🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۵۸م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12910 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۷. سهرابی همان کارگر ساده‌ای بود که قرار گذاشته بودیم پس از دو روز به خانه‌اش برگردد؛ ولی همان‌جا به آسمان پرکشید تیربارچی دوم از فاصله‌ی دورتر می‌زد اما او و کمک‌تیربارچی هم با انفجار راکت هلیکوپتر از داخل کانال به بیرون پرتاب شدند دستم هنوز زخم بود و پانسمان داشت نمی‌توانستم حتی با سلاح سبک تیراندازی کنم فقط شاهد افتادن بچه‌ها بودم و کاری ازم بر نمی‌آمد هلیکوپتر اول که تمام راکت‌هایش را زد، دومی آمد و سومی و ... آنقدر موشک هلیکوپتر داخل کانال‌ها خورده بود که می‌توانستم موقع شلیک موشک‌ها تعداد آنها را بشمارم یک، دو، سه؛ تا ۱۴ را می‌شمردم موشک چهاردهم که به سمت ما می‌آمد لانچر زیر هلیکوپتر خالی می‌شد و برمی‌گشت و هلیکوپتر بعدی می‌آمد دیگر ما چند نفر هم جابه‌جا نمی‌شدیم با بی‌سیم فقط به آبنوش که انتهای دژ بود می‌گفتم: "بچه‌های من بیشترشان یا سراغ شامخی را می‌گیرند یا رفته‌اند موقعیت هادی‌پور! کاری کن!" او هم به فرمانده لشکر اطلاع می‌داد اما هرکس هم جای ما می‌آمد سرنوشتش همین بود بیسیم را پشتم انداختم به بی‌سیم‌چی هم گفتم با من نیا دنبال سعید اسلامیان بودم کانالی که دیشب از اجساد عراقی‌ها پر بود از پیکر شهیدان که روی عراقی‌ها افتاده بودند انباشته شده بود دلم نمی‌آمد پا روی آنها بگذارم و رد شوم اما راه دیگری هم نبود در مسیر سیمای نورانی آن بسیجی نوجوان یعنی بهادربیگی را دیدم تیر از وسط پیشانیی‌اش خورده بود آن طرف‌تر پیکر شهید احمد حقجو را که چند بار خمپاره روی بدن پاره‌پاره‌اش خورد تا آن روز خودم را جلوی دشمن جلوی دشمن تا این اندازه دست‌بسته و ناتوان ندیده بودم صدایم پشت بی‌سیم می‌لرزید عصبی بودم از خودم! از عراقی‌ها! و حتی از فرماندهان لشکر چشمم باز به سعید اسلامیان و ناصر قاسمی افتاد با بی‌سیم با عقب صحبت می‌کرد وقتی تماس تمام شد، رو کرد به ناصر قاسمی و گفت: "نشد! زدنش!" پیدا بود که خبر ناامید کننده‌ای را شنیده است قاسمی پرسید: "چطوری؟! کجا؟!" گفت: "نرسیده به دژ زدنش! رفیعی هم شهید شد" این خبر، امید همه را برای رهایی از هلیکوپترها ناامید کرد دوباره بیسیم صدا کرد گوش همه به صدای سیدمسعود حجازی فرمانده طرح و عملیات لشکر بود خبر داد که تا غروب مقاومت کنید؛ گردان ۱۵۸ جانشین گردان شما می‌شود یک ساعت گذشت من همان جا ماندم داخل کانال کنار سنگر فرماندهان محور اکبر امیرپور فرمانده گردان ۱۵۸ به همراه یک نفر برای توجیه خط آمدند مطمئن شدم که او و نیروهایش جایگزین نیروهای باقی‌مانده ما خواهند شد آتش مجال نمی‌داد، اسلامیان و بقیه او را خوب به موقعیت دژ توجیه کنند آن‌جا جنگ تن با آتش بود یک آتش یک طرفه حلقه کوچک ما داخل کانال هدف خوبی برای راکت‌های هلیکوپتر بعدی بود 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12980 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee