر موهائی که از شدت ضربه سیلی روی پیشانی اش ولو شده بود با چشم هائی غمزده و پر از اشک به شاهرخ خیره شد. قطره اشکی از چشمش پائین افتاد. شاهرخ با دیدن اشک همه عصبانیتش را فراموش کرد. شروین سرش را پائین انداخت و در حالی که گریه اش شروع می شد گفت: - من نمی خوام برگردم اونجا شاهرخ دست کرد چانه شروین را گرفت و سرش را بالا آورد. سیل اشک بود که آرام و بیصدا از چشمانش جاری بود. چقدر شبیه فرهاد بود. یادش آمد که یک بار همینطور فرهاد را زده بود. احساس کرد همه درد دنیا را یکجا توی قلبش گذاشته اند. دستش را روی شانه اش گذاشت. شروین که اشک پهنای صورتش را پوشانده بود سرش را روی شانه شاهرخ گذاشت و شاهرخ که سعی می کرد آرام باشد یک دستش را دور شروین گذاشته بود با دست دیگرش سرش رانوازش می کرد. شروین احساس می کرد می تواند از شر بغضی که مدت هاست گلویش را فشار می دهد راحت شود. برایش مهم نبود چند نفر نگاهش می کنند. آغوش شاهرخ برایش حکم آغوش پدری را داشت که هیچ وقت تجربه نکرده بود. بلند بلند گریه می کرد و آنهائی که اطرافشان بودند با نگاه هایی متعجب وبعضا وغم آلود و همراه با اشک نگاهشان می کردند. ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۱۳ صدای قیژ در راهرو از خواب بیدارش کرد. از پنجره نگاه کرد. چیزی توی حیاط نبود. فکر
پارت۱۱۴ فصل بیست و سوم پشت سر شاهرخ از میان قبرها رد می شد. قدم های شاهرخ را - که سعی داشت پا روی قبرها نگذارد – می پائید. مثل بچه ها تقلا می کرد که پایش را جای پای شاهرخ بگذارد. پایش را بلند کرد اما شاهرخ قدمی بر نداشت تا شروین پایش را جای پایش بگذارد. ایستاده بود. او هم دست از تعقیب و گریز قدم هایش برداشت. شاهرخ نشست و شروع کرد به شستن قبر با بطری آبی که در دست داشت. کنارش ایستاد و نوشته روی قبر را زیر لب خواند: - راحله ساعت چی ... تولد: آذر 63 ... وفات مهر 88 شروین چرخید و روبروی شاهرخ ایستاد. می خواست چیزی بپرسد اما پشیمان شد. با خودش احساس کرد شاید شاهرخ بخواهد تنها باشد: - میرم یه گشتی بین قبرا بزنم ببینم خونه کدومشون می شه رفت مهمونی. هر وقت کارت تموم شد زنگ بزن شاهرخ با نگاهی کوتاه حرفش را قبول کرد. نگاهش مالامال از غم بود. شروین رفت تا شاهرخ راحت تر با راحله اش درد دل کند. کمی میان قبرها گشت زد و سنگ نوشته هایشان را خواند و بعد به طرف ماشین رفت. سوار که شد شاهرخ زنگ زد: - بله؟ من تو ماشینم دقایقی بعد سروکله شاهرخ پیدا شد. با اینکه صورتش را شسته بود اما هنوز سرخی چشم هایش معلوم بود. سوار که شد شروین بدون اینکه حرفی بزند راه افتاد شاهرخ گفت: - ببخشید، معطلت کردم - نه، مهم نیست. خودم خواستم بیام دنده را عوض کرد، دستش را روی فرمان گذاشت و گفت: - حالا حتماً می خوای بری دیدن بابا؟ - آره هفته پیش هم ندیدمش، دلم تنگ شده - جداً؟ همچین بابائی دلتنگی هم داره؟ - بعضی چیزا حتی اگه بد هم باشن حداقل به خاطر تک بودنشون ارزش دارن شروین نگاهی به شاهرخ کرد و گفت: - فکر نمی کردم اینقدر خسیس باشی. اقلا یه دسته گل می گرفتی برای سرخاک - بیشتر از اون تیکه سنگ، خودش به گل احتیاج داشت ... پول دسته گل رو صدقه دادم شاهرخ این را گفت و عینکش را به چشم زد... ماشین را جلوی در خانه نگه داشت. نگاهی به خانه کرد. ویلائی با درب های بزرگ آهنی. شاهرخ پیاده شد و زنگ زد. وقتی خودش را معرفی کرد درب ها باز شدند. وارد خانه شد و به شروین هم اشاره کرد که وارد شود. با سرعت کم پشت سر شاهرخ راه افتاد. خانه خودشان پیش این ویلا هیچ بود. حیاطش بیشتر شبیه پارک جنگلی بود! دو طرف خیابان چمن کاری شده بود. درخت های بزرگ و قطور که بیشتر فضای باغ را با سایه خودشان پوشانده بودند. فوراه ها در جاهای مختلف در حال اب پاشی چمن ها بودند. نیمه های راه بودند که مردی جلیقه پوش دوان دوان آمد. احتمال داد که خدمتکارشان باشد اما شاهرخ آنچنان گرم حال و احوال کرد که فکر کرد اشتباه می کند. صدایشان را می شنید: - خوبی مشت غلام؟ خوش می گذره؟ - شکر آقا، خوبیم! هفته پیش نیومدید - کار داشتم نشد - آقا همش منتظرتون بودن. هر چند به روی خودش نمیاره اما اگه یه هفته نبینتتون عینهو مرغ سرکنده می شه. هی با این و اون دعوا می کنه! شاهرخ خندید. - خانمت خوبه مشتی؟ بهتر شده؟ - به مرحمت شما، بردمش پیش اون دکتری که آدرسش رو دادید. حالش بهتره - خدا رو شکر. ان شاءا... خوب میشه. بابا کجاست؟ - توی سالن. پای تلویزیون. دراز کشیده بود. همین که فهمید شما اومدید پا شد. بهش می گم شما که گفتی حالم خوش نیست می خوای بگم نیستی تا بخوابی؟ می گه تو فضولی نکن شاهرخ خنده ای کرد دستی به شانه پیرمرد زد و گفت: - شما هم بابای ما رو تنها گیر آوردی خوب اذیتش می کنی ها! ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۱۴ فصل بیست و سوم پشت سر شاهرخ از میان قبرها رد می شد. قدم های شاهرخ را - که سعی دا
پارت۱۱۵ - تقصیر خودشه. عین بچه ها کله شقه. آدم پسر به این خوبی داشته باشه اینقدر هم دوستش هم داشته باشه، اونوقت اینجور ادا در بیاره؟ به ساختمان رسیده بودند. خانه در انتهای مسیر خیابان ورودی بود و تقریبا در وسط باغ. خانه ای بزرگ و دو طبقه با نمایی سفید رنگ و سقف های شیروانی. از پرده های آویخته و سکوتی که بر خانه حکمفرما بود میشد فهمید که خانه تنها پذیرای صاحب خانه پیر است و بس. شروین ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. مشت غلام گفت: - آقا شما برید داخل منم اون باغچه اونوری رو آبش رو درست کنم و بیام - باشه مشتی. راحت باش. بیا شروین از پله ها بالا رفتند. - نه بابا مثل اینکه واقعاً بچه مایه داری! - بچه مایه دار بودم! فعلا که از همه چیز محرومم! بابا سهم همه خواهرا رو داده سهم منم گفته اگر مونده باشه وقف کنه بهم نمیده! میگه اگر قبل از مردنم آدم شدی که شدی وگرنه همش رو می بخشم که هیچی دستت رو نگیره! - پس هم دردیم! - تقریبا! دست دراز کرد و در چوبی سفید رنگ را باز کرد و به شروین تعارف کرد. خودش هم داخل شد، در را بست و پدرش را صدا زد: - بابا؟ کجائین؟ صدای تلویزیون بلند شد. شاهرخ که خنده اش گرفته بود گفت: - می شنوی؟ این یعنی من پای تلویزیونم شروین هر دقیقه بیشتر کنجکاو می شد پدر شاهرخ را ببیند. راهرویی کوتاه که با یک در از سالن اصلی جدا می شد. بعد از در سالن بود که با چند پله کوتاه از راهرو جدا میشد. تمام فضا با مبل های استیل گران قیمت و طلایی مبلمان شده بود. پیانوی بزرگی در یک سمت بود و در طرف دیگر راه پله عریض و هلال مانند که دو طبقه را به هم وصل می کرد و با قالی سرخ رنگ فرش شده بود. شاهرخ رو به شروین گفت: - میبینی؟اون پیانوی منه! تنها چیزی از این خونه که گاهی دلم براش تنگ میشه! بعد خندید و گفت: - البته به غیر از پدرم گوشه ای از سالن با دو پله کوتاه اما طویل از بقیه سالن جدا شده و یک سری مبل راحتی بزرگ چرمی داشت که پدر شاهرخ پشت به در ورودی روی آنها نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد. شاهرخ جلوتر حرکت می کرد. شروین به دنبال شاهرخ از پله ها بالا رفت. پدر صدای تلویزیون را کم کرد جوری که شروین می توانست صدایش را بشنود. - سلام پدر اینجائید؟ پدر سلام خشکی کرد و دست دراز کرد و دست شاهرخ را گرفت. شاهرخ خم شد دست پدرش را بوسید و گفت: - اومدم ببینمتون البته تنها نیستم و رو به شروین گفت: - بیا اینجا شروین که از پله بالا می رفت صدای پدر را شنید: - همون رفیقت که مثل خودت عقب مونده است؟ از این حرف جا خورد. حالا دیگر می توانست چهره پدر را ببیند. پدر معلوم بود با دیدن شروین تعجب کرده. شروین سلام کرد و دست دراز کرد. شاهرخ معرفی اش کرد. - اونی که شما اون دفعه دیدید علی بود که اومده بود معاینتون کنه. این شروینه. یکی از شاگردهام پدر ابروئی بالا برد، پکی به پیپش زد و نگاهی به سرتا پای شروین انداخت. پدر شاهرخ با آنچه که شروین در ذهنش ساخته بود خیلی فرق داشت. مردی با موهای کوتاه و تقریباً سفید، صورتی اصلاح کرده، ابروهائی خاکستری، چشمانی نافذ و صورتی گوشتی- که شروین را یاد فرهادی که در عکس دیده بود می انداخت- با رب دو شامبری زرشکی بر تن و دستمال گردنی همرنگ لباسش بر گردن روی مبل نشسته بود و پیپ می کشید. - تو مگه دوست های اینجوری هم داری؟ - مگه این چه جوریه؟ - مثل اون رفیق هات ریشو نیست! اسمش هم شبیه اونها نیست. نکنه داری عاقل می شی؟ - فکر نکنم - فرهاد که رفت تو هم که موندی اینجوری. خدا اشتباهی اونو برد! یه نگاه به قیافت بنداز! آخه این چه لباس و قیافه ایه؟ عین پیرمردها ! شروین جا خورد. فکر نمی کرد پدری این چنین راحت در حضور پسرش از زنده ماندنش ناراضی باشد! نگاهی به شاهرخ کرد. هیچ تغییری در چهره اش ندید! همان لبخند ملایم همیشگی! تعجب کرد! شاهرخ بدون توجه به این حرف گفت: - پا دردتون بهتر شد؟ - بهتره، قرص هائی که اون رفیق ریشوت داده تموم شده بگویه سری جدید بنویسه - می خواید بیاد دوباره معاینتون کنه؟ - نه، ورش نداری بیاد اینجاها! ازش خوشم نمیاد. فقط بگو قرص ها رو دوباره برام بنویسه. وقتی می خورم آرومم! ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۱۵ - تقصیر خودشه. عین بچه ها کله شقه. آدم پسر به این خوبی داشته باشه اینقدر هم دوس
پارت۱۱۶ - چشم حتماً مشت غلام همان طور که وارد سالن می شد گفت: - اگر ازش خوشت نمیاد برای چی قرص هاش رو می خوری؟ پدر با لحن تندی گفت: - باز تو اومدی فضولی کنی؟ پیرمرد سینی شربت را جلوی شاهرخ گرفت و گفت: - بد می گم آقا؟ اگر اینقدر نحسه که نمی خوای ببینیش پس قرص هاش رو هم نباید بخوری دیگه – تو مگه کار و زندگی نداری میای اینجا تو کار من دخالت می کنی؟ برو پی کارت شاهرخ با خوشروئی گفت: - سر به سرش نذار مشتی. نمی خواد زحمت بکشی. غریبه که نیستم. شما برو به کارت برس. چیزی خواستم صدات می زنم پیرمرد رو به شاهرخ گفت: - چشم باباجان. پس من می رم و رو به پدر شاهرخ ادامه داد: - خدا ازت نمی گذره که ... شاهرخ نگذاشت حرفش تمام شود. - مشتی! شما برو. از شربت هم ممنون دستت درد نکنه پیرمرد سری تکان داد و رفت. شاهرخ شربتش را روی میز گذاشت و پرسید: - کار خونه چطوره؟ اوضاع مرتبه؟ - مگه برای تو مهمه؟ هزار بار بهت گفتم بیا همون جا کار کن. می شدی جایگزین من، منم خودمو بازنشسته می کردم. گوش نکردی که. چسبیدی به تدریس! با اون حقوق میشه زندگی کرد؟ اون آلونک خونه است که نشستی توش؟ پدر غر می زد و شاهرخ با نگاهی صبور و چهره ای مهربان جوری نگاهش می کرد که انگار داشت قربان صدقه اش می رفت! بالاخره غرغرهای پدر تمام شد. شاهرخ گفت: - خب بابا، من دیگه باید برم. خیلی دلم تنگ شده بود. هفته دیگه که اومدم ان شاء ا... قرص ها رو براتون می آرم شروین چهره پدر را می پائید و فهمید که پدر گرچه سعی میکند خود را از تک و تا نیندازد اما به راستی از این رفتن زود ناراحت است. - خیلی خب، هفته دیگه شاید برم شمال. اگه نبودم قرص ها رو بده به غلام - چشم،حتماً کاری ندارید؟ پدر پکی به پیپش زد و با حالتی بی تفاوت گفت: - خودت هیچی، این رفیقت گرسنش نیست؟ می خوای به ناصر بگم دو تا ناهار اضافه بگیره؟ - نه، ممنون بابا باید بریم - به درک، برو تو همون آلونک! خوش اومدی پدر این را گفت کنترل را دستش گرفت و در حالی که سرش را به طرف تلویزیون می چرخاند دوباره صدای تلویزیون را بلند کرد. شاهرخ خم شد، شانه پدرش را بوسید، خداحافظی کرد و همراه شروین از پله ها پائین آمد. مشت غلام که مشغول آب دادن درخت جلوی ساختمان بود شیلنگ را رها کرد و به سمت شاهرخ و شروین که از پله ها پائین می آمدند رفت. - تشریف می برید آقا؟ ناهار می موندید! - ممنون، کاری نداری؟ بیشتر مراقب بابا باش. اخلاقش رو که میدونی سر به سرش نذار - آخه آقا ... - می دونم مشتی اینجوریه دیگه. نمیشه کاریش کرد. عصبانیش نکن براش خوب نیست - چشم آقا، هرچی شما بگید. شمسی پاش درد می کرد نتونست بیاد، گفت سلام برسونم - سلامت باشن ان شاء ا... . علی که اومد میام بهشون سر می زنم، فعلا خداحافظ - خداحافظتون باشه آقا سوار شدند و از همان راهی که آمده بودند برگشتند. از خیابانی که اطرافش پر از درخت های تنومند چنار و نارونی بود که پیچک ها از تنه شان بالا رفته بودند. وارد خیابان اصلی که شدند مدتی به سکوت گذشت. بالاخره شروین طاقت نیاورد: - چرا اینقدر راحت نشستی تا هرچیزی می خواد بگه؟ شاهرخ که در حال و هوای خودش بود متوجه سئوالش نشد. - چی؟ - می گم چرا عین ماست نشستی و هیچی نگفتی؟ - چی باید می گفتم؟ - هر چی دلش خواست بهت گفت - خب بگه، پدرمه، نمی تونم که باهاش کل کل کنم - چون پدرته هر کاری دلش می خواد می تونه بکنه؟ ادامه دارد... ✍ میم مشکات پ
پارت۱۱۷ - نه، من چون بچش هستم نمی تونم هر کاری دلم می خواد بکنم - حداقل از خودت دفاع می کردی - وقتی حرف می زنم عصبانی میشه، دوست ندارم ناراحتش کنم - اقلا پا میشدی می اومدی بیرون - دلم تنگ شده بود می خواستم ببینمش. اگر می خواستم دار و درخت ببینم که نمی رفتم اونجا.به قول سقراط: درختان بیرون شهر چیزی به من یاد نمیدن شروین متعجب گفت: - عجب آدمی هستی ها! هرچی دلش خواست بهت گفت اونوقت تو دلت تنگ شده بود؟ شاهرخ با همان لحن ارامش گفت: - اونم دلش تنگ شده بود. همین داد و قال هاش یعنی براش مهم ام. اون می خواد من خوش بخت باشم منتها تعریف خوش بختی از دید من و اون یکی نیست اما این به اون معنی نیست که منو دوست نداره و بعد گویی چهره پدرش را جلوی خودش مجسم میدید لبخندی مهربان زد. شروین که مثل همیشه با هیجان حرف میزد دست هایش را تکان داد و گفت: - ولی تو دیگه بزرگ شدی اگر دوستت داره باید بذاره هر جور می خوای زندگی کنی - هرچقدر هم که بزرگ بشم باز برای اون بچه ام! نمی تونی حس پدرانه اونو ازش بگیری حتی اگر غلط باشه - حداقل اینقدر تحویلش نمی گرفتی شاهرخ که از عصبانیت شروین خنده اش گرفته بود گفت: - حتی اگر همه باورها رو کنار بذارم و کاری به هیچ اعتقادی نداشته باشم، حداقل به خاطر زحمت هائی که برام کشیده باید احترامش رو نگه دارم. اون وقتی برای من زحمت کشید که من آسیب پذیرترین حالت رو داشتم. حالا اون پیره و آسیب پذیر. فکر می کنم جاهامون عوض شده. میدونی چند بار لباسش رو خیس کردم؟ چند بار به حرفش گوش ندادم؟ چند بار عصبانیش کردم ؟ اما همه اون ها باعث نشد مهر پدریش رو از من برداره. صبورانه همه چیز رو تحمل کرد. حالا من بخوام به خاطر اشتباهاتش براش شاخ و شونه بکشم؟ - اما اون موقع تو بچه بودی - آدم ها وقتی پیر میشن درست مثل بچه ها زودرنج و نق نقو میشن. خیلی باهم فرق ندارن شروین فرمان را چرخاند: - اما اون تو رو از ارث محروم کرد. - اون پول مال خودشه! می تونه هر کار دلش می خواد .بکنه، ازش طلب ندارم که! در ثانی شاید منو از ارث محروم کرده باشه اما هیچ وقت منو از فرزندی خودش کنار نذاشته. به خیال خودش می خواد منو ادب کنه - اگر اینقدر دوسش داری پس چرا نموندی باهاش ناهار بخوری؟ خودت هم میدونی که چقدر دلش می خواست شاهرخ گفت: - منم خیلی دلم می خواست بعد مکثی کرد آهی کشید و ادامه داد: - من کار خونه بابام رو دیدم. حساب کتاباش رو میدونم. اکثر وقت ها پول نزول می کنه. پولی که تو اون خونه است خوردن نداره این را گفت و ساکت شد. شروین زیر چشمی نگاهش کرد و چون می دانست که ناراحت است چیزی نگفت. ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۱۷ - نه، من چون بچش هستم نمی تونم هر کاری دلم می خواد بکنم - حداقل از خودت دفاع می
پارت۱۱۸ فصل بیست وچهارم شاهرخ برگشت و در حالی که سعی می کرد موهایش را که باد توی صورتش می ریخت از جلوی چشمش کنار بزند رو به هادی که عقب نشسته بود گفت: - نوشابه گرفتی؟ هادی به علی اشاره کرد و گفت: - نذاشت! هر چی گفتم از اون مارک های مخصوص نمی گیرم گفت نه، دوغ سالم تره!دکتر بازیش گل کرد! نباید می آوردیمش. خدا تفریح امروز رو با این مامور بهداشت به خیر کنه! شاهرخ خندید و به طرف جلو برگشت. از ماشین که پیاده شدند علی به طرفی اشاره کرد و گفت: - اونجا خوبه هم سایه است هم صاف و صوفه و وقتی بقیه هم قبول کردند توپ را برداشت و به سمت محل مورد نظر راه افتاد. .هادی داد زد: - خسته نشی! می خوای من بیارمش؟ علی بدون اینکه برگردد گفت: - نه، عیب نداره خودم میارم. بالاخره همه باید کار کنن هادی سری تکان داد و خندید. بعد فرش را زیربغل زد، منقل را هم برداشت و راه افتاد. شاهرخ سبد ظرف ها را برداشت و دوغ را داخلش گذاشت. - تموم شد؟ چیزی نیست که من بیارم؟ شاهرخ با لحنی جدی گفت: - چرا! خودتو! علی چند تا سنگ را که زیر فرش بود برداشت و هادی فرش را پهن کرد. علی که کفش هایش را که درآورده بود تا فرش پهن شد پرید روی فرش و در حالی که به درخت تکیه می داد و پاهایش را دراز می کرد گفت: - عجب جائیه! شاهرخ اون دوغ را بذار توی آب خنک بمونه، هادی؟ تو هم یه نگاه کن سس سالاد نریخته باشه! شروین قربون دستت تو هم روی نون ها رو خوب بپوشون که خشک نشن شاهرخ سبد را زمین گذاشت و گفت: - می گم علی تو این همه فعالیت می کنی خسته نشی! یه روز اومدی تفریح به خودت استراحت بده علی با قیافه ای حق به جانب گفت: - چه کار کنم. بالاخره باید یه کسی حواسش به کارها باشه. مجبورم! هادی گفت: - پس به خودت فشار نیار - نگران نباش حواسم هست شروین از قیافه علی خنده اش گرفته بود. هادی گفت: - من می گم تا هوا گرم نشده بازی کنیم - فکر خوبیه، کی با کی بازی کنه؟ بعد از کلی تعویض جا ! بالاخره شاهرخ و هادی با هم افتادند و علی و شروین در یک تیم قرار گرفتند. علی و شاهرخ در دروازه ایستادند و شروین و هادی هم به عنوان بازیکن حمله! علی بیشتر از اینکه کاری بکند سرو صدا می کرد. هادی با اینکه کوتاهتر از شروین بود اما قدرت و سرعتش خوب بود. مخصوصا با دروازه بانی شاهرخ کار برای گل زدن سخت می شد. بالاخره توانست از دست هادی فرار ً کند. شوت کرد ولی گل نشد. شاهرخ توپ را به هادی پاس داد شروین دنبالش دوید اما هادی با یه دریپل سریع رد شد و شوت کرد. متأسفانه دروازه بانی علی چندان تعریفی نداشت و خیلی راحت گل شد. سه ربع ساعتی بازی کردند و بالاخره با پنالتی که نصیب شروین شد توانست بازی را مساوی کند. علی که ربع ساعتی می شد سمتش را عوض کرده بود ایستاد و نفس نفس زنان گفت: - آقا من دیگه خسته شدم! و به طرف درخت رفت. - خسته یا گرسنه؟ علی نشست، دست هایش را سر زانوهایش انداخت و رو به هادی جواب داد: - جفتش - ولی الان برای ناهار زوده - تا بیاد آماده بشه طول می کشه. شما بازی کنید من غذا رو آماده می کنم - از رسته فرماندهی به رسته آشپزی منتقل شدن سخت نیست؟ علی کفش هایش را کند و گفت: ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
رمان هاد #پارت۱۲۰ شاهرخ تسبیحش را برداشت و گفت: - یه بار که با هم بودیم من و علی پشت سرش وایسادیم
پارت۱۲۱ اگه دوست داشته باشن خوب باشه کاری می کنن که خوب بشه! شاید احمقانه به نظر بیاد اما همینقدر ساده است. اگر من بخوام امتحانم خوب بشه می شینم درس می خونم نه اینکه مثل این آقا پاشم بیام اینجا تفریح بعدم بگم من می خوام امتحانم خوب بشه.اگر اومدم معلومه ته دلم برام مهم نیست امتحانم چه جور می شه و فقط به زبون میگم می خوام خوب بشه - دیواری از ما کوتاهتر گیر نیاوردی رومون مثال بزنی؟ - تو چی هادی؟ نظری نداری؟ هادی که به نظر می آمد در فکر است گفت: - اونور فرقی با اینور نداره! اینجا هر جور باشی اونور هم همونجوری ... پس باید ببینی اینور چه جوری زندگی می کنی و چی برات مهمه. انور هم همین چیزایی رو که جمع کردی بهت تحویل میدن شروین دلش میخواست سوال کند اما ترسید. ترسید که اگر از شکیات درونش حرف بزند مسخره اش کنند برای همین چیزی نگفت و به گنجشکی که بالای شاخه درخت نشسته بود خیره شد. - تو فکری هادی! دارم فکر می کنم ما زیر این درخت خوابیدیم اگه یهو یه پرنده ای بیاد و بالای سرمون بشینه و به کلش بزنه که گلاب به روتون یه سفر اروپا بره اونوقت ... با این حرف هادی همه نگاهی به شاخه های بالای سرشان کردند.درخت تقریبا لخت بود و اگر چنین اتفاقی می افتاد هیچ مانعی وجوود نداشت. یک دفعه همگی از جا پریدند. بعد نگاهی به هم کردند و از این ترس خنده شان گرفت. وقتی نشستند شاهرخ از دبه ای که همراهشان بود آب توی کتری ریخت و روی منقل گذاشت، خاکستر هارا جا به جا کرد تا آتش روشن شود بعد گفت: - ناهار که خوردیم بازی هم کردیم، الان چایی رو هم می خوریم. دیگه چه کار کنیم؟ شروین پرسید: – علی؟ اون کیفه که پشت ماشین مال توئه؟ - آره - بلدی بزنی؟ - نه! جزو دکور خونمونه! - می زنی؟ - بزنم؟ - بهتر از علافیه! شاهرخ گفت: - پاشو بیارش علی بلند شد ورفت طرف ماشین. شاهرخ به هادی گفت: بازم تو فکر پرنده هایی؟بی خیال... فوقش یکیشون مهمونمون می کنن دیگه هادی که توی افکار خودش بود گفت: - تو فکر بابامم. صبح که می اومدم خیلی حالش خوب نبود. نمی خواستم بیام اما اصرار کرد که به خاطر اون نمونم شروین پرسید: - مگه بهتر نشده؟ - نه، روز به روز ضعیف تر می شه. دیگه کم کم هوش و حواسش رو هم داره از دست میده! علی کیفش را آورد و تارش را بیرون کشید، کمی با سیم هایش ور رفت: - با اجازه آقا هادی! هادی گفت: - من برم یه زنگ بزنم خونه حال بابا رو بپرسم. شما راحت باشید بلند شد و همانطور که شماره می گرفت از جمع دور شد. علی آرام شروع کرد به زدن. آهنگ که تمام شد شروین گفت: - آهنگش آشنا بود! - دهه! کلی زور زدم خودش بشه تازه می گی آشنا بود؟ شاهرخ سرچرخاند - هادی کجاست؟ - اونا، اونجاست، داره میاد چهره هادی گرفته بود علی گفت: - چی شده پرفسور بالتازار؟ هادی لبخندی زد که همه مصنوعی بودن آن را فهمیدند. - چیزی نیست یه کم نگران بابامم - مگه اتفاقی افتاده؟ - نه، ولی خب وقتی ازش دورم نگرانم. آمپول هاش رو هم هنوز نزده! - می خوای بریم؟ - خودم می رم شما بمونید - منم باهات میام. فردا امتحان دارم یه کم زودتر برم بهتره ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۲۱ اگه دوست داشته باشن خوب باشه کاری می کنن که خوب بشه! شاید احمقانه به نظر بیاد ام
پارت۱۲۲ شروین گفت: - ما هم که دیگه کاری نداریم! هم بازی کردیم هم غذا خوردیم دیگه امیدی نداریم بمونیم! بچه ها خندیدند. - اما دوست ندارم به خاطر من تفریحتون به هم بریزه شاهرخ بلند شد و گفت: - چه کار کنیم دیگه. مچاله رفیقیم. بیا چائیت رو بخور تا بریم وسایل را جمع کردند و ریختند توی ماشین ریختند. اول از همه علی پیاده شد و بعد هادی را نزدیک خانه رساندند. شاهرخ در حالیکه کش و قوس می آمد گفت: - روز خوبی بود! - اصلا فکر نمی کردم رفیقات اینطوری باشن برخلاف ظاهرشون شاد به نظر میان اولین باری بود که بدون پارتی و جشن و سرو صدا احساس خوشحالی کردم - کسی که توی قلبش شاده برای شادی نیازی به بهانه نداره ولی هادی یه جور خاصیه. علی برام قابل درک تره تا اون. مثلا اون تلفنش! کامالً معلوم بود که به خاطر تار زدن علی رفت. مگه آهنگ گوش دادن چه اشکالی داره؟! - هر کس صدائی رو که اون می شنوه می شنید دیگه نیازی به شنیدن آهنگ نداشت! - منظورت چیه؟ - به موقعش می فهمی! شروین ابرویش را بالا برد و ساکت شد. فصل بیست و پنجم شاهرخ زیر چشمی نگاهی به شروین که کانال تلویزیون را پشت سر هم عوض می کرد انداخت و گفت: - تو حوصلت سر رفته اون تلویزیون بیچاره گناهی نداره ها! شروین کنترل را روی میز گذاشت و به صفحه خیره شد. معلوم بود فکرش جای دیگری است. شاهرخ مدتی از بالای عینک نگاهش کرد بعد کتابش را بست، عینکش را از چشم برداشت و گفت: - اگه کاری نداری می خوام باهات حرف بزنم. البته اگر قهر نمی کنی شروین نگاهش کرد. - راجع به خونه؟ شاهرخ کتاب و عینکش را روی میز گذاشت. - می خوام مثل دو تا مرد بشینیم منطقی راجع بهش حرف بزنیم شروین تلویزیون را خاموش کرد و شاهرخ ادامه داد: - اولین پیش فرض هم اینه که این حرف هیچ ربطی به موندن تو اینجا نداره. بحث سر اینه که چه کاری درسته و چه کاری غلط ، خب؟ شروین سری تکان داد. شاهرخ تکیه داد و گفت: - اول بذار ببینیم تو برای چی دوست نداری اونجا بمونی تا بعد بتونیم براش راه حل پیدا کنیم. مشکل کجاست؟ - مشکل اصلی اینجاست که من هیچ اهمیتی برای خانوادم ندارم - به نظر خودت راه حلش چیه؟ غیر از فرار کردن البته - راه دیگه ای به ذهنم نمیاد! - فرض کن یکی تو رو هل داده افتادی توی آب، شنا هم بلد نیستی. ناخواسته در موقعیت ناخوشایندی قرار گرفتی فعلا وقت عزا گرفتن وبدو بیراه گفتن نیست. اول باید جون خودت رو نجات بدی بایددنبال راه حل باشی تا روی آب بمونی - اینو می دونم اما چه جوری؟ - باید به اون چیزی که بهت یاد دادن اعتماد کنی. اکثر آدم هائی که تو آب می افتن به خاطر تقلا بی جا غرق می شن. آروم بگیر تا خود به خود بیای روی آب. ممکنه اول یه کم بری پائین اما بعد بر میگردی بالا - اما مطمئن نیستم فایده داشته باشه! ادامه دارد...‌ ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۲۲ شروین گفت: - ما هم که دیگه کاری نداریم! هم بازی کردیم هم غذا خوردیم دیگه امیدی
پارت۱۲۳ - ارزش ریسک رو داره. حداقل این تنها راه نجاته - اما تو اون خونه پر از مصیبت چطوری میشه آروم گرفت. منم نخوام دست و پا بزنم مجبورم می کنن - اینجا دیگه باید توانت رو نشون بدی. فکر کنم یاد گرفتی چطور آروم باشی شروین مدتی به چشم های شاهرخ خیره ماند. - انگار راه دیگه ای نیست. امیدوارم حداقل برای ورود به خونه مشکلی نباشه بعد با لحنی فیلسوفانه گفت: - آخه چرا یکی با اشتباهاتش بقیه رو آزار میده؟ و نفسش را بیرون داد. شاهرخ لبخندی زد و گفت: - بدون نیروی اصطکاک هیچ جسمی حرکت نمی کنه. تو که فیزیک بلدی بعد نگاهی به ساعت کرد. - تلویزیون رو روشن کن فیلم داره... شروین تلویزین را روشن کرد و شاهرخ گفت: - تا پیام بازرگانی داره من برم یه چائی بذارم و بیام * شروین در حالیکه کله اش را خشک می کرد وارد اتاق شد. کلاه حوله روی سرش بود و داشت حرف می زد. - اون روز که رفتم لباس بیارم اینقدر هول بودم که حوله یادم رفت! همش می ترسیدم مامان برگرده. حالا خودم... وقتی سرش را بلند کرد شاهرخ را دید که کنار دیوار اتاقش ایستاده و به کاغذ نقاشی که به دیوار چسبیده بود خیره شده بود. نقاشی ریحانه بود. شاهرخ طوری نقاشی را لمس می کرد که انگار موجود زنده ای را نوازش می کند. - چیزی شده؟ شاهرخ جوابی نداد. جلو آمد و دستش را روی شانه شاهرخ گذاشت. - شاهرخ؟ حالت خوبه؟ شاهرخ یکدفعه از جا پرید و برگشت. - می گم حالت خوبه؟ - آره ... آره خوبم... - من برم لباسمو بپوشم بریم. آخرش منو از خونت انداختي بیرون... - من نمي تونم باهات بیام. باید یه سر برم بیمارستان! - بیمارستان؟ بیمارستان برا چي؟ شاهرخ نگاهي به شروین كرد و نفس عمیقي كشید : - ریحانه ... شروین كه گیج تر شده بود گفت: - ریحانه چي؟حالش بد شده؟ شاهرخ سري تكان داد - دیشب حالش بد شده و دم صبح ... حرفش را خورد ،كلمات را به سختي ادا مي كرد. شروین منظورش را فهمید. - واقعا متاسفم. میرم لباسمو بپوشم و بیام تا بریم بیمارستان ... در طول مسیر شاهرخ ساكت بود. حتي وقتي جنازه ریحانه را دید، وقتي بالاي قبرش ایستاده بود و حتی وقتي براي آخرین بار رویش را كنار زدند تا صورتش را ببیند بازهم نتوانست از شر بغضش رها شود. نفس كشیدن برایش سخت شده بود. شروین كه كنارش ایستاده بود از زیر عینك آفتابي اش او را مي پائید. .وقتي آخرین بیل خاك را روي قبرش ریختند علي كنار شاهرخ آمد و گفت : - دیگه باید بریم بعد عینکش را برداشت، چشم هایش را خشک کرد و گفت: - سنگ قبر رو پس فردا میارن شاهرخ آرام سر تکان داد. موبایلش زنگ زد. کمی از جمع فاصله گرفت. علی نگاهی به شاهرخ که در میان قبرها راه می رفت و با تلفن حرف می زد کرد و رو به شروین گفت: - خبر رو که شنید گریه نکرد؟ - فکر نکنم. من حموم بودم ولی وقتی اومدم بیرون حالتش به آدم گریه کرده نمی خورد. بیشتر شبیه آدم شوکه بود - همیشه همین جوریه. گریه نکرده بود وقتی خانمش فوت کرد تا روز سوم اصلا گریه نکرداخرش هم با داد و فریادها و اذیت های هادی بغضش شکست - یعنی سرش داد و فریاد کنم؟ علی خندید: - نه، اونجوری ممکنه اوضاع خراب تر بشه. یهو به هم می ریزه یه چیزی بهت میگه - مگه نمی گی سر وصدای هادی باعث شد گریه کنه؟ ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۲۳ - ارزش ریسک رو داره. حداقل این تنها راه نجاته - اما تو اون خونه پر از مصیبت چطور
پارت۱۲۴ - حساب هادی جداست. سرش رو هم ببره هیچی نمی گه. تو تنها کاری که می کنی یه کاری کن تنها باشه شروین سری به نشانه تأیید تکان داد. همراهش زنگ خورد. شاهرخ بود. شروین نگاهی به شاهرخ که دورتر ایستاده بود کرد و جواب داد: - بله؟ شاهرخ با دست اشاره ای کرد و گفت: - من می رم پیش ماشین. شما هم بیاید از بین قبرها که می گذشتند شروین پرسید: - چرا این دختر این همه براش مهم بود؟ - ریحانه فقط یه دختر بچه نبود. یه جورائی اونو به همسرش وصل می کرد. شاید چون زیر دست اون بزرگ شده بود. یه نقطه اشتراک! حالا دیگه خیلی تنها میشه. تنها تر از قبل به ماشین رسیدند. شاهرخ عقب نشسته بود. خیلی دوست داشت آن عینک سیاه روی چشمان شاهرخ نبود تا می فهمید کجا را نگاه می کند. علی را که دم بیمارستان پیاده کردند توی آینه به شاهرخ نگاه کرد و پرسید: - میری خونه؟ شاهرخ سر تکان داد. - آره، ممنون ... روی مبل نشسته بود و سرش را به تکیه گاه تکیه داده بود و چشم هایش را بسته بود که شروین با لیوان آب بالای سرش ایستاد: - بیا بخور بهتر بشی لیوان را گرفت و تشکر کرد. بعد همانطور که به لیوان آب خیره شده بود گفت: - کی باورش میشه زندگی به این راحتی تموم میشه؟ درست توی لحظه ای که اصلا فکرشو نمی کنی شروین برای اینکه جو را عوض کند گفت: - شام چی می خوری؟ - اصلا میل ندارم - اما صبحونه و ناهار هم نخوردی - میدونم ولی اصلا میل ندارم - ذخیره هم که نداری! شاهرخ لبخند زد و شروین که بلند می شد ادامه داد: - باشه هر جور راحتی فعلاکاری نداری؟ - کجا می ری؟ - خونه! فردا دانشکده می بینمت. البته اگر به فردا رسیدم! - مطمئنی می خوای بری؟ - راه رفتنی رو باید رفت. اگه دیگه همو ندیدیم حلال کن. نه، نمی خواد تو بیای خودم میرم راحت باش - می خوام مطمئن شم که رفتی بیرون - مطمئن باش ترجیح می دم برم خونه تا امشب این قیافه تو رو تحمل کنم شاهرخ لبخندی زد و راضی شد که همراه شروین نرود. - هر وقت احساس کردی خیلی عصبانی هستی سکوت کن. فقط سکوت از پشت پنجره برای شروین که از در کوچه خارج می شد دست تکان داد و وقتی شروین رفت توی اتاق خودش رفت و دراز کشید... * دم خانه که رسید کلید انداخت و در حالیکه آرام اطراف را می پائید وارد خانه شد. همه جا به نظر امن و امان می آمد. پاورچین پاورچین وارد هال شد. داشت از پله های هال بالا می رفت تا به اتاقش برسد که صدائی از پشت سرش آمد. - آهای! صدای مادرش بود. ایستاد و برگشت. - بیا پائین ببینم! دو پله ای را که بالا رفته بود پائین آمد. - خب، چه عجب برگشتی خونه. کدوم گوری بودی تا حالا؟ با توام شروین چیزی نگفت. - رفتی پیش اون استاد فضولت هرچی دلت خواست گفتی؟ حالا دیگه واسه من واسطه می فرستی؟ شروین سعی کرد آرام باشد زیر لب گفت: - ببخشید، معذرت می خوام مادرش می خواست حرفی بزند که هانیه تلفن به دست سررسید. - خانم؟ تلفن با شما کار داره ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۲۴ - حساب هادی جداست. سرش رو هم ببره هیچی نمی گه. تو تنها کاری که می کنی یه کاری کن
پارت۱۲۵ مادر گوشی را گرفت. نگاهی عصبانی به شروین انداخت ولی چیزی نگفت و رفت. شروین نفسش را بیرون داد. هانیه گفت: - بخیر گذشت شروین سری به شانه تأیید تکان داد - آره، به موقع بود! خدا رحم کرد سرمیز شام ساکت بود. پدرش لقمه ای دهانش گذاشت. - آقا شروین ما رو ندیدی این مدت خوب بود؟ - نمی دونم! هرجائی آدم یه جور راحته مادرش با دلخوری گفت: - اما انگاری خیلی هم بد نبوده که دو هفته موندی! شروین باز سکوت کرد. - این چرت و پرت ها چی بود به استادت گفته بودی؟ که نیلوفر رو نمی خوای، آره؟ اصلا این مسائل به اون چه که به اون گفتی؟ بلند شده اومده اینجا منو نصیحت کنه! با اون قیافه املش! شروین داشت عصبانی می شد اما یاد حرف شاهرخ افتاد و سکوت کرد. - با توام، چرا هیچی نمی گی؟ حالا هم حتماًپول تو جیبیت تموم شده که برگشتی! - معذرت می خوام - خوبه! حالا که پولت ته کشیده خودتو زدی به موش مردگی شروین باز هم سکوت کرد ولی احساس می کرد از درون در حال انفجار است. - اگر به خاطر نیلوفر نبود عمراً رات می دادم خونه شروین که تا حالا سرش پائین بود و با غذایش بازی می کرد با این حرف سربلند کرد و به مادرش خیره شد! مادر با دستمال دهانش را پاک کرد و گفت: - می خواد جشن تولد بگیره. اومده بود تو رو هم دعوت کنه بعد همانطور که از سر میز بلند می شد گفت: - در ضمن، راجع به این دو هفته گفتم رفتی خونه دوستت که درس بخونی. نمی خوام چیزی بدونه فهمیدی؟ شروین آرام جواب داد. - بله وقتی مادرش رفت رو به پدرش گفت: - بابا؟ تو یه کمکی بکن پدر آخرین لقمه کبابش را خورد و گفت: - اون دوستت به نظر آدم بدی نمی اومد. چرا پیشش نموندی؟ اگر مشکل پولش بود من حاضر بودم خرجش رو بدم. به خودش هم گفتم. این تنها کمکی که می تونم بهت بکنم. مادرت روکه می شناسی شروین نفسی از سر درد کشید و بلند شد. اتاقش تاریک بود. بدون اینکه چراغ را روشن کند رفت کنار پنجره. پنجره را باز کرد و به آسمان خیره شد. کمی سرد بود و نسیم خنکی می آمد. چشم هایش را بست و توی هوا گردن کشید. انگار کسی نوازشش می کرد. نسیم که قطع شد چشم هایش را بازکرد و رو به آسمان گفت: - قبلا از این کارا نمی کردی از لب پنجره پائین آمد، روی زمین رو به پنجره نشست و به آسمان خیره شد. * یک ساعتی از رفتن شروین می گذشت که صدای در خانه بلند شد. هر چند خیلی خسته بود ولی مجبور بود بلند شود. در را باز کرد. پیکی موتوری با پلاستیکی در دست دم در خانه بود. - بفرمائید. - منزل آقای مهدوی؟ - بله مرد پلاستیک را به طرف شاهرخ دراز کرد. - این مال شماست - چیه؟ - غذا - من غذا سفارش نداده بودم - یک ساعت پیش یه آقائی اومدن گفتن که یک ساعت دیگه یه پرس غذا بیارم اینجا. فکر کنم فامیلشون کسرائی بود شاهرخ که تازه فهمیده بود کار شروین است گفت: - آها! بله، ممنون چند لحظه صبر کنید تا برم پولش رو بیارم. چقدر میشه؟ - قبلا حساب شده پلاستیک را گرفت و تشکر کرد. غذا را روی میز وسط اتاق گذاشت. گرسنه نبود. نزدیک غروب بود. لباس هایش را که چروک شده بود عوض کرد و از خانه بیرون آمد. دم اذان بود که رسید مسجد. نمازش را که خواند شروع کرد به پرسه زدن در خیابان. بی هدف می رفت. هنوز گیج و منگ بود. به پارک رسیده بود. روی یکی از نیمکت ها نشست. چند دقیقه ای که گذشت صدای گریه ای توجهش راجلب کرد. ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۲۵ مادر گوشی را گرفت. نگاهی عصبانی به شروین انداخت ولی چیزی نگفت و رفت. شروین نفسش
پارت۱۲۶ جلب کرد. دختر کوچکی بود 2-3 ساله. بادکنکی صورتی به دستش بود و گریه کنان اطراف را نگاه می کرد. به نظر می آمد گم شده. شاهرخ جلو رفت و بغلش کرد، نازش کرد تا آرام شود. وقتی دخترک آرام شد شاهرخ دوباره روی نیمکت نشست: - آروم باش خانمی. گریه نکن عزیزم الان مامان میاد. رفته اونور چیزی بخره. آروم باش عزیز دلم بچه آرام شده بود اما از شدت گریه خناق کرده بود. شاهرخ شکلاتی از جیبش درآورد به دخترک داد. بعد شروع کرد برایش شکلک درآوردن. دخترک کم کم شروع کرد به خندیدن. مدتی گذشت و وقتی کسی آن اطراف پیدا نشد بلند شد تا به دفتر پارک برود تا از بلندگوی پارک پدر و مادر دخترک را خبردار کنند. هنوز خیلی دور نشده بود که صدایی از پشت سرش شنید. برگشت. زن و مردی به سمتش میدوند. زن با جیغ و فریاد اسم دخترش را صدا می زد. - بهاره... بهاره مامان .... من اینجام... بهاره جان ایستاد. وقتی به شاهرخ رسیدند مادر بی مهابا بچه را از دست شاهرخ قاپید. به سینه چسباند و شروع کرد به گریه . مرد هم گرچه سعی می کرد خودش را کنترل کند ولی چشم هایش پر از اشک بود. - خیلی ممنون آقا. لطف کردید. نمی دونم چطور ازتون تشکر کنم - خواهش می کنم. بیشتر مواظبش باشید - یه لحظه رومون روبرگردوندیم نفهمیدیم کی این همه دور شد. واقعاً شرمنده. باعث دردسر شما شد - چه دردسری؟ بچه شیرینیه. ان شاءا... داغش رو نبینید مادر که دیگر خیالش راحت شده بود سربلند کرد و با چشمانی اشکبار از شاهرخ تشکر کرد. - خدا خیرتون بده آقا. خدا بچه ها تونو واستون نگه داره همین یک جمله کافی بود تا شاهرخ دوباره به یاد آنچه امروز برایش گذشته بود بیفتد. لبخند از روی لبانش کنار رفت و دوباره غم چهره اش را پوشاند. - خیلی ممنون زن و مرد تشکر کردند و رفتند. دخترک در بغل مادرش چرخید و برای شاهرخ دست تکان داد. شاهرخ هم برایش دست تکان داد. یک آن احساس کرد چیزی به دیوار گلویش فشار می آورد. نفس عمیقی کشید و چشم هایش پر از اشک شد. خودش را به درخت تنومند کنار راه رساند و به آن تکیه داد. اشک هایش سرازیر شد. بغضش ترکید و شروع کرد های های گریه کردن. پارک دیگر خلوت شده بود. فصل بیست وششم در زد. - بیا تو آرام در را باز کرد و وارد شد. شاهرخ با دیدن شروین خندید و گفت: - تو که هنوز زنده ای شروین نشست. - بله متأسفانه - پس خان اول رو رد کردی. سخت بود؟ - تقریبا مثل همیشه نق نق و غرغر. به تو هم بدو بیراه گفت شاهرخ لبخندی زد. - تو از خونه فرار می کنی. بدوبیراهش مال منه! خب بعدش؟ - داشتم منفجر میشدم. ظاهرم آروم بود ولی داشتم می ترکیدم. با این حال چیزی نگفتم - همینقدر که تونستی هیچی نگی خوبه - چی رو خوبه؟! هرچی می خواد بگه ولی من ساکت بشینم و هیچی نگم؟ اینم شد راه حل؟ - آره، قبول دارم،کافی نیست. باید هم سکوت کنی هم سعی کنی یاد بگیری حرف هایی رو که آزارت میده نشنوی! - زرشک! وقتی داره سرم داد می زنه چطور نشنوم؟ - وقتی برات بی اهمیت باشه انگار که نمی شنوی - آخه چطور میشه همچین تحقیرهایی برای آدم بی اهمیت باشه؟ یه چیزایی می گی شاهرخ! شاهرخ که لحن صدایش تغییر کرده بود گفت: - یادته دو هفته پیش رفتیم دیدن ریحانه و دیروز بالای قبرش وایسادیم؟ کی میدونه تا کی زنده است؟ به همین راحتی می میری و همه چیز تموم میشه.مِمِنتو موری - یادم نمیره که می میرم اما نمی تونم زندگی رو ول کنم و هی به مرگ فکر کنم! اون جوری که دیگه کل زندگیم مختل می شه! - اگر مرگ برات جدی شد اونوقت زندگی برات شوخی میشه. یه بازی که نه ناراحتی هاش تو رو از پا درمیاره و نه خوشی هاش سر مستت می کنه. اگه یادت باشه که هر آن ممکنه بمیری یا اونایی که باهاتن ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۲۶ جلب کرد. دختر کوچکی بود 2-3 ساله. بادکنکی صورتی به دستش بود و گریه کنان اطراف را
پارت۱۲۷ رو ممکنه از دست بدی اونوقت حاضر نمی شی وقتی رو که داری- که معلوم نیست کمه یا زیاد- صرف غصه خوردن کنی. یاد مرگ یعنی آماده شدن نه غصه خوردن. مشکل اینجاست که کسی باور نمی کنه می میره - اما خودت می گی بهشون احترام بذارم - بی احترامی با نادیده گرفتن حرف هایی که آزارت میده خیلی فرق داره شروین سری تکان داد و گفت: - حالا این چیزا رو ول کن. بگو امشب رو چه کار کنم؟ - چه خبره مگه؟ - به جشن تولد دعوت شدم! - بعد از دو هفته فرار اینجوری تحویلت گرفتن بده؟ شروین به شاهرخ خیره شد. - جداً که آدم خوشحالی هستی. یادت رفته من به خاطر همین نیلوفر خانم از خونه در رفتم - دوست داری هر کاری می کنی من تأئید کنم؟ خب کارت اشتباه بود! شروین که حرصش درآمده بود دندان هایش را به هم فشار داد. - وااای شاهرخ، چی می گی تو؟ اصلاً بی خیال. حالا با این اوضاع چه کار کنم؟ - خب پس فرار راه حل نیست - قبول بابا، حالا یه راه حل بده. من امشب رو چه کار کنم؟ - به نظر خودت چه کار باید بکنی؟ - انگار تو کلا ما رو گذاشتی سرکار! من می گم نره تو میگی بدوش؟ اگه می دونستم که نمی اومدم سراغ تو - آخه ممکنه راه حل من به درد تو نخوره نگاه مرموز شاهرخ شروین را می ترساند... چشن تولد شلوغ بود. سعی می کرد طبق حرف شاهرخ رفتار کند. برخلاف همیشه که سعی می کرد با بد اخلاقی خودش را از دست نیلوفر خلاصی کند. این بار آرام بود و نیلوفر این را به حساب علاقه می گذاشت. سعی می کرد عصبانی نشود. فقط منتظر فردا بود تا هرچه از دست نیلوفر عصبانی شده بود سر شاهرخ خالی کند! - انگار از خان دوم هم زنده گذشتی! شروین چشم هایش را باز کرد و سرش را از روی پشتی صندلی بلند کرد. شاهرخ بود که کنارش نشسته بود. - انگاری راه حل های من همچین هم بد نیست ها! - نه اصلا فقط یه مشکل کوچولو داره اونم اینه همه چیز وارونه می شه! - یه چیزی هست به اسم تشکر. تا حالا به گوشت خورده؟ - می خوام کاری کنم طرف از من بدش بیاد. با این راه حل تو یارو فکر کرده عاشقشم که هیچی نمی گم! ساکت و مودب. عینهو آقا دامادهای خوب - آقا داماد باید خوب و مودب باشن. این عروسه که باید از داماد بدش بیاد و فراری بشه تا داماد خلاص بشه. اونی که پا پس می کشه محکومه شاهرخ این را گفت، بلند شد، روبروی شروین ایستاد و گفت: - اگه بخوای خانوادت بی خیال شن باید کاری کنی که ماجرا از طرف نیلوفر تموم بشه نه تو! و رفت. شروین بلند شد و کنارش راه افتاد. - درسته ولی چه جوری؟ - خیلی ساده است وقتی هیچ کس حاضر نیست منطقی رفتار کنه باید بتونی یه راه حل جدید پیدا کنی. وقتی مستقیم نمی تونی غیرمستقیم کار کن. مخالفتت رو به کسی جز خود نیلوفر نباید نشون بدی - یعنی چی؟ - یعنی هر رفتاری رو که می بینی و نمی پسندی بهش بگو - من می گم اونم قبول می کنه دلت خوشه ها! - تو خوب فکر نمی کنی شروین. ما دقیقاً همینو می خوایم که قبول نکنه. وقتی سخت گیری رو ازطرف تو ببینه تحمل تو براش سخت می شه و مخالفت می کنه - به همین راحتی؟ یه اتفاق دیگه هم ممکنه بیفته. بره پیش مامانم و اونوقت این منم که باید عوض بشم - اگر تو مخالفتت رو علنی نکنی اونا حق رو به تو میدن. ازنظر اونها هم منطقیه که بعضی توقعات رو از اون داشته باشی - قضیه به این سادگی ها نیست - امتحانش که ضرر نداره، داره؟ شروین نگاهش کرد و متفکرانه شانه ای بالا انداخت! ... سعی میکرد طبق گفته شاهرخ عمل کند. وقت هایی که نیلوفر به خانه شان می آمد یا به بهانه آشنایی قبل از نامزدی با هم بیرون می رفتند سعی می کرد از تک تک رفتار نیلوفر ایراد بگیرد. هر چیزی که به ذهنش می رسید. از آرایش گرفته تا رفتار ها و حرف ها و ... دو هفته ای به همین منوال گذشت . آخر هفته شروین فرصتی به دست آورد تا وضعیت را برای شاهرخ گزارش دهد. ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۲۷ رو ممکنه از دست بدی اونوقت حاضر نمی شی وقتی رو که داری- که معلوم نیست کمه یا زیا
پارت۱۲۸ تقریباً هر دور روز یه بار رفتیم بیرون. گاهی بیشتر. به چیزی نبوده که گیر ندم. اوایل بهتر بود. میگفت چشم. مثلا ارایشش رو کم کرد. یا مدل حرف زدنش رو عوض کرد. اما فکر کنم کم کم دیگه داره خسته میشه. ازطرفی اگه بخوام بیشتر فشار بیارم ممکنه بره پیش مامان. نمی دونم چه کار کنم - خب همین جوری ادامه بده. مشکل کجاست؟ - هفته دیگه مراسم نامزدیه و اگر تا اون موقع پشیمون نشه یعنی همه کارهایی که کردیم پر شاهرخ گفت: - جلوتر از زمان حرکت نکن شروین مثل همیشه شانه ای بالا انداخت. - امروز بریم یه بیلیارد حسابی بازی کنیم که اگه زن بگیری دیگه نمیشه پیدات کرد شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد. - هه هه . تو که کیف می کنی قیافه درمانده شروین دیدنی بود. شاهرخ قاه قاه خندید. هنوز سوار ماشین نشده بودند که گوشی شاهرخ زنگ خورد. نگاهی به گوشی کرد. - علی ! تلفن را جواب داد. - سلام. خوبی؟ آره... باشه. داریم می آیم تلفن را قطع کرد و سوار شد. شروین ماشین را روشن کرد و پرسید: - اونم می خواد بیاد؟ - آره. میگه دوست دارم بدونم چه جوریه. گفته بود وقتی خواستم برم خبرش کنم. صبح بهش گفتم آماده باشه. زنگ زده بود خبر بگیره! - تا حالا بازی نکرده؟ - علی جز کتاب و درس هیچ چیز دیگه ای رو تجربه نکرده - خسته نمی شه؟ - عشق کتابه! من خودم عاشق کتاب خوندنم ولی علی یه چیز دیگه است. وقتایی که خیلی خسته می شه یا حوصلش سر می ره با کتاب خوندن انرژی می گیره - کاراش عجیب غریبه - شاید اما حداقلش اینه که آخرش پشیمون نمیشه شروین حرفی نزد. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. - چیه؟ تو فکری! - نمیدونم چرا اما یه کم نگرانم. علی صداش گرفته بود. با همیشه فرق داشت. فکر می کنم اتفاقی افتاده علی دم بیمارستان بود. شاهرخ درست حدس زده بود. قیافه گرفته علی از 6 فرسخی هم داد می زد که اتفاقی افتاده. شاهرخ پرسید: - کی این اتفاق افتاده؟ - امروز صبح. فرستادمش بره خونه. سعی می کرد خودش رو نگه داره اما حالش خیلی بد بود. گفتم بره خودمون کارها رو می کنیم. تا من کارهای بیمارستان و گواهی فوت و بقیه کارا رو انجام میدم تو هم برو دنبال قبر. بیا اینم سوئیچ شروین گفت: - ماشین هست - باشه. کارها که تموم شد یه سر می ریم پیش هادی شاهرخ سری به نشانه تائید تکان داد. علی خداحافظی کرد و از پله های بیمارستان بالا رفت. شاهرخ و شروین رفتند قبرستان. شروین سکوتی را که حاکم شده بود شکست و گفت: - چرا اینقدر براش احترام قائلی؟ - برای کی؟ - هادی رو میگم چرا اینقدر برات مهمه؟ اصالا ای هادی کیه؟ چه کاره است؟ از کجا میشناسیش؟ - مسلسل میزنی؟ چند تا چند تا ؟ - ببخشید. خیلی دوست دارم درموردش بدونم - یه مدت تو محلشون زندگی می کردم. باباش نونوا بود. آشنایی مون از همون نونوایی شروع شد - چه کاره است؟ چی می خونه؟ - هیچی. دانشگاه نرفت. به خاطر وضعیتی که داشت نتونست بره دانشگاه. این آخری ها که وضع بهتر شده پیگیر هست. اما فعلا کارش تو همون نونوائیه پدرشه - برام عجیبه! تو و علی هر دوتون از هادی بزرگترید ولی رفتارتون جوریه که انگار اون بزرگ تره! حتی دانشگاه هم نرفته - مگه بزرگی فقط به سنه؟ شروین نگاهی از گوشه چشم به شاهرخ انداخت. - قبول. ولی مگه اون چی داره؟ فرقش با بقیه چیه؟ - هادی سنش از من کمتره اما خیلی زودتر از من راه زندگی رو پیدا کرده. کسی که میدونه چطور زندگی کنه قابل احترامه ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۲۸ تقریباً هر دور روز یه بار رفتیم بیرون. گاهی بیشتر. به چیزی نبوده که گیر ندم. او
پارت۱۲۹ - از کجا معلوم راهی که اون پیدا کرده درسته؟ - از نتیجش. آرامشی که اون داره کمتر کسی داره. همه تلاش می کنن که به آرامش برسن و وقتی یکی توی این سن کم اینقدر آروم باشه یعنی کوتاهترین فاصله رو طی کرده - ولابد اون کوتاهترین مسیر دین و دینداریه؟ - مشکل تو با دین چیه؟ - به نظر من دین آدمو محدود می کنه. آزادیت رو می گیره. نمی تونی اونجور که دوست داری زندگی کنی - قبول دارم که دین آدمو محدود می کنه اما مسئله اینجاست که آیا همه محدودیت ها بده؟ایستادن پشت چراغ قرمز، بستن کمربند، سرعت مجاز ... همه و همه آدمو محدود می کنه اما در عوض سلامتی و امنیت رو بهت میده. قطاری که از ریل خارج شده شاید رها باشه اما هرگز به ایستگاه نمی رسه. دین یعنی قانون. اگر بی قانونی خوبه پس چرا آدم ها اگر کسی بهشون تعرضی بکنه شاکی میشن؟ پس محدود کردن دزد و قاتل کار بدی نیست. فرق دین با قوانین جامعه اینه که دزد و قاتل درون تو رو کنترل می کنه تا تبدیل به کسی نشی که جامعه بخواد به زور بهت دستبند بزنه و حبست کنه - یعنی تو می خوای بگی همه آدم ها دزد و قاتل ان؟ - کسی که با رفتارش آرامش خودش و اطرافیانش رو سلب می کنه دزدی نکرده؟ کسی که خوبی های خودش رو از بین می بره قاتل نیست؟ ما فقط به ظاهر نگاه می کنیم. مشکل از درونه اما خودمون رو گول می زنیم و به جای درست کردنش انکارش می کنیم - اما خیلی ها دین ندارن اما همون آرامشی رو دارن که هادی داره دارن - هرکسی در درونش قدرت تشخیص خوبی و بدی رو داره. دین که یه اتفاق فضایی نیست. فقط یه نقشه است که به قطب نمای درونت کمک می کنه. اگر نقشه نباشه بازم قطب نما جهت شمال رو نشون میده فقط ممکنه به جای راه کوتاه مسیر های طولانی و پرپیچ و خم رو انتخاب کنه - پس قبول داری که بدون دین هم میشه به مقصد رسید - اگر دین نباشه ممکنه مجبور باشی کیلومترها شنا کنی تا به مقصد برسی ولی دین یه بلیط هواپیما برات می گیره و در عرض یک ساعت تو رو از اقیانوس رد می کنه. نگفتم تنها راهه گفتم کوتاهترین راهه. هزینه کمتر سود بیشتر. این بده؟ - خب شاید یکی بخواد شنا کنه! - حرف خنده داریه! آره شاید شنا کردن هم جواب بده اما مسئله اینجاست که تو اونقدر وقت نداری که با آزمون و خطا به نتیجه برسی. هیچ کس دنبال راه طولانی و پر دردسر نمیره شروین نگاهی به شاهرخ که همانطور با گوشی ور می رفت حرف می زد انداخت و دوباره سرش را به طرف خیابان برگرداند. شاهرخ سربلند کرد و کمی با نگاهش در پیاده رو جستجو کرد و گفت: - اینجا نگه دار باید یه چیزی بخرم تا ساعت چهار اکثر کارها تمام شده بود. شروین و شاهرخ دم بیمارستان منتظر علی بودند. بالاخره سر و کله اش پیدا شد. - من با ماشین خودم میام - سوار شو بریم. به اون لگن هم می گن ماشین؟ - خب اگه با شما بیام ماشین خودم می مونه. اونوقت صبح بدون ماشین می مونم شاهرخ با لحنی خاص گفت: - تو هم مثل بقیه با وسایل نقلیه عمومی بیا و کلمه وسایل نقلیه را چنان با لحن ادبی گفت که بالاخره علی رضایت داد سوار شود. - نکته آموزشیش بود؟ - دقیقا! با اون پراید داغونت آبروی ما رو هم می بری - حالا وقتش می شه برای همین لگن التماس کنی قبل از اینکه شاهرخ جوابی بدهد شروین گفت: - شاهرخ؟ اگر ماشین نبود کافیه اشاره کنی شاهرخ و علی که هر دویشان دهانشان از این طرفداری غیرمنتظره باز مانده بود نگاهی به هم انداختند. شاهرخ خودش راجمع و جور کرد. - واووو! حال کردی؟ دیگه برام کلاس نذار بعد با قیافه ای جدی رو به شروین ادامه داد: - قربون دستت شروین. فردا اون بنز رو بیار. یه جلسه کاری مهم دارم شروین دنده را عوض کرد و گفت: - حالا من یه چیزی گفتم. جنبه داشته باش علی خنده اش گرفت ولی آمبولانسی که از کنارش رد شد باعث شد خنده اش فروکش کند. شاهرخ برگشت چیزی بگوید که دید علی ساکت شده و توی فکراست. برای اینکه اذیتش کند گفت: - زندگی پر از ناامیدیه. خیلی بهش فکر نکن علی که انگار حرف شاهرخ را نشنیده باشد گفت: - یاد هادی افتادم. وقتی صبح باباش رو آوردن رنگش پریده بود. یکی دوبار نزدیک بود از حال بره. باباش سکته کرده بود. هرچی شوک زدیم فایده نداشت و آخرش... مونده بودم چطور بهش بگم. وقتی فهیمد عکس العمل خاصی نشون نداد. ولی از چشماش معلوم بود حالش خرابه. گفت می خواد با باباش تنها باشه. با اینکه می ترسیدم ولی گذاشتم بره تو و خودم جوری ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۲۹ - از کجا معلوم راهی که اون پیدا کرده درسته؟ - از نتیجش. آرامشی که اون داره کمتر
پارت۱۳۰ که نفهمه از پشت در حواسم بهش بود. بالای سر باباش ایستاد، دست گذاشت روی سرش و پیشونیش رو به پیشونی باباش چسبوند. برخلاف تصورم خیلی آروم خداحافظی کرد شاهرخ کمی به علی خیره ماند و بعد برگشت. با یادآوری غم هادی همه ساکت شدند. شروین از آینه بغلش می توانست اشک های علی را ببیند... خانه شلوغ بود. صدای گریه و قرآن با هم مخلوط شده بود. علی از یکی از جوان هایی که توی حیاط بودند پرسید: - ببخشید، آقا هادی کجان؟ - توی اتاق خودشون هستن. مهمون دارن - کدوم اتاق؟ پسر به گوشه ای اشاره کرد و گفت: - اونجا. اما گفتن فعلا کسی نیاد علی از پسر تشکر کرد و متعجبانه رو به شاهرخ گفت: - مهمون خصوصی؟ مشکوک میزنه! شاهرخ به اتاق نگاه کرد. یک دفعه حالش عوض شد. علی که قیافه شاهرخ را دید گفت: - چی شد کریستف کلمب ؟ - نمی دونم چرا دلشوره دارم خودش را گوشه حیاط رساند و توی سایه به دیوار تکیه کرد . علی و شروین روبرویش ایستادند. - چت شد یه دفعه؟ شاهرخ سری تکان داد و گفت: - نمی دونم. حالم خوب نیست و نگاهش را به در اتاق دوخت. نمی دانست چرا این اتاق اینقدر برایش مهم شده! دلشوره مرموزی بود. انگار قرار بود خبر مهمی بشنود! علی دستش را گرفت تا نبضش را بگیرد. یکدفعه در اتاق باز شد. دلشوره اش تبدیل به حالتی عجیب شد. احساس کرد ممکن است هر آن قلبش از جا کنده شود. نگاهش را به پائین در دوخته بود. پایی را دید که از اتاق بیرون آمد. نگاهش را بالا برد. به صورت مرد که رسید احساس کرد آفتاب توی چشمش افتاده. مجبور شد چشم هایش را ببندد. وقتی نور کم شد و توانست چشمش را باز کند مرد را دید که پشت به او ایستاده بود..اورا هاله ای روحانی در برگرفته. گویی مرکز همه کائنات بود. با هر قدمی ک برمیداشت حالی ملکوتی و جان افزا در اطرافش ب حرکت در می امد احساس کرد قلبش می خواهد سینه اش را بشکافد... چه حس غریبی ... دلتنگی امیخته با وصال...جوان بود،متوسط القامه و چهار شانه... با قدم هایی با صلابت راه می رفت... موهایش چونان شب تیره بود و انقدر بلند ک گوش هایش را پوشانده بود... احساس می کرد هیچ صدایی را نمی شنود. ً انگار جز او و آن مرد کسی در حیاط نبود. احساس غریبی داشت. با اینکه چهره مرد را نمی دید اما احساس می کرد که سال هاست او را می شناسد. می خواست جلو برود اما نمی توانست. توان حرکت نداشت. گویی پاهایش به زمین چسبیده بود. مرد به راه افتاد. غیر از هادی پیرمردی هم همراهشان بود. چهره پیرمرد هم پیدا نبود. هر سه به طرف در رفتند. دوست داشت مانع رفتنش بشود. داد می زدتا مگر بایستد اما صدایی از گلویش بیرون نمی آمد. چند قدمی که رفتند مرد ایستاد. ضربان قلب شاهرخ بیشتر شد. - کاش برگردد این تنها چیزی بود که در ذهنش تکرار می شد. اما مرد برنگشت. تنها سرش را برگرداند. دوباره خورشید.... این نور مانع دیدن می شد. این موقع روز خورشید از کجا آمده بود؟ خورشید بود یا نور چهره آن مرد ملکوتی? نمیتوانست درست ببیند... تنها خالی را دید ک در میان سپیدی گونه اش میدرخشید ..ابروانی گشوده و لبخندی مهربان... حس میکرد چیزی نمانده از شوق جان بدهد .. کاش زمان برای همیشه متوقف میشد و او خیره به این یگانه، فرورفته در جذبه الاهی اش تا ابد همانجا می ایستاد... چنان روحش مالامال از محبت و اشتیاق بود ک حس کرد قادر است تا ابد از همان نیروی روحانی سرشار باشد و زنده. نگاهش در عین مهربانی سنگین بود،پر ابهت و عمیق. نفسش به شماره افتاده بود. احادیثی دور در ذهنش گذر کرد: هم نام من است...رنگش عربی ست و جسمش اسراییلی ... پیشانی فراخ و رویی گشاده با چشمانی ... نه،این چشم هارا نمی توانست با کلمات توصیف کند... روح خدارا میشد در انها دید... دیگر شک نداشت... زیبا بود? تا بحال کسی را به این زیبایی ندیده بود ...دیدنش روح را تازه میکرد اما آنچه مهم بود ورای این ظاهر بود... چه فرقی می کرد محبوبش چه شکلی باشد?چه پوشیده باشد? اصلا مگر عشق را با ظاهر کاری هست? دل در پی دل می رود و روح است ک بزرگی اش جان را میگدازد... و یار او، چنان عظیم بود ک مهرش عاشق کش بود نه قد و بالا و چشم و ابرویش... او بود ... حضرت عشق ..همو ک عمری در پی اش گشته بود...همو ک روز ها و شب ها انتظارش را کشیده بود... و حالا اینجا، در نزدیکی او... اگر جانش را خون بهای این دیدار میکرد ب ولله ک ارزشش را داشت... چشمانش را غباری از اشک فرا گرفت یکدفعه چیزی در درونش احساس کرد. انگار کسی با او حرف می زد، اما خیلی کوتاه. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. در سرش احساس دوران می کرد. چشمانش سیاهی رفت. دستش را دراز کرد. ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۳۰ که نفهمه از پشت در حواسم بهش بود. بالای سر باباش ایستاد، دست گذاشت روی سرش و پیش
پارت۱۳۱ صدایی از اتاق می آمد. شبیه صدای گریه بود. از شیشه رنگی و مات در اتاق نگاهی به داخل انداخت. شاهرخ را دید که خم شده بود . دست هایش را روی زمین گذاشته بود، سرش را پائین انداخته بود و از شدت گریه بدنش می لرزید. با نگرانی به اتاق اشاره ای کرد و گفت: - داره گریه می کنه؟ چی شده مگه؟ - چیزی نیست، حالش خوب می شه. بفرمائید بریم اون طرف - اما .... - گفتم که حالش خوب میشه. نگران نباش.... بفرمائید علی نگاهی به هادی کرد و هادی که گویا متوجه سوال علی شده بود سری به علامت تائید تکان داد. شروین هر چند دلش نمی خواست اما مجبور بود همراه هادی و علی به اتاق آن طرفی برود .... وقتی که بر می گشتند شاهرخ ساکت بود. توی صندلی ماشین فرو رفته بود و سرش را تکیه داده بود. چشم هایش را بسته بود. مثل کسی بود که صحنه ای باور نکردی را دیده و لحظات سنگینی را تجربه کرده باشد. وقتی علی پیاده شد تنها لبخندی بی رمق زد و خداحافظی کوتاهی کرد. انگار در دنیای دیگری بود. دم در که پیاده اش کرد پرسید: - می خوای امشب بمونم اینجا؟ شاهرخ مدتی مات به شروین خیره شد بعد با جواب هایی منقطع جواب داد: - نه .... نه... ممنون، تو برو - مطمئنی حالت خوبه؟ - آره خوبم. نگران نباش. شب بخیر شروین زیر لب جواب داد. - شب بخیر در تمام مسیر فکر می کرد که چه چیزی شاهرخ را اینطور کرده است اما هرچه فکر می کرد کمتر نتیجه می گرفت. تمام وقایع را مرور کرد اما هیچ چیزی به ذهنش نرسید. فقط یک چیز را مطمئن بود، هرچه بود مربوط به همان موقعی بود که با علی روبروی شاهرخ ایستاده بود. اینقدر غرق در فکر شده بود که نزدیک بود به ماشین جلویی اش بزند. اگر پیروان ما - كه خدای آنان را در فرمانبرداری خویش توفیق ارزانی بدارد - براستی در راه وفای به عهد و پیمانی كه بر دوش دارند، همدل و یكصدا بودند، هرگز خجستگی دیدار ما از آنان به تأخیر نمی افتاد و سعادت دیدار ما - دیداری بر اساس عرفان و اخلاص از آنان نسبت به ما - زودتر روزی آنان میگشت. از این رو (باید بدانند كه)جز برخی رفتار ناشایسته آنان كه ناخوشایند ما است و آن عملكرد را زیبنده اینان نمیدانیم، عامل دیگری ما را از آنان دور نمیدارد. امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف) فصل بیست وهفتم - بفرمائید در باز شد و شروین پرید توی اتاق، خودش را انداخت روی مبل و سلام کرد. شاهرخ که از این حمله ناگهانی جا خورده بود با تعجب سلام کرد. - خوبی؟ - شما بهتری گویا. خبریه؟ - مگه برای احوالپرسی از یه رفیق باید خبری باشه؟ - برای احوالپرسی نه اما برای اینجور فتح الباب کردن و شیرجه زدن روی مبل و اون دهن تا بنا گوش باز حتماباید خبری باشه - نقشت جواب داد. نامزدی به تأخیر افتاد شاهرخ که تازه فهمیده بود ماجرا از چه قرار است عقب رفت و تکیه داد: - تبریک می گم ادامه دارد... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۳۱ صدایی از اتاق می آمد. شبیه صدای گریه بود. از شیشه رنگی و مات در اتاق نگاهی به د
پارت۱۳۲ دیشب مامان رفته بود خونه خاله. کارد می زدی خونش در نمی اومد. بالاخره حاضر شد ماجرا رو لو بده. خاله و نیلوفر بهانه آورده بودن و گفته بودن بهتره یه مدت جشن عقب بیفته - دلیلش چی بوده؟ - نیلوفر گفته باید بیشتر آشنا شیم! مامانم حسابی جوش آورده بود. می گفت چی شده یه دفعه! مگه تا حالا ندیده. منم ساکت و مظلوم. اینقدر قشنگ فیلم بازی کردم که خودم هم باورم شده بود - پس خلاص شدی! - نه کاملاً. باید یه کاری کنم کلاً قید رو بزنه. برای همین اومدم بقیه نقشه رو بگی. تا اینجاش که معرکه بوده. - بقیه ای نداره! - یعنی چی؟ - یعنی نقشه تا همین جا بود. دیگه ادامه نداره - این که نصفه است - در هر حال چیز دیگه ای وجود نداره شروین وا رفت. - اینجوری که نمیشه. پس من چه کار کنم؟! - قرار نیست کاری کنی. فقط کافیه خودت باشی. ما فقط به زمان احتیاج داشتیم تا تو بتونی خود واقعیت رو نشون بدی. نیازی نیست فیلم بازی کنی. وقتی تغییرات تو رو ببینن همه چیز درست می شه - به همین راحتی؟ - دقیقا به همین راحتی. فرض کن قسمت دوم نقشه همینه. مگه نگفتی اون قسمت معرکه بود؟ - اما اگه خودم باشم میشم آدم مورد نظر اونا - مطمئن باش اگر آدم مورد نظر اونا بودی الان این اتفاقات نمی افتاد - اما من فیلم بازی کردم - اگر فیلم بود هرگز باور نمی کرد. تو چیزایی رو گفتی که بهش اعتقاد داری - اما شاهرخ باور کن قضیه به این راحتی نیست - بارها کمکش رو دیدی. اما بازم بهش شک داری؟ برای یه بار هم که شده بهش اعتماد کن شروین نگاهی کرد ولی حرفی نزد. شاهرخ بلند شد و گفت: - کلاس تشریف نمی آرید؟ سر کلاس بیشتر از آنکه به درس گوش بدهد به شاهرخ خیره شده بود و فکر می کرد. کلاس که تمام شد شاهرخ پرسید: - هنوز داری بهش فکر می کنی؟ - نه - پس چی؟ - می دونی؟ هر کاری می کنم بازم این ماجرا برام عجیبه. اصلا بودن خود تو غیرعادیه. هر چند دلیل خاصی براش پیدا نمی کنم اما تو کتم نمی ره که همه اینا اتفاقی باشه. مثلا سر قضیه اون دختره. تو ازکجا فهمیدی؟ شاهرخ کمی به شروین نگاه کرد و بعد با لحنی جدی گفت: - خب راستش من نمی خواستم بهت بگم. ترسیدم روی دوستیمون تأثیر بذاره. ولی حالا که لو رفته مجبورم بگم شروین که با دقت گوش می داد داد زد: - می دونستم یه چیزی هست. خب؟ شاهرخ عینکش را برداشت و گفت: - من علم غیب دارم شروین که این جمله را شنید شل شد، نگاهی طلبکارانه به شاهرخ کرد: - مسخره! شاهرخ پقی زد زیر خنده. - بی مزه نشو. دارم جدی حرف می زنم. تو یه روز قبل از ماجرا، درست موقعی که می خوام ازت سوال کنم غیب می شی. چند روز ناپدید میشی و بعد وقتی پیدا میشی که از همه چیز خبر داری! - اوووه ! چقدر جنایی - منم برای همین میگم عجیبه دیگه - بذار یه جور دیگه نگاه کنیم. تو چند روز قبلش سر بسته از پیشنهاد سعید با من حرف زدی و از اون جایی که هر دومون سعید رو می شناسیم، حدس زدن اینکه چی تو ذهنشه خیلی کار سختی نبود. روز قبل از امتحان کاری برای من پیش میاد و من نمی تونم بیام. درسته که این شهر بزرگه اما دیدن اتفاقی یه دوست توی خیابون، سوار ماشین که اتفاقا روی صندلی عقب هم یه خانم نه چندان موجه نشسته خیلی چیز بعیدی نیست، هست؟ شروین کمی نگاهش کرد و گفت: ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۳۲ دیشب مامان رفته بود خونه خاله. کارد می زدی خونش در نمی اومد. بالاخره حاضر شد م
پارت۱۳۳ - این درست ولی قضیه سعید چی؟ تو چطوری سعید رو می شناختی؟ من که رفیقش بودم اینقدر خوب نمی شناختمش. راجع به اون دیگه نمی تونی بگی هیچی نبوده. سعید می گفت با بچه های حراست رفیقی. حتمااز اونا اطلاعات می گیری - حراست برای دانشگاهه نه کار شخصی. اگه برای شناخت آدم ها آنتن نیاز بود که دیگه تشخیص خوبی و بدی از گردن آدم ها ساقط می شد. رفتار خود آدم ها بهترین آنتنه - خب بعضی ها دو دره بازن! ظاهرشون با باطنشون فرق داره - همیشه رابطت با آدمها رو جوری تنظیم کن که اگه یه روزی فهمیدی آدم نامتعادلی بوده از برخوردت پشیمون نشی. اگر کار درست رو انجام بدی هیچ وقت مشکل پیدا نمی کنی شروین دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما منصرف شد. - چرا خوردیش؟ - هیچی مهم نیست - مطمئنی؟ شروین مردد نگاهش کرد. - آخه می ترسم ناراحتت کنم شاهرخ همان طور که از کشوی میزش پوشه ای را بیرون می آورد گفت: - می شنوم - تو همیشه از درست بودن میگی، از انجام کار درست. از خدا می گی. از اینکه اونه که باید ببینه ، بفهمه، بشنوه و بقیه مهم نیستن. اما حالا اگه یکی این وسط هنوز تو وجود خدا شک داشته باشه چی؟ می دونم حرفم ناراحتت می کنه. با خودت می گی این یارو کافره اما خب من واقعاً نتونستم دلیل منطقی براش بیارم . بعضی ها می گن دل اما شاید دل اشتباه کنه. من دلیل منطقی و عقلی می خوام - چرا باید ناراحت بشم؟ازت انتظار ندارم کورکورانه خدایی رو قبول کنی که نمی شناسی.چون همچین قبول کردنی با کوچکترین تلنگری تبدیل میشه به بی اعتقادی. اما مسئله اینجاست که اگر خواستی جواب رو پیدا کنی باید زحمت دنبال جواب رفتن رو هم تحمل کنی. اگر سرطان داشته باشی چقدر پول و وقت میذاری؟برای راحتی جسمت چندسال تلاش میکنی؟ حالا برای چیزی که اگر باشه و تو ندونی عمر جاودانت رو خراب کردی چقدر باید وقت بذاری؟ انتظار یه جواب ساده و بی دردسر رو نداشته باش. اگر میخوای واقعا به نتیجه برسی باید تلاش کنی. حتی اگه لازم باشه سال ها شاهرخ این را گفت و کتابی را روی میز گذاشت و به طرف شروین هل داد. شروین کتاب را برداشت. یک کتاب جیبی بود - اینو خیلی وقته می خوام بهت بدم. خوندنش وقت زیادی نمی خواد اما می تونه شروع خوبی باشه شروین نگاهی به جلد کتاب کرد و اسمش را خواند: - آیا بطلمیوس تاس می ریخت؟ با تعجب به شاهرخ نگاه کرد. شاهرخ گفت: - بهترین آدم ها کسایی هستند که همه حرف ها را بدون تعصب بشنون و از بین اونا بهترینش رو انتخاب کنن شروین مشغول ورق زدن شد. شاهرخ چیزی روی تقویمش نوشت و گفت: - من یه جلسه دارم. باید برم. می مونی؟ شروین همانطور که مشغول خواندن کتاب شده بود گفت: - آره. برو بیا - خداحافظ فعلا و شروین با کمی مکث سری به علامت خداحافظی تکان داد. شاهرخ دم در نگاهی به شروین که مشغول خواندن کتاب بود کرد، لبخندی از سر رضایت زد ، در اتاق را بست و رفت. جلسه اش یک ساعتی طول کشید. شروین همچنان مشغول خواندن کتاب بود. - گفتم کتاب خوبیه اما نگفتم خودتو خفه کنی - آخه خیلی از سوال هام توشه! - گرسنت نیست؟ - چرا. منتظرت بودم بیای - خب اومدم - می ری سلف؟ - نه. عصر کلاس ندارم می رم خونه - این غیرمستقیم یعنی من پاشم برم خونمون دیگه - دقیقاً - متأسفم. من اصلا حوصله خونه رفتن رو ندارم. بنابراین رو سرت خرابم - اما خونه من خبری از غذا نیست شروین گفت: - خیلی ساده است بعد دستش را شکل گوشی تلفن کنار گوشش گرفت و گفت: - الو؟ لطفاً 2 تا چلوکباب با مخلفات برای مشترک 177 - از وقتی اومدی نصف حقوقم شده شام و ناهار. توجیه شدی که اینجا خونه منه نه خونه بابات؟ ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۳۳ - این درست ولی قضیه سعید چی؟ تو چطوری سعید رو می شناختی؟ من که رفیقش بودم اینقدر
پارت۱۳۴ شروین عینک آفتابی اش را که درآورده بود به چشم گذاشت و گفت: - ببین شاهرخ، امروز اگه فحش هم بدی من جایی نمی رم. پس خودتو خسته نکن - چرا اینقدر از خونه فرار می کنی؟ - برم خونه که چی؟ تا برم شروع می کنن به گیر دادن. سر کوچک ترین مسئله ای اوضاع داریم. کاش حالا چیزای به درد بخور هم بود - تو هم اسم هر سوالی رو میذاری گیر. قبول دارم که آدم گاهی واقعاً کم میاره اما باید یاد بگیری تحمل کنی. پدر و مادر رو که نمیشه عوض کرد - ولی شاهرخ ... - ولی نداره. پدر و مادر حرمت داره. بی بر و برگرد. نگفتن پدر و مادر خوب یا ایده آل. فقط پدر و مادر. اگه تونستی حرمت این دو کلمه رو حفظ کنی اونوقت می بینی که چه اتفاق های خوبی برات می افته. اگه یاد بگیری هم زندگی خودت خوب میشه هم هی خونه مردم تلپ نمی شی - آها! پس تو غصه جیبت رو می خوری شاهرخ سر تکان داد اما قبل از اینکه جواب بدهد صدایی از پشت سرشان آمد. - استاد مهدوی؟ هر دو برگشتند. چهره دختر برای هر دو آشنا بود. شروین با دیدن دختر ابروهایش را بالا برد و نگاهش را به طرف دیگر دوخت و زیر لب گفت : - وای بازم این دختر هم که متوجه این حرکت شروین شده بود و معلوم بود از این حرکت ناراحت شده جوری وانمود کرد که انگار اصلا شروین را ندیده و فقط به شاهرخ سلام کرد. - سلام استاد شاهرخ که از این حرکات خنده اش گرفته بود جواب سلام را داد. - ببخشید استاد. می دونم یه کم بد موقع است اما یه سوال داشتم. هر کاری می کنم نمی تونم به جواب برسم. اجازه هست؟ شروین دوباره زیر لب غر غر کرد: - خوبه لااقل می دونه بد موقع است و شاهرخ با خوشرویی جواب داد: - البته. چرا که نه می خوایم بریم اتاق من؟ شروین این را که شنید زیر چشمی نگاهی به شاهرخ انداخت و چشم غره ای رفت. می دانست شاهرخ از لج او این حرف را می زند. دختر که متوجه حرکات شروین شده بود با حالتی خاص گفت: - نه نیازی نیست. فقط یه راهنمایی می خوام. گویا عجله دارید و با ابرویش به شروین اشاره کرد. شروین هم با لحن مسخره گفت: - دقیقاً. درست فهمیدید شاهرخ سعی کرد میانه داری کند. - خب حالا سوال کجاست؟ دختر برگه ای را که دستش بود بالا آورد و به شاهرخ نشان داد. شاهرخ برگه را گرفت. نگاهی به سوال کرد و درحالی که ابروهایش را بالا پائین می کرد زیر لب چیزهایی را زمزمه کرد. - باید اول دیفرانسیل ..... نه اینجوری نمیشه. شروین؟ به نظرت اگه دیفرانسیل بگیری درست درمیاد؟ آقای کسرایی؟ با شمام شروین که دیگر خون داشت خونش را می خورد نگاهی به برگه انداخت و ُخر ُخرکنان گفت: - یعنی تو نمی دونی چطوری حل میشه؟ لبخند شاهرخ حرصش را درمی آورد. مداد را از دست شاهرخ گرفت و چیزهایی را روی برگه نوشت و با حالتی غیض مانند گفت: - اینم راه حل! خوبه؟ شاهرخ که انگار به راه حلی بدیع! دست یافته باشد همانطور که به وجد آمده بود گفت: - آره .... آره .... درسته، اینجوری راحت تر هم هست شروین گفت: - حالا می شه بریم؟ شاهرخ برگه را به طرف خانم معینی زاده گرفت و گفت: - بفرمائید اینم مسئله. مشکل دیگه ای نیست؟ - نه. خیلی ممنون استاد - خواهش می کنم ولی آقای کسرایی مشکل رو حل کردند، باید از ایشون تشکر کنید! شروین که دیگر حسابی جوش آورده بود نگاهی به شاهرخ کرد. دختر هم با بی میلی رو به شروین تشکر کرد. شروین هم جوابی زورکی داد. - خواهش می کنم - ببخشید استاد، با اجازه - خداحافظ شما، روز خوش وقتی دختر رفت شروین که همچنان عصبانی بود گفت: ادامه دارد... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۳۴ شروین عینک آفتابی اش را که درآورده بود به چشم گذاشت و گفت: - ببین شاهرخ، امروز
پارت۱۳۵ - سیرک با مزه ای بود، نه؟ شاهرخ خودش را زد به اون راه: - سیرک؟ کجا؟ شروین با لحنی مسخره گفت: - ها ها. خندیدم بعد به طرف شاهرخ چرخید و همانطور که دستش را دراز کرده بود گفت: - فکر کردی نمی دونم از عمد این کار رو کردی؟ می دونستی جلوی اون هیچی نمی تونم بگم این کارو کردی - مگه کار بدی بود؟ دیدی؟ به همین راحتی میشه کار خوب کرد - ما اگر نخوایم برای این خانم کار خیر کنیم باید کی رو ببینیم؟ - مگه برای کار خیر کردن باید طرفت فرشته باشه. یادت رفته اول کی سر دعوا رو باز کرد؟ شاهرخ این را گفت بعد درحالی که لحنش عوض می شد ادامه داد: - از دختر خالت که بهتره، نیست؟ و نیشخندی زد. به ماشین رسیده بودند. - هه! خواب دیدی خیر باشه. زن جماعت ارزش هیچی نداره. یه مشت آدم خاله زنک که هیچ کاری بلد نیستن و فقط دوست دارن یکی نگاشون کنه. همشون .... اما حرفش نیمه ماند چون شاهرخ یقه اش را گرفت و به ماشین چسباندش. شروین متعجب خشک شده بود. شاهرخ را می دید که عصبانی جلویش ایستاده و با خشم در چشم هایش زل زده بود. مغزش هنک کرده بود. جملاتش را مرور کرد اما نمی فهمید چه چیزی گفته که شاهرخ را اینقدر ناراحت کرده. دست هایش را به علامت تسلیم بالا گرفت. شاهرخ که سعی می کرد خودش را آرام کند همانطور که در چشمان شروین زل زده بود، زیر لب چیزی را تکرار می کرد. چشم هایش را بست، یقه شروین را ول کرد و شروع به قدم زدن کرد. بعد به طرف شروین چرخید و درحالیکه با فاصله ایستاده بود و دست هایش را تکان می داد بلند بلند شروع کرد به حرف زدن: - خیلی ادعات میشه که مردی؟ به زور بازوت می نازی یا به سبیل مردونت؟ به هرچی می نازی بدون قوتت! زائیده یه زنی. یه زنی که اگه نبود همون اول از گشنگی می مردی وبه این گردن کلفتی نمیشدی. اگر تر و خشکت نمی کرد بوی گندت حال همه رو به هم می زد. پس زن فقط یه موجود خاله زنک یا عروسک کوچه گردون نیست. اگه زنا این جوری ان چون من و تو یادمون رفت با قشنگی و کمر باریکی زنمون با بقیه رقابت نکنیم. یادمون رفت زن عروسک نیست که هرکسی خوشگل ترش رو داشته باشه خوشبخت تره. وقتی تو یادت رفت که زن بودن فقط به چشم و ابرو نیست زنا هم شدن موبورهای دماغ باریک که کاسه گدایی دست گرفتن که از امثال من و تو، توجه و احترام گدایی کنن و ماها فکر کنیم خیلی داریم بهشون لطف می کنیم که از رنگ رژ لبشون یا مانیکور ناخن هاشون تعریف می کنیم. عین یه دسته گل خوش بر و رو که وقتی پلاسیده شد و رنگ و لعابش از بین رفت جاش توی یه سطل آشغاله. اگر زن ها رو اینقدر حقیر می بینی از حقارت من و توی مثلا مرده! شروین می دید که دستان شاهرخ می لرزد. انگار چیزی بزرگ او را آزار می داد اما نمی فهمید چه چیز؟ اشکال از او بود یا شاهرخ؟ او بی تفاوت بود یا اینکه شاهرخ حساس بود؟ شاهرخ که حرفش تمام شده بود سوار ماشین شد و نگاهش را به کاپوت دوخت. شروین چند لحظه ای به همان حال ماند بعد آرام از کنار ماشین خزید و سوار شد. شاهرخ که آرام تر شده بود گفت: - هروقت قبل از جنسیت انسانیت برات مهم بود می تونی به مرد بود خودت بنازی شروین جوابی نداد فقط استارت زد و ماشین را روشن کرد . فصل بیست و هشتم از در خانه که بیرون آمدن همانطور که شاهرخ در را قفل می کرد شروین گفت : - با ماشین بریم؟ - نه دوست دارم پیاده روی کنیم کمی که رفتند شروین پرسید : - چند روزه تو خودتی! اتفاقی افتاده؟ - نه یه کم ذهنم مشغوله شروین با قیافه ای حق به جانب گفت: - مگه تو ذهن هم داری؟ شاهرخ ابرویی بالا برد - فکر کنم نزدیک پارک که رسیدند شروین گفت: ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۳۵ - سیرک با مزه ای بود، نه؟ شاهرخ خودش را زد به اون راه: - سیرک؟ کجا؟ شروین با لح
پارت۱۳۶ ا؟ شاهرخ نگاه کن! این همون فروشنده نیست که اون دفعه بهش تذکر دادی؟ اون که قبول کرد اما بازم داره کارش رو تکرار می کنه! شاهرخ به طرفی که شروین نشان می داد خیره شد و در حالیکه ذهنش جای دیگری بود اتوماتیک وار جواب داد: - اون دفعه جو گیر شد! کارش از سر شور بود نه شعور. برای همین بعد از یه مدت وقتی اون شور از کلش افتاد میشه همون آدم قبلی شروین زیر چشمی شاهرخ را می پائید. حرکاتش خاص شده بود. با حالتی عجیب اطراف را نگاه می کرد.گاهی هم می ایستاد و اطرافش را ورانداز می کرد. منظورش را از این حرکات نمی فهمید. - یه جوری رفتار می کنی. انگار دفعه اولته میای اینجا! شاهرخ آرام و غمگین فقط لبخند زد. - تو امروز یه چیزیت شده! هی لبخند تحویل من نده. بگو چته؟ شاهرخ خندید - وای که با این خونسردیت حرص آدم رو درمیاری شاهرخ نگاهش را از شروین به طرف پارک چرخاند. - خاطرات خوبی اینجا داشتم. دوست دارم اینجا رو توی ذهنم داشته باشم شروین شکلاتی را که تازه از پوست درآورده بود دهانش گذاشت و گفت: - خیلی رمانتیک بود بعد شکلاتی به شاهرخ تعارف کرد و گفت: - حالا دلیل اصلیش؟ - جدی گفتم - تو با این حافظه کوتاه مدت چطوری می خوای تو حافظت نگه داری؟ فردا که ریست (reset)کردی کلا پاک میشه شاهرخ بلند خندید. - تو ریست بدهاش حذف میشه - از اون لحاظ. یه راه حل ساده تر هم هست. هر وقت خواستی بیا اینجا. اینجوری حافظت هم خالی می مونه - نمی دونم دیگه کی می تونم بیام اینجا. شاید چند سال طول بکشه. شاید هم .... جای جدیدی که می رم خیلی از اینجا دوره شاهرخ این را گفت و نشست. شروین که اصلا متوجه حرف های شاهرخ نبود با خوشحالی گفت: - جداً؟ یعنی بالاخره راضی شدی خونت رو عوض کنی. حالا کجا می خوای بری؟ پیش بابا؟ بیا طرف ما. یه سری آپارتمان جدید ساختن. خیلی ژیگول و نقلیه. باب خودت شاهرخ جوابی نداد. شروین کنارش نشست و شروع کرد به توضیح دادن: - جدی شاهرخ، خب مگه چیه؟ آها، پولش؟ خب از بابا می گیری بعد خرده خرده پس میدی. اصلا خودم می خرم،اینقدر ها پول دارم. اگر اونجا باشی منم می تونم بیام پیشت شروین پر شور و حرارت حرف می زد. - خیلی خوب میشه شاهرخ. فکر شو بکن. اینجوری هم من از دست گیرهای مامان خلاص میشم هم تو از تنهایی درمی آیی. دوتایی می ریم می گردیم. شمال،کیش ... حتی اروپا! کیف میده، نه؟ شاهرخ با سر تائید کرد. - آره....خیلی خوبه شروین خوشحال از اینکه توانسته بود رضایت شاهرخ را بگیرد گفت: - پس موافقی، بزن قدش و دستش را جلو آورد. شاهرخ نگاهی به دستش انداخت و بعد به شروین خیره شد. دستش را گرفت، روی پایش گذاشت و به جلو خیره شد. - همه اینایی که گفتی خوبه ولی .... - ولی چی؟ مشکل کجاست؟ - مسئله اینجاست که بعضی چیزا توی زندگی هست که نمیشه عوضش کرد. هر چند تلخن اما باید قبول کرد که جزئی از زندگی هستن و باید باهاشون کنار بیای - متوجه منظورت نمی شم. بروسر اصل مطلب. چرا واضح حرف نمی زنی؟ - چون سخته. هنوز خودمم باهاش کنار نیومدم - چیزی که تو رو اینجور به هم ریخته باید مطلب مهمی باشه شاهرخ چند لحظه چشم هایش را بست بعد بلند شد. یکی دو قدم جلو رفت، همانجا پشت به شروین ایستاد و دست هایش را توی جیبش کرد. - می گی چی شده یا نه؟ بالاخره شاهرخ سکوت را شکست. - باید از این شهر برم شروین چند لحظه ای خشکش زد. بعد شروع کرد به خندیدن، به صندلی تکیه داد و گفت: - شوخی بی مزه ای بود. باید اعتراف کنم برای چند لحظه غافلگیر شدم ادامه دارد... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۳۶ ا؟ شاهرخ نگاه کن! این همون فروشنده نیست که اون دفعه بهش تذکر دادی؟ اون که قبول ک
پارت۱۳۷ اما وقتی دید که شاهرخ حرکتی نکرد خنده روی لبش خشک شد. بلندشد وجلوی شاهرخ ایستاد. با نگرانی در چشم هایش خیره شد. - معلومه چی می گی؟ اگه این یه شوخیه بهتره همین جا تمومش کنی چون دیگه داره بی مزه می شه و جواب شاهرخ همه امیدش را بر باد داد. شاهرخ چشم هایش را بست و آرام گفت: - کاش یه شوخی بود شروین که ناگهان عصبانی شده بود کمی عقب رفت، چرخید و درحالی که به موهایش دست می کشید سعی کرد آرام باشد. بعد به طرف شاهرخ چرخید و داد زد: - منو آوردی اینجا اینو بهم بگی؟ بهترین خبری بود که می شد بشنوم. واقعاً ممنونم و با عصبانیت شروع کرد به قدم زدن. کمی رفت و دوباره برگشت. جلوی شاهرخ ایستاد. می خواست چیزی بگوید که نگاهش در نگاه مغموم شاهرخ گره خورد. حلقه اشک را در چشمان آرامش دید. فهمید که شاهرخ هم مثل او درون پر غوغایی دارد. حرفش را خورد. چرخید دستش را در هوا تکان داد و به درخت روبرویش کوبید. - لعنتی شاهرخ جلو رفت دستش را روی شانه شروین گذاشت و فشار داد... چند دقیقه بعد در حالیکه هردویشان ساکت بودند توی پارک قدم میزدند. شاهرخ دست هایش در جیب هایش بود و به انتهای راه خیره شده بود و شروین دست هایش را به سینه زده بود، توی خودش مچاله شده بود، نگاهش را به زمین جلوی پایش دوخته بود و توی فکر بود. کمی که گذشت آرام پرسید: - پس این چند وقت که تو فکر بودی برای همین بود؟ شاهرخ سر تکان داد: - اوهوم - حالا کی باید بری؟ - حدوداً اخر ترم - کجا می ری؟ - نمی دونم . هنوز معلوم نیست شروین نفسش را بیرون داد: - تازه داشت یه کم اوضاع خوب میشد. آدم بد شانس بد شانسه شاهرخ نگاهش کرد و چون می دانست حرف زدن بی فایده است چیزی نگفت... آن شب شروین تا صبح بی هدف توی خیابان پرسه زد. هنوز نمی دانست حرف های شاهرخ را باور کند یا نه. انتظار هر اتفاقی را داشت جز این. امیدوار بود صبح وقتی خورشید بالا آمد از خواب بیدار شود و بفهمد همه چیز خواب بوده اما خودش هم می دانست که این فقط یک آرزوست. هرچه بیشتر فکر می کرد کمتر می فهمید. تا صبح راه رفت و در و دیوار شهر را دید زد. برای همین وقتی به دانشکده رسید خواب آلود بود و شاید بیشتر گیج. شاهرخ مثل همیشه توی اتاقش بود و برخلاف شروین کاملا سرحال. از پشت عینک نگاهی به شروین کرد و درحالی که مشغول نوشتن می شد گفت: - دیشب نخوابیدی؟ - تا صبح راه رفتم. فقط صبح رفتم خونه دوش گرفتم - با چند پاس کردی؟ - چی رو؟ - واحد متراسیون رو. انگاری کامل پاس شده! - بایدم خوشحال باشی. خلاص شدن از دست یه آدم نق نقوی بی خاصیت خوشحالی هم داره شاهرخ سر بلند کرد و چند لحظه ای به شروین خیره ماند. شروین با اینکه نگاهش به شاهرخ نبود متوجه شد که نگاهش می کند. فهمید که حرف بی ربطی زده. با حالتی کلافه گفت: - ببخشید. هم ناراحتم هم خسته. نمی فهمم چی می گم - حالا چرا اینجور عزا گرفتی؟ مردم کل دارائیشون رو از دست میدن اینقدر ناامید نمی شن - اگه از بیرون نگاه کنی همه چیز ساده است. باید جای من باشی تا بفهمی. یه آدم تنها یه آدمی که به ته خط رسیده، یهو یکی سر راهش سبز می شه و یه چیزایی تغییر می کنه. اما درست وقتی اوضاع داره یه کم بهتر میشه دوباره باید تنها باشه - این آدم تنها اون اول قبول نداشت که این تغییرات به نفعشه اما کمی که گذشت فهمید بعضی چیزای به ظاهر ناخوشایند می تونه نتایج خوبی داشته باشه. فقط کافیه صبر داشته باشه و از همه چیز استفاده کنه - ولی سخته - همیشه باید دستت رو بگیرن تا راه بری؟ نمی خوای راه رفتن رو یاد بگیری؟ - تنهایی مشکل منه نه راه رفتن. اینجوری برمی گردم سر خونه اول - برای اینکه برنگردی سر خونه اول فقط کافیه به چیزایی که میدونی درسته عمل کنی.تو دیگه یاد گرفتی چطور تنها نباشی. در ثانی آدم های زیادی هستن که جای منو بگیرن. خیلی بهتر از من. بستگی به انتخاب خودت داره - اما من با اونا صمیمی نیستم - با من هم نبودی شاهرخ این را گفت و بعد با لحنی ملایم و حسرت بار اضافه کرد. - باز خوبه. اقلا تویکی رو داری شروین نگاهش کرد و گفت: ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۳۷ اما وقتی دید که شاهرخ حرکتی نکرد خنده روی لبش خشک شد. بلندشد وجلوی شاهرخ ایستاد.
پارت۱۳۸ - اما من با علی و هادی چه نقطه مشترکی دارم؟ - همون نقاط مشترکی که با من داشتی - اما هادی از یه دنیای دیگه است - تجربه یه دنیای جدید که بد نیست شروین خندید. - توجیه شدی که با من حرف می زنی؟ هادی وقتی نماز می خونه انگار داره مستقیم با خدا حرف می زنه اما من حتی بلد نیستم درست وضو بگیرم. تو یا هنوز منو نمیشناسی یا خیلی خوش خیالی - خب شروع کن! همه چیز از یه نقطه شروع می شه از نقطه ای که تصمیم می گیری - امکان نداره - هر چیزی رو که باور کنی امکان پذیر میشه. اگر بهت ثابت شد که اشتباه می کنی چی؟ - چیو اشتباه می کنم؟ اینکه من مثل اون نیستم؟ - اینکه هادی هم از دنیای توئه. یکی درست عین تو فقط تصمیم گرفته - بی خیال شاهرخ. ما رو گرفتی؟ به اندازه کافی خسته هستم. حوصله شوخی ندارم بعد با حالتی که حاکی از ناباوری بود گفت: - اونم مثل توئه! حتما ! شاهرخ فقط لبخند زد... دم در خانه شاهرخ از ماشین که پیاده شد کیفش را روی صندلی گذاشت و کتابی را بیرون آورد و به طرف شروین گرفت و گفت: - اینو بخون شروین کتاب را گرفت. - بخون و نظرت رو راجع بهش بهم بگو شروین نگاهی به حجم کتاب انداخت. خیلی قطور نبود. شاهرخ گفت: - وقت زیادی نمی خواد - باشه، فعلا - خداحافظ فصل بیست و نهم چند روزی را که بین دو امتحانش تعطیل بود فرصت خوبی بود. امتحانش سخت نبود برای همین بیشتر وقتش را برای خواندن کتاب گذاشت. تا نیمه های شب بیدار بود. آنقدر که خواب می رفت و کتاب از دستش می افتاد. روز سوم در حیاط دانشکده منتظر شاهرخ بود. روی صندلی لم داده بود و درحالکیه در افکار خودش غرق بود به حوض وسط حیاط دانشکده خیره شده بود که... - آقای کسرایی؟ سر چرخاند. آنقدر ذهنش مشغول بود که متوجه نشد این قیافه همان دختری است که هیچ وقت از دیدنش خوشحال نمی شد برای همین بدون هیچ عکس العملی جواب داد. - بله؟ - استاد مهدوی نیومدن. شما نمی دونید کی میان؟ - نه. چرا از من می پرسید؟از دفتر بخش بپرسید - آخه شما همیشه باهاشون هستید. نمی دونین کجان؟ شروین که انگار یکدفعه به خودش آمده و فهمیده بود چه کسی جلویش ایستاده با حالتی نیشدار گفت: - فعلا می بینین ین که با من نیستن دختر نگران نگاهی به در دانشکده انداخت و با درماندگی پرسید: - یعنی هیچ خبری ازشون ندارید؟ به نظر نمی آمد در وضع مناسبی باشد چرا که رفتارش نشان میداد موقتاً کینه های قدیمی را فراموش کرده. شاید برای همین شروین هم لحنش را تغییر داد. - نه. اگر کار مهمی دارید بهشون زنگ بزنم؟ دختر مشتاقانه استقبال کرد: - واقعاً؟ اگر این کار رو بکنید کمک بزرگی کردید شروین گوشی اش را درآورد و تماس گرفت. وقتی صحبتش تمام شد گفت: - می گن نیم ساعت دیکه احتمالا برسن. حدود11 دختر که دید ماندنش فایده ندارد مأیوسانه گفت: - 11؟ خیلی دیره. امتحان شروع میشه. خیلی ممنون. لطف کردید و خواست برود که شروین با دیدن برگه هایی که دستش بودگفت: - سوال درسی دارید؟ دختر با تعجب گفت: - چی؟ شروین به برگه ها اشاره کرد. دختر که تازه متوجه شده بود گفت: - آها! بله. دیروز هم استاد نیومدن. از دوست هام هم کسی نتونست حل کنه - معلومه خیلی درس خونید که همیشه سوال دارید! نرگس لبخندی زورکی زد. شروین مردد بود که حرفش را بزند یا نه برای همین با صدایی آرام گفت: - می خواید بدید من یه نگاهی بهشون بندازم؟ دختر هم مردد بود. - آخه .... شروین که به نظر می رسید نرم تر شده گفت: ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۳۸ - اما من با علی و هادی چه نقطه مشترکی دارم؟ - همون نقاط مشترکی که با من داشتی -
پارت۱۳۹ - نترسید. نمی خوام جواب اشتباه بدم دختر هم لبخند زد و برگه ها را داد. - فکر کنم بتونم یه چند تائیش رو حل کنم. البته به شرطی که اگر غلط بود بعداً طلبکار من نشید بعد سرش را بالا گرفت و منتظر جواب نرگس شد. نرگس نگاهی کوتاه به شروین کرد و گفت: - فکر کنم بهتر از هیچی باشه چند لحظه ای گذشت. شروین گفت: - خب؟ نرگس سربلند کرد و با نگاهی پرسشگر شروین را نگاه کرد. شروین پرسید: - ایستاده؟ نرگس که تازه متوجه شده بود لبخند کوتاهی زد و با کمی فاصله کنار شروین نشست... حل مسأله ها نیم ساعتی طول کشید. به محض اینکه نرگس رفت سرو کله شاهرخ پیدا شد. - خوبه، کم کم داری راه می افتی. خواستگاری هم کردی؟ شروین سرش را به طرف صدا برگرداند. - چی؟ - کی شیرینی می دی؟ شروین نیشخند زد. - مسخره - من که می دونم تو آخرش این کار رو می کنی فقط می خوای از زیر شیرینی در بری - خب تو که می دونی چرا عجله داری؟ - آخه دوست دارم قیافت رو ببینم. خیلی دیدنی میشه. تا دیروز سایش رو با تیر می زدی حالا با دسته گل و شیرینی بری خواستگاری شروین گفت: بعدشم به خوبی و خوشی تا آخر عمر کنار هم زندگی می کنیم؟ - حتماً و دستش را دراز کرد. شاهرخ دستش را گرفت و کشید تا از جایش کنده شود: - یحتمل! - تازگی ها زیاد سینما رفتی؟ - من خودم فیلم هندی سیارم! شروین ابروئی بالا برد. - ماجرا جالب شد! - راحله شاگرد من بود. همیشه باهم مشکل داشتیم. یه بار به خاطر 25 صدم درسش رو پاس نکردم. به خاطر این اتفاق یک ترم درسش دیرتر تموم شد اما حاضر نشد التماس کنه. من آدم مغروری بودم و انتظار داشتم همه بهم احترام بذارن حتی اگر اشتباه کنم!! اونم حاضر نبود فقط به خاطراینکه استادشم حرفم روقبول کنه. بعدها بهم گفت که چون اخلاقم رو میشناخته حاضر نشده بیاد - و تغییر احساسات از کجا شروع شد؟ - دنیا عوضی میشه. بعضی چیزا اونقدر آروم اتفاق می افته که خودت هم متوجه نمیشی. خود تو! چی شد یهو از اون حالت خروس جنگی در اومدی؟ - نمی دونم! شاید به خاطر موقعیت! - می بینی؟ آدم ها تجربه مشترک زیادی دارن - خب این دلیل نمی شه که من بخوام باهاش ازدواج کنم شاهرخ در اتاق را باز کرد. - می دونم و لبخند معنا داری زد. وقتی پشت میز قرار گرفت پرسید - خب؟ کتاب رو خوندی؟ - آره. جالب بود - همین؟ - از این داستان ها زیاده. قفسه های کتاب فروشی پره از این مدل قصه ها - اما این یه داستان نیست. یه زندگی واقعیه - آره. راستش اول از دستت ناراحت شدم فکر کردم برداشتی داستان زندگی منو نوشتی اما بعد که سال چاپش رو دیدم فهمیدم اشتباه کردم - زندگی تو؟ - آره. البته یه کم فرق داره. مثلا طرف پولدار نیست یا یه سری جزئیات دیگه شخصیت اصلیش با من تشابه فکری زیاده داره - اما تو که گفتی بین شما هیچ شباهتی نیست؟ - بین ما؟ منظورت چیه؟ - معلومه کتاب رو دقیق نخوندی ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۳۹ - نترسید. نمی خوام جواب اشتباه بدم دختر هم لبخند زد و برگه ها را داد. - فکر کنم
پارت۱۴۰ - چی می خوای بگی؟ - یه نگاه به جلد کتاب بنداز. اون پائین، نویسنده - هادی حجت! خب که چی؟ شاهرخ دستش را زیر چانه اش گذاشت و به شروین خیره شد. - به نظرت آشنا نیست؟ شروین همانطور که به شاهرخ زل زده بود فکر کرد. کم کم چهره اش تغییر کرد. گویا داشت چیزهای جدیدی را کشف می کرد. یواش یواش ابروهایش از هم باز شد و چشمانش از تعجب گرد شد: - غیرممکنه شاهرخ که کار خودش را کرده بود برگه های روی میزش را جمع و جور کرد و گفت: - می بینی که نیست - اما... اما... - اما چی؟ - ولی هادی ... چطور ممکنه؟ - من بهت گفتم اما باور نکردی شروین نمی داست چه بگوید. یعنی هادی هم یک روز مثل او... باورش خیلی سخت بود اما به قول شاهرخ باید آنچه را می دید باور می کرد نه آنچه را که می خواست ببیند! - خب حالا نظرت چیه؟به نظرت میشه این همه تغییر کرد؟ - نمی دونم ... الان اصلا مخم کار نمی کنه ... تا چند روز ذهن شروین به شدت درگیر شده بود. از یک طرف پذیرش آنچه می دید سخت بود از طرفی از اینکه می دید هنوز راه برای او بن بست نشده است خوشحال بود. هزاران سئوال در ذهنش موج می زد که دوست داشت از هادی بپرسد... آن شب، شب آخری بود که شاهرخ در تهران بود. هر کار کرد نتوانست خانه بماند. تازه آفتاب غروب کرده بود که رسید. قبل از اینکه وارد کوچه بشود نگاهی به کوچه تنگ قدیمی کرد. هیچ وقت اولین روزی را که پا به این کوچه گذاشته بود از یاد نمی برد. کوچه ای که از سر بیکاری و کنجکاوی پایش به آن باز شده بود ولی بعد تبدیل به مهم ترین کوچه عمرش شد! همینطور که قدم زنان جلو می رفت به دیوارهای قدیمی و دود گرفته نگاه می کرد. دیوارهائی که قبلا بعضا با برگ های مو پوشیده شده بود و حالا به خاطر نبودن آنها دیگر خیلی لخت و فقیرانه تر از قبل به نظر می رسید. چه کسی باور می کرد در این خانه های قدیمی هم می شود جوری زندگی کرد که حسادت صاحبان خانه های لوکس را بر انگیزد؟ خودش را جلوی در دید. زنگ زد .در باز شد. شاهرخ در لباس خانه و پالتوئی که روی دوشش انداخته بود پشت در ظاهر شد. - توئی؟ فکر می کردم بیای. منتظرت بودم تا وقتی که وارد خانه شد و شاهرخ برایش چائی ریخت ساکت بود. وقتی شاهرخ چائی را گذاشت و نشست شروین گفت: - هنوز معلوم نیست کجا می ری؟ - چرا - خب؟ - جنوب ... باید برم اهواز ... اصلا مگه فرقی داره کجا میرم؟ شروین نفس عمیقی کشید. - درسته... فرقی نداره. معلوم نیست کی بر می گردی؟ - هنوز نه ... شاید چند سالی نتونم برگردم تهران ... نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت. - حالا که میری اینجا رو چکار می کنی؟ - هیچی - یعنی خونه رو همین طوری ول می کنی می ری؟ - راه بهتری داری؟ - اقلا بده کرایه. اینجوری خراب میشه شاهرخ گفت: - اینم فکر بدی نیست، اما دیگه وقتی نیست شاید سپردم به ... صدای زنگ در حرفش را قطع کرد. - منتظر کسی بودی؟ شاهرخ نگاهی به ساعت کرد. - نه ولی فکر کنم علی شاهرخ رفت تا در را باز کند و شروین پشت پنجره ایستاد. حدس شاهرخ درست بود. به محض اینکه در باز شد علی سر و صدا کنان پرید داخل و پشت سرش هادی که جعبه کیکی در دست داشت وارد شد. با هم رو بوسی کردند. - اومدیم برات گودبای پارتی بگیریم - مگه اینکه موقع رفتن یکی ما رو تحویل بگیره ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۴۰ - چی می خوای بگی؟ - یه نگاه به جلد کتاب بنداز. اون پائین، نویسنده - هادی حجت! خ
پارت۱۴۱ - نه، این از اون جهت هست که از دستت خلاص می شیم علی این را گفت و با آهنگ تولدت مبارک شروع کرد به خواندن: - خلاص شدن مبـــــــااارررک ... خلاص شدن مبـــارک ... خلاص شدن مبــــــاااااارررررک شاهرخ خندید و تعارفشان کرد که داخل بروند. وقتی وارد شدند علی با دیدن شروین گفت: - به به، این هم که اینجاست. ببین فقط من از رفتنت خوشحال نیستم! بعد گفت: - من هنوز نمازم رو نخوندم. تا شما ترتیب کارها رو بدید من برگشتم شاهرخ جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. هادی و شروین هم منتظر نشستند. شروین برای اینکه نکند یه وقت هادی چیزی بگوید وانمود کرد که در حال دیدن تلویزیون است ولی زیر چشمی هادی را می پائید. تمام مدت مهمانی: سر شام، موقع بریدن کیک و حتی موقعی که علی با شوخی ها و جک های بی مزه اش سر و صدا راه می انداخت شروین هادی را زیر نظر داشت. موجودی آرام که حرکاتش مخصوص خودش بودبرخلاف کسانی که شروین قبلا دیده بوداودرعین ارام بودن کاملااجتماعی و پرانرژی به نظر می رسید. اصلا منزوی یا بی سرو صدا نبود . گهگاه شوخی هائی می کرد و تکه هائی می پراند که جو را کاملا عوض می کرد اما در عین حال حرکاتش طوری نبود که کسی بتواند واردحریم خصوصی اش بشود و یا او را دلقکی لوده تصور کند. در عین شوخ طبعی ابهت و شخصیتی مجذوب کننده داشت که آدم را مجبور می کرد احترامش بگذاری و وقتی شروین همه این ها را می دید نمی توانست این شخصیت را با انچه قبلا دیده بودکنار هم قرار بدهد. بعد از اینکه سر و صدا موقتا خوابید و به علت خسته شدن و پریدن شربت در گلوی علی چند دقیقه ای آتش بس اعلام شد آرام و بی سر و صدا به حیاط خزید و روی پله های ورودی راهرو نشست. دست هایش را دور خودش گرفت تا کمی گرم شود. نگاهی به آسمان کرد و گفت: -اوکی، قبول، می شه. تسلیم آخر شب که بچه ها داشتند می رفتند علی گفت: - من فردا یه عمل دارم. نمی تونم بیام ایستگاه وگرنه خیلی دلم می خواست با چشم های خودم اون لحظه شگفت انگیز خروجت رو ببینم. حیف! شاهرخ خندید و گفت: - امشب به اندازه کافی ما رو مورد لطف قرار دادی. دیگه نیاز نیست فردا بیای بدرقه. اگه به تو باشه که اگر قطار خراب بشه، شده باشه با به خرج خودت با تاکسی منو بفرستی این کارو میکنی هادی گفت: - میشه حکایت اون یارو که رفته بود باباش رو دفن کنه. بهش گفتن چرا اینقدر لباست پاره پوره شده؟گفت بنده خدا نمی ذاشت خاکش کنیم علی خندید. بعد همدیگر را بغل کردند و شروین دید که علی گرچه وانمود می کند شاد باشد اما نتوانست جلوی اشکش را بگیرد. هادی هم شاهرخ را بغل کرد و گفت: - منم فردا نمی تونم بیام. خودت میدونی چرا شاهرخ سرتکان داد. - آره. اشکالی نداره بعد رو به هر دویشان گفت: - خیلی ممنون که اومدید. دلم برای همتون تنگ می شه. برام دعا کنید. هوای این رفیق مارو هم داشته باشید علی گفت: - خیالت تخت! .مطمئن باش آب و دونش یادمون نمیره شاهرخ سر تکان داد. وقتی علی و هادی رفتند. شاهرخ رو به شروین گفت: - تو که می مونی؟ - بمونم؟ - هرجور راحتی - اگه بمونم نمی ذارم بخوابی صبح میام دنبالت صبح ساعت 7 بود که رسید. در روی هم بود. در را هل داد و وارد شد. اولین باری که از این پله ها پائین آمده بود چقدر برایش احمقانه بود ولی حالا دل کندن از این خانه سخت بود. تصور اینکه دیگر شاهرخی نخواهد بود که در را برویش باز کند زجرش می داد. کنار تخت که حالا بدون فرش رویش خیلی غم انگیز و رقت بار به نظر می رسید ایستاد و نگاهی به حوض خالی کرد. شاهرخ چمدان به دست از راهرو بیرون آمد. - سلام، کی اومدی؟ - سلام، الان رسیدم، چرا حوض رو خالی کردی؟! - اگه آبش مرتب تمیز و عوض نشه لجن می گیره - اینجوری که درخت ها خشک می شه. اقلا به باغبون پدرت می گفتی بیاد حواسش به درخت ها باشه. شاهرخ کنار شروین ایستاد. چمدان را زمین گذاشت. - چی شد تغییر عقیده دادی؟ - خب درخت ها گناه دارن شاهرخ کلید را از جیبش در آورد و جلوی شروین گرفت. - خب خودت بیا بهشون آب بده ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۴۱ - نه، این از اون جهت هست که از دستت خلاص می شیم علی این را گفت و با آهنگ تولدت م
پارت۱۴۲ شروین نگاهی به کلید و دوباره نگاهی به شاهرخ کرد. - مگه نگفتی بده اجاره؟ تو که عادت داری اینجا تلپ باشی شروین که از خنده شاهرخ خنده اش گرفته بود دست دراز کرد تا کلید را بگیرد ولی شاهرخ کلید را عقب برد و گفت : - به شرطی که سوء استفاده نکنی. اینجا نشه پناهگاه برای فرار از خونه - باشه - قول؟ شروین سر تکان داد و کلید را گرفت ... وقتی به ایستگاه رسیدند، از ماشین که پیاده شدند موبایل شاهرخ زنگ زد. شروین با کمی فاصله پشت سرش حرکت می کرد. وقتی شاهرخ تلفنش تمام شد نگاهی به اطراف کرد و وقتی شروین را ندید برگشت. شروین را دید که غرق هپروت بود. دست دراز کرد، دستش را گرفت، کشید و وقتی کنارش قرار گرفت دستش را دورش انداخت بازویش را گرفت و فشار داد: - کجائی پسر؟ - نمی دونم - خیلی بهش فکر نکن. بالاخره راضی می شه. تازه حالا که دیگه یه خونه مفت و مجانی هم گیرت اومده حتماً جواب مثبت می ده - کی؟ - نرگس خانم دیگه شروین که تازه متوجه منظورش شده بود گفت: - خیلی بی مزه ای - تو می خوای زن بگیری، من بی مزه ام؟ - از لج تو هم که شده این یه کار رو نمی کنم - مرده و حرفش - حتماً کنار قطار ایستاده بودند تا چند دقیقه دیگر قطار راه می افتاد ... بدون هیچ حرفی در چشمان هم زل زده بودند. هیچ کدامشان نمی دانستند چه باید بگویند. بالاخره شاهرخ سکوت را شکست. - دیگه سفارش خونه رو نکنم ها! مرتب بهش سر بزن. تنبلی نکنی ها. تمیزش کن شروین به لحن پدرانه اش لبخند زد. می دانست که شاهرخ سعی دارد جو را عوض کند و تلاش می کند بغضش را زیر لبخندش پنهان کند اما کمتر کسی بود که گول ظاهرش را بخورد. شروین می خواست حرفی بزند اما انگار صدایش به زور در می آمد. تنها چیزی که توانست بگوید یک جمله بود: - سعی کن زودتر برگردی - ان شاء ا... تو هم اینقدر عزا نگیر ... برا ابد که نمی رم ... تو که عاشق فرار از خونه ای ... بهم سر بزن شاهرخ این را گفت و دست کرد از جیب پالتویش جعبه کوچکی را بیرون آورد. - یه یادگاری! هر وقت دلت گرفت نگاش کن یاد من بیفت، یاد خل و چل بازی هامون! حالت خوب میشه ... نه، الان نه. بذار وقتی رفتم شروین بسته را توی جیبش گذاشت ولی حرفی نزد. می دانست اگر چیزی بگوید اشکش سرازیر می شود دوست نداشت با اشک بدرقه اش کند. - قرار نشد مثل دخترا خودتو لوس کنی. خجالت بکش مرد گنده، نگاش کن شروین تمام تلاشش را کرد و لبخندی زورکی زد. دستش را دراز کرد. شاهرخ دستش را گرفت. سرد بود. اشک در چشمان شروین دوید و صورتش سرخ شد. شاهرخ همانطور که دستش را گرفته بودلبخندی زد او را به طرف خودش کشید و محکم در آغوشش گرفت... صدایی از بلندگوی ایستگاه شماره را اعلام کرد. شروین همانطور که اشکش را پاک می کرد خندید و گفت: - آبروی هرچی مرد بود بردم - موافقم شاهرخ این را گفت و چمدانش را برداشت. - کاری نداری؟ شروین که کمی سبک تر شده بود با لحنی شیطنت آمیز گفت: - از اول هم کاری نداشتم. خودت پات پیچ خورد شاهرخ خندید. با هم دست دادند و شاهرخ از پله ها بالا رفت. قطار آرام شروع به حرکت کرد. شاهرخ همانجا پشت در مانده بود و با همان لبخند همیشگی برای شروین دست تکان می داد. شروین آرام آرام کنار قطار حرکت می کرد. کم کم سرعت قطار زیاد شد. چند قدمی دوید و بالاخره مجبور شد بایستد . رفتن قطار را نگاه کرد. وقتی قطار کامالا از دیدش خارج شد با قدم هایی سنگین به طرف در خروجی به راه افتاد. کنار ماشین که رسید نگاهی به صندلی خالی شاهرخ انداخت. سوار شد و راه افتاد. ضبط را روشن کرد. همانطور که رانندگی می کرد یاد خاطرات گذشته افتاد: یاد اولین روزی که دم در اتاق آموزش نگاهش به نگاه شاهرخ باز شده بود، به پیچ خوردن پایش، مسئله ها، دعوا، سالن بیلیارد، ... همه و همه در ذهنش تکرار می شد... ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۴۲ شروین نگاهی به کلید و دوباره نگاهی به شاهرخ کرد. - مگه نگفتی بده اجاره؟ تو که عا
پارت۱۴۳ ناگهان یاد هدیه افتاد. با عجله ماشین را کنار خیابان برد و نگه داشت. جعبه را درآورد و باز کرد. انگشتر شاهرخ بود. انگشتر عقیقش که خیلی دوستش داشت و یادگار دوستی بود که شاهرخ همیشه با حالتی خاص از او یاد می کرد. نوشته رویش را خواند: - یا قائم آل محمد یاد روزی افتاد که شاهرخ می خواست وضو یادش بدهد. انگشترش را درآورده بود و کنار حوض گذاشته بود و شروین گفته بود که انگشتر قشنگیست. می دانست این انگشتر چقدر برای شاهرخ ارزش داشت. دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. سرش را روی فرمان روی دست هایش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. شانه هایش می لرزید... فصل سی ام ریحانه نگاهی به قاب عکس های پدرش روی طاقچه انداخت. عکس فارغ التحصیلی، مراسم ازدواج، عکس یک ماهگی او در بغل مادرش ... عکس ها مثل یک زندگینامه مصور بود و آخرین عکس ... عکس پدر با یکی از بهترین دوستانش توی کوه. یادگار دوران جوانی پدر. به نظر می آمد این عکس - که از همه قدیمی تر بود - برای پدر ارزش خاصی داشت چون قابش از همه محکم تر و زیباتر بود و ریحانه دیده بود که پدرش همیشه با چه وسواسی آن را پاک می کند. نگاهی به پدرش که روی صندلی گهواره ای اش پشت پنجره نشسته بود و به حیاط زل زده بود، انداخت. هیچ وقت پدرش را اینقدر آرام ندیده بود. اگر آن پتوی چهارخانه ای که روی پایش انداخته بودند با لرزش دست هایش حرکت نمی کرد فکر می کردی که حتی نفس هم نمی کشد. در همین فکرها بود که در اتاق باز شد، کله ای از لای در داخل آمد و بعد از برانداز اطراف آرام وارد اتاق شد و همانجا کنار در ایستاد. - حالشون چطوره؟ - خوبن، دواهاشون رو خوردن اما هر کار می کنم راضی نمی شن بخوابن سرجاشون. بعد از نمازصبح تا حالا نشستن رو صندلی و زل زدن به در می گن منتظرم - قراره کسی بیاد؟ - هرچی می پرسم، می گن میاد اما نمی گن کی. مدام زیر لب می گن شاهرخ - خب شاید با امیر کار دارن - نه، می گم امیر که اینجاست. بگم بیاد؟ می گن نه، خودش میاد دختر با شنیدن این حرف ابروئی بالا برد. ریحانه گفت: - می دونی مریم؟ عین بابا ابروهاتو بالا می بری! - اگه اشتباه نکنم دخترشم. درسته شما سوگلی بابا هستی ریحانه خانم ولی ما هم یه نسبتی با ایشون داریم ریحانه خنده کوتاهی کرد ولی قبل از اینکه جوابی بدهد در اتاق باز شد و دو تا پسر 7-6 ساله دویدند توی اتاق. می خواستند سر و صدا کنند که مریم با فریادی کوتاه ساکتشان کرد. - اینجا اومدید چکار؟ برید بیرون بازی کنید - بریم تو حیاط؟ - نه، حیاط سرده، برید تو پذیرائی - ولی مامان... - همین که گفتم. برید آقاجون حالش خوب نیست. سر و صدا نکنید دو تا پسر ملتمسانه به خاله شان زل زدند. خاله ریحانه که از لب و لوچه آویزان خواهر زاده هایش خنده اش گرفته بود گفت: - برید کنار شومینه. می گم صفورا بیاد براتون قصه بخونه بالاخره پسرها راضی شدند که بروند. وقتی رفتند ریحانه پرسید: - امیر کجاست؟ - رفته آمپول های بابا رو بگیره... صدای جیغ پسرها حرفش را قطع کرد. - مامااان! مریم سری تکان داد و گفت: - من برم تا اینا خونه رو به هم نریختن. تو هم نگران نباش حالش خوبه پیشانی خواهرش را بوسید و رفت. ریحانه مدتی به پدر خیره ماند بعد از اتاق خارج شد و آرام در را بست. پیرمرد همچنان به در خیره مانده بود. حوض مثل روز آخری که شاهرخ رفته بود خالی بود. شاخه ها پر از برف بود و برف ها کف حیاط جا به جا یخ زده بودند. شروین دست لرزانش را بالا آورد و نگاهی به انگشترش انداخت و زیر لب گفت: - پس کجائی؟ یکدفعه صدائی باعث شد سرش را بلند کند. صدای در حیاط بود. در کمی باز شد و سیب سرخی از درز در به داخل حیاط غلطید. دیگر اثری از برف و یخ حیاط نبود. نگاهش را از سیب غلطان به سمت در برد. در آرام روی پاشنه چرخید و کامل باز شد. در آستانه در، زنی سفیدپوش را دید. نرگسش بود. چقدر جوان شده بود لبخندی پرحرارت روی لبان شروین پیر نقش بست. سعی کرد از جایش بلند شود و ناگاه خود را در وسط حیاط کنار حوض دید. جوان شده بود و دیگر هیچ خبری از لرزش و فرسودگی ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۴۳ ناگهان یاد هدیه افتاد. با عجله ماشین را کنار خیابان برد و نگه داشت. جعبه را درآ
پارت۱۴۴ نبود. جلو رفت. با نگاهی مهربان به زن خیره شد. خم شد،گوشه دامنش را گرفت و بوسید. بعد بلند شد لبخندی زد و سلام کرد. - سلام نرگسم، چرا اینقدر دیر؟ و نرگس آرام پاسخ داد: - انتظار همیشه زمان رو طولانی می کنه بعد همانطور که در آستانه در ایستاده بود عقب رفت، با دستش به انتهای کوچه اشاره کرد و گفت: - اما حالا دیگه همه چیز تموم شده شروین از پله ها بالا آمد و نگاهی به انتهای کوچه انداخت. شاهرخ را دید. هر دو با دیدن هم لبخند زدند... صندلی گهواره ای از حرکت ایستاده بود. دستان بی جان پیرمرد از صندلی آویزان بود، سیب سرخ کنار صندلی روی زمین افتاده بود و سر پیرمرد در حالی به پشتی صندلی تکیه داشت که لبخندی رضایت بخش روی لبانش نقش بسته بود... فصل آخر شما مکلف هستید که اوامر و دستورات ما را به دوستان ما برسانی، خداوند عزت و توفیق اطاعتش را به آنان مرحمت فرماید و مهمات آنان را کفایت کرده، در پناه لطف خویش محفوظشان دارد. با یاری خداوند متعال در مقابل دشمنان ما که از دین خداوند روی برگرداندهاند بر اساس تذکرات، استقامت کن و با خواست الهی دستورات ما را به آنان که از تو میپذیرند و گفتار ما موجب آرامش آنها میباشد، ابلاغ کن. با این که بر اساس فرمان خداوند بزرگ و صالح واقعی آنها ما و شیعیانمان تا زمانی که حکومت در اختیار ستمگران است در نقطه ای دور و پنهان از دیده ها بسر میبریم، ولی از تمام حوادث و ماجراهایی که بر شما میگذرد کاملا مطلع هستیم ... از خطاها و گناهانی که بندگان صالح خداوند از آنها دوری میکردند ولی اکثر شما مرتکب شدید باخبریم. چیزی از رخدادهای زندگی شما بر ما پوشیده نمیماند و شرایط غمبار و دردناكی كه شما بدان گرفتار آمده اید، آنگونه كه هست برای ما شناخته شده است. از آن زمانی كه بسیاری از شما به راه و رسم ناپسندی كه پیشینیان شایسته كردارتان از آن دوری میگزیدند، روی آورده و پیمان فطرت را، به گونه ای پشت سر انداختید كه گویی هرگز بدان آگاه نیستید ... وآنگاه (به كیفر گناهان)به این شرایط غمبار و خفت انگیز گرفتار گشتید. ما از سرپرستی و رسیدگی به امور شما كوتاهی نورزیده و یاد شما را از صفحه خاطر خویش نزدوده ایم؛ كه اگر جز این بود، موج سختیها بر شما فرود می آمد و دشمنان بدخواه و كینه توز، شما را ریشه كن میساختند. پس پروای خداوند را پیشه سازید و از (اهداف بلند آسمانی)ما پشتیبانی كنید تا شما را از فتنه ای كه به سویتان روی آورده است و شما اینك در لبه پرتگاه آن قرار گرفته اید نجات بخشیم. از نگون بختی و فتنه ای كه هر كس مرگش فرا رسیده باشد در آن نابود میگردد و آن كس كه به آرزوی خویش رسیده باشد، از آن دور میماند، و آن فتنه، نشانه ای از نشانه های نزدیك شدن جنبش ماست و پخش نمودن خبر آن به دستور ما، به وسیله شماست. پس، از خداوند بترسید و تقوا پیشه کنید و به خاندان رسالت مدد رسانید. اوامر و نواهی ما را متروک نگذارید و بدانید که علیرغم کراهت و ناخشنودی کفار و مشرکان، خداوند نور خود را تمام خواهد کرد. من ولی خدا هستم، سعادت پویندگان راه حق را تضمین میکنم... پس سعی کنید اعمال شما طوری باشد که شما را به ما نزدیک سازد و از گناهانی که موجب نارضایتی ما را فراهم نماید بترسید و دوری کنید. عدم التزام به دستورات ما، موجب میشود که بدون توبه از دنیا بروند و دیگرندامت و پشیمانی نفعی نخواهد داشت. بخشی از توقیعات امام زمان به شیخ مفید والسلام بهمن ۸۹ پایان ✍ میم مشکات