🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌹 🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌹
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۵۶م؛
کلافه و درمانده دنبال مفری بودم که از خودم رهایی پیدا کنم و حالم را طبیعی نشان بدهم
همان را گفتم که آنها دوست داشتند بشنوند:
"بهتره برگردیم تهران"
دخترها سکوت کردند و آماده رفتن شدند
دلم برایشان سوخت
بیشتر به خاطر سکوتشان
حتم داشتم علیرغم یک سینه سؤال، برای مراعات
حال من سکوت کردهاند.
امین پشت فرمان نشست
بی هیچ اشارهای به آن تماسهای مشکوک پا روی گاز گذاشت
سکوتی گزنده و جانکاه میان ما حاکم شد.
ساعت دو نیمه شب بود
ما هنوز به نیمه راه نرسیده بودیم.
هر چقدر میرفتیم جاده دورتر میشد
انگار که در بیانتهاترین جاده دنیا هستیم،
نمیدانستم این ثانیههای دیرگذر و این جاده کشدار کی به پایان میرسد
نه میتوانستم حرف بزنم و نه سکوت کنم و نه جاده به مقصد انتها میرسید.
هلال سفید و کمانی ماه هم که وسط سینه آسمان
نشسته بود، نمیتوانست ذهنم را حتی برای یک
لحظه از حسین دور کند
باید به زینب کبری متوسل میشدم
این تنها راه برای بیرون آمدن از این آوار غم بود
با خودم گفتم:
"زینب جان! کمکم کن دستم را بگیر توانم بده تا
تحمل کنم شهادت حسینم را، عزیزم را، تکیهگاه یک
عمر زندگیام را"
همین طور که با زینب کبری درددل میکردم، برای
خودم روضه خواندم
حواسم به دخترانم نبود.
انگار توی ماشین خودم بودم و خودم
زیر لب تکرار میکردم:
"امان از دل زینب؛ امان از «دل... " که با هقهق گریه زهرا و سارا تکان خوردم
مثل ابر بهار میباریدند
شیونکنان میپرسیدند:
"مامان! چی شده!؟ ... بابا؟!"
دیگر نمیتوانستم به چشمان اشکبارشان نگاه نکنم.
هنوز کسی به صراحت نگفته بود که حسین شهید شده
اما دلهایمان به ما دروغ نمیگفت.
زهرا و سارا مثل کودکیهایشان خودشان را توی بغلم انداختند و زارزار گریه کردند.
امین هم بیقرار بود.
فقط من برخلاف دلآشوبیام صورتی آرام داشتم و اشک نمیریختم
حالا زنگ تلفن هم که یک ریز میخورد،
بیجواب میماند،
قطع میشد
و دوباره میزد
انگار هیچکس دوست نداشت خبر آن طرف خط را بشنود
منتظر بودم که وهب یا مهدی زنگ بزنند.
اما امین که تا آن لحظه توداری میکرد باز سعی کرد بر احساساتش غلبه کند
اما بغض کرده بود.
به یاد آوردم که در سالهای جنگ وقتی با خواهران بسیجی و مادران شهدا برای دادن خبر شهادت رزمندهای میرفتیم؛ اول از مجروحیت حرف میزدیم
کمکم به خانواده میگفتیم؛ حال بچه شما خوب نیست و توی بیمارستانه
بعد که آمادگی خانواده را بیشتر میدیدیم میگفتیم فرزندتان شهید شده
حالا تمام آن غمهایی که آن لحظات در دل و جان خواهران همسران و مادران شهدا میآمد در درونم جمع شده بود
زهرا با التماس پرسید:
"امین! بگو چه اتفاقی برای بابا افتاده؟!»
سارا هم با گریه همین درخواست را از امین داشت.
امین گفت:
"میگن حاج آقا یه کم مجروح شده."
زهرا با گریه گفت:
"اما هر وقت که بابا مجروح میشد کسی به مامان زنگ نمیزد!"
و معصومانه با اشکی که روی چشمش پرده شده بود نگاهم کرد و پرسید:
«می زد؟!»
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌹 🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌹
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۵۷م؛
زهرا با گریه گفت:
"اما هر وقت که بابا مجروح میشد کسی به مامان زنگ نمیزد!"
و معصومانه با اشکی که روی چشمش پرده شده بود نگاهم کرد و پرسید:
«می زد؟!»
جوابی ندادم
امین یک گام جلوتر گذاشت و گفت:
"این مجروحیت با مجروحیتهای دفعه قبل فرق میکنه! احتمالاً حاجآقا رفته توی حالت کما."
سارا با لحنی که از آن معصومیت میبارید گفت:
"فقط زنده باشه؛ براش نذر میکنیم که خوب شه"
و به من خطاب کرد:
"مامان! چی نذر کنیم که بابا از کما بیاد بیرون؟"
صدای اذان از مسجدی کنار جاده میآمد
جواب سارا را ندادم
امین کنار مسجد ایستاد
نماز را خواندیم
نمازی که پر بود از استغاثه برای صبر بر این مصیبت.
بعد از نماز چادرم را روی صورتم کشیدم
آرام گریه کردم تا کمی خالی شدم
دوباره سوار ماشین شدیم
و راه افتادیم در آن مسیر کشدار و جاده بیانتها
تا کی برسیم.
حرف زدنهای با خود و فکرهای جورواجور تمامی نداشت
باید تصمیم میگرفتم
دستم به گوشی رفت
دخترها پرسیدند:
"مامان! میخوای به کی زنگ بزنی؟!"
گفتم:
"به وهب."
بالاخره زنگ زدم
فاطمه نوه بزرگم که حتماً برای نماز صبح بلند شده بود؛ جواب داد
صدایش صاف بود و زلال
گفتم:
"اگه بابات نرفته سرکار، گوشی رو بده بهش."
فاطمه تا وهب را صدا کند، برای ثانیههایی لال شدم که خبر را چطوری بدهم.
عكسالعمل وهب هم مثل فاطمه عادی بود.
شاید فقط زنگ زدن آن وقت صبح برایش غیرمنتظره بود
سلام کردم و گفتم:
«چطوری وهب جان؟»
گفت"
"خوبم مامان! خدای نکرده اتفاقی براتون توی جاده افتاده؟!"
گفتم:
"برای ما نه! ولی مثل اینکه بابا رفته توی حالت کما."
وهب آن طرف ساکت شد.
نخواستم بچهام را بیشتر از این توی هول و ولا بیندازم
یک دفعه گفتم:
«وهب! بابا شهید شده.»
داشتم میگفتم به مهدی هم خبر بده که گریهاش گرفت و گوشی را قطع کرد.
تا چند دقیقه در خودم بودم که وهب زنگ زد
اولش گفت:
"بابا خیلی مظلوم بود."
و بعد ادامه داد:
"شهادت حقش بود. ناز شصتش که به اون چیزی که میخواست رسید."
لحن مؤمنانه وهب حرف ناگفته من بود
راست میگفت
از عدالت خدا دور بود که حسین پس از این همه سختی و رنج از رفقای شهیدش جا بماند.
ما او را برای خودمان میخواستیم و او خودش را برای خدا.
پرسیدم:
«مهدی خبر داره؟!»
گفت:
"زودتر از من خبردار شده! گوشی من هم تا صبح چندبار زنگ خورده اما روی حالت بیصدا بوده. خبر رفته روی سایتها"
گفتم:
"با مهدی و بچهها برو خونه. ما هم داریم میایم...."
از کنار مسجد انصارالحسین رد شدیم
مسجدی که حسین بعد از نماز شب توی خانه، نماز صبحش را به جماعت آنجا میخواند
به سر کوچه که رسیدیم دوباره غم سرمان آوار شد
وهب را از دور دیدم که به طرف خانه میرفت
چند بسته دستمال کاغذی دستش بود
مهدی جلوی در ایستاده بود
با پیرهن سیاه
تا متوجه ما شدند؛ ایستادند
نگاههایمان در هم گره خورد.
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌹 🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌹
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۵۸م؛
مهدی جلوی در ایستاده بود
با پیرهن سیاه
تا متوجه ما شدند؛ ایستادند
نگاههایمان در هم گره خورد.
تصمیم گرفتم مثل بسیاری از مادران و همسران شهدا در زمان جنگ؛ پیش کسی گریه نکنم.
هنوز کسی نیامده بود
با زهرا و سارا و امین که گریان بودند نزدیکشان شدیم
گفتم:
"وهب! دیدی که بابات شهید شد؟"
و دیدم که دانههای اشک از زیر عینک وهب سرازیر است.
مهدی مظلوم و غریب تکیه به در داده بود و دستش را جلوی صورتش گرفته بود و گریه میکرد.
گفتم:
"به خدا شهادت حقش بود. مزد زحماتش بود. آرزوی دیرینهاش بود. دلتنگ نباشید؛ بابا به حقش رسید."
اینها را با گریه گفتم و رفتم داخل خانه
خانه که نه! غمخانه.
غمخانهای که همه جایش پر بود از یاد حسین
و یک جای دنج و خلوت که تا مردم نیامدهاند راحت گریه کنیم
از میان نوههایم فاطمه که بزرگتر بود برای حسین گریه میکرد
ریحانه و محمدحسین چهارساله متعجب بودند که چرا بزرگترهایشان توی بغل هم گریه میکنند
و حانیه چهار ماهه از سر ترس گریه میکرد.
حتماً به خاطر صداهایی که میشنید
اولین کسی که برای تسلیت آمد آقامحسن رضایی بود
از همان لحظهٔ ورود با گریه وارد شد
وقتی که رفت امین به وهب داشت میگفت:
"آقامحسن در تمام طول جنگ به شکل آشکار فقط برای شهید مهدی باکری گریه کرده بود!"
کمکم همسایهها آمدند
نفهمیدم دقایق چگونه میگذشت
از دم در تا سر کوچه پر از جمعیت بود؛
از وزیر و نماینده مجلس تا فرماندهان سپاه و خانوادههای شهدا
همسایهها گفتند؛ خبر شهادت حسین را از طریق شبکهها شنیدند.
از شبکههای داخلی تا خارجی و حتی رسانههای وابسته به جریانهای تکفیری
عکس حسین را گوشه اتاقش گذاشتم
تا ثانیههایی محو در لبخندش شدم.
زنگ صدایش گوشم را نواخت که میگفت:
"سالار شدی برای این روزها"
تمام مسئولین آمدند و رفتند و من مثل أم وهب شده بودم؛
محکم و با صلابت.
ورودی پایگاه هوایی قدر، گوشتاگوش جمعیت ایستاده بود
به حدی که ماشین ما حرکت نمیکرد.
پیاده شدیم و گم شدیم میان انبوه مردمی که منتظر بودند تا حسین را بیاورند.
تمام فرماندهان و مدیران ارشد کشور به صف ایستاده بودند
مقابلمان پرده بزرگی نصب شده بود که رویش نوشته بود:
«یار دیرین احمد متوسلیان و ابراهیم همت به خیل شهدا پیوست.»
آن طرف، تاریک بود.
جایی که تابوت حسین را میآوردند
رویش پرچم ایران زده بودند
چند سرباز جلوتر از تابوت حرکت میکردند و عکس بزرگ حسین دستشان بود
همان عکس خندان.
تابوت حسین را گذاشتند روی یک بلندی و مارش نظامی زدند.
همه ساکت بودند و من صدای گریه آرام نوهام فاطمه را میشنیدم.
یک آن بعضم گرفت ولی فرو بردم
به رنگ زیبای پرچم خیره شدم
احساس غرور و افتخار مثل خون در رگهایم دوید
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌹 🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌹
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۵۹م؛
تابوت حسین را گذاشتند روی یک بلندی و مارش نظامی زدند.
همه ساکت بودند و من صدای گریه آرام نوهام فاطمه را میشنیدم.
یک آن بعضم گرفت ولی فرو بردم
به رنگ زیبای پرچم خیره شدم
احساس غرور و افتخار مثل خون در رگهایم دوید
فقط لهله میزدم که کاش کسی نبود و یک گوشه تنها مثل روزهای اول زندگیمان کنار حسین مینشستم و با او حرف میزدم
صدای مارش نظامی که افتاد جمعیت دور تابوت نشستند
راه را باز کردند که ما هم نزدیکتر شویم
آقا عزیز - فرمانده کل سپاه - سرش را به تابوت چسبانده بود
به جای صدای مارش؛ صدای گریه تمام محیط باز فرودگاه را برداشته بود.
هنوز من و بچههایم کنار ایستاده بودیم.
اصلاً حسین مال ما نبود که جلو برویم
هر کس حتی یکبار حسین را دیده بود او را پدر، برادر یا رفیق خودش میدانست.
تابوت را حرکت دادند و به معراج شهدا بردند
آنجا محدودیت بیشتر بود
کسی نمیتوانست به غیر از خانواده بیاید
ما میتوانستیم سیر ببینیمش
در تابوت را که باز کردند همان صورت پر از نور لحظه وداع به چشمانم نور داد
قطرههای اشک از صورتم میغلتیدند و روی گونه سرد و خاموش او میافتادند.
گوشه چشمش کبود بود
یک آن دلم حال روضه گرفت
اما فقط گفتم:
"حسین جان شفاعت یادت نره."
کسی جلو آمد
از دمشق آمده بود
انگشتری به من داد و گفت:
"حاج قاسم توی دمشق صورت روی صورت شهید همدانی گذاشت و از او شفاعت خواست و این انگشتری را به من داد که به شما بدهم."
انگشتری را گرفتم
انبوهی از خاطرات جلوی چشمانم صف کشید؛
از نگین سرخی که شهید محمود شهبازی به حسین داده بود تا روز وداع که انگشتری شهبازی را درآورد و گفت نمیخواهم چیزی از دنیا با من باشد.
انگشتر حاج قاسم را به وهب دادم و گفتم :«بکن تو دست بابا»
وهب انگشتر را گرفت
از بچگی حسین را کم میدید.
یاد ۳۰ سال پیش افتادم
وقتی که ترکش به کمر حسین خورده بود.
وهب اصرار داشت بغلش کند و ببردش پارک اما
حسین از شدت درد نمیتوانست روی پا بایستد
همان جا توی اتاق؛ انگشت کوچک وهب را گرفت و آهسته و به سختی توی اتاق چرخاند.
حالا وهب باید دست بابا را میگرفت و انگشتر را در انگشت او میکرد
میفهمیدم برایش چقدر سخت است
با نگاهش به من میگفت که این کار را به مهدی
بسپار.
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌹 🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌹
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۶۰م؛
🌹قسمت پایانی🌹
حالا وهب باید دست بابا را میگرفت و انگشتر را در انگشت او میکرد
میفهمیدم برایش چقدر سخت است
با نگاهش به من میگفت که این کار را به مهدی
بسپار.
دوباره گفتم:
"وهب! انگشتری حاج قاسم را بکن توی دست «بابات»"
وهب پارچه کفن را کنار زد و دست سرد را بیرون آورد
گریه نمیکرد اما حسرت در چشمانش موج میزد
همان لحظه همسر شهید همت کنارم آمد و گفت:
"حاجخانم! الآن وقت استجابت دعاست."
و من برای نصرت اسلام و مسلمین دعا کردم.
گفته بود ببریدم همدان کنار همرزمان شهیدم
اما نمیدانستیم کدام نقطه از گلزار شهدا
وهب خبر داد که مسئولین در همدان یک بلندی مشرف به مزار شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گنبد و بارگاه بسازند.
حسین همیشه سادهزیستی را دوست داشت و همه جا در متن مردم بود.
پس مزارش هم باید ساده میشد.
پیغام دادم که حسین راضی نیست برایش گنبد و بارگاه بسازید.
برای محل تدفین با بچهها مشورت کردم
مهدی حرف تازه ای گفت:
"با بابا رفته بودیم گلزار شهدای همدان بابا جایی را کنار قبر شهید حسن ترک به من نشان داد و تأکید کرد اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید."
بارها از حسین شنیده بودم که حسن ترک نمونه یک انسان کامل تربیت شده قرآن است.
با این حال از روی احتیاط گفتم:
"کیف شخصی بابا رو باز کنید."
نه من و نه بچهها رمز کیف را بلد نبودیم.
مهدی با پیچگوشتی کیف را باز کرد
ورقهای با دست خط حسین روی آن بود
زیرش نوشته بود:
"وصیتنامه بنده حقیر حسین همدانی"
به تاریخ آن نگاه کردم
۱۸ روز پیش وصیت را نوشته بود
همان روزی که خبر شهادت رکن آبادی _ سفیر ایران در لبنان - را شنیدیم
آن روز همه ما افسوس خوردیم اما حسین گفت:
"خوش به حالش"
مقابل عکس حسین نشستم و به وهب گفتم:
"وصیت رو بخون"
وهب با لحنی وصیتنامه را خواند که من صدای حسین را میشنیدم و در آینه نگاهش وهب و مهدی را میدیدم
وصیت نامه را تا زدم و لای دفتر خاطرات حسین گذاشتم
همان دفتری که سالها پیش گوشهاش نوشته بود؛
"من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد"
🌹 🇮🇷▪︎ پایان ▪︎🇮🇷🌹
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263
مدیر کانال: @mehdi2506
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263
مدیر کانال: @mehdi2506
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/7263
👈 "#نیمه_شبی_در_حله" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
https://eitaa.com/salonemotalee/13840
مدیر کانال: @mehdi2506
🇵🇸🔸🌺🔸 --------------
"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📚 @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/7263
👈 "#نیمه_شبی_در_حله" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
https://eitaa.com/salonemotalee/13840
مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/7263
👈 "#نیمه_شبی_در_حله" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
https://eitaa.com/salonemotalee/13840
مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/7263
👈 "#نیمه_شبی_در_حله" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
https://eitaa.com/salonemotalee/13840
مدیر کانال: @mehdi2506
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/7263
👈 "#نیمه_شبی_در_حله" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
https://eitaa.com/salonemotalee/13840
مدیر کانال: @mehdi2506
🇵🇸🔸🌺🔸 --------------
"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📚 @salonemotalee