eitaa logo
سالن مطالعه
191 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
987 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و چهارم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/735 فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۴) رضا مستجیری فرد بی تجربه‌ای در کار رزم نبود او را از فتح خرمشهر می‌شناختم من مسئول یک تیم شناسایی شدم علی به عنوان معاون محسن جامه‌بزرگ در تیم او سازماندهی شد همه تیم ها عازم سومار شدیم منطقه هدف ما برای شناسایی، ارتفاعی در سمت چپ کوه گیسکه و کانی‌شیخ بود علی شاه حسینی آن را ارتفاع ساندویچی نامگذاری کرده بود کار روی ساندویچی با سه تیم آغاز شد تیم من از راست هر ۳ تیم همزمان رها می‌شدیم در یکی از گشت‌ها، تیم ما با گشتی‌های عراقی برخورد کرد روبرو که شدیم همدیگر را در سیاهی دیدیم اما هیچ کدام دست به اسلحه نبردیم هر دو طرف برگشتیم مفهوم این عدم برخورد برای حریف این بود که هیچ طرفی حاضر نیست برای دیگری لو برود اما در عین حال هر دو طرف برای همدیگر نقشه‌هایی دارند هفته دوم، بعد از چهار گشت، راهکار من قفل شد راهکاری که از میدان مین و کمین عراقی‌ها در سمت راست ساندویچی رد می‌شد و به شیاری می‌رسید رضا مستجیری برای اطمینان از قفل شدن راهکار، با تیم من آمد و خطاب به من و معاونم گفت: "از این راهکار خاطرم آسوده است. تا شب عملیات دیگر به گشت نروید." حالا باید منتظر شب حمله می‌شدم اما تا آن وقت با موتور به تپه‌های پشت خط و گاهی جلوی خط سرکشی می‌کردم یک‌بار پایم به محلی متروکه رسید که بسیار مشکوک نشان می‌داد با دیدن من، عده‌ای از نیروهای محلی از آنجا گریختند نمی‌دانستم خودی یا ستون پنجم دشمن هستند تعقیب‌شان کردم اما آب شده بودند و رفته بودند توی زمین دو تیم شناسایی از مسئولان تیپ برای کنترل نهایی دو راهکار دیگر به شناسایی رفته بودند همراه آنها چهار نیروی زبده اطلاعاتی هم بودند این تیم از سه طرف به محاصره دشمن در می‌آید با شروع درگیری هر کدام به سمتی می‌گریزند در همان آغاز درگیری، محمد عرب و حسین جعفریان و حاج حسن تاجوک به شدت مجروح می شوند دشمن بالای سرشان می‌آید هر سه را به رگبار می‌بندد حتی تیر خلاص هم می‌زند نفرات بعدی مجال می‌یابند که از معرکه بگریزند از این میان فقط رضا مستجیری است که به عقب برنمی‌گردد ما در مقر بودیم که خبر این حادثه را دادند من و کریم مطهری و چند نفر دیگر عازم محل درگیری شدیم دشمن به عقب رفته بود پیکر غرق به خون حسین جعفریان و محمد عرب هر کدام به گوشه ای افتاده و اثر تیر خلاص روی سرشان پیدا بود دنبال بقیه گشتیم ناگهان چشمم به حاج حسن تاجوک افتاد تکان می‌خورد تمام تنش آثار گلوله بود از پا تا شکم سوراخ سوراخ بود و از سوراخها خون مثل چشمه می‌جوشید حتی رد تیر خلاص روی استخوان جمجمه‌اش پیدا بود با این حال، نفس می‌کشید کشان‌کشان به عقب بردیمش به دنبال رضا مستجیری تمام شیارها و لابلای بوته‌ها و سنگ‌ها را کاویدیم اما هیچ اثری از او نبود با استفاده از ۴ اسلحه و فانسخه یک برانکارد ابتکاری ساختیم محمد عرب را روی آن گذاشتیم به عقب که برمی‌گشتیم خون سر محمد عرب روی پایم می‌ریخت او همان لحظه اول با تیر خلاص دشمن شهید شده بود اما نمی‌توانستیم پیکر او را وسط بیابان رها کنیم اصلاً فراموش نمی‌کردیم که او چطور مردانه، شهید هانی تکلو را کیلومترها از میدان مین به عقب آورده بود حالا دست‌های شل شده و سر افتاده‌اش با هر گام برداشتن ما بالا و پایین می‌شد گاهی از روی برانکارد ابتکاری ما به روی خاک می‌افتاد و دلم را آتش می‌زد تمام غربت و مظلومیت یک آدم بی‌کس در سیمای متلاشی شده او پیدا بود از عراق آمده بود و اینجا کسی را نداشت حتی اگر او را تا همدان می‌بردیم، چه کسی برای تشییع می‌آمد و برایش گریه می‌کرد؟ وقتی بعد از ۷-۸ کیلومتر به عقب رسیدیم، بچه‌ها بالای سر او و حسین جعفریان حلقه زدند و روضه خواندند آن جا بود که آسمان دلم باز شد ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/739
بر اساس واقعیت قسمت بیست وسوم رسیدم خانه... امیر رضا با بچه ها حسابی سرگرم بودند سبزه ای که کاشته بودند سبز شده بود و برای سفره ی هفت سین در حال درست کردن ماهی پلاستیکی و مشغول رنگ کردن تخم مرغ ها ... با همین اخلاق خوبش مرا مجذوب خودش کرده بود! تا آنها مشغول بودند من پروژه ی استریل سازی را انجام دادم تا با خیال راحت به جمعشان بپیوندم... نشستیم و کلی برنامه ریزی کردیم که حالا با چنین شرایطی روبه رو شدیم و بخاطر کرونا خبری از خانه ی مامان بزرگ و بابا بزرگ و بزرگترها نیست حداقل بچه ها خوشحال باشند! چقدر امسال سال متفاوتی خواهد شد در تمام طول عمرم! سجاد نگاه باباش کرد و گفت: بابا امسال اهواز میریم راهیان نور! امیررضا دستی کشید به سرش و گفت: نه سجاد جان خودت که می بینی اوضاع چه جوریه! من گفتم: آقازاده فعلا که خبری از مسافرت نیست تا ان شاالله این ویروس منحوس تموم بشه! طلبکار نگاهم کرد و گفت: پس چرا بابا می خواد بره مسافرت! خوب هممون با هم بریم! ابروهام بهم گره خورد و نگاهی به امیر رضا کردم و‌گفتم: بابا! مسافرت! بعد سرم را در حالی که نمی فهمیدم منظور سجاد چیه تکان دادم و گفتم: نه مامان جان، بابا که مسافرت نمیره مثل من هر روز میره کمک کنه و میاد! سجاد یه حالت مردونه به خودش گرفت و گفت: نخیر مامان خانوم بابا صبحی خودش گفت چهارده روز نیست و من مرد خونه ام! نگاهم متمرکز امیر رضا شد... امیررضا شروع کرد سرفه زدن یکدفعه بچه ها چنان از جاشون پریدن و فاصله گرفتن و داد و بیداد که بابا سرفه زد! بابا کرونایی! بابا سرفه زد! من که منظور امیر رضا را از نوع سرفه زدنش فهمیدم که خواست بحث را عوض کند گفتم: امیررضا سجاد چی می گه! با خنده گفت: اول فاصله ی اجتماعیت را با من رعایت کن بعد برات توضیح میدم! گفتم من که می دونم سرفه زدنت الکی بود بگو ببینم قضیه چیه؟ گفت: بخاطر همین میگم فاصله رو رعایت کن یه وقت لنگه دمپایی نخورم! گفتم: خیلی بدجنسی من اصلا زدن بلدم! بچه ها داشتن نگاه میکردن و وقتی دیدن باباشون داشته شوخی می‌کرده کم کم اومدن جلو و یکدفعه با صدای امیر رضا که نقطه ضعف من را خوب می دونست بلند گفت: بچه ها حمله... و هجوم به سمت من از دست جواب دادن فرار کرد و فرصتی به من نداد... زیر دست و پای بچه ها هر چی من بال بال میزدم خفه شدم رحم کنید انگار نه انگار! ساجده که آویزان سرو گردنم بود امیررضا و سجاد هم با انگشتهاشون مثل دریل پهلوهام را سوراخ میکردن! من هم نخواستم لحظات شادی بچه ها خراب بشه حداقل اینجوری نبودم توی خونه در این موقعیت کمی جبران می شد... امیر رضا هر جوری بود تا شب با حربه ی بچه ها از زیر جواب دادن تفره رفت! و من هم ترجیح دادم تا خودش چیزی نگفته سوالی نپرسم. شب که بچه ها خوابیدن من مشغول تایپ کردن خاطرات این روزهایم شدم که اومد نشست کنارم... نگاهم به لپ تاپ بود... گفت: سمیه! بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: جانم! می دونستم اینجوری راحت تر می تونه حرفش را بزنه! هر چند که حرفش را سجاد گفته بود فقط اومده بود درستش کنه! ادامه داد: امروز اسمم رو نوشتم فقط اینکه... ولحظاتی ساکت شد... نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد: فقط اینکه گفتن بخاطر خانواده هاتون این چهارده روز را بهتره خونه نیایم همانجا برامون کانکس گرفتن! دست از تایپ کردن برداشتم، بدون اینکه مستقیم نگاهش کنم گفتم: امیررضا این حرف برای خانواده هایی که هیچ جا نمیرن! نه امثال من که بیست روزه دارم میرم غسالخونه و میام! گفت:... ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/740
1_621314080.mp3
5.19M
قسمت هشتاد و سوم 🌷صندوق شیشه🌷 قرائت: سوره همزه قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/733
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و پنجم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/736 فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۵) علی‌آقا بلافاصله به اطلاعات عملیات برگشت بود؛ گفت: "باید هر طور شده، پیکر حاج رضا مستجیری را هم پیدا کنیم." خودش جلو افتاد چند تیم را در چند مسیر سازماندهی کرد به حالت دشتبان تا آنجا که ممکن بود جلو رفتیم هیچ ردی از حاج رضا نیافتیم بعد از مدتی فهمیدیم که آنها به کمین ضد انقلاب داخلی و ستون پنجم افتاده‌اند بعد از مدتی به ما گفتند که دوباره روی ارتفاع گلم‌زرد کار کنیم آقای کوهستانی هم از اطلاعات قرارگاه با ما همراه شد تا زیر ارتفاع عراقی‌ها رفتیم وضعیت سنگرها، میدان مین و سایر ویژگیهای خط عراق را روی کاغذ نوشتیم نماز ظهر را خواندیم نان خشک و کنسرو ماهی را روی یک تکه پلاستیک آماده کردیم داشتیم می‌خوردیم که صدای هلیکوپتر آمد چشم‌مان به آسمان بود روی هلیکوپتر خیره ماندیم نزدیک و نزدیک تر شد تا جایی که دقیق بالای سر ما قرار گرفت چرخش پروانه‌های هلیکوپتر گرد و خاکی ساخت که فکر کردیم پایین می آید در اوج ناامیدی ما، دوباره بالا کشید و در ۲۰ متری بالای سر ما ایستاد داخل هلیکوپتر یک ژنرال عراقی در کنار خلبان به خوبی دیده می‌شد دستهای همه ما روی ماشه بود نباید تا آنها عکس العمل نشان می‌دادند، شلیک می‌کردیم نه جلو می‌رفت و نه عقب مثل اجل معلق بالای سرمان بود ناگهان صدای دیگری آمد یک هلیکوپتر توپدار از دوردست به سمت هلیکوپتر فرماندهی نزدیک شد کمی عقب تر، بالای آسمان ایستاد منتظر بودیم که یک راکت به سمت ما بیاید چشمان‌مان به سمت کابین خلبان بود و دست‌های‌مان روی ماشه که هلی‌کوپتر ژنرال بالا رفت و چرخید و برگشت هلیکوپتر توپدار هم پشت سر او از منطقه خارج شد نفس راحتی کشیدیم و با دست پر برگشتیم سربلند و خوشحال به علی‌آقا گزارش دادیم علی محمدی نشسته بود و چیزی می‌نوشت گفتم حتماً گزارش شناسایی می‌نویسند همین‌طور که در حال نوشتن بود، خوابش برد نزدیک شدم کاغذ را برداشتم وصیت‌نامه بود کلماتش مثل نماز و دعا بود وقتی می‌خواندم، حظ معنوی قرائت قران و گریه‌های شبانه او را در لابلای کلماتش حس می‌کردم چشم باز کرد کاغذ را انداختم روی سینه‌اش و عقب کشیدم طوری که نفهمید وصیت نامه را خوانده‌ام پرسیدم: "چه می‌نوشتی!؟" یقین داشتم که دروغ نمی‌گوید لبخند زنان گفت: "نامه‌ای خطاب به خانواده‌ام!" ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/743
بر اساس واقعیت قسمت بیست و چهارم گفت: خانمم شما هم اگر برات مقدور بود همونجا می موندی خیلی از نظر فکری راحت تر بودی که خدای نکرده ناقل نباشی منتها شرایط شما با وجود بچه ها فرق می کرد خوب طبیعتا اجرتون هم بیشتره دیگه با این همه استرس میای و میری! نگاهش کردم و‌گفتم: امیررضا سخته چهارده روز اون هم ایام عید! دستش را گذاشت روی شونم و گفت: می دونم ولی مطمئنم تو می تونی! گفتم: هر روز بیای خونه من خیالم راحت تره همین که ببینمت خودش خیلیه! گفت: می دونم ولی اینجوری من معذب میشم سمیه! خانم خوشگلم قبول کن دیگه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم فقط به شرط اینکه خیلی مراقب باشی مرتب ضد عفونی و الکل استفاده کنی.. خندید و گفت: چشم حتما اصلا می خوای روزی یه شیشه الکل بخورم قشنگ ضدعفونی بشم وبلند زد زیر خنده... گفتم: لازم نیست آقااااا همینجوریشم تو مست و من دیوانه! ما را که برد خانه... ولی جدی میگم امیررضا می دونم که بهتر از من می دونی اما برا تاکید میگم باور کن با سهل انگاری چیزیت بشه شهید حساب نمی شیا! زد روی پام و‌گفت اصلا نگران نباش بادمجون بم آفت نداره خانوم!! خیالت راحت!! بعد با لبخند پیشونیم رو‌بوسید و با ریتم شعر من مست و تو دیوانه... از کنارم بلند شد... تا دیر وقت بیدار بودم اما تایپ نمی کردم با خودم فکر می کردم... چه چیزی باعث میشه با اینکه امیررضا ممکن درگیر بیماری بشه باز دست نمیشه! آیا زندگی کردن را دوست نداره یا من و بچه هایش را! نه اصلا این نبود از رفتارش معلومه زندگیش براش مهمه پس چی... شاید هم عاشق کسی هست که بیشتر از زندگی و زن و بچه اش دوستش دارد! و همین درست بود! همان دوست داشتنی تمام نشدی! صبح خواب آلود بیدار شدم خسته بودم انگار خستگی تمام یکسال جمع شده بود در همین یک روز آخر سال من! بعد از کارهای همیشگی منتظر مرضیه موندم تا گوشی زنگ خورد از امیررضا خداحافظی کردم و رفتم... مرضیه مثل همیشه نبود خسته به نظر می رسید! گفتم: نکنه تو هم مثل من دیشب دیر خوابیدی! چرا اینقدر قیافت زار و خسته است! لبخندی زد که از زیر ماسک فقط حالت چشمهایش حس لبخند را به من منتقل کرد و گفت: نمی دونم از دیروز خیلی بی حالم فک کنم ضعف کردم! گفتم: یه خورده به خودت برس مثلا چند وقت دیگه عقدت هست! شوهرت اینجوری ببینتت جان به جان آفرین تسلیم می کنه! گفت ای خواهر کو شوهر ! شوهر پی عشق و حالشه! متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی مرضیه! فهمید نگران شدم آروم خندید طوری که صداش را راننده متوجه نشه وگفت: نه فکر بد نکن! من بی شوهر نمی مونم آقا مهدی مون گفتن چهارده روز عید می‌خوان نیروی جهادی برن کمک کفن و دفن! متعجب تر نگاهش کردم و گفتم: جدی میگی! نگاه خاصی بهم انداخت و گفت: تو چرا اینجوری میگی! چرا مگه! خوب خانم جونشم مشغول همین کاره دیگه! گفتم: آخه امیررضا هم می خواد این چهارده روز بره کمک... چشمهایش چهارتا شد و گفت: نه! مرضیه آخه آقات....و بقیه ی حرفش را خورد! هوای درون سینه ام را دادم بیرون و نه از روی ناراحتی که با نگرانی گفتم: حرفش اینه که آدم با هر شرایطی برای خدا قدم برداره هیچ وقت ضرر نمی کنه! مرضیه ساکت شد بعد برای اینکه حال من را عوض کنه گفت: کاش می پرسیدی با بچه های کدوم تیم هستن شاید با شوهر من همراه باشه! گفتم: خجالت بکش دختر بذار عقد کنین بعد بگو شوهرم... شوهرم ... ولی راست می گی اگه آقات باشه حداقل اینجوری خیالم راحت تره! چشمکی زد و گفت چکار کنیم که خراب رفیقیم! بعد با هیجان ادامه داد اگه با هم باشن لحظه به لحظه آمار وضعیت را برات رد می کنم... ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/744
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_639061877.mp3
6.55M
قسمت هشتاد و چهارم 🌷دانشمند شجاع🌷 قرائت: سوره قدر قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/738
🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و ششم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/739 فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۶) باز خندید با همان ملاحت همیشگی گفت: "تو که راهکارت قفل شده؟" گفتم: "آره یه قفل خاطرجمع!" گفت: "قرار است تا ماه در نیامده و مهتاب نزده، امشب ما هم راهکارمان را قفل کنیم." گفت: "انشاءالله راهکار شما هم قفل خواهد شد!" گفت: "تیم شناسایی را من باید جلو ببرم! علی جان! تنهایم! با من می‌آیی!؟" این درخواست را با معصومیت و مظلومیت عجیبی بیان کرد. نمی‌دانم چرا آن جمله‌ای که در جوانرود گفته بود به یادم آمد: "قرار نیست اینجا اتفاقی بیفتد!" علی پاره تن من بود می‌دانست نمی‌توانم از او جدا باشم لحن ملتمسانه‌ی او آتشم زد گفتم: "چرا نیایم عزیزم! من تو را به جبهه آورده‌ام. به واحد آورده‌ام. حالا رهایت کنم؟!" همانجا از محمود حمیدزاده معاون واحد اجازه گرفتیم او هم موافقت کرد دم غروب، قبل از حرکت، دیدم علی محمدی گوشه‌ای نشسته و زیارت ناحیه مقدسه را می‌خواند صورتش پر از اشک بود و بی صدا گریه می‌کرد باز به دلشوره افتادم؛ "خدایا! نکند امشب خبری باشد و این جا اتفاقی بیفتد؟!" با خودم درگیر بودم دلم نمی‌خواست؛ نه خودم به این گشت بروم و نه علی و همراهانش اما انگار دهانم کلید شده بود اذان نشده بود که پشت تویوتا نشستیم تا از مقر اطلاعات به خط برویم داخل تویوتا بچه‌ها اسم هم را صدا می‌زدند و می‌گفتند: "برای شادی روح شهید (مثلاً) قربانی صلوات!" و همه صلوات می‌فرستادند طعم این شوخی هم با شوخی‌های معمول قبل از گشت متفاوت بود. ظاهرا می‌خندیدم ولی ته دلم شور می‌زد به خط که رسیدیم، حسین جعفری که قبلاً با علی محمدی و سایر اعضای تیم این مسیر را آمده بود، گفت: "برادر خوش‌لفظ! من دیشب خوابی دیده‌ام که خیلی نگرانم کرده!" پرسیدم: "چه خوابی؟!" گفت: "خواب دیدم که با علی محمدی به گشت رفتیم. شب‌هنگام آسمان سرخ شد! به حدی که چشم همه اعضای تیم به بالا بود. چیزی مثل ابر سرخ در هم می‌پیچید. من نمی‌دانستم چیست؟ از علی‌محمدی پرسیدم: در آسمان چه خبر است!؟ گفت: هر کس بتواند نوشته داخل سرخی آسمان را بخواند، شهید می‌شود. پرسیدم: مگر چه نوشته است!؟ گفت: شهادتین!! جعفری که این خواب را تعریف کرد، باز به هم ریختم. دیگر یقین کردم که قرار است اتفاقی بیفتد پرسیدم؛ "خواب را برای علی تعریف کرده‌ای؟" گفت: "آره! ولی گفته به کسی نگویم!" ناخواسته یاد نادر فتحی افتادم... و یاد آن خواب... و اینکه نادر هم گفته بود؛ خوابم را برای کسی تعریف نکن!!!... زیر ارتفاع ساندویچی رسیدیم تاریک بود جلو رفتم و گفتم: "علی جان! وقت نماز است. نماز را بخوانیم؟" فکر کردم بعد از نماز او را از این گشت منصرف کنم باورم نمیشد او که در تمام عمرش حتی یک دقیقه نماز اول وقت را به تاخیر نمی‌انداخت، گفت: "بعد از شناسایی نماز می‌خوانیم." گفتم: "الان اول وقت است!؟" گفت: "محاسبه کرده‌ام؛ مهتاب ساعت ۱۰ و ۱۷ دقیقه بالا می‌آید. باید قبل از مهتاب از میدان مین رد شده باشیم." گفتم: "علی جان! چند بار زمان مهتاب وسط میدان مین بوده‌ایم و اتفاقی نیفتاده. اصلاً گاهی مهتاب کمک می‌کند که روی مین نرویم." لبخندی زد و گفت: "من و مین و مهتاب با هم کنار نمی‌آییم!" راه افتادیم علی جلو بود تخریب‌چی پشت سرش من، جعفری و قوی‌دست هم با فاصله پشت سر آنها در تاریکی با حسین جعفری به هم نگاه می‌کردیم به گام‌های مصمم علی محمدی هر از گاهی می‌نشست مادون می‌کشید و به راه می‌افتاد از میدان مین اول رد شدیم خودم را به او رساندم و پرسیدم: "تا کجا می‌خواهی پیش برویم!؟" گفت: "تا جایی که قرار است گردان را شب عملیات پیش ببرند." گفتم: "من شنیده‌ام که شب های قبل فقط تا اینجا آمده‌اید!" گفت: "شما همین جا بمانید. من و قربانی جلوتر می‌رویم. اگر تا ۱۰:۱۵ نیامدیم، شما برگردید." تا آن موقع از علی حرف دستوری نشنیده بودم. مجال بحث نبود تصمیمش را گرفته بود که آن شب هر طور شده تا زیر سنگرهای ارتفاع ساندویچی برود همین که خواست راه بیفتد آهسته دستش را گرفتم و انگشترش را درآوردم و انگشتر خودم را به او دادم همان لبخند زیبا را برای آخرین بار در چهره‌ی او دیدم دلواپس شده بودم علی حتی اسلحه هم با خود نبرد اگر به کمین می‌افتاد.... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/745
بر اساس واقعیت قسمت بیست و پنجم رسیدیم غسالخانه... روز آخر سال است و همیشه این روز اینجا پر از جمعیت بود اما امسال با این شرایط فقط خانواده هایی که متوفی دارند حضور داشتند... به زینب و بچه ها که می رسیم حال و احوال گرمی می کنند اما مرضیه همچنان بی حال است، زینب کمی سر به سرش می گذارد! مرضیه ولی حس و حال جواب دادن ندارد با لبخندی مشغول تعویض لباس می شود... نرگس از آن طرف می گوید کاش امروز فوتی نداشته باشیم من هم همراهیش می کنم می گویم بلند بگو الهی آمین... زینب نفس عمیقی می کشد و چشمهایش را به طرف آسمان خیره می کند... کمی که از صبح می گذرد صدای آمبولانس بلند می شود بچه ها سریع دست بکار می شوند. نیروهای جدید هم آماده اند تا روال کار را یاد بگیرند بینشان از همه تیپ و قشری دیده می شود... چند نفری ترس در چهره شان موج می زند اما بعضی دیگر چهر ه ای مصمم دارند! زینب با ریز جزئیات روال کار را توضیح می دهد، مثل همیشه صدای ذکر و دعا لحظه ای قطع نمی شود... بعد از اتمام کار خبری از شیطنت های روحیه دهنده ی مرضیه نیست آرام گوشه ای نشسته! کمی نگرانش می شوم زینب هم انگار نگران مرضیه شده! این همه سکوت و آرامش از دختر پر جنب و جوشی مثل مرضیه نگران کننده است... زینب به شوخی به مرضیه می گوید خورشید از کدوم طرف طلوع کرده مرضیه خانم دختر خوبی شدی؟! مرضیه با همان رنگ پریده و خستگی گفت: جور روزگار چنینم کرد وگرنه من همانم که بودم! خندم گرفت گفتم: مرضیه تن شاعر توی قبر لرزید! حالت خوب نیست قبول! چرا شعر را متلاشی می کنی! کمال هم نشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم... زینب گفت: آفرین این بیشتر به رنگ رخسارش می خوره بالاخره همنشینی با ما اثر خودش را گذاشت به این میگن تاثیر گذاری مفید... مرضیه خیلی بی حال شربت عسلی که دستش بود را خورد و گفت: اینجوری شما می گید من همان خاااااکم که هستم! زینب دستهاش را برد بالا و گفت: خوب الهی شکر حالش خوبه! جدی جدی داشتم نگرانش می شدم... فردا روز اول سال اما آخر کار ما در این مکان بود زینب با تاکید به من و مرضیه و چند نفر دیگر گفت: فردا حتما میاین که؟ چون روز عید هست خیلی از بچه ها نمی تونن بیان! سری تکان دادم و گفتم: ان شاالله اما ذهنم درگیر سجاد و ساجده هم بود سر سفره ی هفت سین نبودنم ناراحتشون می کرد ولی نه، حتما امیررضا از پسش بر می آمد! نمی گذارد به بچه ها بد بگذرد! شاید اوج تلاشم باید همان روزی باشد که خیلی ها نیستند! می دانستم کسی دوست ندارد شروع سالش را در مکانی مثل غسالخانه آغاز کند ولی برای من غسالخانه ای که بوی حسینه می داد و به وجودم حیات بخشیده بود حتما سال خاصی را رقم می زد... موقع برگشت مرضیه همراهم نیامد گفت: می ماند کمک زینب که دست تنها نباشد... خانه که رسیدم تمام وسایل سفره ی هفت سین را آماده کردم و مرتب چیدم برای فردا... به امیررضا هم تاکید کردم که چند ساعتی نیستم وقت سال تحویل حسابی به بچه ها خوش بگذرد و از قبل هم برایشان هدیه گرفته بودم که با آمدنم سورپرایز شان کنم... همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه صبح هر چی منتظر مرضیه شدم خبری نشد! هر چقدر هم با گوشیش تماس گرفتم جواب نداد! ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/746
🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و هفتم قسمت قبل: فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۷) فکرهای درهم کلافه‌ام کرده بود به عقربه و خطوط فسفری ساعت نگاه می‌کردم یک ساعت گذشت مردد بودم جلو بروم یا بمانم ساعت به ۱۰:۱۵ نزدیک بود ناگهان صدای شوم انفجاری که بارها شنیده بودم در گوشم نشست صدای انفجار مین والمر چند ثانیه بعد ... انگار دست کسی روی ماشه رفته باشد تک تیرهایی بلند شد تک تیر ها را شمردم ۱-۲ تا ۶ تیر خواستم جلو بروم که صدای انفجار دیگری برخاست بازهم صدای انفجار مین والمر و چند تیر متوالی و یک آن... صدای ناله علی محمدی مهتاب در آمد به سمت میدان مین نیم‌خیز شدم قوی‌دست، دستش را دور دستم حلقه زد: "کجا...!؟" بغض داشت خفه‌ام می‌کرد گفتم: "مگر نمی‌بینی آن جلو چه خبر است؟!" فاصله ما تا میدان مین کمتر از ۱۰۰ متر بود علی محمدی و محمد رضا قربانی را نمی دیدیم اما عراقی‌ها را می‌دیدیم در تیررس نگاه‌مان بودند قوی‌دست گفت: "تا حالا که دشمن متوجه نبود، نمی‌توانستیم به میدان مین برویم! حالا که آن ها بالای سر بچه‌ها هستند. اصلاً شاید آن تک‌تیرها، تیر خلاص بوده!؟" درست می‌گفت اما نمی‌خواستم بشنوم علی محمدی از برادرم، جعفر به من نزدیکتر بود ناله مظلومانه‌ی او داشت روحم را از کالبد به در می‌کرد نقی قویدست و حسین جعفری از رفاقت عمیق من و علی خبر داشتند قوی‌دست که دید نمی‌تواند مانع من بشود، گفت: "برادر خوش‌لفظ! من و تو مسئولیتی در این گشت نداریم. بگذار حسین جعفری که عضو تیم است تصمیم نهایی را بگیرد." حسین جعفری هم همان را گفت که قویدست می‌خواست (نقی قوی‌دست در فاو شهید شد من و حسین جعفری تنها شاهد آن شب مهتابی بودیم) برگشتیم هلال ماه در وسط آسمان بود و به همه جا نور می‌پاشید می‌رفتم و سر می‌چرخاندم جانم وسط میدان مین مانده بود وقتی به مقر رسیدیم علی‌آقا پرسید: "محمدی و قربانی!؟" خواستم بگویم: "وقتی که مهتاب زد آنها ...!!!" بغضم ترکید چیت‌ساز قضیه را فهمید مصیب مجیدی و چند نفر را همان شب عازم میدان مین کرد چند ساعت بعد آن ها هم دست خالی برگشتند صبح علی الطلوع به دیدگاه که مشرف به میدان مین بود رفتیم از پشت عدسی دوربین پیکر بی‌جان علی محمدی و محمد قربانی را در وسط میدان مین دیدیم تا چند روز حال خودم نبودم بغض کرده بودم و با کسی حرف نمی‌زدم حتی وقتی شایعه شهادت برادرم جعفر را هم شنیدم توجهی نکردم بعد از شهادت علی محمدی حکم مرده متحرکی را داشتم که روحش وسط میدان مین جا مانده بود شب‌ها وقتی مهتاب می‌دمید، تصویر علی محمدی را در قاب ماه می‌دیدم و صدای او در گوشم تکرار می‌شد: "من، مین و مهتاب با هم یک جا جمع نمی‌شویم..." ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/749
بر اساس واقعیت قسمت بیست و ششم خیلی عجیب بود مرضیه قول داده بودم دختری نبود زیر قولش بزنه نگران شده بودم زنگ زدم زینب گفتم مرضیه هنوز نیومده گوشیش هم جواب نمیده چکار کنم؟ زینب گفت صبر کن بهت خبر میدم! کمتر از چند دقیقه بعد تماس گرفت که نرگس میاد دنبالت گفتم مرضیه چی شد خبری گرفتی؟ گفت: گوشیش را که جواب نمیده حتما کار مهمی براش پیش اومده نگران نباش! نیم ساعتی تا لحظه ی سال تحویل مونده بود که با نرگس رسیدیم غسالخانه... انتظار نداشتیم همان اول صبح جنازه ای باشد اما متاسفانه بود بی معطلی لباسهامون را عوض کردیم و مجهز شدیم، تعدادمان زیاد نبود مثل همان روزهای اول... مشغول کار شدیم که زینب لحظه ی قبل از تحویل سال شروع کرد عاشورا را خواندن... حس غریبیست درست وقتی آب بر روی جنازه ای می ریزی ذکر یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَال...ِ را می گویی! اینجا راحت تر دگرگونی قلب را احساس می کنی و از صمیم قلب بهترین حال را برای زمانی که مثل چنین جسمی بی جان روی سنگ افتاده ای را می طلبیم... همچنان ذهنم درگیر مرضیه بود نکند چیزیش شده باشه آخه دیروز هم خیلی حال خوبی نداشت نگاهی به جنازه ی انداختم که علت فوتش را کرونا گفته بودند و زیر دست ما بود ... دوباره فکر مرضیه سراغم آمد نکند... خودم سعی کردم فکرم را منحرف کنم... خداروشکر تا لحظه ای که من بودم فقط سه، چهار جنازه آوردند هر چند که همین هم خیلی زیاد بود اما نسبت به روزهای قبل وضعیت بهتر بود... بعد از اتمام کار نشستم پیش زینب گفتم: زینب من نگران مرضیه ام خبری ازش نیست یه وقت چیزیش نشده باشه! لبخند مهربونی زد و گفت: مرضیه است دیگه! نگران نباش تا شب پیداش می کنم بعد هم از شیرینی های که خودش با تمام پروتکل ها بهداشتی درست کرده بود تعارفمان کرد و گفت: بخورید که شیرینی شهادته! نرگس گفت شربت شهادت شنیده بودیم شیرینی نه! جای خالی مرضیه حسابی احساس می شد که با شیرین زبانیش روحیمان را عوض می کرد! لباسهایم را تعویض می کنم جلوی در غسالخانه که می ایستم یاد روز اول می افتم...حالا اینجا ماموریتم تمام شده بود و من با کوله باری از خاطرات و اتفاقات به سمت خانه راهی می شدم که در این شرایط ماموریت های جدیدی برایم داشت... موقع برگشت هم با نرگس آمدم... رسیدم خانه بعد از ضدعفونی و تعویض لباس امیررضا و بچه ها با برف شادی آمدن استقبالم و کلی حس خوب خانواده... فردا قرار بود امیررضا برود به خاطر همین تمام تلاشش را برای امروز کرد. روز اول عید بود و طبیعتاً باید خوشحال می بودم اما سال تحویل متفاوت بیشتر فکرم را درگیر کرده بود که چگونه یکسال گذشته ام را گذراندم! در میان این هیاهو فکر مرضیه که خبری ازش نبود و فکر امیررضا که فردا قرار بود برود حسابی درگیرم کرده بود! دم دم های غروب روز اول فروردین بود که زینب تماس گرفت گوشی را برداشتم بعد از حال و احوال پرسی مجدد گفت: مرضیه را پیدا کردم خیلی خوشحال شدم... اما این خوشحالی خیلی طولی نکشید وقتی که گفت: مشکوک به کرونا است دیشب حالش بد شده و مجبور شدن بیمارستان بستریش کنند... زبانم قفل شده بود آخه مرضیه خیلی رعایت می کرد از بچه های غساله ی ما کسی تا حالا نگرفته بود! همانطور متحیر پرسیدم آخه از کجا؟ چرا! زینب گفت: والا سمیه جان هر جا ویروس بوده مرضیه هم بوده از کار داخل بیمارستان گرفته تا غسالخونه! نفس عمیقی از پشت گوشی کشید و ادامه داد: خوب مثل خیلی از بچه های جهادی و مدافع سلامت درگیر شده براش دعا کن ... ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/750
1_642844279.mp3
4.73M
قسمت هشتاد و پنجم 🌷سرما ۱🌷 قرائت: سوره قریش قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/742
سلام و احترام چون به ایام شهادت حاج قاسم عزیز نزدیک می‌شویم، هرشب یک خاطره از سردار دلها را اینجا قرار می‌دهیم. تا درسی باشد و الگویی برای شهید زیستن. ۱ ♦️راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده 🔹سردار «حسین معروفی» با بیان خاطره‌اش از اینکه مهمان خانه شهید «قاسم سلیمانی» شده بود، اظهار داشت: رفاقت من و حاج قاسم خیلی عمیق بود، هرچند وقت یک بار به خانه همدیگر رفت و آمد داشتیم. یک روز خسته و کوفته از اداره برگشتم. نگاهی به موبایلم انداختم تا ساعت را چک کنم که متوجه شدم از طرف حاج قاسم تماس داشتم. سریع تماس گرفتم و حاجی بدون معطلی گفت: «حاج حسین کجایی؟» سلام علیک کردم که حاجی ادامه داد: «امشب همراه خانواده تشریف بیاورید. سفره‌ای کوچک انداخته‌ایم تا دور هم باشیم.» 🔹بدون وقفه قبول کردم. نزدیک اذان مغرب رسیدیم منزل حاجی. نماز را به امامت حاج قاسم خواندیم و برای شام غذایی که همسرشان پخته بود را خوردیم. بعد از شام با ایشان نشستیم به خاطره‌بازی دوران جنگ؛ اندکی من می‌گفتم و اندکی حاج قاسم. 🔹دیر وقت شده بود که گفتم: «شرمنده، خیلی دیر وقته بیشتر از این مزاحمتان نمی‌شویم.» سردار نگاهی کرد و با لبخند گفت: «کجا این وقت شب؟ امشب را پیش ما باشید.» با گرفتن رضایت چشمی از همسرم به حاجی رو کردم و گفتم: «چه سعادتی بیشتر از این». حاج قاسم از جایش برخاست و از اتاقی برایمان پتو و تشک نو آورد و در اتاق دیگری برایمان جا انداخت. 🔹از بس روز خسته‌کننده‌ای داشتم، تا پلک روی هم گذاشتم خوابم برد. ناگهان با صدای گریه مردانه از خواب پریدم. سر در گم بودم. نمی‌دانستم این‌جا کجاست و ساعت چند است! فقط صدای گریه مردانه از دور به گوشم می‌رسید. دستم را به چشمانم کشیدم و بعد از اینکه کمی سرحال شدم، اطرافم را نگاه کردم و با خودم گفتم «یعنی کیست که این وقت شب اینطوری گریه می‌کند!» با دقت گوش کردم، صدای حاجی بود. با خدایش می‌گفت «الهی العفو الهی العفو الهی العفو» سرم را چرخاندم و ساعت را نگاه کردم، درست ۲۰ دقیقه مانده بود به اذان صبح... ادامه دارد ...
🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و هشتم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/745 فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۸) از سومار عازم جنو ب شدیم در مسیر از همدان گذشتیم حتی برای یک ساعت هم در همدان نماندم شرم دیدار با خانواده علی محمدی تمام وجودم را گرفته بود به جنوب رسیدیم اردوگاه شهید محرمی در جاده اهواز خرمشهر و نزدیک کارون همان شب علی آقا پیغام داد همه جلوی ستاد جمع شوند نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده فقط رادیو خبر می‌داد که عملیاتی به نام بدر در مرداب‌های هور آغاز شده و رزمندگان اسلام با گذر از هور به جاده آسفالته العماره به بصره رسیده‌اند تمام نیروهای تیپ یک جا جمع شدند همه در آن تاریکی همهمه می‌کردند که چه اتفاقی افتاده فرمانده تیپ حاج آقا همدانی جلو افتاد مثل یک تک‌تیرانداز لباس رزم پوشیده بود یک اسلحه کلاش تاشو روی دوشش و در دست دیگرش یک بلندگوی دستی گفت: "بچه‌ها آن جلو در محاصره دشمن‌اند عملیات شکست خورده عراقی‌ها روی پیکر شهدای ما پایکوبی می‌کنند امام فرموده است محسن و صیاد هم باید بروند همه باید برویم خودمان را به قلب سپاه دشمن بزنیم اما این راه، راه بی بازگشت است هر کس بیاید، حتماً شهید می‌شود مجال و فرصت سازماندهی نیست باید به کمک مهدی باکری در لشکر عاشورا برویم امشب شب عاشورای ماست شب عاشورای انصارالحسین هیچ اجباری برای آمدن نیست شب تاریک است و هرکس مختار که برگردد کم‌کم سخنان فرمانده بوی روضه گرفت چشم ها خیس شد حسن ترک زیر یک فانوس کم‌سو گوشه‌ای نشست و جماعت پشت سرش نشستند و زیارت عاشورا خواندند آن شب هر کسی خود را در سال ۶۱ هجری در رکاب امام حسین دید فرمانده تیپ گفته بود هیچ اجباری برای آمدن نیست اما بیشتر بچه ها حاضر شدند حمایل بستند فشنگ و نارنجک و آرپیجی گرفتند از فرمانده تیپ تا یک نیروی بسیجی همه حکم تکور پیدا کردند دوربین تبلیغات هم لحظه‌های ناب گریه و وداع را شکار می‌کرد حسن ترک سوار تویوتا شد فرمانده تیپ از او خواسته بود جلوتر از بقیه به محل درگیری برود اصرار کردم مرا هم با خود ببرد از حادثه مجروحیت او در میدان مین رفاقت ما بسیار عمیق شده بود حرفی نزد پشت تیوتا کیسه خواب را باز کردم خوابیدم ظاهراً به اسکله‌ی رسیدیم باید بقیه مسیر را با قایق می‌رفتیم حسن ترک گفت: "پاشو! باید برگردیم." اسم برگشتن که آمد چشمانم گرد شد: "چرا برگردیم!؟" گفت: "از قرارگاه ابلاغ کردند که انصارالحسین برگردد!" دور و برم را نگاه کردم جائی مثل جزیره مجنون بود پر از نیزار و آبراه محیط نشان می‌داد که کار از کار گذشته و از نیروهای پیاده کمکی کاری برنمی‌آید هر قایقی که به اسکله می‌رسید پر بود از شهید و مجروح نماز صبح را که خواندیم، برگشتیم ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/753
بر اساس واقعیت قسمت بیست و هفتم حالم بد که چه عرض کنم! فرض کنید بیست روز فقط جنازه های کرونایی غسل داده باشی بعد دوست صمیمیت کرونا بگیرد! درسته همه ی ما با این علم رفتیم که ممکنه درگیر بشیم اما از احتمال تا خود درگیری زمین تا آسمان فاصله است! داشتم دیوانه می شدم نمی دانم چرا فکر می کردم دیدار بعدی ما سنگ غسالخانه است! حالم بد بود بد! امیررضا فهمید قضیه چیه خیلی تلاش کرد دلداریم بدهد و گفت: ای بابا همه که نمیمیرن! از صد درصد نود و شش درصد خوب میشن! ولی من در اون شرایط مدام چنین افکاری سراغم می اومد... اینکه قرار بود فردا امیررضا هم برود کار را برایم سخت می کرد ... من نمی توانستم بپذیرم مرضیه قرار بود مراسم عقدش باشد نه اینکه.... حتی فکر کردن به این موضوع هم وحشتناک بود! سعی کردم خودم را جلوی امیررضا قوی نشان بدهم مثلا اینکه من مقاومم! ولی از درون متلاشی بودم ! نمی دانم از ضعفم بود یا از محبت بیش از حد به مرضیه هر چه که بود شب تا صبح خواب به چشمم نیامد! وسایل امیر رضا را جمع و جور کردم هر چند چیز زیادی نبود از زیر قرآن ردش کردم و رفت به همین سادگی... یاد بیت شعری افتادم که می گفت: من با چشم خود دیدم که جانم می رود دقیقا در آن لحظات حال من را داشت بیان می کرد! هنوز امیررضا از در بیرون نرفته بود که بهانه ی بچه ها شروع شد! و حالا من باید با چنین حالی بچه ها را سرگرم می کردم به جرات می تونم بگم یکی از سختترین کارهای دنیا اینه که فکرت جای دیگر باشد و جسمت کار دیگری بکند! کمی باهاشون بازی کردم و دیگه خودشون مشغول شدن... دلم طاقت نیاورد دوباره شماره ی مرضیه را گرفتم بوق دوم وصل شد ولی به جای مرضیه زینب جواب داد! سلام زینب جان تو کجایی! مرضیه در چه حاله؟ گوشیش دست تو چکار می کنه! سلام سمیه خوبی من پیش مرضیه ام اومدم ببینم چند متر کفن می بره براش آماده کنم... عصبی گفتم: دختری دیوانه این چه حرفیه می زنی! صدای مرضیه پشت سرفه های پیاپی اش آمد: یعنی زینب آماده است حلوای من رو بخوره هر چی هم من می گم بابا با کرونا بمیرم مراسم نمی گیرن اصلا متوجه نمیشه! چقدر خداروشکر کردم صداش را شنیدم به زینب گفتم میشه گوشی را بدی بهش می تونه صحبت کنه گفت باشه فقط خیلی کوتاه باشه... گفتم: باشه حتما! سلام مرضیه خوبی دختر! چکار با خودت کردی؟خوبی اوضاع و احوالت خوبه: با نفس های بریده بریده گفت: سلام سمیه خداروشکر الان خوب حال بابام را می فهمم قفسه ی سینه ام سنگینه ولی روح سبک! خلاصه حلالم کن! گفتم: نگو تو را خدا مرضیه اینجوری! بحث را عوض کرد و با صدای گرفته اش گفت: می بینی خواهر شانس هم نداریم لااقل بیمارستان اومدیم چهار نفر بیان ملاقات برام کمپوت بیارن کلا بی توفیقیم! این رفیقمون هم که اومده به جای کمپوت متر همراشه برا کفن! وکمی صدای خنده اش آمد که سرفه مجالش نداد... گوشی را زینب گرفت گفتم: زینب تو اونجا چکار می کنی! غسالخانه را چکار کردی؟ گفت: سپردم به یکی دیگه از بچه ها اینجا دیدم هم مرضیه تنهاست هم اینکه همیار پرستار اومدم... گفتم: مواظب خودت باشی خواهر! راستی بابای مرضیه قضیه اش چیه!کرونا گرفته؟ چرا اینجوری گفت! زینب یه جمله ی کوتاه گفت: بماند بعداً برات توضیح میدم... فهمیدم نمی خواد جلوی مرضیه چیزی بگه گفتم باشه فقط اینکه زینب داروی امام کاظم یادت نره حتما به مرضیه بدی گفت آره می دونم اصلا نگران نباش آب سیب شیرین و با عسل هر چی که فکرش را کنی طب سنتی و شیمیایی دارم می ریزم به ‌حلقش... گفتم خدا خیرت بده پس من را هم بی خبر نذار باشه گفت باشه حتما یه لحظه گوشی سمیه... جانم مرضیه چی بگم فاطمه عبادی باشه! سمیه جان مرضیه می گه با فاطمه عبادی تماس گرفتی نیرو می خوان! آنقدر ذهنم درگیر شده بود که فراموش کرده بودم! این دختر روی تخت بیمارستان هم دست از کمک بر نمی داره! گفتم: بگو ان شا الله حتما امروز باهاش تماس می گیرم ... ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/754
1_645518837.mp3
6.32M
قسمت هشتاد و ششم 🌷سرما ۲🌷 قرائت: سوره عصر قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/747
۲ قسمت اول خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنوعه به سمت دمشق پرواز کنیم. علاوه بر بار، تقریباً ۲۰۰ مسافر هم داشتیم که حاج قاسم یکی‌شان بود. حاجی مرا از نزدیک و به اسم می‌شناخت. طبق معمول وارد هواپیما که شد اول سراغ گرفت خلبان پرواز کیه؟ گفتند اسداللهی. صدای حاج قاسم را که گفت: امیر. شنیدم و پشت بندش دَرِ کابین خلبان باز شد و خودش در چارچوب در جاگرفت. مثل همه پروازهای قبلی آمد داخل کابین و کنارم نشست. زمان پرواز تا دمشق تقریباً دو ساعت و نیم بود. این زمان هر چند کوتاه بود، ولی برای من فرصت مغتنمی بود که همراه و هم صحبتش باشم. تقریباً ۷۰، ۸۰ مایل مانده به خاک عراق قبل از اینکه وارد آسمان عراق شویم باید از برج مراقبت فرودگاه بغداد اجازه عبور می‌گرفتیم. اگر اجازه می‌داد اوج می‌گرفتیم؛ و بعد از گذشتن از آسمان عراق بدون مشکل وارد سوریه می‌شدیم. گاهی هم که اجازه نمی‌دادند ناگزیر باید در فرودگاه بغداد فرود می‌آمدیم و بار هواپیما چک می‌شد و دوباره بلند می‌شدیم. اگر هم بارمان مثل همین دفعه ممنوع بود اجازه عبور نمی‌گرفتیم از همان مسیربه تهران بر می‌گشتیم. آن روز طبق روال اجازه عبور خواستم، برج مراقبت به ما مجوز داد و گفت به ارتفاع ۳۵ هزار پا اوج گیری کنم. با توجه به بار همراهمان نفس راحتی کشیدم و اوج گرفتم. نزدیک بغداد که رسیدیم، برج مراقبت دوباره پیام داد. عجیب بود! از من می‌خواست هواپیما را در فرودگاه بغداد بنشانم. با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگاه دست نیروهای آمریکایی بود. گفتم:” با توجه به حجم بارم امکان فرود ندارم. هنگام فرود چرخ‌های هواپیما تحمل این بار را ندارد. مسیرم را به سمت تهران تغییر می‌دهم. ” به نظرم دلیل کاملاً منطقی و البته قانونی بود، اما در کمال تعجب مسئول مراقبت برج خیلی خونسرد پاسخ داد: نه اجازه بازگشت ندارید در غیر اینصورت هواپیما را می‌زنیم! من جدای از هفت تُن بار، حجم بنزین هواپیما را که تا دمشق در نظر گرفته شده بود محاسبه کرده بودم تا به دمشق برسیم بنزین می‌سوخت و بار هواپیما سبک‌تر می‌شد. تقریباً یک ربع با برج مراقبت کلنجار رفتم، اما فایده نداشت. بی توجه به شرایط من فقط حرف خودش را می‌زد. آخرش گفت: آنقدر در آسمان بغداد دور بزن تا حجم باک بنزین هواپیما سبک شود. حاج قاسم آرام کنار من نشسته بود و شاهد این دعوای لفظی بود. گفتم: حاج آقا الان من میتونم دو تا کار بکنم، یا بی توجه به این‌ها برگردم که با توجه به تهدید شان ممکنه ما رو بزنن، یا اینکه به خواسته شان عمل کنم. حاج قاسم گفت: کار دیگه‌ای نمیتونی بکنی؟ گفتم: نه. گفت: پس بشین! آقای رحیمی مهندس پروازمان بین مسافرها بود، صدایش کردم. داخل کابین گفتم؛ لباس هات رو در بیار. به حاج قاسم هم گفتم: حاج آقا لطفاً شما هم لباس هاتون رو در بیارید. حاج قاسم بی، چون و چرا کاری که خواستم انجام داد. او لباس‌های مهندس فنی را پوشید و رحیمی لباس‌های حاج قاسم را. یک کلاه و یک عینک هم به حاجی دادم. از زمین تا آسمان تغییر کرد؛ و حالا به هر کسی شبیه بود الا حاج قاسم. رحیمی را فرستادم بین مسافرها بنشیند و بعد هم به مسافرها اعلام کردم: برای مدت کوتاهی جهت برخی هماهنگی‌های محلی در فرودگاه بغداد توقف خواهیم کرد. روی باند فرودگاه بغداد به زمین نشستیم. ما را بردند به سمت جت وی که خرطومی را به هواپیما می‌چسبانند. نیم ساعت منتظر بودیم، ولی خبری نشد. اصلاً سراغ ما نیامدند. هر چه هم تماس می‌گرفتم می‌گفتند صبر کنید… بالاخره خودشان خرطومی را جدا کردند و گفتند استارت بزن و برو عقب و موتورها را روشن کن و دنبال ماشین مخصوص حرکت کن. هرکاری گفتند انجام دادم. کم کم از محوطه عادی فرودگاه خارج شدیم، ما را بردند انتهای باند فرودگاه جایی که تا به حال نرفته بودم و از نزدیک ندیده بودم. موتورها را که خاموش کردم، پله را چسباندند. کمی که شرایط را بالا و پایین کردم به این نتیجه رسیدم که در پِیِ حاج قاسم آمده اند. به حاجی هم گفتم، رفتارش خیلی عادی و طبیعی بود. نگاهم کرد و گفت: تا ببینیم چه میشه. به امیر حسین وزیری که کمک خلبان پرواز بود گفتم: امیرحسین! حاجی مهندس پرواز و سر جاش نشسته! تو هم کمک خلبانی و منم خلبان پرواز. من که رفتم، دَرِ کابین رو از پشت قفل کن. بعد هم با تاکید بیشتر بهش گفتم: این “در” تحت هیچ شرایطی باز نمی‌شه، مگه اینکه خودم با تو تماس بگیرم.
🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و نهم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/749 📒 فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۹) مدتی گذشت حالت بلاتکلیفی خسته‌ام کرد رفتم پیش علی‌آقا(چیت‌سازیان) و گفتم: "حالا که شناسایی نداریم، اجازه بده به گردان پیاده بروم" او متوجه بود که بعد از شهادت علی محمدی آرام و قرار ندارم پذیرفت اما شرط کرد که به اطلاعات عملیات برگردم حمید رهبر فرمانده گردان مرا به گروهان یکم فرستاد فرماندهی آن به عهده مظاهر مجیدی بود او هم مسئولیت یکی از دسته‌ها را به من سپرد محیط گردان، محیطی متفاوت با اطلاعات عملیات بود صبح بعد از نماز، صبح‌گاه داشتیم ورزش صبحگاهی بعد صبحانه و آموزش پشت آموزش و مانور پشت مانور شب‌ها هم هنگامه دعا و مناجات و شب زنده داری از لحاظ معنوی، بچه‌های گردان مثل نیروهای اطلاعات عملیات بودند برای خودشان قبر می‌کندند شب‌ها داخل قبر می‌رفتند اصلاً این کار یک فرهنگ شده بود بی هیچ پیرایه و پنهان‌کاری گاهی هم رنگ شوخی می گرفت گاهی داخل چادر اجتماعی یکی را با ملافه سفید کفن پوش می‌کردند دورش حلقه می‌زدند یعنی تو مرده‌ای آنجا صحنه‌های عجیبی اتفاق می‌افتاد گاهی کسی که داخل کفن بود زار زار گریه می‌کرد گویی داخل قبر و برزخ است و گاهی آنقدر می‌خندید که بچه‌ها با مشت و لگد به جانش می‌افتادند بیچاره‌ی دست و پا بسته را تا آنجا که جا داشت می‌زدند حس و حال بچه‌های دور و بر آن فرد کفن‌پوش هم متفاوت بود عده‌ای می‌خندیدند و عده‌ای به یاد قیامت می‌گریستند. • ┈┈••••✾•🇮🇷🌹🇮🇷•✾•••┈┈• 📒 فصل دهم نبرد فاو سال ۶۴ رسید بی‌آنکه بدانیم کی سال تحویل شد فقط پیام نوروزی امام را که تبلیغات گردان میان بچه‌ها توزیع کرد، فهمیدیم که دو سه روز از سال نو گذشته است کم‌کم ذهنم به قدری از بچه‌های اطلاعات عملیات تیپ دور شد که انگار سال‌هاست در گردان پیاده‌ام تنها چیزی که رهایم نمی‌کرد یاد علی محمدی و آن شب مهتابی بود بعد از ۴۰ روز که خبری از عملیات نشد، علی‌آقا سراغم آمد و گفت: "برگرد واحد!" گفتم: "همین جا می‌مانم!" گفت: "با بچه‌های واحد می‌رویم همدان منزل شهید علی محمدی" پای رفتن نداشتم اما علی‌آقا قانعم کرد که بیا و گوشه‌ای بنشین و چیزی نگو وقتی جلوی در خانه علی محمدی رسیدیم، پاهایم سست شد پدرش کفن‌پوش جلوی در ایستاده بود و یقه پیراهن سیاه از کفن بیرون زده بود چشمش که به من افتاد، بلندبلند گریست و گفت: "ای رفیق! علی من چه شد؟! چرا پسرم را نیاوردی؟!" بهت‌زده به زمین خیره شدم درونم غوغا بود می‌خواستم بگویم: "دور از عدالت خدا بود که علی شهید نشود!" می‌خواستم فریاد بزنم: "به خدا تمام وجود من با او در همان میدان مین جا مانده است" می‌خواستم بگویم: "به خدا تنها بودم! و اگر تنها هم نبودم، آوردن پیکر علی از آن معرکه محال بود." رفتیم داخل اطاق نشستیم علی آقا از خصوصیات علی محمدی و نحوه شهادتش آن قدر دلنشین و محزون گفت که خاطره به سمت روضه رفت چراغ ها خاموش شد و تاریک ... موقع خداحافظی پدر علی جلوی در ایستاده و بدرقه‌مان کرد. یاد انگشتر علی افتادم آن را به پدرش دادم گرفت روی چشمش کشید گریه کرد و آرام شد 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/10969 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
بر اساس واقعیت قسمت بیست و هشتم گوشی را که قطع می کنم خیالم راحت تر می شود حرف مرضیه ناخوداگاه ذهنم را می برد به آن روز کنار درخت کاج بلند که مرضیه با یک حالت خاصی گفت: یتیمی سخت است! با خودم فکر می کنم چرا تا حالا مرضیه حرفی از بابایش نزده! اصلا من چطور دوستی هستم که نمی دانم بابای مرضیه زنده است یانه! شاید به خاطر روحیه ی مرضیه است که هیچ وقت از خودش و خانواده اش چیزی نمی گفت... نفس عمیقی می کشم همانطور که گوشی دستم هست شماره ی فاطمه عابدی را می گیرم کمی طول می کشد تا جواب می دهد... بعد از سلام و احوالپرسی عید را به هم تبریک می گوییم فاطمه می گویید چه خوب شد تماس گرفتی سمیه، بعد با حالت سوالی می‌پرسد ایام عید بیکاری؟ می گم آره فاطمه جان اتفاقا زنگ زدم ببینم نیروی کمکی برای دوختن ماسک نمی خوای؟ ذوق کنان از پشت گوشی گفت: دقیقا می خواستم همین را بهت بگم! حالا کی می تونی بیای مسجد همین جا کارگاه زدیم؟ گفتم: نه نمی تونم بیام چون همسرم نیست ولی داخل خونه می تونم انجام بدم! گفت: خوبه پس من پارچه ها و وسایل را برات میارم راستی سمیه به تو که دیگه نیازی نیست بگم که خیلی باید پروتکل ها رعایت بشه برا ماسک حله دختر! با خنده گفتم: آره عزیزم حله نگران نباش! من دیگه الان خودم محلول ضدعفونی کننده شدم از بس استفاده کردم! گفت: پس تا سرشب منتظرم باش وسایل را برات بیارم ..‌. انگار جان دوباره ای گرفتم اینکه می توانستم در خانه هم کاری بکنم تا گرهی باز بشود... تا شب کارهایم را انجام دادم امیررضا گفته بود شب تا شب تماس می گیرد... هم منتظر فاطمه بودم هم منتظر تماس امیررضا... سرشب بود که فاطمه زنگ خانه را زد... خیلی وقت بود ندیده بودمش دو ماهی می شد بعد از مراسماتی که برای حاج قاسم گرفته بودیم خبری ازش نداشتم در را که باز کردم با کلی وسیله آمد داخل اولین مهمان نوروزی ما فاطمه بود! ولی چه مهمانی و چه میزبانی ماسک و دستکش و ضدعفونی هم پذیرایمان! بچه ها خیلی ذوق کرده بودند بعد از مدت زیادی کسی به خانه مان آمده بود اما فاطمه عجله داشت نمونه کارها را نشانم داد و گفت: ببین روزانه چقدر می تونی بدوزی! خبرش را بده که آمار را داشته باشم، اینها پخش میشه بین نیازمندها و مناطق محروم همراه یه سری مایحتاج اولیه... سری تکان دادم و گفتم: باشه... هنوز داشت حرف می زد گوشیش زنگ خورد از من عذر خواهی کرد و فوری جواب داد چند جمله ی کوتاه : آره چه تعداد؟ دو هزارتا خدا خیرش بده، آره پس بذار مسجد تا میام و خداحافظ.... دو دقیقه بیشتر نگذشت دوباره گوشیش زنگ خورد نگاهی بهم کرد و چشمکی زد گفت به جون سمیه نمیشه جواب ندم گردنم را کج کردم یعنی جواب بده! دوباره شبیه همان جملات بعد قطع کرد بار سوم که گوشیش زنگ خورد خودش گفت: نگاه سمیه دلم می خواست بیشتر بمونم ولی می بینی کلی کار هست من برم ببینم بچه های مسجد چکار می کنند انشاالله دوباره می بینمت! خداحافظی کردم بعد از رفتن فاطمه با خودم فکر می کردم آنهایی که همیشه کار می کردند در این شرایط هم بیکار نیستند! مشغول چرخ خیاطی شدم هیچ وقت با ماسک و دستکش پشت چرخ خیاطی ننشسته بودم تجربه ی جالبی بود نیم ساعتی گذشت که گوشیم زنگ خورد! امیررضا بود... ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/759
1_644194734.mp3
6.29M
قسمت هشتاد و هفتم 🌷خانم حنا، سر به هوا🌷 قرائت: سوره عادیات قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/751
۲ قسمت دوم از کابین بیرون آمدم. نگاهم روی باند چرخید. سه دستگاه ماشین شورلت ون، به سمت ما می‌آمدند. دو تایشان، آرم سازمان اف بی آی آمریکا را داشتند و یکی شان آرم استخبارات عراق را. شانزده، هفده آمریکایی و عراقی از ماشین‌ها پیاده شدند و پله‌ها رابالا آمدند و توی پاگرد ایستادند. برایشان آب میوه ریختم و سر حرف را باز کردم. به زبان انگلیسی کلی تملق شان را گفتم و شوخی کردم و خنداندمشان تا فقط حواسشان را از سمت کابین پرت کنم. سه چهار نفرشان که دوربین‌های بزرگ فیلمبرداری داشتند وارد هواپیما شدند. توی هر راهرو هواپیما دو تا دوربین مستقر کردند. بعد هم یکی یکی لنز دوربین را روی صورت مسافرها زوم می‌کردند. رفتارشان عادی نبود. به نظرم داشتند چهره‌ی مسافران پرواز را اسکن می‌کردند و با چهره‌ای که از حاج قاسم داشتند تطبیق می‌دادند. این کارها یک ربع، بیست دقیقه‌ای طول کشید و خواست خدا بود که فکرشان به کابین خلبان نرسید. آمریکایی‌ها دست از پا درازتر رفتند و عراقی‌ها ماندند. تا اینکه گفتند: زود در “کارگو” را باز کن تا بار رو چک کنیم. نفسم بند آمد. خیالم از حاج قاسم تا حدودی راحت شده بود، اما با این بار ممنوعه چه کار باید می‌کردم؟! این را که دیگر نمی‌شد قایم یا استتارکرد. مانده بودم چطور رحیمی را بفرستم کارگو را باز کند؟ این جزو وظایف مهندس فنی پرواز بود، اما رحیمی که لباس شخصی تنش بود هم مثل بید می‌لرزید، منم بلد نبودم. دیدم چاره‌ای برایم نمانده، خودم همراهشان رفتم. از پله‌ها بالا رفتم و از روی دستورالعملی که روی در کارگو نوشته بود در را با زحمت و دلهره باز کردم. یکی شان با من آمد یک جعبه را نشان داد و گفت: این جعبه رو باز کن… سعی کردم اصلا نگاش نکنم. قلبم خیلی واضح توی شقیقه هایم می‌زد. حس می‌کردم رنگ به رویم نمانده. دست بردم به سمت جیب شلوارم، کیف پولم را بیرون کشیدم و درش را باز کردم و دلارهای داخلش را مقابل چشمش گرفتم. لبخند محوی روی لبش آمد و چشمکی حواله ام کرد. نمی‌دانم چند تا اسکناس بود همه را کف دستش گذاشتم، او هم چند عکس گرفت و گفت بریم… روی باند فرودگاه دمشق که نشستیم، هوا گرگ و میش بود. حاجی رو به من گفت: امیر پیاده شو. پیاده شدم و همراهش سوار ماشینی که دنبالش آمده بود شدیم. رفتیم مقرشان توی فرودگاه. وقت نماز بود. نمازمان را که خواندیم گفت: کاری که بامن کردی کی یادت داده؟ گفتم: حاج آقا من ۶۰ ماه توی جنگ بوده ام این جورکارها رو خودم از برم… قد من کمی از حاجی بلندتر بود، گفت: سرت رو بیار پایین. پیشانی ام را بوسید و گفت: اگرمن رئیس جمهور بودم مدل افتخار گردنت می‌انداختم. گفتم: حاج آقا اگه با اون لباس میگرفتنتون قبل از اینکه بیان سراغ شما، اول حساب من رو می‌رسیدند، اما من آرزو کردم پیشمرگ شما باشم… تبسم مهربانی کرد و اشک از گوشه‌ی گونه هاش پایین افتاد.
🍃🌸🍃 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و دهم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/753 📒 فصل دهم نبرد فاو. ۲ روز بعد وقت حرکت به سمت جبهه به علی‌آقا گفتم: می‌خواهم به لشکر دیگری بروم." به شوخی گفت: "باز هم که قات زدی! این‌دفعه کجا؟!" گفتم: "شما راضی باش! جایش پیدا می‌شود." گفت: "حتماً می‌خواهی تهرانی شوی! و بروی پیش رفقای قدیم؛ ۲۷ی‌ها!" گفتم: "نه! اگر قسمت باشد به لشکر ۱۰ سیدالشهدا می‌روم." گفت: "برو! ولی الوعده وفا!"وقتش شد برگرد. دست پر هم بیا. دو سه تا علی‌محمدی پیدا کن و با خودت به واحد بیاور! البته اگر تا آن وقت شهید نشوی!" حکم ماموریت بنا به هماهنگی چیت‌ساز و ستاد تیپ، به سپاه منطقه ۱۰ تهران نوشته شد آنجا گفتند: "لشکر سیدالشهدا نیاز به نیرو ندارد و در حال حاضر نیروی جدید را فقط به لشکر ۲۷ معرفی می‌کنیم." نام لشکر ۲۷ خاطراتِ خوشِ کار با حاج احمد متوسلیان، حاج محمود شهبازی و حاج همت را برایم تداعی می‌کرد. داخل قطار فکر و فکر حالا چطور جلوی بچه‌های اطلاعات عملیات ۲۷ آفتابی نشوم حتماً گردان‌های پیاده جای بهتری برای خدمت بی‌هیاهو بود وقتی به دوکوهه رسیدم بوی تمام شهدا را استشمام کردم رفتم کارگزینی ازم پرسیدند: "چه کار بلدی؟" گفتم: "تک تیرانداز! آرپیجی زن! یا هر کاری دیگری در گردان پیاده! غیر از گردان مسلم‌بن‌عقیل، هر گردان دیگری که بفرمایید، می‌روم!" گفت: "برو گردان شهادت!" نامه را گرفتم و رفتم پیش فرمانده گردان و تجهیزات انفرادی دریافت کردم. آن روزها نماز جماعت عمومی در حسینیه حاج همت برگزار می‌شد بعد از نماز ظهر و عصر، نفر بغل دستی دستش را دراز کرد و گفت: "تقبل الله!" خون در رگ‌هایم خشکید! باور نمی‌کردم! همان اندازه که او خندان بود من گرفته و درهم شدم! برادر موسی بود! معاون اطلاعات عملیات لشکر ۲۷ با تبسم گفت: "شما که کارت راهکار پیدا کردن بود! اما مثل اینکه این دفعه راه را گم کرده‌ای! شما کجا؟ اینجا کجا؟!" گفتم: "نیروی گردان شهادتم! همین امروز آمده‌ام." منتظر من نشد دستم را گرفت و برد چادر خودش ناهار مهمانم کرد با تلفن به جعفر تهرانی -مسئول عمل اطلاعات عملیات لشکر ۲۷- گفت: "خوش لفظ آمده اینجا!" او هم با فرمانده گردان شهادت صحبت کرد ماموریت یک روزه من در گردان تمام شد به رغم میل قلبی‌ام دوباره شدم نیروی اطلاعات عملیات! پرسیدم: "از برادران قدیمی چه کسانی مانده‌اند؟" برادر موسی جواب داد: "احتمالا هیچ کس را نمی‌شناسی. چرا که بیشتر بچه‌های اطلاعات طی این چند سال یا شهید شده‌اند یا رفته‌اند جای دیگر." از این جهت کمی آرام شدم و گفتم: "کدام منطقه کار می‌کنید؟" گفت: "هم غرب، هم جنوب. البته در غرب قرار است زودتر عملیات بشود." یک آن خنده‌ام گرفت! برادر موسی با تعجب پرسید: "به چه می‌خندی!؟" گفتم: "به این بخت نامراد! هرجا تقدیر باشد، آدم را به همان‌جا می‌کشد! من از غرب آمده‌ام، اما انگار قسمت است دوباره برگردم!" 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
بر اساس واقعیت قسمت بیست و نهم گوشی که وصل شد سلام و حال واحوالی کردم و با هیجان پرسیدم اوضاع چطوره؟ حالش خوب بود و روحیه اش هم همینطور... جمع بچه هاشون جمع بود و می گفت: حس و حالشون شبیه رزمنده های دوران جنگه... کلی صحبت کردیم از صبح تا شب را براش توضیح دادم و اینکه شروع کردم ماسک دوزی... خیلی خوشحال شد با اینکه خونه ام کاری می تونم بکنم. بعد هم پرسید راستی حال دوستت چطوره! خبری ازش داری؟ گفتم آره صبح باهاش تماس گرفتم بد نبود ولی فعلا که بستری دیگه توکل بر خدا... گفت: خوب باز خداروشکر خبری گرفتی، اتفاقا اینجا یکی از بچه هامون هست بنده خدا نامزدش درگیر بیماری شده خبری هم نمی تونه بگیره، شما که دعا می کنی برای خانم این بنده خدا هم دعا کن... نمی دونم چی شد گفتم: امیررضا این بنده خدا اسمش مهدی نیست! با تعجب از پشت گوشی گفت: عه! شما از کجا می دونی؟! آره اسمش مهدی! گفتم: ایشون نامزد مرضیه است دیگه! قبلا بهم گفته بود شوهرش می خواد جهادی برای کفن و دفن فعالیت کنه... خنده ی مرموزانه ای کرد و گفت: خوب پس سوژمون جور شد... گفتم: امیررضا اذیتش نکنی! بخدا مرضیه بفهمه بی کرونا می کشتم! خندید و ادامه داد: فعلا که این بنده خدا برای گرفتن آمار گیر ماست... با بچه ها هم صحبت کرد و بعد گفت: خانمی کاری نداری دیگه من برم! گفتم حواست باشه خیلی مواظب باشی... بعد از خداحافظی دلم یه جوری شد وقتهایی هم که اربعین می رفت خادمی همین حس را داشتم! طی کردن شب بدون مرد خونه خیلی سخته که سختیش را فقط به خاطر یک هدف ارزشمند میشه تحمل کرد! یاد همسرهای شهدای مدافع حرم افتادم و اینکه چه کسی می تونه درک کنه بهای این فداکاری را جز خدا؟! تا نیمه های شب مشغول دوختن بودم این کار بهم حس موثر بودن می داد... صبح دوباره زنگ زدم مرضیه جویای احوالش بشم و بهش بگم نامزدش پیش امیررضاست اما باز زینب جواب داد! سلامی کردم و اوضاش را پرسیدم گفت: همونجوری که بوده فرقی نکرده! گفتم: الان تو کجایی! گفت: بالای سر یه بیمار دیگه ام... پرسیدم می تونی صحبت کنی؟ گفت: آره کارهام را انجام دادم کم کم باید برم پیش مرضیه... گفتم زینب قضیه بابای مرضیه را نگفتی چی بود؟! گفت :باباش جانباز شیمیایی بود چندین سال به خاطر مواد شیمیایی ریه اش درگیر بوده و مشکل تنفسی داشته و عملا همیشه کپسول اکسیژن همراهش بوده بعد هم چند سال پیش شهید شد... مرضیه دیروز که مشکل تنفسی پیدا کرده بود داشت می گفت تازه حال بابام را می فهمم چی کشیده! پشت تلفن متحیر مونده بودم بابای مرضیه جانباز بوده و هیچ وقت هیچی نگفته! به سکوت محض رسیده بودم! زینب ادامه داد به خاطر همین من چیزی جلوش نگفتم... گفتم: کار خوبی کردی سلام من را بهش برسون بگو آقا مهدیشون پیش امیررضای ماست... خیلی هم مواظبش باش زینب من نگرانشم! گوشی را که قطع کردم... ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/763
1_452995822.mp3
7.84M
قسمت هشتاد و هشتم 🌷پاداش شکر🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/751
۳ 📍 استوری اینستاگرام فاطمه سلیمانی فرزند شهید حاج قاسم سلیمانی 🔻کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود ، می‌رفتن دفتر کارشون من رو با خودشون می‌بردن توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یخچال خیلی کوچک جلسه‌های بابا (حاج قاسم) که طولانی می‌شد به من می‌گفت برو تو اون اتاق و استراحت کن ، توی یخچال آب و آبمیوه و شکلات تافی بود از همون تافی‌ها که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات ، ساعت‌ها توی همون اتاق می‌نشستم تا جلسه بابا تموم بشه و برم پیشش از توی یخچال چنتا تافی می‌خوردم و آبمیوه و آب ، وقتی جلسه بابا تموم می‌شد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق می‌پریدم بغلش منو می‌نشوند روی پاهاش ، می‌گفت : بابا چیا خوردی ؟ هرچی خوردی بگو تا بنویسم :) دونه به دونه بهش می‌گفتم حتی آب معدنی و شکلات ، موقع رفتن دستمو که می‌گرفت تو راه کاغذ رو به یه نفر می‌داد و می‌گفت : بده به حسابداری ، دختر من این چیزا رو استفاده کرد ، بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن.