19 🔅🔅🔅 🗓19- فی المغازی فی باب سريّة علىّ بن أبى طالب عليه السلام إلى بنى سعد، بفدك فى شعبان سنة ستّ‏ حدّثنى عبد الله بن جعفر، عن يعقوب بن عتبة ، قال: بعث رسول الله صلّى الله عليه و سلّم عليّا عليه السلام فى مائة رجل إلى حىّ سعد، بفدك، و بلغ رسول الله صلّى الله عليه و سلّم أنّ لهم جمعا يريدون أن يمدّوا يهود خيبر، فسار الليل و كمن النهار حتى انتهى إلى الهمج ، فأصاب عينا فقال: ما أنت؟ هل لك علم بما وراءك من جمع بنى سعد؟ قال: لا علم لى به. فشدّوا عليه فأقر أنه عين لهم بعثوه إلى خيبر، يعرض على يهود خيبر نصرهم على أن يجعلوا لهم من تمرهم كما جعلوا لغيرهم و يقدمون عليهم، فقالوا له: فأين القوم؟ قال: تركتهم و قد تجمّع منهم مائتا رجل، و رأسهم وبر ابن عليم. قالوا: فسر بنا حتى تدلّنا . قال: على أن تؤمّنونى ! قالوا: إن دللتنا عليهم و على سرحهم أمّنّاك، و إلّا فلا أمان لك. قال: فذاك! فخرج بهم دليلا لهم حتى ساء ظنّهم به، و أوفى بهم على فدافد و آكام ، ثم أفضى بهم إلى سهولة فإذا نعم كثير و شاء ، فقال : هذا نعمهم و شاءهم . فأغاروا عليه فضمّوا النّعم و الشاء. قال: أرسلونى! قالوا: لا حتى نأمن الطلب! و نذر بهم الراعي رعاء الغنم و الشاء، فهربوا إلى جمعهم فحذّروهم ، فتفرّقوا و هربوا ، فقال الدليل : علام تحبسني؟ قد تفرّقت الأعراب و أنذرهم الرعاء. قال علىّ عليه السلام: لم نبلغ معسكرهم. فانتهى بهم إليه فلم ير أحدا، فأرسلوه و ساقوا النّعم و الشاء، النّعم خمسمائة بعير، و ألفا شاة .* 📝در مغازی در سريّه على بن ابى طالب (ع) به فدك و بنى سعد در شعبان سال ششم آمده : ‏عبد الله بن جعفر، از قول يعقوب بن عتبه برايم نقل كرد: پيامبر (ص) على (ع) را با صد مرد به قبيله بنى سعد در ناحيه فدك اعزام فرمود، زيرا به پيامبر (ص) خبر رسيده بود كه آنها جمع شده و مى‏خواهند يهود خيبر را مدد رسانند. على (ع) شبها راه مى‏پيمود و روزها در كمين به سر مى‏برد تا آنكه به همج رسيد. در آنجا جاسوسى از دشمن را گرفتند، و از او پرسيدند تو كيستى؟ و چه اطلاعى از جمعيت بنى سعد دارى؟ گفت: من اطلاعى ندارم. بر او سخت گرفتند، ناچار اقرار كرد كه جاسوس ايشان است و او را به خيبر فرستاده‏اند تا آمادگى آنها را به اطلاع ايشان برساند، مشروط بر اينكه يهوديان‏ خيبر هم براى آنها سهمى در محصول خرماى خود منظور كنند و هم اطلاع دهد كه به زودى آنها نزد ايشان خواهند رفت. گفتند، بنى سعد كجايند؟ گفت: دويست نفر به فرماندهى وبر بن عليم جمع شده‏اند. مسلمانان گفتند همراه ما بيا و ما را به آنها راهنمايى كن. گفت: به شرط آنكه به من امان دهيد. گفتند اگر ما را به آنها و گله آنها راهنمايى كنى به تو امان مى‏دهيم و گر نه امانى براى تو نيست. گفت: چنين باشد. او به عنوان دليل و راهنما همراه ايشان راه افتاد، و آن قدر طول كشيد كه مسلمانان به او بدگمان شدند. او مسلمانان را از چند رشته تپه و دره گذراند تا به دشتى رسيدند كه در آن شتر و گوسفند و بز زيادى بود. گفت: اينها رمه و گله ايشان است. مسلمانان بر آن غارت بردند و شتران و گوسفندها را گرفتند. مرد گفت: اكنون مرا رها كنيد. گفتند، تا از تعقيب خيالمان آسوده نشود رهايت نمى‏كنيم. چوپانان و ساربانها خبر حمله را به بنى سعد رساندند، و ايشان متفرق شدند و گريختند. راهنما گفت: چرا مرا نگاه داشته‏ايد؟ اعراب كه پراكنده شده و گريخته‏اند. على (ع) فرمود: هنوز به لشكرگاه ايشان نرسيده‏ايم. مسلمانان به آنجا رسيدند ولى كسى را نديدند. پس اسير را آزاد كردند و چهار پايان را كه پانصد شتر و دو هزار گوسپند بود، با خود راندند. *المغازى،ج‏2،ص:562 و 563 🔆اجتهاد روشمند 🔆 @salmanraoofi