eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
908 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 مدیر کانال: @mehdi2506
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۵۷م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12878 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۶. هنگام غروب گروهان اول از دژ به سمت نخلستان رفت صدای تیرهای سبک بالا گرفت همان‌جا هوشیاریان مجروح شد از آنجا معاون من عباس علافچی فرماندهی گروهان اول را به عهده گرفت عراقی‌ها پشت نخل‌ها وول می‌خوردند جلو می‌آمدند اما نرسیده به دژ با آتش بچه‌ها زمین‌گیر می‌شدند و عقب می‌رفتند گروهان عباس علافچی از سمت راست نخل‌ها به دشمن جناح داده بود و داشتند دور می‌خوردند سعید اسلامیان گفت: "خوش‌لفظ! پشت سرم بیا!" از انتهای سمت چپ دژ تا سمت راست از وسط کانال عبور کردیم بیشتر مسیر کانال از اجساد عراقی‌ها بسته شده بود به ناچار پا روی آنها می‌گذاشتیم و عبور می‌کردیم به انتهای دژ رسیدیم جایی که بچه‌های لشکر سیدالشهدا مستقر بودند فرمانده گردان ما سالار آبنوش هم آن‌جا بود سعید یک لحظه از دژ بالا رفت به اندازه یک چشم‌به‌هم‌زدن نگذشت که یک عراقی از پشت نخل رگباری به سمت او گرفت تیر به کشاله ران او خورد سعید حتی خم هم نشد مثل شیر بالای دژ ایستاد و رجز خواند: "بچه‌ها بزنیدشان! امانشان ندهید!" تیربارچی‌ها نخلستان را به تیربار بستند عراقی‌ها باز هم پشت نخل‌ها سنگر گرفتند یکی از بچه‌های لشکر سیدالشهدا پرسید: "این اخوی کیست؟! عجب سر نترسی دارد!!!" من هم باد به غبغب انداختم و گفتم: "این یل لشکر ماست!" سعید صدای مرا شنید و گفت: "خوش‌لفظ! لوس نشو." همان جا با مسئول محور لشکر ۱۰ هماهنگ کرد که نیروهای گروهان یک را که جلو رفته‌اند مبادا به اشتباه بزنند خواستیم برگردیم؛ پرسیدم: "حاج سعید! نمی‌خواهی پایت را ببندم؟!" لبخند با صورت او گره خورده بود با همان تبسم همیشگی گفت: "خیلی داری شلوغش می‌کنی." آفتاب نزده بود که باقیمانده گروهان یک از نخلستان برگشتند حالا با بالا آمدن خورشید نوبت عراقی‌ها بود که شانس‌شان را برای بازپس‌گیری دژ امتحان کنند اول با خمپاره ۱۲۰ شروع کردند متربه‌متر کانال را از ابتدا تا انتها می‌زدند کم‌کم کاتیوشا و توپخانه سنگین هم به آن اضافه شد نوبت به خمپاره‌های سبک ۶۰ میلیمتری که رسید با خودم گفتم؛ "شاید نیروهای پیاده آنها جلو بیایند و شاید هم این یک آتش تهیه سنگین باشد!" نخلستان متراکم فرصت مانور تانک‌ها را به آن‌ها نمی‌داد آتش به حدی سنگین بود که حتی اگر عراقی‌ها تا لب دژ می‌آمدند، تیری از جانب ما به سمت آن‌ها شلیک نمی‌شد بچه‌ها داخل کانال مچاله شده بودند و منتظر که هر لحظه خمپاره یا توپی کنارشان منفجر شود من، امیر خانزاده و حسین یلفانی تنها نفراتی بودیم که طول کانال را می‌رفتیم و می‌آمدیم گاهی نیم‌نگاهی به سمت مقابل می‌انداختیم کم‌کم کانال از حجم انفجارها تخریب شد و مسیر مسیری را که در ابتدا بدون خم شدن می‌رفتیم؛ خمیده و حتی سینه خیز عبور می‌کردیم چشممان به آسمان بود که کی از زوزه خمپاره‌ها کم می‌شود؛ غافل از آنکه تازه اول ماجرا است ساعت ۹ صبح سروکله هلیکوپترهای عراقی پیدا شد هلیکوپتر اول ۳۰ متری زمین و ابتدای دژ ایستاد مطمئن بود که حتی یک قبضه دوشکا در خط نیست که به طرف او شلیک کند سهرابی اولین تیربارچی بود که از داخل کانال با گرینوف به سمت آن شلیک کرد اما پیش از او هلیکوپتر چند راکت به سمت کانال فرستاد سهرابی همان کارگر ساده‌ای بود که قرار گذاشته بودیم پس از دو روز به خانه‌اش برگردد؛ ولی همان‌جا به آسمان پرکشید 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12943 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۵۸م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12910 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۷. سهرابی همان کارگر ساده‌ای بود که قرار گذاشته بودیم پس از دو روز به خانه‌اش برگردد؛ ولی همان‌جا به آسمان پرکشید تیربارچی دوم از فاصله‌ی دورتر می‌زد اما او و کمک‌تیربارچی هم با انفجار راکت هلیکوپتر از داخل کانال به بیرون پرتاب شدند دستم هنوز زخم بود و پانسمان داشت نمی‌توانستم حتی با سلاح سبک تیراندازی کنم فقط شاهد افتادن بچه‌ها بودم و کاری ازم بر نمی‌آمد هلیکوپتر اول که تمام راکت‌هایش را زد، دومی آمد و سومی و ... آنقدر موشک هلیکوپتر داخل کانال‌ها خورده بود که می‌توانستم موقع شلیک موشک‌ها تعداد آنها را بشمارم یک، دو، سه؛ تا ۱۴ را می‌شمردم موشک چهاردهم که به سمت ما می‌آمد لانچر زیر هلیکوپتر خالی می‌شد و برمی‌گشت و هلیکوپتر بعدی می‌آمد دیگر ما چند نفر هم جابه‌جا نمی‌شدیم با بی‌سیم فقط به آبنوش که انتهای دژ بود می‌گفتم: "بچه‌های من بیشترشان یا سراغ شامخی را می‌گیرند یا رفته‌اند موقعیت هادی‌پور! کاری کن!" او هم به فرمانده لشکر اطلاع می‌داد اما هرکس هم جای ما می‌آمد سرنوشتش همین بود بیسیم را پشتم انداختم به بی‌سیم‌چی هم گفتم با من نیا دنبال سعید اسلامیان بودم کانالی که دیشب از اجساد عراقی‌ها پر بود از پیکر شهیدان که روی عراقی‌ها افتاده بودند انباشته شده بود دلم نمی‌آمد پا روی آنها بگذارم و رد شوم اما راه دیگری هم نبود در مسیر سیمای نورانی آن بسیجی نوجوان یعنی بهادربیگی را دیدم تیر از وسط پیشانیی‌اش خورده بود آن طرف‌تر پیکر شهید احمد حقجو را که چند بار خمپاره روی بدن پاره‌پاره‌اش خورد تا آن روز خودم را جلوی دشمن جلوی دشمن تا این اندازه دست‌بسته و ناتوان ندیده بودم صدایم پشت بی‌سیم می‌لرزید عصبی بودم از خودم! از عراقی‌ها! و حتی از فرماندهان لشکر چشمم باز به سعید اسلامیان و ناصر قاسمی افتاد با بی‌سیم با عقب صحبت می‌کرد وقتی تماس تمام شد، رو کرد به ناصر قاسمی و گفت: "نشد! زدنش!" پیدا بود که خبر ناامید کننده‌ای را شنیده است قاسمی پرسید: "چطوری؟! کجا؟!" گفت: "نرسیده به دژ زدنش! رفیعی هم شهید شد" این خبر، امید همه را برای رهایی از هلیکوپترها ناامید کرد دوباره بیسیم صدا کرد گوش همه به صدای سیدمسعود حجازی فرمانده طرح و عملیات لشکر بود خبر داد که تا غروب مقاومت کنید؛ گردان ۱۵۸ جانشین گردان شما می‌شود یک ساعت گذشت من همان جا ماندم داخل کانال کنار سنگر فرماندهان محور اکبر امیرپور فرمانده گردان ۱۵۸ به همراه یک نفر برای توجیه خط آمدند مطمئن شدم که او و نیروهایش جایگزین نیروهای باقی‌مانده ما خواهند شد آتش مجال نمی‌داد، اسلامیان و بقیه او را خوب به موقعیت دژ توجیه کنند آن‌جا جنگ تن با آتش بود یک آتش یک طرفه حلقه کوچک ما داخل کانال هدف خوبی برای راکت‌های هلیکوپتر بعدی بود 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12980 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۵۹م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12943 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۸. آن‌جا جنگ تن با آتش بود یک آتش یک طرفه حلقه کوچک ما داخل کانال هدف خوبی برای راکت‌های هلیکوپتر بعدی بود این بار راکت از زیر هلیکوپتر رها شد کانال را شکافت ... و میان ما منفجر شد موج مرا بالا برد و چرخاند و با سر روی دیواره کانال کوبید جلوی من دو نفر افتاده بودند و پشت سرم هم دو نفر نفرات جلو را تکان دادم وحدتی و ناصر قاسمی در جا شهید شده بودند عقب‌تر از من هم یکی افتاده بود گیج بودم و چشمم سیاهی می‌رفت او را درست نشناختم ولی کنار او سعید اسلامیان نشسته بود زل زده بود توی چشمان من انگار نه انگار که اینجا معرکه آتش و جهنم نهرجاسم است اول فکر کردم می‌خواهد به من موج گرفته روحیه بدهد که کار سعید همیشه تزریق انرژی به دیگران بود اما وقتی چشمانم را مالیدم دیدم استخوان زانوی او گوشتش را شکافته و سفیدی استخوان کلفت و قلم شده او از روی زانویش پیداست آخ هم نمی‌گفت فقط نگاه می‌کرد شاید بیشتر از وضعیت خودش نگران سقوط دژ پس از خود بود به سختی تا لب کانال بالا بردمش وزنش بیش از صدکیلو بود موج انفجار گاهی زمین و آسمان را روی سرم می‌چرخاند و روی او می‌افتادم به هر مشقتی بود او را لب کانال گذاشتم و تا قبل از اینکه خمپاره یا موشک بعدی فرود بیاید او را به سمت پایین دژ غلطاندم چهار متر از بالا تا پایین دژ غلطید باز هم دریغ از یک آخ دو نفر پشت دژ نشسته بودند آنها تنها، با خودرو، به خط آمده بودند ولی از شدت انفجارها جرات نمی‌کردند که برگردند سرشان داد زدم: "این حاج سعید است! اگر نبریدش عقب می‌گویم اعدامتان کنند!" یکیشان با غیظ و غضب گفت: "تو را می‌شناسیم هم حاج سعید را! نیاز به تهدید نیست. می‌بریمش." به محض حرکت خودرو چند راکت شلیک شد ولی خودرو جان سالم به در برد و از معرکه گریخت حالا آن‌قدر سرگیجه و تهوع داشتم که به سختی از دژ بالا رفتم و داخل کانال افتادم چند نفر از بسیجی‌ها داخل کانال با حمیدزاده جر و بحث می‌کردند آنها اصرار می‌کردند که باید برگردند و حمیدزاده مانع‌شان می‌شد اولین بار بود دلم با بچه‌هایی همراهی می‌کرد که از عقب‌نشینی حرف می‌زدند اما همه باید از مافوق اجازه می‌گرفتند حمیدزاده حرف آخر را می‌زد و من با او رودروایستی داشتم چرخیدم و به انتهای دژ رفتم حجت ایزدی را دیدم خواستم بپرسم سالار آبنوش را ندیدی که یک توپ زمانی بالای سرمان منفجر شد ترکش توپ فک حجت ایزدی را شکافت و در لحظه خون آن روی صورت من پاشید حرفم را خوردم دیدن آدم‌های درب‌وداغان و لت‌وپار آنقدر سنگ‌دلم کرده بود که دیگر به جراحت نیروهایم اهمیتی نمی‌دادم جای قبلی فرمانده گردان سمت راست در انتهای دژ بود بی‌سیم را کنار انداختم به جایی که حدس می‌زدم آنجاست رفتم باید از او کسب تکلیف می‌کردم چشم گرداندم پیرمردی که قبلاً در همدان دیده بودم نگاهم را جلب کرد 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13081 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۰م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12980 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۹. به جایی که حدس می‌زدم فرمانده گردان آنجاست رفتم باید از او کسب تکلیف می‌کردم چشم گرداندم پیرمردی که قبلاً در همدان دیده بودم نگاهم را جلب کرد حاج‌رستم حاجی‌بابایی بود شیرمردی که دو فرزندش را در راه خدا داده بود و حالا با چند نفر؛ بی‌خیال توپ و خمپاره گونی‌ها را از خاک پر می‌کرد برای حفظ جان بچه‌ها، بالای کانال می‌برد او هم‌شهری فرمانده گردان ما سالار آبنوش بود ازش پرسیدم؛ حاجی آبنوش کجاست؟! با دست سنگری را در سینه پشت دژ نشان داد که از اصابت مستقیم راکت هلیکوپتر و خمپاره در امان بود. از دژ پایین رفتم سالار را که دیدم حس یتیمی را داشتم که پدر و مادر و همه خانواده‌اش را از دست داده است و برای یک بزرگتر درد دل می‌کند: "حاجی! بیشتر بچه‌هایم شهید شده‌اند! دیگر کسی نمانده که از دژ حفاظت کند! اگر عراقی‌ها بالا بیایند کسی مقابلشان نیست!" گفت: "می‌دانم. اما تا شب باید صبر کنیم تا نیروی کمکی بیاید." باز اصرار کردم: "کسی نمانده؛ از ۱۲۰ نفر شاید ..." بی‌سیم را روشن کرد رفت روی فرکانس فرمانده لشکر وضعیت را یک‌بار دیگر برای او گفت اما حرف حاج‌مهدی کیانی یک کلام بود: "تکلیف است که بمانید!" نمی‌دانم چرا؟! شاید اثر موج انفجار بود شاید هم تاثیر از دست دادن این همه رفیق و عزیز که گوشی را از دست سالار آبنوش گرفتم و به فرمانده لشکر گفتم: "کسی نمانده! ما تنها هستیم" فرمانده گفت: "اگر ترسیدی ..." پاک قاطی کردم و جواب تندی به فرمانده لشکر دادم آبنوش هم گفت: "من می‌مانم! تو اگر می‌خواهی با نیروهایت برگرد. اما برو پیش حاج‌مهدی" دوباره داخل کانال رفتم طول آن را طی کردم نمی‌خواستم لحظه‌ای درنگ کنم و چشمم به پیکر غرق به خون بچه‌ها بیفتد اگرچه داشتم از غصه منفجر می‌شدم؛ دو نفر را سرپا دیدم اولی امیر خانزاده بود ‌که گفت: "من همین‌جا می‌مانم و بر نمی‌گردم" دومی هم طهمورثی پیک من بود که گفت: "جناب فرمانده! حالا باید چه کار کنیم؟!" خنده تلخی کردم: "کسی نمانده تا من فرمانده‌اش باشم!" پشت سر من به راه افتادند همان زمان بود که گروهانی از لشکر سیدالشهدا از عقب، به دژ رسیدند انگار خون تازه‌ای در کالبد ما دمیده شد از بالای دژ آخرین نگاه را به انبوه جنازه‌ها انداختم نگاهم روی نخلستان‌های چپ و راست دژ ماند همان نخلستانی که قبل از آمدن ما کاکل نخل‌هایش به ما می‌خندید اما حالا تماماً بی‌سر شده بودند و تا کمر سوخته با خانزاده و طهمورثی به حالت دویدن سه کیلومتر مسیر را از دژ و نهر جاسم تا شهرک دوعیجی و مقر فرمانده لشکر رفتیم داخل سنگر فرماندهی شدم پتو را کنار زدم حاج مهدی و دو سه نفر دیگر مقابل چند بیسیم نشسته بودند از لحن و حاضر جوابیم سرم را پایین انداختم ولی حرفم را زدم: "حاج آقا! از یک گروهان نیرو فقط من هستم و دو نفر که بیرون ایستاده‌اند!" منتظر بودم حاج مهدی سرم داد بزند و سرزنشم بکند به آرامی جواب داد: "می‌دانم!" دیگر حرفی نزدم و برگشتم دنبال یک وسیله بودیم که به ابوشانک برگردیم هیچ خودرو یا موتوری از سنگینی آتش دشمن جرات ایستادن نداشت یک کمپرسی توجهم را جلب کرد به سمتش رفتم ولی ای‌کاش نمی‌رفتم و آن صحنه را نمی‌دیدم 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13124 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۱م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13081 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۱۰. دنبال یک وسیله بودیم که به ابوشانک برگردیم هیچ خودرو یا موتوری از سنگینی آتش دشمن جرات ایستادن نداشت یک کمپرسی توجهم را جلب کرد به سمتش رفتم ولی ای‌کاش نمی‌رفتم و آن صحنه را نمی‌دیدم آن طرف کمپرسی یک لودر با بیل شهدا را برمی‌داشت و داخل کمپرسی می‌ریخت حتماً نیرویی نبود که آنها را تخلیه کند اگر بود باران آتش این فرصت را از آنها می‌گرفت وقتی به ابوشانک رسیدیم حال حضرت زینب در شام غریبان برایم تداعی شد اگر در مرحله اول عملیات ۱۲۰ نفر رفتیم و ۴۵ نفر برگشتیم؛ این بار از ۱۲۰ نفر فقط ۹ نفر مانده بودیم آنقدر دلم تنگ شده بود که حتی گریه هم نمی‌کردم بغضی گلوگیر راه نفسم را بسته بود حیرت و بهت بر جانم مستولی شده بود و بقیه هم مثل من بودند چند نفری از گروهان دوم هم برگشتند، اما نه حال دعا بود و نه سفره وحدت تصویر حنابندان بچه‌ها در شب عزیمت یکی‌یکی مقابل چشمم آمد تک‌تک آن‌ها پاره‌های تن من بودند که پیکرهای‌شان در خط مانده بود یاد سهرابی و بهادربیگی که افتادم سر به نخلستان گذاشتم تنها میان نخل‌ها بلندبلند گریستم بمباران بی‌سابقه شهرها همزمان با عملیات کربلای ۵ آغاز شده بود دشمن برای شکستن اراده مردم و ایجاد تشویش و نگرانی در میان رزمندگان دیوانه‌وار همدان را بمباران می‌کرد هر روز خبر می‌رسید که بسیاری از مردم به کوه و بیابان پناه برده‌اند و آنها که مانده‌اند روزی دوسه بار بمباران می‌شوند برای من از دست دادن بیشتر نیروهایم در مرحله دوم عملیات کربلای ۵ به قدری سنگین بود که هیچ خبری از خانواده نمی‌گرفتم فقط دلم خوش بود که جعفر در کنار آن‌هاست چند روز بعد از طرف فرماندهی دستور آمد که برای سازماندهی جذب نیروی جدید می‌توانیم به همدان برویم چندان تمایلی به رفتن نداشتم اما علاءالدین حبیبی و حاجی‌مختاران از تدارکات آمدند و گفتند: "علی! در همدان شایعه شده که همه نیروهای گردان ۱۵۴ شهید شده‌اند!خوب است سری به خانه بزنی." وقتی به خانه رفتم خوشحال شدم که خانواده شهر را ترک نکرده‌اند با اینکه شایعه بود من هم جز شهدای گردان هستم اما مادرم باور نکرده بود او به جعفر گفته بود می‌دانم علی همین روزها می‌آید یک روز در همدان بودیم که شهر دو مرتبه بمباران شد شرایط حتی برای سرکشی به خانواده شهدا فراهم نبود لذا به پیشنهاد حاجی‌مختاران و علاءالدین حبیبی برای سرکشی به مجروحان به شهرهای اصفهان و شیراز و یزد رفتیم حاجی‌مختاران هنوز عزادار محمد بود کمتر از ۴۰ روز از شهادت پسرش می‌گذشت ولی می‌خواست روحیه خراب مرا احیا کند: "چقدر توی سپاه نان و سیب زمینی بخوریم؟! برویم یک چلوکبابی دلی از عزا در بیاوریم ." پرسیدم: "به چه حساب؟!" گفت: "خیرات برای پسرم محمد." بعد از دیدن مجروحان یک راست از شیراز عازم جنوب شدیم و به پادگان شهید مدنی دزفول رفتیم تا آمدن نیروهای جدید فرصت مناسبی بود که از شر خونابه و عفونت دستم خلاص شوم صبح و بعدازظهر پنیسیلین می‌زدم تا حسابی چرک‌ها خشک شد حالا فقط یک انگشت نیم بند داشتم که با آن می‌شد ماشه تفنگ را چکاند چند روز بعد؛ ۱۰ اتوبوس پر از نیرو آمد شوروحال و جنب‌وجوش باز به تن مرده پادگان برگشت عباس علافچی هم همراه آن‌ها بود فرمانده گردان ما حاج رضا زرگری با تنی زخمی دوباره علم فرماندهی گردان را بر دوش گرفت با ساختار جدید عباس، فرمانده یک گروهان شد و من فرمانده گروهان دیگر و محمد جهانی به جای عباس معاون من شد 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13163 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۲م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13124 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۱۱. فرمانده گردان ما حاج رضا زرگری با تنی زخمی دوباره علم فرماندهی گردان را بر دوش گرفت با ساختار جدید عباس، فرمانده یک گروهان شد و من فرمانده گروهان دیگر و محمد جهانی به جای عباس معاون من شد هر دو سوار بر موتور برای توجیه و دیدن منطقه جدید برای انجام مرحله سوم عملیات کربلای ۵ عازم شدیم مکان عملیات حدفاصل منطقه مرحله اول یعنی کانال پرورش ماهی و منطقه مرحله دوم یعنی نهر جاسم بود جایی که گردان قاسم‌بن‌الحسن آنجا را گرفته بود ولی به دلیل عدم الحاق با لشکر مجاور بین‌شان شکافت و فاصله افتاده بود در مسیر رسیدن به خط، جلوتر از ما، یک کمپرسی پر از نیرو می‌رفت توپ و خمپاره مثل همیشه می‌ریخت عباس علافچی پشت موتور داد می‌زد: "علی گازش را بگیر، رد شو! باید سریع‌تر برسیم به خط." همین که آمدم از کنار کمپرسی عبور کنم موشک کاتیوشایی داخل اتاق کامیون فرود آمد با انفجار آن چند نفر به بیرون پرتاب شدند یکی با دست‌وپای قطع شده جلوی لاستیک موتور افتاد ما هم از ضرب انفجار کنار او چپ کردیم صدای ناله مجروحان از داخل کامیون بلند بود از اتاقک بالا رفتم نگاهم به کف آن افتاد قریب ۲۵ نفر آش‌ولاش افتاده بودند بقیه هم مجروح و بی‌حرکت باید کاری می‌کردم باز عباس از همان پایین داد زد: "علی! بجنب. باید قبل از تاریکی هوا خط را ببینیم." شهدا و مجروحان را رها کردیم و به سمت خط راندیم خاکریزی نیمه تمام بود که سمت راست آن را ‌بچه‌های لشکر نجف تامین می‌کردند ما باید خاکریز را تا جایی که تمام می‌شد و به دشت می‌رسید از نیرو پر می‌کردیم تا رسیدن نیروهای گردان ما ‌بچه‌های گردان قاسم بن الحسن باید آنجا می‌ماندند سریع برگشتیم عقب به بچه‌ها گفتیم تجهیزات خود را برای شب آماده کنند با عباس یکی‌یکی تجهیزات نیروها را بررسی کردیم هنوز غروب نشده بود که عباس آمد بی‌مقدمه گفت: "بهرام عطاییان شهید شد!" زیر و رو شدم اگر می‌گفتند تمام اعضای خانواده‌ات در بمباران شهید شده‌اند این‌قدر بی‌طاقتم نمی‌کرد عباس علافچی گفت: "می‌گویند توی بمباران همین نزدیکی شهید شده! باید برویم ببینیمش." عباس که نمی‌خواست حتی یکی‌دو دقیقه بالای سر آن ۲۵ نفر در حادثه انفجار کاتیوشا داخل اتاقک کمپرسی باشیم، حالا اصرار داشت که بیا تا قبل از حرکت گردان پیکر بهرام را ببینیم حتماً احساس می‌کرد ارتباط شدید عاطفی من با بهرام روی رفتارم با بچه‌های گردان تاثیر می‌گذارد دوباره با لحنی که بوی غربت می‌داد گفت: "علی! من و تو و بهرام یک روح در سه بدنیم. حالا که یک قطعه از تن ما، این نزدیکی افتاده بیا سری به او بزنیم!" صورتم را رو به آسمان گرفتم و چشمانم را بستم: "نمی‌آیمَ تو برو و زود برگرد." عباس راه افتاد قطره اشکی گوشه چشمم غلطید رفتم و برای چندمین بار وصیت نامه نوشتم عباس برگشت و یک شال سبز رنگ و یک قرآن آغشته به خون بهرام را مقابلم گذاشت و گفت: "این شال بهرام است که دوست داشتی به تو برسد. حالا رسید." تار و پود شال سبز بوی بهرام را می‌داد شال را بوسیدم و روی چشمانم گذاشتم قرآن را باز کردم خونی و خیس بود چند آیه خواندم و آرام شدم آنقدر آرام که بهرام را با آن لب همیشه خندانش کنارم دیدم 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13222 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۳م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13163 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۱۲. قرآن را باز کردم خونی و خیس بود چند آیه خواندم و آرام شدم آنقدر آرام که بهرام را با آن لب همیشه خندانش کنارم دیدم بعد از اقامه نماز و صرف یک شام مختصر به راه افتادیم باران می‌بارید و گل‌ولای مانع از حرکت سریع خودروها بود همزمان دشمن تنها جاده منتهی به خط مقدم را زیر آتش گرفته بود به جایی رسیدیم که تانک‌های خودی میان گل گیر کرده و راه را بسته بودند حضور تانک‌ها نشان از این داشت که اینجا جنگ تانک‌هاست وقتی به خط رسیدیم؛ علی‌آقا فرمانده اطلاعات عملیات لشکر را دیدیم که نیروها را در خط سازماندهی می‌کرد جبهه عجیب و غریبی بود هم از روبرو تیر می‌آمد و هم از راست و هم از پشت سر با مجروحیت دوباره فرمانده گردان حاج رضا زرگری؛ سالار آبنوش به لودرچی‌ها گفت از هر طرف که تیر می‌آید به همان سمت خاکریز بزنند سه لودر جانانه زیر آتش تیر و تیربار عراقی‌ها خاکریزی نیم دایره‌ای زدند که بعدها به خاکریز عصایی معروف شد حماسه لودرچی‌ها باعث شد که همان شب بچه‌ها به سه طرف آرایش بگیرند گروهان من از ابتدای خاکریز تا سمت چپ را پر کرد و گروهان عباس علافچی قسمت قوسی و عصایی خاکریز یعنی پشتِ سرِ ما را تامین می‌کرد توصیه‌ام فقط به بچه‌ها این بود که تا صبح نشده سنگرهای محکمی پشت خاکریز برای مقابل با پاتک دشمن آماده کنند در این فاصله نیروهای پیاده عراق از سمت مقابل ما چند چند خیز برای زدن خاکریز برداشتند اما با رگبار بچه‌ها زمین‌گیر شدند حالا زخم انگشتم آنقدر خوب شده بود که خودم چند نوار فشنگ تیربار گرینوف را روی آن‌ها خالی کنم دشمن تا آن ساعت از منور اصلاً استفاده نکرد می‌دانستم که گزینه اول آنها تا روشن شدن آفتاب تک شبانه است لذا هر یک ربع یک کلت منور به آسمان می‌زدم هوا که روشن شد بچه‌ها آن‌ها را که گاهی تا چند متری خاکریز آمده بودند می‌دیدند و می‌زدند نزدیک صبح بود که اولین منورهای عراقی بالا رفت پیام این منورها این بود که از حملات پی‌درپی شبانه طرفی نبسته‌اند و حالا نوبت تک زرهی رسیده است بچه‌ها در همان حالت اضطرار نماز صبح را خواندند که دیدم در سمت راست ما به فاصله ۲۰۰ متری حدود ۴۰ دستگاه تانک به ستون حرکت می‌کنند و بی‌توجه به ما در حال دور زدن خاکریز عصایی‌اند آن‌ها دقایقی بعد به شکل دشتبان مقابل گروهان عباس علافچی آرایش گرفتند با دمیدن صبح اولین تیرهای تانک به سینه خاکریز عصایی نشست ثقل آتش جنگ آن‌جا بود که عباس و ۱۲۰ نفر نیروی بسیجی‌اش پشت یک خاکریز کوتاه نشسته بودند و سمت تانک‌ها آرپی‌جی می‌زدند نگاه من و بچه‌هایم به سمت دشتی بود که هیچ تانکی نبود عراقی‌ها درست فهمیده بودند که اگر دهانه خاکریز عصایی را از پشت بگیرند ما نیز در چنگ آن‌ها خواهیم بود دلم می‌خواست که بخشی از تانک‌ها سمت ما بودند و فشار از عباس کم می‌شد اما عباس و گروهانش سینه‌به‌سینه تمام تانک‌ها ایستاده بودند شاید برای هر سه نفر یک تانک شلیک می‌کرد تیر تانک‌ها گاهی از محل از خاکریز استقرار گروهان عباس رد می‌شد و از پشت به خاکریز ما می‌خورد تیربارهای تانک هم همین‌طور ما هم اگر می‌خواستیم به سمت آن‌ها شلیک کنیم بیش از همه، نیروهای عباس در معرض تیرمان قرار می‌گرفتند 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13274 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۴م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13222 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۱۳. ما هم اگر می‌خواستیم به سمت آنها شلیک کنیم بیش از همه نیروهای عباس در معرض تیرمان قرار می‌گرفتند ساعتی گذشت چند تانک از سمت پشت از خاکریز بالا آمدند ولی گروهان عباس آن‌ها را به آتش کشیدند پشت بی‌سیم فهمیدم فرمانده گردان حاج رضا زرگری مثل مرحله اول دوباره مجروح شده حالا تمام تماس من با عباس بود که غریبانه می‌جنگید وقتی صحبت می‌کردیم صدای رگبار تیرها و انفجار گلوله تانک‌ها گاهی صدا را قطع می‌کرد یاد آخرین حرفش افتادم؛ وقتی شهادت بهرام را آوردند: "علی جان! من و تو و بهرام یک روح در سه بدنیم! حالا که یک تکه از بدن ما روی زمین افتاده بیا و ..." آمدم که به جهانی معاونم بگویم که گروهان را تو هدایت کن که دیدم پشت خاکریز غرق به خون افتاده و شهید شده است داشتم به سمت قوس خاکریز گروهان عباس می‌رفتم که چند تانک از روبرو شلیک کنان به سمت ما آمدند حالا جان گرفتم همان را می‌خواستم که شد دشمن با ناامید شدن از عقب فشار جدیدی را از سمت ما آغاز کرد آن‌ها آن‌قدر تیر مستقیم زدند که ارتفاع خاکریز نصف شد اما بچه‌ها تلافی مرحله دوم در نهرجاسم را درآوردند و پشت همان خاکریز کوتاه جانانه مقاومت کردند تا جایی که بیشتر تانک‌ها منهدم شدند و تعدادی از آنها به عقب برگشتند عرض خاکریز را دوباره رفتم فقط ۷ - ۸ شهید کنارم افتادند آنها را با کمک بی‌سیم‌چی‌ام کنار هم خواباندیم تانک‌های باقیمانده دوباره مثل شغال از دور بوی گوشت و خون را حس کردند دوست داشتم دوباره به سمت ما بیایند اما دقیقاً مثل صبح مسیرشان را به سمت گروهان عباس کج کردند خواستم به عباس بگویم تانک‌ها این‌جا نتوانستند کاری بکنند؛ دارند به سمت شما می‌آیند صدا زدم: "عباس! عباس! علی!" پاسخی نیامد دوباره صدا زدم: "عباس! عباس! علی!" بی‌سیم‌چی عباس به جای او پاسخ داد: "عباس پرید!" او پرید و من افتادم نه از ضرب تیر و ترکش که جان از تنم خارج شد عباس راست می‌گفت؛ روح من هم با او و بهرام رفته بود فکر می‌کردم که مثل مرده‌ای هستم که میان گور خوابیده و با چشم بالا رفتن روحش را از کالبد تن می‌بیند اصلاً تمام وجودم از پشت خاکریز خارج شد و به گذشته برگشت به روزهایی که با عباس و بهرام در محله شترگلو در همدان زنگ خانه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم و به آن روزهایی که پای من به جبهه باز شده بود و زنگ خانه بهرام و عباس را که در مجاورت خانه ما بودند می‌زدم و از آنها می‌خواستم به جبهه بیایند حالا آنها به فاصله چند ساعت از قفس تن رها شده بودند و من تنها قدرت ایستادن روی پایم را نداشتم از بغض فروخورده صورتم گر گرفته بود به زانو روی زمین نشستم دستم را رو به آسمان باز کردم: "خدایا! من که لیاقت شهادت ندارم! مرا بمیران!" ناصر سرابی؛ پیک من صدایم را شنید نمی‌دانم! شاید دلش سوخت که دستش را روی شانه‌ام برد و بلندم کرد و با زحمت روی گونی سنگری نشاند پشتم به خاکریز عصایی و تانک‌ها بود که از عقب شلیک می‌کردند سر ظهر بود خورشید وسط آسمان ایستاده و وقت نماز ظهر شده بود برای تیمم خم شدم کف دست‌ها را روی خاک گونی‌ها کوبیدم که ضرب یک تیر از زمین بلندم کرد و روی خاک افتادم تیر از کالیبر تانک‌های عقبی شلیک شده و پهلویم را شکافته و به استخوان ستون فقراتم خورده بود جایی بیخ گوش نخاع 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13344 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۴م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13274 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۱۴. برای تیمم خم شدم کف دست‌ها را روی خاک گونی‌ها کوبیدم که ضرب یک تیر از زمین بلندم کرد و روی خاک افتادم تیر از کالیبر تانک‌های عقبی شلیک شده و پهلویم را شکافته و به استخوان ستون فقراتم خورده بود جایی بیخ گوش نخاع بوی گرم خاک که میان دماغم پیچید خودم را میان بهرام و عباس دیدم کلمات شهادتین داشت بر زبانم جاری می‌شد که دستم به پهلویم خورد شکاف تیر به اندازه‌ای باز بود که دستم داخل کمرم می‌رفت همه این‌ها نشانه این بود که هنوز زنده‌ام می‌شنیدم که سرابی داد می‌زد: "حاج علی شهید شد!" مدام این را تکرار می‌کرد گفتم: "ناصر! چیزی نشده! گلوله به کمرم خورده. داد نزن." سریع یک چفیه آورد و دور تا دور کمرم بست همان لحظه چفیه را حجم خون فرا گرفت پشت خاکریز؛ کنار شهدا؛ ازحرکت افتاده بودم پاهایم بی‌حرکت بود اما انگشتانم داخل پوتین تکان می‌خورد دوست داشتم کنار شهدا بمانم کنار آنها و عباس و بقیه‌ی بچه‌هایی که با خون؛ خاکریز عصایی را حفظ کردند و تانک‌ها را عقب زدند اتفاقی بود و شاید باورنکردنی در آن وضعیت؛ سروکله کسی با تیوتا پیدا شود سعید بادامی فرمانده گردان مهندسی رزمی بود که خودش یک تویوتا الوار برای سقف سنگرها تا کانون آتش آورده بود الوارها را که خالی کرد؛ بچه‌ها پشت تویوتا را پر از شهید کردند من را جلو و کنار او نشاندند از خاکریز عصایی بیرون نرفته بود که تانک‌ها به سمتش شلیک می‌کردند مانور می‌داد و با مهارت می‌راند که ناگهان یکی از شهدا از پشت ماشین به بیرون پرتاب شد من از درد بیهوش شدم وقتی به هوش آمدم قیچی دست یک بهیار بود داشت پانسمان‌هایم را می‌برید کلت منور و نارنجک‌ها را از کمرم جدا کرد یک بسیجی همان‌جا آمد لخته‌ی خون را از روی آن‌ها پاک کرد و گفت: "می‌‌خواهم بروم خط! این‌ها به درد من می‌خورد." باز از هوش رفتم کسی زیر پایم را قلقلک می‌داد و می‌گفت الحمدلله نخاعش قطع نشده چپ و راست را نگاه کردم کف یک بیمارستان خوابیده بودم که پر بود از مجروح مثل من دراز به دراز خوابیده بودند و ناله می‌کردند 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13475 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۵م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13344 📒 فصل سیزدهم 🔶🔸همه برادران من ۱. از بیمارستان اهواز به فرودگاه بردنمان داخل هواپیمای سی۱۳۰ که خوابیدیم صدای آژیر قرمز بلند شد هواپیماهای عراقی بالای آسمان بودند مجروحان ایرانی و مجروحان عراقی قاطی هم از شیشه سی۱۳۰ بیرون را نگاه می‌کردیم بالاخره آژیر سفید زدند و هواپیما بلند شد برای دومین بار از درد از هوش رفتم وقتی به هوش آمدم؛ پرسیدم: "اینجا کجاست؟" گفتند: "بیمارستان شهید فقیهی شیراز" یادم آمد که یکی‌دو هفته پیش به همراه علاءالدین حبیبی و حاجی‌مختاران به همین بیمارستان آمده بودیم از بدنم عکس گرفتند دکتر بالای سرم گفت: "شانس آورده‌ای تیر نخورده به نخاعت؛ ماشالله ماشاالله کلکسیون تیر و ترکش هم که هستی!؟" روز سوم بود که وقتی دکتر پیش دانشجویان پزشکی برم گردانده بود و دستش را تا مچ داخل زخمم کرده بود مادرم با جعفر از راه رسید جعفر مادرم را بیرون برد دکترها که رفتند آمدند بالا یه سرم انتظار داشتم مادرم حرفی بزند؛ اما جعفر سر گلایه را باز کرد: "داداشی رسمش نبود مرا از عملیات جا بگذاری!" گفتم: "تازه می‌شدی مثل من؛ آن وقت زخم مامان می‌شد دوتا!" چند روز بعد دوره درمان شروع شد عمل پشت عمل از بیمارستان فقیهی شیراز به بیمارستان مهر تهران و از آن‌جا به بیمارستان اکباتان همدان از آن‌جا دوباره به بیمارستان نورافشار تهران از بخت بدم خوابیدم پیش کسی که منبع انرژی مثبت بود کنار سعید اسلامیان وقتی مرا دید خندید و گفت: "بگذار بروی اتاق عمل و برگردی و خوب بشوی؛ آن‌وقت برایت می‌گویم، مجروح را چطور باید عقب بفرستی!" دکترها پشت سر هم عوض می‌شدند مشاوره می‌کردند اما عمل من ریسک بالایی داشت احتمال قطع نخاعم می‌رفت حالا متوجه شدم که چرا دائماً بیمارستان عوض می‌کنم وقتی پدر و عمویم سراغم آمدند، روی ویلچر برای نماز جمعه می‌رفتم بعد از مدتی جعفر به جبهه رفت و علی‌آقا او را جذب اطلاعات عملیات کرد از خاکریز عصایی سهم من یک عصا شد عصایی که هر روز به دست می‌گرفتم و سرتاسر کوچه‌ را می‌رفتم و برمی‌گشتم پاک خانه نشین شده بودم توی کوچه هم خیلی خودم را آفتابی نمی‌کردم وقتی چشمم به در و همسایه‌های بغلی یعنی خانواده عباس علافچی و بهرام عطائیان می‌افتاد، عصا زنان به خانه برمی‌گشتم آخرین بار که برای بستری به بیمارستان رفتم طوبی‌خانم مادر بهرام و فاطمه‌خانم مادر عباس به عیادتم آمدند سرم پایین بود از روی‌شان خجالت می‌کشیدم آن‌دو آن‌قدر با محبت و گرمی برخورد کردند که بیش‌ازپیش شرمنده شدم هردو مثل هم حرف می‌زدند طوبی‌خانم می‌گفت: "علی‌آقا تو را که می‌بینم انگار بهرام را دیده‌ام!" فاطمه‌خانم هم: "تو از اول برای من مثل عباس بودی!" بعد از مدتی عصا را کنار گذاشتم جعفر دستم را خواند پیشدستی کرد: "ببین داداش! غیر از این که برادر بزرگم هستی، پیشکسوت من هم هستی. اصلاً پای مرا تو به جبهه باز کردی! گفتی برگردم همدان؛ گفتم چشم. آمدم و از کربلای ۵ جا ماندم. حالا باید جبران کنی و تا زخمت خوب بشود پیش مامان باشی. خوب که شدی می‌آیم و تا خود جبهه کولت می‌کنم." 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13510 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۶م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13475 📒 فصل سیزدهم 🔶🔸همه برادران من ۲. خبر داشتم که لشکر از جنوب به جبهه‌ای در شمال‌غرب رفته منطقه‌ای کاملاً کوهستانی که بدن چابک و آماده می‌خواهد؛ حال آن‌که من حتی قادر نبودم از پله‌های مسجد بالا بروم گفتم: "برو به امان خدا" جعفر رفت وقت رفتن گفت: "نمی‌توانم جای شما را در اطلاعات-عملیات پر کنم ولی ..." حرفش را قطع کردم: "اطلاعات چرا!؟ مگر تخریب نمی‌روی؟!" گفت: "علی‌آقا فرمانده اطلاعات آمد سراغم و گفت: حالا که برادرت تحت درمان است تو جای خالی‌اش را در اطلاعات پر کن" شوق و اندوه توأمان در دلم نشست شوق حضور جعفر در اطلاعات-عملیات و غم‌واندوه خانه‌نشینی و دوری از محیط آکنده از اخلاص جبهه و بچه‌های اطلاعات جعفر رفت اما خیلی زود برگشت این بار به جای من با مادر حرف زد او را راضی کرد که برایش زن بگیرد تا چند روز کارشان این بود که با موتور من به خواستگاری بروند چند روز طول کشید تا این‌که کسی پیدا شد که با شرایط جبهه و جنگ جعفر کنار بیاید مادرم خیلی خوشحال بود پیش خاله‌ام که پسرش را در راه خدا داده بود شادی‌اش را پنهان می‌کرد جعفر هم نمی‌خواست در میان کوچه و محل و همسایه که بیشترشان داغدار بچه‌هایشان بودند سوروسات عروسی راه بیندازد به من گفت: "داداش از روی شما شرمنده‌ام! شما که خیلی کارها برای من کرده‌اید. می‌شود یک ماشین پیدا کنی و خیلی بی‌سروصدا مراسم عروسی را برپا کنی؟ آخر با موتور که نمی‌شود عروس را آورد." از نجابتش لذت می‌بردم آن‌چه را که نمی‌توانست به مادرم و خواهرم بگوید؛ راحت با من در میان می‌گذاشت رفتم و از یکی از دوستان یک پژوی قدیمی ۴۰۵ گرفتم اسم او علی اجاقی و از بچه‌های آغازین جنگ بود از دوستان مشترک من و جعفر آنقدر نزدیک و صمیمی که به رفقای جعفر گفته بود: "می‌خواهم ماشین را از نو رنگ بزنم. مجازید هر چقدر که می‌خواهید به ماشین بزنید!" شب عروسی من شدم راننده جعفر و عروس‌خانم عقب نشستند هنوز از سر کوچه نپیچیده بودیم که سروکله چند ماشین پیدا شد افتادند پشت سرمان من و جعفر متحیر مانده بودیم جلودارشان عبدالرضا ترکمان بود که با یک خودروی وانت بزرگ جلوی‌مان پیچید و اولین ضربه را با سپر به تن ماشین زد تکان خوردیم با اینکه زخم کمر اذیتم می‌کرد؛ ولی سرم درد می‌کرد برای اینجور ماجراجویی‌ها بقیه هم که به ما ملحق شدند؛ صحنه تعقیب و گریز سینمایی شروع شد تا نزدیک خانه‌مان بیش از ۱۰ بار به هم زدیم وقتی به کوچه‌مان رسیدیم تمام نگرانی من این بود که مبادا دوستان جعفر کنار خانه‌های شهدای محل باز هم شیطنت کنند سر کوچه نرسیده به خانه ایستادم بنده خدا عروس‌خانم به قدری ترسیده بود که صورتش را به صندلی چسبانده بود پیاده شدم و خطاب به دوستان جعفر گفتم: "به احترام خانواده شهدا تمامش کنیم!" همین که برگشتم، صدایی که فقط در جبهه شنیده بودم بلند شد منور دستی بود که با ضربه زدن روی زانو زوزه می‌کشید و به هوا می‌رفت عصبانی شدم: "مگر نگفتم تمامش کنید!؟" باز هم خندیدند 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13597 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۷م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13510 📒 فصل چهاردهم 🔶🔸همه برادران من ۳. همین که برگشتم، صدایی که فقط در جبهه شنیده بودم بلند شد منور دستی بود که با ضربه زدن روی زانو زوزه می‌کشید و به هوا می‌رفت عصبانی شدم: "مگر نگفتم تمامش کنید!؟" باز هم خندیدند آنکه منور را زده بود گفت: "علی جان! گفتیم حالا که جعفر توی چاله افتاده؛ حداقل توی چاه نیفتد و جلوی پایش را ببیند!" می‌دانستند که دستم به‌شان نمی‌رسد، می‌خندند و ترقه منفجر می‌کردند یکباره آتش از پشت‌بام خانه یکی از همسایه‌ها بلند شد از بد حادثه، منور وقت پایین آمدن روی پشت بام خورده بود و تیروتخته‌های همسایه را سوزانده بود آتش آنقدر شعله کشید که کار به آتش نشانی کشید و خسارت سنگینی روی دست ما گذاشت سه روز بعد از عروسی، جعفر به جبهه رفت بعد از دو هفته برگشت با خانمش به قم رفت این اولین و آخرین مسافرت زندگی او بود دوباره به جبهه برگشت مدام فکر می‌کردم که جعفر در سیر تکامل و سلوک فردی خود به کمال پختگی رسیده و این ازدواج آخرین گام برای رسیدن به قرب الی الله بوده است بعد از دو ماه طاقت نیاوردم حاج مهدی روحانی را دیدم که از همدان عازم شمال غرب و جبهه ماوت بود دوباره سرسنگینی و کله‌شقی کردم و پشت فرمان نشستم او هم چیزی نگفت و خوابید در تونل، نرسیده به شهر بانه، داخل چاله بزرگی افتادم حاج مهدی روحانی از خواب پرید فرمان از دست من در آمد بخیر گذشت اما درد جانکاه کمر و پهلو کارم را به بیمارستان کشاند بعد از یک مداوای سطحی به مقر فرماندهی لشکر رفتیم سکان فرماندهی لشکر از حاج مهدی کیانی به علی شادمانی رسیده بود در مجاورت ساختمان و مقر فرماندهی لشکر، واحدهای اطلاعات-عملیات و طرح‌وعملیات هم حضور داشتند علی‌آقا را دیدم برادرش امیر تازه در همان جبهه شهید شده بود صحبت با او همیشه رنگی از مزاح و شوخی داشت گفتم: "خوش به حال برادرت امیر که شهید شد؛ اما خداوکیلی مواظب برادر من جعفر باش!" علی‌آقا خندید و گفت: "خیالت راحت! اول تو را شهید می‌کنم بعداً برادرت جعفر را" من هم خندیدم و گفتم: "کی نوبت خودت می‌شود!" وقتی کم می‌آورد داخل ریش بلند و خرمایی‌اش چنگ می‌کشید: "فعلاً فکری برای تو و برادرت بکنم!بعداً ..." در این حین خبر آوردند که ۴۰ نفر از نیروهای لشکر از واحد تدارکات به اشتباه به منطقه‌ای رفته‌اند که نیروهای سازمان منافقین در آن‌جا مستقر بودند چند نفر شدیم و شبانه به طرف منطقه آلوده حرکت کردیم منطقه پر بود از کوه‌های بلند و جاده‌هایی که در کمرکش کوه‌ها کشیده شده بودند شاید علت گم شدن و رفتن به تله دشمن؛ تعدد جاده‌ها و کوه‌ها بود وقتی به یک بلندی رسیدیم علی‌آقا از ماشین پیاده شد و گفت: "شما همین جا بمانید! اگر تا نیم ساعت دیگر برنگشتم، شما بیایید؛ ولی با احتیاط" گفتم: "من هم می‌آیم!" گفت: "باز هم شروع کردی؛ آقاعلی! تو که برای خدا به سجده نمی‌افتی، از کوه می‌توانی پایین بروی!؟" از حرف علی به فکر افتادم منظوری نداشت درست می‌گفت نمازم را به خاطر تیری که در کمر داشتم نشسته می‌خواندم نمی‌توانستم خم شوم اما در این جمله نکته‌ها خوابیده بود 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13643 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotale
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۸م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13597 📒 فصل چهاردهم 🔶🔸همه برادران من ۴. از حرف علی به فکر افتادم منظوری نداشت درست می‌گفت نمازم را به خاطر تیری که در کمر داشتم نشسته می‌خواندم نمی‌توانستم خم شوم اما در این جمله نکته‌ها خوابیده بود او سر وقت برگشت و پشت سرش ۴۰ نفر نیروی تدارکاتی که راه را گم کرده بودند گویی از اسارت برگشته‌اند علی‌آقا دست نیروها را گذاشت توی دست مسئولشان و گفت: "آن‌جا که این بنده‌خدا‌ها رفته بودند معروف است به تپه منافقین، خوب توجیه‌شان کن که دوباره راه را گم نکنند." همان‌جا گفتم: "علی‌آقا! من هم گم شده‌ام. به منطقه توجیهم کن!" از شهر ماووت شروع کرد از مدرسه‌ای که مقر فرماندهی چند لشکر بود سپس ارتفاعات دور و اطرافشان را نشان داد ارتفاعات گلان، گرده‌رش، ژاژیله، قشن، قامیش و برده‌هوش تا کوه‌هایی که هنوز دست عراق بود به برده‌هوش که رسید بیشتر از بقیه ارتفاعات درنگ کرد پرسیدم: "اینجا انگار با بقیه جاها فرق دارد! نه؟!" گفت: "این‌جا هوش از سر آدم می‌برد! اسم قشنگی دارد." او از عالم معنا حرف می‌زد اما من اهل صورت و ظاهر بودم زدم به شوخی: "مگر تو هوش هم داری که از سرت بپرد؟!" منتظر بودم که مثل همیشه به شوخی جوابم را بدهد؛ اما آهی کشید و گفت: "البته که ندارم! ‌آدم‌های باهوش از خودشان عبور می‌کنند. عبور از موانع و میدان مین همه بهانه است. بهانه‌ای نه برای عبور از دشمن! بلکه برای عبور از خود." لحن جدی علی ساکتم کرد به بانه برگشتیم دنبال جعفر بودم که گفتند به خط رفته است مسئولان طرح و عملیات لشکر گفتند؛ "خوش‌لفظ! آمادگی داری چند نفر از فرماندهان لشکر قمربنی‌هاشم را جلو ببری؟" اصلاً منتظر چنین پیشنهادی بودم سوار پاترول مسئولان لشکر قمر شدیم بچه‌های اصفهان و چهارمحال بختیاری بودند هر آنچه را که علی‌آقا از نزدیک برایم توجیه کرده بود به آنها نشان دادم به مقر تاکتیکی مدرسه در شهر ماووت رسیدیم داخل رفتیم رفتند فکر کردم که بعد از چند ساعت برمی‌گردند منتظر ماندم اما خبری نشد یکی جلوی در آمد و گفت؛ "ما حالا حالاها اینجا هستیم." مردد شدم بمانم یا به خط بروم یا به عقب برگردم پهلویم از درد سیخ می‌کشید و کمی تب داشتم راه برگشت را انتخاب کردم از ماووت چند ماشین پشت سر هم عوض کردم تا به نقطه صفر مرزی رسیدم ماشین ایستاد و دژبان برگه تردد خواست چیزی به غیر از پلاک و گردن‌آویز نداشتم نه برگه عبور نه کارت شناسایی و نه هیچ چیز دیگر گفتم: "همراهم نیست! فقط پلاک دارم." گفت: "پیاده شو!" بحث بالا گرفت عصبانی شدم دژبان‌ها ریختند سرم مسئولشان گفت: "بازداشتش کنید! این منافق خائن را!" دستم را با طناب از پشت بستند و انداختنم پشت یک تویوتا هرچه گفتم از نیروهای لشکر انصارالحسینم کسی گوشش بدهکار نبود شاید حق هم داشتند منطقه به دلیل خوش‌خدمتی منافقین به عراقی‌ها آلوده بود و آن‌ها فکر می‌کردند که یکی از مزدوران وطن فروش را دستگیر کرده‌اند 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13685 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotale
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۹م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13643 📒 فصل چهاردهم 🔶🔸همه برادران من ۵. دستم را با طناب از پشت بستند و انداختنم پشت یک تویوتا هرچه گفتم از نیروهای لشکر انصارالحسینم کسی گوشش بدهکار نبود شاید حق هم داشتند منطقه به دلیل خوش‌خدمتی منافقین به عراقی‌ها آلوده بود و آن‌ها فکر می‌کردند که یکی از مزدوران وطن فروش را دستگیر کرده‌اند تا بانه ۲۰ کیلومتر پشت وانت دست بسته بودم دو نگهبان مسلح هم چپ و راستم نشستند مسیر ۲۰ کیلومتری تا بانه ۲۰ سال گذشت آن‌قدر در چاله‌ها بالا و پایین شدم که زخم پهلویم باز شد و خون به لباسم زد در سپاه بانه بازجویی‌ها شروع شد هرچه پرسیدند جواب دادم؛ اما ظنشان بیشتر شد به سلول انفرادی انتقالم دادند آن‌جا در خلوت سرد زمستان به یاد بهرام افتادم شام آوردند؛ نخوردم زخم پهلویم هم برای آنها سند حضور در جبهه نبود غذا را پرت کردم سر نگهبان و گفتم: "بروید به علی‌چیت‌سازیان بگویید یک منافق به اسم علی خوش‌لفظ را دستگیر کرده‌اید!" صبح روز بعد در سلول انفرادی را باز کردند بازجو گفت: "آقای خوش‌لفظ! این دفعه بدون کارت و مدرک شناسایی و برگه عبور در منطقه تردد نکن!" مامور زندان با این حرف، سر و ته قضیه را به هم آورد من هم به خاطر آبرویم خجالت کشیدم به بچه‌های واحد بگویم چه بلایی سرم آمده است از درد در خلوت ناله می‌کردم و دم بر نمی‌آوردم دست آخر علی‌آقا به همدان برم گرداند در همدان مثل مرغ پرکنده بودم مادرم از درونم خبر داشت می‌خواست بیش از آن پاگیر شهر و زندگی شوم پیشنهاد خواستگاری داد گفتم: "من که از مال دنیا چیزی ندارم! وانگهی پایم که جان گرفت به جبهه برمی‌گردم." مادرم گفت: "جعفر هم مثل تو بود. مال و منالی نداشت. با این حال زن گرفت و به جبهه هم رفت." موتورم را به قیمت ۴۱ هزار تومان فروختم مادرم چادرش را پوشید و رفتیم خواستگاری خانواده خوب و مومنی بودند دختر خانم هم با رفتنم به جبهه مشکلی نداشت؛ اما پدرش گفت: "پسر من در جبهه شهید شده دیگر نمی‌خواهم داغدار کس دیگری بشوم. شما که تا به حال جبهه بودی. فکر می‌کنم دیگر بر شما تکلیفی نیست!" این را که شنیدم قاطی کردم و به مادرم گفتم: "پاشو برویم!" پاک به ذوقم خورد و قید ازدواج را زدم اما مادرم دست بردار نبود این‌بار به خانه‌ای رفتیم که یکی از فرزندانشان اسیر شده بود او کنار خودم در عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر به اسارت دشمن در آمده بود خانواده‌ای بودند که انتظارش را داشتم موتور شخصیم را که فروختم با نصف آن مقدمات ازدواج را فراهم کردم جعفر هم خودش را از جبهه رساند خیلی خوشحال بود بنا گذاشتیم در خانه پدری با هم زندگی کنیم شب عروسی تمام هوش و حواسم به این بود که اصحاب شیطنت اجتماع نکنند و قضایای شب عروسی جعفر تکرار نشود رفتم و از مادران عباس علافچی و بهرام عطاییان اجازه گرفتم آنها مثل گذشته گفتند: "تو را که در لباس دامادی ببینیم؛ پسرمان را دیده‌ایم." چند روز بعد جعفر ساکش را برداشت و برای خداحافظی آمد مادرم قرآن به دست گرفت و جلوی در ایستاد دو سه بار بوسیدش جعفر خندید و گفت: "مادر جان! آنقدر ببوس که سیر شوی! بار اولم که نیست به جبهه می‌روم." 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13724 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotale
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۷۰م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13685 📒 فصل چهاردهم 🔶🔸همه برادران من ۶. مادرم قرآن به دست گرفت و جلوی در ایستاد دو سه بار بوسیدش جعفر خندید و گفت: "مادر جان! آنقدر ببوس که سیر شوی! بار اولم که نیست به جبهه می‌روم." مادرم گاهی قرآن را دور سرش می‌گرداند و دوباره می‌بوسیدش خانم جعفر هم گوشه حیات ایستاده بود و آرام گریه می‌کرد این بدرقه با تمام بدرقه‌های من و جعفر در تمام سال‌های جنگ متفاوت بود حرکات مادرم از یک واقعه خبر می‌داد که باید از او می‌پرسیدم دلشوره به جانم افتاد جعفر که رفت پرسیدم: "خوش به حال جعفر! جوری بدرقه‌اش کردی که انگار زائر کربلاست." مادر تا آن لحظه خودش را نگه داشته بود اما یک‌باره بغضش ترکید: "دیشب در عالم خواب در یک صحرای بزرگ بودم. خیمه‌ای وسط آن قرار داشت. در خیمه را باز کردم. خانم فاطمه زهرا وسط خیمه نشسته بود. طوبی خانم و فاطمه خانم و بقیه مادران شهدا هم دور حضرت زهرا حلقه زده بودند. حضرت فرمود خوش آمدید!" مادر خوابش را که تعریف کرد عصازنان و لنگ‌لنگان دنبال جعفر رفتم ولی دقایقی بود که از سپاه انصارالحسین عازم جبهه شمال‌غرب شده بود روزها به سختی می‌گذشت درونم غوغا بود می‌خواستم با همان تن زخمی به جبهه بروم اما می‌دانستم خواب مادرم دیر یا زود تعبیر می‌شود پاییز سال ۱۳۶۶ چند اتوبوس از جبهه شمال غرب به همدان آمدند گویی جبهه از رزمنده خالی شده بود خبری مثل بمب در سراسر استان پیچید: "علی چیت‌سازیان؛ فرمانده اطلاعات-عملیات لشکر به شهادت رسیده است شاید اگر خبر شهادت برادرم جعفر را می‌آوردند این اندازه حیران و درمانده نمی‌شدم علی‌آقا علمدار لشکر بود این‌که لشکر و جبهه بدون علی باشد در باور هیچ‌کس نمی‌گنجید، اگرچه علی در آرزوی شهادت می‌سوخت یاد آخرین دیدارمان افتادم آن‌جا که دامنه ارتفاع "برده‌هوش" را نشان داد حالا در همان مسیر، در همان شناسایی، روی مین رفته بود شب به به سردخانه بیمارستان رفتم کنار پیکر غرق به خونش نشستم و تا صبح با او درد دل کردم بعد از شهادت علی‌آقا جعفر از اطلاعات-عملیات به تخریب برگشت مدتی بعد عملیاتی به نام بیت المقدس ۲ در همان جبهه آغاز شد عصاها را با عصبانیت کنار انداختم و عازم سپاه شدم حاج آقا سماوات را دیدم دستی به سرم کشید و گفت: "عصایت را بردار و صبور باش! به خانواده‌ات هم صبوری بده! خانواده شهدا خیلی پیش خدا قرب و منزلت دارند." منتظر شنیدن خبر شهادت جعفر بودم حتماً مادرم هم می‌دانست که عن‌قریب در خانه‌اش را می‌زنند و می‌گویند جعفر رفت اما من چطور می‌توانستم روی همسر تازه عروسش نگاه کنم همانجا یکی از بچه‌های تخریب را دیدم از دوستان نزدیک جعفر بود زار می‌زد در آغوش گرفتم و گفت: "جعفر شب عملیات ساعت مچی‌اش را به من داد و گفت: "از مال دنیا فقط همین این یک قطعه را دارم؛ می‌‌خواهم وقتی پیش خدا می‌روم هیچ چیزی از من باقی نماند!" ساعت را به من داد نپذیرفتم پرسیدم: "پیکرش کجاست؟!" گفت: "چیزی از او باقی نمانده!" راهی معراج شهدا شدم همه آن‌ها که در این سال‌ها در کنارم و در آغوشم شهید شده بودند برادر من بودند و حتی نزدیک‌تر از برادر 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13753 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotale
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۷۱م. آخر قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13724 📒 فصل چهاردهم 🔶🔸همه برادران من ۷. راهی معراج شهدا شدم همه آن‌ها که در این سال‌ها در کنارم و در آغوشم شهید شده بودند برادر من بودند و حتی نزدیک‌تر از برادر غصه می‌خوردم که چرا من مانده‌ام و جعفر رفته است برادری که پایش را من به جبهه باز کردم خیلی دیرتر از من آمد و زودتر رفت خودش بارها می‌گفت: "داداش! از خدا بخواه مثل تو باشم." در معراج شهدا تابوت ۴۰ نفر را شانه‌به‌شانه هم گذاشته بودند نام‌های‌شان را یکی‌یکی خواندم؛ حمید قمری، غلام سعیدی‌فر و ... با بسیاری از آن‌ها صیغه برادری خوانده بودم روی یکی از تابوت‌ها نوشته شده بود: "جعفر خوش‌لفظ، فرزند اسدالله، تخریب لشکر انصارالحسین همدان." در تابوت را باز کردم منتظر بودم دست و پای قطع شده ببینم یا تن بی‌سر اما حجم کفن کمتر از ۲۰ سانتی‌متر بود با چند تکه گوشت که در کف دو دست گم می‌شد همان‌جا یاد روضه حضرت علی اکبر افتادم و برای خودم روضه خواندم چپ و راست کفن مقدار زیادی پارچه سفید گذاشتم تا تازه به اندازه یک قنداقه بچه شد و رفتم که خبر را به خانواده بدهم مادرم داشت قرآن می‌خواند و اشک چشمش را پاک می‌کرد معمول بود برای گفتن خبر شهادت فرزندی به خانواده‌اش اول می‌گفتند مجروح شده و بعد؛ اینکه حالش خوب نیست و دست آخر خبر شهادت را می‌دادند من هم خیلی ناشیانه گفتم: "مادر جان! جعفر یک زخم جزئی برداشته و بردنش بیمارستان!" مادر چشم به چشمان من دوخت و گفت: "جعفر شهید شده!" با عصبانیت گفتم: "کی گفته؟!" با آرامش جواب داد: "قرآن ..." ادامه داد: "امروز که رادیو خبر حمله را در جبهه‌ها داد؛ قرآن را باز کردم، این آیه آمد" و آیه را با صدای بلند خواند: "و لاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا ... خدا گفته که او شهید شده اما تو می‌خواهی کتمان کنی؟!" ایمان و صلابت مادر به من آرامش داد آرام شدم اما نمی‌توانستم به مادر بگویم؛ فرزند تو پیکر ندارد هرچه اصرار کرد جنازه جعفر را ببیند؛ گفتم برای علی‌اکبر امام‌حسین گریه کن همان شب بهرام عطاییان به خوابم آمد در عالم خواب پرسید: "علی! قرآن و شال من کجاست؟!" سرم را پایین انداختم قرآن و شال خونین بهرام بین چهار شهید دست به دست شده بود اگر من هم رفتنی بودم؛ کسی آن را مطالبه می‌کرد التماس کردم: "بهرام جان! اگر من لایق آن امانت خونین نیستم از خدا بخواه به کسی بسپارمش که مثل تو باشد؛ آخر بعد از تو خیلی‌ها شهید شدند؛ عباس علافچی، جهانی، حمید قمری، غلامعلی سعیدی‌فر، علیرضا ترکمان، علی‌آقا چیت‌سازیان و خیلی‌های دیگر. دیگر کسی نمانده که لایق قرآن و شال تو باشد!" گفت: "همه‌ی این‌ها را می‌دانم، ما همه دور هم هستیم؛ اما اسم یک نفر را نگفتی!" این حرف بهرام گویی در قفس دنیا را برای من باز کرد و به من گفت از قفس بیرون بیا و پرواز کن خوف جانبخشی مثل خون در رگ‌هایم دوید فکر کردم آن نفر آخر که جا مانده منم هیجان‌زده با شوق پرسیدم: "اسم چه کسی را نگفتم!؟" منتظر بودم که بگوید؛ تو خودت آن نفر جامانده هستی؛ اما بهرام گفت: "آخرین نفر جعفر است که او هم پیش ماست، خیلی خوشحال و سرخوش؛ مثل تازه دامادها" شعفم به یاس و ناامیدی تبدیل شد غم جانکاهی تا عمق جانم نشست گریه‌ام گرفت سرم را روی شانه بهرام گذاشتم و در آغوش هم گریه کردیم وقتی از خواب بیدار شدم صورتم خیس بود صبح روز قبل از تشییع جعفر؛ قطعه‌ای از شال خونی بهرام را داخل کفن او گذاشتم بعد از مراسم شب هفت به جبهه برگشتم چند ماه بعد در مرداد سال ۱۳۶۷ جنگ تحمیلی به پایان رسید ... و من ماندم و یاد و خاطره صدها شهید که چشم به شفاعتشان دارم و الحمدلله پایان 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotale
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 مدیر کانال: @mehdi2506
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 👈 "" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت https://eitaa.com/salonemotalee/13840 مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 👈 "" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت https://eitaa.com/salonemotalee/13840 مدیر کانال: @mehdi2506
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ امروز؛ پنج‌شنبه‌ ☀️ ۳۰ آذر ۱۴۰۲ ☪ ۷ جمادی‌الثانی ۱۴۴۵ ✝ ۲۱ دسامبر ۲۰۲۳ متعلق به امام مظلوم در حصر صلوات‌الله‌علیه ذکر امروز؛ یکصد مرتبه لَا اِلَهَ اِلَّا اللهُ الملِکُ الحَقُّ المُبِینُ 📆 روزشمار: 💐 ۴ روز تا میلاد چهارمین پیامبر اولوالعزم حضرت روح‌الله، عیسی‌بن‌مریم علیهماالسلام 🏴 ۶ روز تا رحلت حضرت ام‌البنین علیهاالسلام - روز تکریم مادران و همسران شهدا 🔹۹ روز تا روز بصیرت و میثاق امت با ولایت.- آغاز دهه بصیرت 🔹۱۱ روز تا آغاز سال نو میلادی ۲۰۲۴ 💐۱۳ روز تا میلاد ام‌الائمه صدیقه کبری حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام و نواده مجاهد ایشان حضرت امام خمینی 🌹۱۳ روز تا شهادت سردار مقاومت سپهبد حاج قاسم سلیمانی بدست آمریکای جنایتکار ۱۳۹۸ش - روز جهانی مقاومت 🔹۱۷ روز تا اجرای طرح استعماری حذف حجاب بدست رضاخان پهلوی ۱۳۱۴ش 🔹۱۹ روز تا قیام خونین مردم مجاهد قم و آغاز فصل جدید انقلاب اسلامی ۱۳۵۶ش 💐 ۲۳ روز تا میلاد امام محمد باقر علیه‌السلام ۵۷ق •┈┈••✾•🌸مناسبت‌های امروز🌸•✾••┈┈• 📆 مناسبت‌های شمسی 🌹سالروز شهادت رزمنده و جانباز دفاع مقدس؛ شهید علی خوش‌لفظ 🌹 سالروز شهادت شهید حسن ایرلو؛ سفیر و مستشار نظامی جمهوری اسلامی ایران در یمن 📆 مناسبت‌های قمری 📆 مناسبت‌های میلادی 🖊 بیشتر بدانیم؛ 👈 آدرس قسمت اول کتاب ؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 شامل خاطرات رزمنده‌ی جانباز و شهید همدانی و دوستان رزمنده و شهید او مانند و ... است. 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ امروز؛ جمعه‌ ☀️ ۱ دی ۱۴۰۲ ☪ ۸ جمادی‌الثانی ۱۴۴۵ ✝ ۲۲ دسامبر ۲۰۲۳ متعلق به امام مظلوم در غربت و غیبت، خورشید پشت ابر، مدیر کل عالم؛ بقیه‌الله العظمی ارواحنافداه و عجل‌الله‌تعالی‌فرجه ذکر امروز؛ یکصد مرتبه اَللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدِِ وَ آلِ مُحَمَّدِِ 📆 روزشمار: 💐 ۳ روز تا میلاد چهارمین پیامبر اولوالعزم حضرت روح‌الله، عیسی‌بن‌مریم علیهماالسلام 🏴 ۵ روز تا رحلت حضرت ام‌البنین علیهاالسلام - روز تکریم مادران و همسران شهدا 🔹۸ روز تا روز بصیرت و میثاق امت با ولایت.- آغاز دهه بصیرت 🔹۱۰ روز تا آغاز سال نو میلادی ۲۰۲۴ 💐۱۲ روز تا میلاد ام‌الائمه صدیقه کبری حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام و نواده مجاهد ایشان حضرت امام خمینی 🌹۱۲ روز تا شهادت سردار مقاومت سپهبد حاج قاسم سلیمانی بدست آمریکای جنایتکار ۱۳۹۸ش - روز جهانی مقاومت 🔹۱۶ روز تا اجرای طرح استعماری حذف حجاب بدست رضاخان پهلوی ۱۳۱۴ش 🔹۱۸ روز تا قیام خونین مردم مجاهد قم و آغاز فصل جدید انقلاب اسلامی ۱۳۵۶ش 💐 ۲۲ روز تا میلاد امام محمد باقر علیه‌السلام ۵۷ق •┈┈••✾•🌸مناسبت‌های امروز🌸•✾••┈┈• 📆 مناسبت‌های شمسی 📆 مناسبت‌های قمری 📆 مناسبت‌های میلادی 🖊 بیشتر بدانیم؛ 👈 آدرس قسمت اول کتاب ؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 شامل خاطرات رزمنده‌ی جانباز و شهید همدانی و دوستان رزمنده و شهید او مانند و ... است. 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 🇮🇷🌸🇮🇷 🍃 روایت دیدنی؛ آدرس قسمت اول کتاب ؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 این کتاب شامل خاطرات رزمنده‌ی جانباز و شهید همدانی و دوستان رزمنده و شهید او مانند و ... است. 🔸🌺🔸-------------- 📖 @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 👈 "" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت https://eitaa.com/salonemotalee/13840 مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈 راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839 👈 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203 🔹 👈 داستان پر از هیجان جوان سیاه‌پوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با غرب، الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523 👈 داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263 👈 "" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت https://eitaa.com/salonemotalee/13840 مدیر کانال: @mehdi2506