eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
970 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
بر اساس واقعیت قسمت هفدهم دو ساعتی گذشت حوصله ام سر رفته بود! بچه ها مشغول بازی بودند هر کاری فکر می کردم انجام دادم دیگر طاقت نیاوردم رفتم داخل اتاق... امیررضا سرش را گذاشته بود روی میز و دستهایش دو طرف سرش بود تعجب کردم رفتم جلو، بی هوا دستهایم را کشیدم روی سرش مثل جن زده ها بلند شد! نگاهم که به نگاهش افتاد خجالت کشیدم کاش نیامده بودم داخل اتاق ! چشمهایش سرخ شده بود... قشنگ معلوم بود دوباره هوایی شده... در دلم یکدفعه ترسیدم! حس از دست دادنش دلم را آشوب کرد! امیررضا دیوانه ی شهادت و من دیوانه ی او! حس می کردم عشق شهادت آخر می بردش... با صدایش به خودم آمدم سمیه جان! عزیزم! خبری... دری... صدایی... ندایی.... سکته کردم خانم! لبم را گزیدم گفتم:ببخشیدا، ولی من دیگه حوصله ام سر رفته بود... لبخند که به لبش آمد چهره اش دیدنی تر شد... اصلا به روی خودش نیاورد و گفت: بریم...! بریم! که شاد کردن دل مومن ثواب زیادی داره حیفه وقتمون را از دست بدیم! لبخندی زدم و از ته دلم به خدا گفتم: خدایا من امیر رضا رو خیلی دوست دارم از اون دوست داشتنی هایی که همیشه می خواهم همراهم باشد... یک لحظه یاد غسالخانه افتادم و نمی دانم چرا اشک در چشمهایم حلقه زد... شاید... در میان گیر و دار حس و حال خودم بودم که امیر رضا با یک حرکت مجالی به فکرم نداد و با تمام قوایش بلندم کرد و با داد و فریاد به بچه ها گفت: بیاین کمکِ بابا! قلقلک بازی داریم! قلقلک... و این لحظات از آن لحظه های بود که شادی عجیبی به بچه ها تزریق می کرد... دادم رفته بود هوا اما فاید ای نداشت... وقتی با بچه ها دست به یکی می کردند من وسط شون هیچ کاری نمی تونستم بکنم! می دونستن من به قلقلک حساسم و با کوچکترین اشاره ای نابود میشم اینقدر خندوندنم و خندیدن که دیگه نفسم بالا نمی اومد و حسابی اشک از چشمهامون جاری شد... ولی اشک من طعمش فرق می کرد... حس از دست دادنشون یا رفتنم ترسی به جانم انداخته بود.... اتفاقی که دیر یا زود برای همه می افتد! اما این روزها بیشتر می بینم و بیشتر حسش می کنم... سرعت عمل امیر رضا برای جا به جایی وسائل من را هم مشغول کرد در حین کار کردن پرسیدم: راستی چطور بود؟ در حال جابه‌جایی مبل نفس زنان گفت: چی؟! گفتم: کتاب! مبل را گذاشت همانجا که گفته بودم... نشست روی مبل یه لیوان آب دادم دستش تا نفسش جا بیاید... دوباره بلند شد و مبل بعدی را برداشت و گفت: اینجا خوبه بذارمش! گفتم: آره خوبه بعد گردنم را کج کردم و گفتم نگفتیا! مبل را سر جایش گذاشت، دو تا دستش را محکم به مبل تکیه داد و سرش را تکان داد و با حسرتی گفت: نمی دونم! واقعا نمی دونم! سمیه بعضی ها چطوری اینطوری میشن! من بلند نه! ولی توی دلم گفتم: شاید مثل تو! بعد بدون اینکه من چیزی بگم با یک حالتی ادامه داد: مــن مــســت و تــو دیــوانــه مــا را کــه بــرد خــانــه صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی  جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه... با تعجب گفتم: به!به! آقامون شاعرم بودن من خبر نداشتم! لبخندی زد و گفت: این شعری که آقا محمدحسین زیاد می خوندن با یک حس و حال عجیب! چشمهای از حدقه بیرون زده ام را که دید گفت: داخل کتاب نوشته بود ببین حاج قاسم چه رفقای اهل دلی داشته! گفتم: حاج قاسم که بله! ولی به این سرعت چطوری حفظش کردی! گفت: حرف دل خانم! خود به خود میره تو‌حافظه! دیگه دم دم های غروب بود و نزدیک اذان امیر رضا بدون اینکه ادامه بده و حرفی بزنه کارها را تمام کرد که زودتر به جلسشون برسه! ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/725
1_605700367.mp3
4.61M
قسمت هشتادم 🌷مرد یخ‌فروش🌷 قرائت: سوره همزه قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/719
بر اساس واقعیت قسمت هجدهم صبح زود بود مثل هر روز صدای زنگ گوشی که بلند شد رفتم سمت در از بچه ها و امیر رضا خدا حافظی کردم و رفتم سمت ماشین... مرضیه مثل همیشه منتظرم بود تا نشستم بعد از حال و احوالپرسی گفت: کتاب چطور بود به کجاش رسیدی؟ لبهام را به حالت لوس جمع کردم و گفتم فعلا توی نوبتم! همسر جان دارن می خوننش البته امروز دیگه می رسه به من ان شاالله! خندش گرفت گفت: عجب ولی از من می شنوی این کتابها را نده به همسر جانت بخونه! متعجب نگاهش کردم گفتم: عه وا! چرا مرضیه! این چه حرفیه می زنی! گفت: از من گفتن ببخشیدا هوا برش میداره، میره شهید میشه! اونوقت تو می مونی رو دست ما! ما هم حیرون میشیم! با اخم نگاهش کردم و گفتم: دیوانه... اون که همین جوری هم شهادت آرزوش هست! نگاهم کرد و گفت: این را که می دونم گفتم تو حیرون میشی و بعد آروم زد زیر خنده... با کنایه گفتم: بسلامتی کی مراسم عقد تون هست با آقا مهدی! اخم هاش را کشید تو هم و نگاهم کرد! قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم: چیزی که عوض داره گله نداره خانم! رسیدیم غسالخانه..‌. تعدادمان خیلی بیشتر از روزهای قبل بود... وقت تعویض لباس زینب به من و چند تا از بچه های دیگر گفت: کم کم وقتشه شما نفسی تازه کنید برید پشت جبهه خدمت کنید نیروهای تازه نفس دارن بال بال می زنن! خیلی جدی و بدون اعتنا به حرفش گفتم: من که هستم هیج جا هم نمی رم گفته باشم زینبی! زد به شونه ی مرضیه گفت: نگاه این سمیه از اون تک خور هاست! وقتی یه چیزی بهش میدن تنهایی فیض می بره! بابا خوش انصاف بذار دو نفر دیگه هم طعم غسالخانه را بچشن! با خنده گفتم: خدا نکنه خواهر! ولی جدی بی خیال من شو که فدایی داری... به سرعت رفتم سمت غسالخانه که دیگه چیزی راجع به این موضوع به من نگه! چند تایی از بچه ها داخل بودن بعضی هاشون که اولین بارشون بود حس و حالشون قشنگ دیدنی بود... و دعای هر روز من کاش امروز جنازه ی کرونایی نداشته باشیم! اما بود! متاسفانه بود... وسط انجام غسل یک میت بودیم که نرگس مامان همان دختر نوجوان دست از کار کشید و رفت بیرون! فکر کردم حالش بد شده رفتم که به دادش برسم دیدم لپ و تاپ همراهش آورده و رفت بیرون! کنجکاو رفتم بپرسم وسط کفن و دفن با لپ تاپ چکار دارد! سر یکی از قبرها نشست لپ و تاپش را باز کرد و مشغول شد. رفتم جلو گفتم: نرگس خانم خوبی! چرا اومدید اینجا؟ کمکی! مددی! چیزی نمی‌خواهید! لبخندی زد و گفت کمک که می خوام ولی نباید بگیرم! امتحان آنلاین دانشگاهمه! متعجب نگاهش کردم و گفتم امتحان دانشگاه! مگه تعطیل نیستین! گفت: نه! بعد با لبخندی گفت بالاخره این هم تکلیفه خواهر... و چه حس عجیبی وجودم را پر کرد! گفتم: پس موفق باشی مشغول باش... همینطور که از بین قبرها رد میشدم تا به غسالخانه برسم یاد این جمله ی شهید آوینی افتادم! چه می جویی؟ عشق؟ همین جاست... چه می جویی؟ انسان؟ اینجاست... همه تاریخ اینجا حاضر است... بدر و حنین و عاشورا اینجاست... و شاید آن یار، او هم اینجا باشد... ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/726
بر اساس واقعیت قسمت نوزدهم مرضیه آمد پیشم گفت: کجا رفته بودی دختر! گفتم: رفتم ببینم نرگس چی شده بود؟ گفت: خوب چطور بود حالش بد شده! گفتم: نه بابا امتحان داشت رفت سرجلسه ی امتحان! حالت چشمهایش مثل همان موقع که من شنیدم شد گفت: امتحان! سرم را تکان دادم گفتم: مادر و دختر ستودنی اند و دیگر حرفی برای زدن نداشتم! رفتم پیش بچه ها... اینکه اینقدر بچه هایمان وظیفه شناسند جلوه های بود که اینجا خوب دیده می شد... کارهایمان که تمام شد زینب دوباره آمد نشست کنارم گفت: ببین سمیه جان من حداکثر بتونم به شما تا اول فروردین فرصت بدم دیگه واقعا بیشتر نمیشه! خیلی های دیگه داوطلب شدن خوب بالاخره اون بندگان خدا هم دوست دارن خدمتی کنند! الان دارم باهات اتمام حجت می کنم حله! لبهام را جمع کردم و با حالت خاصی گفتم: زینب این رسمش نیست رفیق نیم راه... گفت: من تسلیمم ولی واقعا چاره ای نیست! نفس عمیقی کشیدم و گفتم توکل بر خدا! هیچ وقت فکر نمی کردم یک روزی به خاطر ماندن در غسالخانه چانه بزنم! مرضیه از آن طرف که حواسش به ما بود گفت: همین که این سه چهار روز را هم گفتند بمونیم شکر داره تا بعدش ببینیم چی میشه... یاد روز های اول افتادم که اینجا آمدم تعدادمان از انگشت های یک دست هم گاهی کمتر می شد اما کم کم بچه ها ی جهادی میدان دار شدند مثل همیشه... سوار ماشین که شدیم ساکت بودم مرضیه متوجه شد حالم گرفته است گفت: سمیه، فاطمه عابدی که از بچه های بسیج بود یادت هست ! با حالت سر گفتم: آره گفت: با بچه هایشان کارگاه ماسک دوزی راه انداخته اند نیرو کم دارند کسی سراغ نداری بیاد کمکشون کنه؟! نگاهش کردم و گفتم: کسی توی ذهنم نیست حالا فکر می کنم اگر کسی بود حتما می گم. لبخندی رضایت بخشی زد ادامه داد: دو سه روز دیگه سال تحویله! چه سالی بشه امسال! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ان شا الله پر خیر و برکت! مرضیه هم ان شااللهی گفت و ساکت شد! رسیدم خانه... امیر رضا سنگ تمام گذاشته بود فضای خانه اینقدر عوض شده بود که با ورود به خانه حس و حالم یادم رفت! تمام ریزه کاری ها را انجام داده بود... خیلی خوشحال شدم و کلی تشکر کردم. نشست کنارم و گفت چه خبر خانمم؟ یکدفعه یادحرف زینب افتادم خیلی ناراحت گفتم: هیچی! گفتن بعد از این سه، چهار روز از اول عید نیروی جدید میاد دیگه نمی تونم برم! امیر رضا چنان خوشحال شد و ذوق کرد که من فقط متعجب نگاهش می کردم! ناراحت گفتم: امیر رضاااااااا اصلا فکر نمی کردم! خوب نمی خواستی برم می گفتی! میدونی که من... نگذاشت حرفم تموم بشه دستش را گذاشت روی صورتم گفت: خانمم من که خوشحال نشدم تو نمی تونی بری! حقیقتا امروز یه اتفاقی افتاد که نمی دونستم چطوری بهت بگم اما خدا حواسش به همه هست... بعد با حالت کشیده گفت: سمیییبیییه.... این سمیه گفتنش من را یاد اربعین ها انداخت! وقتی که می خواست دلم را بدست بیاورد و چند وقت برود کربلا خادمی! ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/727
بر اساس واقعیت قسمت بیستم دوزاریم افتاد که چی می خواد بگه! خیره نگاهش کردم و گفتم: نه امیررضا! اصلا و ابدا فکرش را هم نکن! تو ناراحتی قلبی داری! مردمک چشمش را جا به جا کرد و گفت: سمیه جان عزیز من! مرگ دست خداست مگر آیه ی قرآن نداریم زمان مرگ هر کسی برسه یک لحظه هم بالا و پایین نداره! پس چرا بیخود نگرانی! ضمن اینکه من فقط همین چهارده روز عید تعطیلم! دوباره باید چه حضوری چه آنلاین سرکار باشم! می دونی تا راضیت نکنم نمیرم! ولی یادت باشه مانع بشی جواب خدا را خودت باید بدی! با لحن کمی تند گفتم: امیررضا مگر ضدعفونی شهر کار برای خدا نیست! مگر طرح همدلی کار برای خدا نیست ! مهم اینه هر کسی به اندازه ی خودش بتونه قدمی برداره! تو هم که از همان روز اول بیکار نبودی! مستأصل سرش را تکان داد و گفت: تو از چی می ترسی؟! اینکه من درگیر بیماری بشم! خوب عزیز من این احتمال وقتی خودت هم رفتی غسالخانه برای من بود مگر غیر از اینه! لبم را گزیدم و اشک در چشمهایم حلقه زد حرفی برای گفتن نداشتم ... ترس از دست دادن امیر رضا حتما مرا نابود می کند! کمی بهم نزدیک تر شد دستش را از روی صورتم برداشت و از میان موهای شانه کرده ام عبور داد... سرم روی قفسه ی سینه اش جا گرفت گوشم صدای تپش های قلبش را می شنید... وعقلم می گفت: نباید احساسی بشوم نه نباید بگذارم امیر رضا برود! یکدفعه یاد حرفه های مهناز افتادم که عقل هم چیز خوبی ست! و من گفتم ما برای اعتقادات می رویم... اشکهایم روانه شد... امیر رضا ساکت شده بود و با هر بار دست کشیدن توی موهام خوب بلد بود با دستهای مردانه اش قلب مرا بدست بیاورد... مثل همیشه کم کم وارد شد وقتی دید حالم خیلی خراب است گفت: اصلا فعلا ولش کن! توکل بر خدا کووووووو تا اول فروردین! بریم الان بچه ها بیان بینن این وضع را اینجوری خوب نیست! نفس عمیقی کشیدم بلند شدم بدون اینکه با چشمهای خیسم نگاه امیر رضا کنم آمدم بروم سمت آشپز خانه که دستم را گرفت! خیلی قاطع گفت: مطمئن باش تا تو راضی نباشی نمیرم خیالت راحت! حرفی به زبان نیاوردم اما توی دلم گفتم: این نامردیه امیر رضا!!! من رو خوب شناختی! می دونی نمی تونم در مقابل درخواستت مقاومت کنم... بغضم رو فرو خوردم و درست حس کردم چقدر درد نامحسوس گلو از شدت بغض، نفس گیر و سخت است! هر چه سعی کردم خودم را مشغول کنم نمی شد! فکر امیر رضا با تصمیمی که گرفته بود نمی گذاشت آرام باشم! رفتن به غسالخانه داشت دیوانه ام می کرد دست و دلم به کار نمی رفت! امیر رضا که خوب حال مرا می فهمید همانطور که مثلا داشت با بچه ها بازی می کرد انگار که نه انگار تصمیمی گرفته و مثلا همه چیز مثل قبل است خیلی عادی گفت: راستی سمیه بیکاری! نگاهش کردم و با تمام ذهن پر آشوبم سعی کردم حرف زدنم عادی باشد تا بچه ها متوجه حالم نشوند گفتم: چرا؟ گفت: خواستم بگم اگر کاری نداری من کتاب را تمام کردم می تونی بری بخونیش! کتاب داخل اتاق روی میز... کلا فراموش کرده بودم... با خودم گفتم چقدر خوب خواندن کتاب در این موقعیت حداقل من را از این افکار آشوب بیرون می آورد! لبخندی نشست روی لبهام بلند شدم رفتم داخل اتاق، کتاب را برداشتم و شروع کردم به خواندن... تا قبل از خواندن، حکمت طول کشیدن رسیدن این کتاب به دستم را نمیدانستم اما گویا هر چیزی زمان و حکمت مشخصی دارد حتی خواندن یک کتاب! و هرگز فکر نمی کردم و در باورم نمی گنجید با خواندن این کتاب چه اتفاقاتی برای زندگی من خواهد افتاد... ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/729
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و یکم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/722 فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۱) شب بعد باز حرکت کردیم اما از یک مسیر دیگر نزدیک میدان مین حس کردم یک سیاهی قدم به قدم با ما حرکت می‌کند وقتی می‌ایستیم او هم می‌ایستد حرکت که می‌کنیم او هم حرکت می‌کند ذهنم به هم ریخت آیا عراقی‌ها ما را دور زده‌اند مهدی جلو بود باید به او می‌فهماندم یک سیاهی مشکوک دنبال ماست اسلحه را از ضامن خارج کردم می‌دانستم که این منطقه دیگر لو رفته و باید با دشمن درگیر شویم یکباره سیاهی مثل برق و باد به سمت من آمد از هیبت و صدای آمدنش افتادم یک گراز بزرگ و سیاه بود که از یک متری‌ام با سرعت رد شد و رفت یک روز در مقررات اطلاعات نشسته بودیم که چند جعبه میوه آوردند میوه که می‌آمد همه چشمها به من خیره می‌شد که دست از پا خطا نکنم دور جعبه‌ها چرخیدم من با یکی دوتا سیر نمی‌شدم جعبه‌ها پر بود از انگور و گلابی و انار دستم به جعبه انار که رفت خمپاره‌ای زوزه کشید و روی یکی از چادرهای بچه‌ها فرود آمد عزیز امراللهی همانجا شهید شد بچه‌ها به سمت او که رفتند شرایط برای خوردن میوه‌ها فراهم بود از ۵ جعبه، دو جعبه را نصفه نیمه خوردم نمی‌دانم از غصه بود یا برای روحیه دادن به بچه‌ها عزیز امراللهی را که سوار آمبولانس کردند، عده‌ای با پوتین و دمپایی به جان من افتادند روز بعد حاج آقا رضا فاضلیان امام جمعه ملایر آمد بچه‌ها پشت سرش نماز خواندند روضه و سینه‌زنی جانانه‌ای به یاد شهدا برپا شد وقت ناهار دیدم حاج آقا رضا دستمالی باز کرد نان و پنیر بود که با خودش از همدان آورده بود پرسیدم: "حاج آقا غذای جبهه خدای نکرده شبهه دارد که میل نمی‌کنید." گفت: "نه! آن سهمیه شماست که می‌جنگید. نه سهم من که برای دیدن شما آمده‌ام." شاید تلنگری بود به من که دو جعبه میوه را روز قبل خورده بودم گفتم: "حاج آقا! از سهمیه من می‌شود میل کنید؟" گفت: "چرا نمی‌شود، عزیزم! اگر شکر داری از سهمیه شکرت بده." علی آقا که شاهد گفتگوی من و حاج آقا بود، یواشکی به پهلوی من زد و گفت: "حاج آقا هم می‌داند که تو بار شکر هستی!" آن روز حاج آقا صیغه عقد اخوت را یکی یکی با بچه‌ها خواند و چند روز بعد عملیات عاشورا شروع شد ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/731
بر اساس واقعیت قسمت بیست ویکم بسم اللهی گفتم و شروع کردم ورق زدن ... خیالم راحت بود که امیر رضا مواظب بچه ها هست نمی دانم چقدر طول کشید تا کتاب را تمام کردم! خیلی وقت بود یک کتاب را یک جا نخوانده بودم! وقتی در کتاب را بستم تازه متوجه شدم شب شده و امیر رضا با بچه ها خوابیدن! روی برگه ای مطلبی نوشتم برای امیر رضا و با خیال راحت خوابیدم... صبح طبق معمول برای نماز بیدار شدم امیر رضا زودتر بیدار شده بود نگاهم که به نگاهش افتاد لبخند رضایتمندانه ی زد. حق داشت در نبرد احساس و عقل و اعتقاد اون پیروز شده بود و چقدر راحت میانبر زد برای گرفتن رضایت من! اما من هم خوشحال بودم... خوشحال بودم از اینکه تا نفس می کشیم بتوانیم کاری کنیم... آمدم صبحانه را آماده کنم که گفت: نه دیگه امروز نوبت منه آخر ساله می خوام بگم یک سال من توی خونه کار کردم! می شناختمش این شیرین کاری هایش طبیعی بود... اما از دیشب هنوز نوشته های کتاب با من حرف می زد وحرفهای محمد حسین توی ذهنم رژه می رفت... اتفاقاتی که حاج قاسم روایت می کرد و هر کدامش راهی را نشان میداد... نگاه شهدا نه تنها با حضور که حتی با روایت خاطراتشان هم راهگشا بود... مثل همیشه! مثل روز اولی که من رفتم غسالخانه... صدای زنگ گوشی که بلند شد به سمت در رفتم امیر رضا که تا آن لحظه حرفی از رفتن نزده بود من من کنان گفت: سمیه جان پس دیگه اسمم رو بنویسم؟! بین چارچوب در و چار چوب قلبم گیر کردم اما توانستم رد شوم و گفتم: توکل بر خدا...و این شروع اتفاقاتی جدیدی بود که بی خبر از آن بودم! خیلی خوشحال شد شادی توی چشمهایش برقی زد! آمدم بیرون تا رسیدن به ماشین با خودم زمزمه می کردم: من مست و تو دیوانه! مارا که برد خانه... نشستم داخل ماشین مرضیه که روحیات من را می دانست از حالتم متوجه شد سر حالم ... چپ چپ نگاهم کرد گفت: نه به دیروز که با حال زار رفتی خونه! نه به امروز که اینقدر سر حالی! انرژی زا زدی دختر! لبخندی زدم از داخل کیف کتاب را آوردم بیرون گفتم: دیروز که داشتم بر می گشتم خیلی ناراحت بودم دو سه روز دیگه ماموریت جهادیم تموم میشه! اما دیشب ماموریت جدیدی بهم محول شد به قول آقا حسینِ حاج قاسم: تکلیف برای من نه زمان می شناسند نه مکان! یادت باشه برگشتن شماره ی فاطمه عابدی را بهم بدی! کتاب را گرفت و مثل سکانس های یک فیلم هیجانی سری تکان داد و با تمام احساسش گفت: مسیر روشنه سمیه و نفس عمیقی زیر ماسکش کشید که شیشه های عینکش بخار زد! رسیدیم غسالخانه... روزهای آخر سال اینجا غریبتر می شود! همه به امید شروعی سال نو در تکاپو هستند جز مردمان راهی این دیار! لباسهایم را تعویض کردم دوست داشتم ریز جزئیات این لحظاتم را که داشت به پایان در این مکان نزدیک می شد با حس خاصی بسر ببرم... دیدن خانواده هایی که مادری از دست داده اند... یا خواهری... یا دختری... ذهن و دل انسان را یکی می کرد که وقتی مسیر انسان از اینجا می گذرد پس دلبستگی چرااااا؟! وارستگی را باید آموخت که هم عاشق بود و زندگی کرد هم آماده! دوباره کاوری آمد و مسافری آورد! زیپی باز شد و کفنی بسته... چقدر خوشحالیم که حداقل می توانند کفنی ببرند چقدر غربت آن روزهای اول درد آور بود که جنازه ای فقط با تیمم و کاور راهی سفری ابدی می شد! اصلا شاید همین سفیدی کفن چشم دل انسان را روشن می کند میان تاریکی قبر... درمیان گذر از دالان پر پیچ و خم افکارم نا آگاه روضه خواندن زینب رسید به بی کفن کربلا... ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/732
1_615373537.mp3
6.35M
قسمت هشتاد و یکم 🌷شغال و ماهی🌷 قرائت: سوره عصر قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/719
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و دوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/728 فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۲) یک بار با بچه‌های واحد راهی مشهد شدیم به نیشابور که رسیدیم علی‌آقا بچه‌ها را وسط بیابان پیاده کرد خودش ماند و راننده و من گفت: "چرا پیاده نمی‌شوی؟!" بی‌تعارف و محکم گفتم: "اول خودت پیاده شو!" می‌دانستم که نقشه‌ای دارد نهیب زد: "پیاده شو!" گفتم: "پیاده نمی‌شوم تا خودت پیاده نشوی" مشتی حواله‌ام کرد و گفت: "ای ناقلا! دست مرا خوانده‌ای!؟" سرش را از آینه ماشین بیرون برد و گفت: "بچه‌ها! الان ساعت ۱۱ شب است. تا ساعت ۴ صبح خودتان برگردید نیشابور. فکر کنید پشت عراقی‌ها هستید و راه را گم کرده‌اید. از ستاره‌ها کمک بگیرید و از امام رضا." وقتی داشتیم دور می‌شدیم ماشین را نگه داشت و گفت: "بچه‌ها! یادتان باشد اینجا قدمگاه امام رضاست!" ساعت سه و نیم شب بچه ها برگشتند خسته و کوفته کیلومترها راه آمده بودند یکی داخل رودخانه افتاده و تمام لباس‌هایش خیس آب بود یکی دیگر با پای مجروح و زخمی آمده بود یکی دیگر همراهش را کیلومترها کول کرده بود تا به نیشابور برسد اما هیچ‌کس غر نمی‌زد و اعتراضی نداشت بعد از رفتن به حرم و زیارت، خدمت حاج آقا جواد تهرانی رسیدیم بچه‌ها خواستند که حاج آقا سفارشی داشته باشد. فرمود: "بچه‌های اطلاعات عملیات! اول تزکیه. آخر هم تزکیه کنید. رستگاری شما در پاکدلی است." شب در حسینیه همدانیها نزدیک حرم مجلس روضه و دعا داشتیم همه ضجه می زدند اما جعفر منتقمی مثل شمع می‌سوخت او از طلبه‌های محله کمال آباد بود که سیمای نورانی‌اش از نور باطن و خلوصش خبر می‌داد همیشه خودم را فرسنگ‌ها دورتر از او می‌دیدم وقتی که به جبهه می آمد برایش مهم نبود که چه کاری به او بدهند هر کاری برایش ابزار خدمت بود آن شب وسط‌های دعا و با همان پای لنگان از جمع دور شد نیم‌نگاهی به او داشتم به پشت بام حسینیه رفت و آنجا نشست از آنجا هم صدای گریه‌هاش به پایین می‌رسید نمی‌دانم چه دیده بود فردا هر چه پرسیدم نگفت بغض می‌کرد و سرش را پایین می‌انداخت می دانستم که این موضوع با شفای او بی‌ارتباط نیست در آستانه عملیات شهید رجائی، در اثر بمباران دشمن در پادگان ابوذر سرپل ذهاب، از ناحیه گردن قطع نخاع شد. مثل یک تکه گوشت روی تخت بی‌حرکت مانده بود. دکترها از ادامه حیات او ناامید بودند و جوابش کردند. خانواده‌اش او را به مشهدالرضا بردند. پدرش تعریف می‌کرد: "شب هنگام در عالم خواب، آقایی را می‌بیند که به او می‌گوید: "پسرم برخیز! راه برو!" جعفر با گریه می‌گوید: "نمی‌توانم!" امام می‌فرماید: "چرا نمی‌توانی!؟ دستت را به من بده و بلند شو!" جعفر که از خواب برمی‌خیزد، راه می‌رود شفا پیدا کرده بود و مردم تمام لباس‌های او را برای تبرک تکه‌تکه کردند جعفر در عملیات والفجر ۸ به محبوبش پیوست از مشهد به همدان برگشتیم پدرم گفت: "رفیقت که هر روز برای ما نان سنگک می‌گیرد آمده بود و سراغت را می‌گرفت" شصتم خبر داد که علی محمدی آمده است تعجب کردم چون خبری از عملیات نبود بعد از نماز مغرب در مسجد محل دیدمش گفتم: "مگر مشغول درس در قم نیستی!؟" گفت: "درس همیشه هست، اما فرصت جهاد همیشه نیست" گفتم: "فعلا که عملیاتی در پیش نیست. برو! نزدیک عملیات صدایت می‌کنیم." گفت: "مهم نیست که عملیات باشد یا نباشد مهم لبیک به پیام امام است. برای دومین بار بود که با علی محمدی عازم جبهه می‌شدیم حالا همه بچه‌های واحد او را می‌شناختند اما من بیشتر از همه در خلوت او بودم وقتی مثل نادر فتحی از جمع جدا می‌شد و گوشه‌ای می‌رفت برای خودش قبری کنده بود نیمه شب داخل قبر آرام می‌گرفت و در آن تاریکی گریه می‌کرد. من هم بیرون قبر می‌نشستم و به گریه او می‌گریستم به حالش غبطه می‌خوردم هیچ وقت متوجه نشد که غریبه‌ای نزدیک آن قبر نشسته است وگرنه ساکت می‌شد یا جایش را عوض می‌کرد. ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/735
بر اساس واقعیت قسمت بیست ودوم اینجای روضه اشک است که روانه می شود و چقدر طعم اشک برای حسین (ع) زیر ماسک حس عجیبی دارد... مطمئنم دلم برای روضه های اینجا تنگ می شود... یاد حرف مادرم می افتم که همیشه می گوید: بنی آدم بنی عادت است! گمان می کنم طبیعت انسان چنین است که پس از مدتی با هر مکانی انس می گیرد و ترک آن مکان برایش سخت است! شاید عجیب به نظر بیاید اما حس رفتن از غسالخانه اندوهی به دلم انداخته بود! هیچ گاه فکر هم نمی کردم روزی دلتنگ غسالخانه شوم! من زندگی کردن را دوست دارم و زنده بودن را اما آنچه مرا به اینجا انس داد همان شرف المکان بالمکین است نه محیطش! انسانهای اینجا جنسشان فرق می کند با آدم های بیرون! اینها از جان گذشته اند برای خدا! و تمام تفاوت انسانها از همین جا شروع می شود! الان خوب می فهمم چرا رزمنده ها از تمام شدن جنگ غصه داشتند! در واقع آنها دلتنگ جنگ نه! که دلتنگ معنویت و زنده بودن بین چنین آدم های بودند! مثل همیشه با احتیاط آب می ریزم روی جنازه و با خود می اندیشم آنچه انسان را زنده نگه می دارد همین تکاپوست اگر نه تفاوت من با این جنازه ی روی سنگ چیست؟! دهانی که برای دفاع از دینش حرف نزند و دستی که کاری نکند و پایی که در مسیرش حرکت نکند براستی چه فرقی با این جنازه دارد؟! نفس عمیقی می کشم احساس می کنم چقدر من قبل از آمدن به غسالخانه مرده بودم و با آمدن به اینجا نبض زنده بودنم برگشت... به خود می گویم اگر اینجا کارم تمام شود امثال حاج قاسم نشان داد جهاد ادامه دارد و با تمام شدن در یک مکان در مکانی دیگر شروع می شود... روز سختی بود... جنازه پشت جنازه... پیر و جوان... آخرین مسافر را که مهیا کردیم مرضیه هم نشست گوشه ای! از صدای گرفته اش معلوم بود با روضه ی زینب حسابی گریه کرده... بچه ها از شدت خستگی هر کدام گوشه ای افتاده بودند! آخر هر آدم که می میرد تنش سنگین می شود و جابه‌جا ایش سخت است! و من در این فکرم روح که بمیرد چه به سر جان می آید!؟ و حالا خوب در می یابم علت خستگی بسیاری از انسانهای قرن بیست و یک را! مرضیه برای اینکه خستگی بچه ها را از تن بدر کند جمله ی عجیبی گفت: بچه ها نفسی که از خستگی کار برای خدا بند می آید بند بند وجود انسان را پر از هوای خدا می کند... در حال تعویض لباسهایمان و مشغول ضدعفونی کردن شدیم که دوباره مرضیه گفت: بچه ها چی می شد هر وقت توی محیط آلوده قرار گرفتیم حواسمون باشه خودمون رو ضدعفونی کنیم! و دوباره فکر من درگیر همین یک جمله ی به ظاهر ساده شد! محیط آلوده! ضدعفونی! زینب نگاهی به مرضیه انداخت و به شوخی گفت: مرضیه امروز عرفانی می زنی! مرضیه با یه جمله‌ی تامل برانگیزتری جوابش را داد و گفت: زینبی فردا روز آخر ساله فکر آخر کارمم! زینب کم نیاورد و گفت: خواهرم پس فردا هم روز اول ساله، از من گفتن عروس خانم تو ویژه فکر یک شروع تازه باش! مرضیه لبخندی زد و کمی به زینب نزدیک شد و آرام چیزی به او گفت که هردو فقط با حرکت مردمک چشم به آن واکنش نشان دادند! هر چه که گفتند جدال زینب با مرضیه برای من فکر داشت و فکر داشت و فکر... موقع برگشت همراه مرضیه سوار ماشین شدیم مرضیه ساکت بود من هم همینطور! در طول مسیر با خودم مرور میکردم چقدر امروز به این فضا و آدم هایش فکر کردم شاید این هم از ویژگی های انسان است که وقتی به پایان کار نزدیک و نزدیکتر می شود بیشتر به آنچه مشغولش کرده فکر می کند... و براستی چقدر فضا و آدم های اطرافِ انسان در مشغولیتش سهم بسزایی دارند! ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/737
1_616475562.mp3
4.04M
قسمت هشتاد و دوم 🌷دو موش و یک گربه🌷 قرائت: سوره فیل قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/730
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و سوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/731 فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۳) علی‌آقا بیشتر بچه ها را فرستاد سومار و من و چند نفر را فرستاد جوانرود جوانرود جبهه آرام و بی‌تحرکی بود اما وقتی شنیدم علی محمدی قبل از من به آنجا رفته است آرام شدم جوانرود که رسیدم ردش را گرفتم بالاخره پیدایش کردم گوشه‌ای نشسته بود و آرام قرآن می‌خواند آنجا در خط هم خطر عراقی‌ها بود و هم خطر ضد انقلاب داخلی قبل از اینکه او مرا ببیند اسلحه را برداشتم سینه‌خیز تا نزدیکش رفتم جوری که فکر کند دشمنم گلنگدن کشیدم سعی کردم مرا نبیند اما صدا را بشنود هیچ عکس‌العملی نداشت دوباره گلنگدن کشیدم طوری که اگر برای خودم این صحنه پیش می‌آمد حتماً می‌ترسیدم اما باز هم عکس‌العملی نشان نداد با طمأنینه قرآن می‌خواند بلند شدم بی آنکه سلام کنم با تندی گفتم: "فکر نمی‌کنی دشمن تا دمِ گوشّت بیاید!؟" لبخندی زد سلام کرد و گفت: "تویی علی‌آقا!؟ نه، علی جان. دشمن نمی‌آید. اینجا هیچ اتفاقی نمی‌افتد." وقتی این را گفت به فکر رفتم؛ "یعنی کجا برای علی اتفاقی خواهد افتاد که اینقدر مطمئن است!؟" ۲۰ روز در جبهه جوانرود بودیم به سمت دریاچه دربندی‌خان در خاک عراق به گشت می‌رفتیم در تمام مدت محو آرامش علی محمدی بودم تک پسر خانواده بود با این سن کم روح بزرگی در کالبد نحیف خود داشت اهل محاسبه نفس و مراقبه بود حتی مدت خوابیدن و زمان خوابیدن او مثل ساعت دقیق و از روی حساب و کتاب بود اگر بعد از ظهر می‌خوابید، نیم ساعت خواب مستحب می‌کرد شب‌ها بیش از ۲ ساعت نمی‌خوابید با این حال روز بسیار سرحال و بشاش نشان می‌داد هیچ کلمه‌ای از زبان او بی‌دلیل صادر نمی‌شد کم حرف و بدون هرگونه کنایه و عاری از غیبت یقین داشتم که او در تمام عمرش هیچ دروغی نگفته هیچ گامی جز برای رضای خدا برنداشته است با اینکه با علی هم سن و سال بودیم، در عین رفاقت و صمیمیت، لحظه به لحظه مصاحبت با او برای من درس بود وقتی می‌گفت علی‌جان احساس می‌کردم تمام دوستان شهیدم از حبیب مظاهری گرفته تا رضا نوروزی و نادر فتحی مرا صدا می‌کنند برای من علی محمدی خلاصه‌ی شهدا بود حس پنهانی به من می‌گفت: "لذت همراهی با علی محمدی را از دست نده! خیلی زود خواهد رفت!!!" بعد از مدتی با او به بخشداری سرپل ذهاب برگشتم همه جمع بودند زمزمه بود که جلسه معارفه مسئول جدید اطلاعات عملیات است فرمانده تیپ تصمیم گرفته علی چیت‌ساز را به عنوان مسئول طرح عملیات معرفی کند و رضا مستجیری را که فرمانده گردان حضرت علی اکبر بود به جای علی‌آقا بگذارد. همه بچه‌های اطلاعات از این موضوع ناراحت بودند علی آقا فقط فرمانده آنها نبود رفیق و همراه دائمی آنها بود با آنها به گشت می‌رفت با آنها می‌خندید و گریه می‌کرد اصلاً علی آقا شناسنامه اطلاعات عملیات بود پیدا بود که او هم از دور شدن از بچه‌های واحد چندان راضی نیست ولی صلاحدید فرماندهان اقتضا می‌کرد که به دلیل شایستگی‌هایش از او در کار خطیر دیگری استفاده شود علی‌آقا در آن جلسه خیلی بزرگ منشانه رفتار کرد از همه خواست تا با آقا رضا مستجیری همکاری کنند چند نفری بعد از تودیع و معارفه، نبودن علی آقا را تاب نیاوردند و از واحد رفتند رضا مستجیری فرد بی تجربه‌ای در کار رزم نبود او را از فتح خرمشهر می‌شناختم ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/736
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و چهارم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/735 فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۴) رضا مستجیری فرد بی تجربه‌ای در کار رزم نبود او را از فتح خرمشهر می‌شناختم من مسئول یک تیم شناسایی شدم علی به عنوان معاون محسن جامه‌بزرگ در تیم او سازماندهی شد همه تیم ها عازم سومار شدیم منطقه هدف ما برای شناسایی، ارتفاعی در سمت چپ کوه گیسکه و کانی‌شیخ بود علی شاه حسینی آن را ارتفاع ساندویچی نامگذاری کرده بود کار روی ساندویچی با سه تیم آغاز شد تیم من از راست هر ۳ تیم همزمان رها می‌شدیم در یکی از گشت‌ها، تیم ما با گشتی‌های عراقی برخورد کرد روبرو که شدیم همدیگر را در سیاهی دیدیم اما هیچ کدام دست به اسلحه نبردیم هر دو طرف برگشتیم مفهوم این عدم برخورد برای حریف این بود که هیچ طرفی حاضر نیست برای دیگری لو برود اما در عین حال هر دو طرف برای همدیگر نقشه‌هایی دارند هفته دوم، بعد از چهار گشت، راهکار من قفل شد راهکاری که از میدان مین و کمین عراقی‌ها در سمت راست ساندویچی رد می‌شد و به شیاری می‌رسید رضا مستجیری برای اطمینان از قفل شدن راهکار، با تیم من آمد و خطاب به من و معاونم گفت: "از این راهکار خاطرم آسوده است. تا شب عملیات دیگر به گشت نروید." حالا باید منتظر شب حمله می‌شدم اما تا آن وقت با موتور به تپه‌های پشت خط و گاهی جلوی خط سرکشی می‌کردم یک‌بار پایم به محلی متروکه رسید که بسیار مشکوک نشان می‌داد با دیدن من، عده‌ای از نیروهای محلی از آنجا گریختند نمی‌دانستم خودی یا ستون پنجم دشمن هستند تعقیب‌شان کردم اما آب شده بودند و رفته بودند توی زمین دو تیم شناسایی از مسئولان تیپ برای کنترل نهایی دو راهکار دیگر به شناسایی رفته بودند همراه آنها چهار نیروی زبده اطلاعاتی هم بودند این تیم از سه طرف به محاصره دشمن در می‌آید با شروع درگیری هر کدام به سمتی می‌گریزند در همان آغاز درگیری، محمد عرب و حسین جعفریان و حاج حسن تاجوک به شدت مجروح می شوند دشمن بالای سرشان می‌آید هر سه را به رگبار می‌بندد حتی تیر خلاص هم می‌زند نفرات بعدی مجال می‌یابند که از معرکه بگریزند از این میان فقط رضا مستجیری است که به عقب برنمی‌گردد ما در مقر بودیم که خبر این حادثه را دادند من و کریم مطهری و چند نفر دیگر عازم محل درگیری شدیم دشمن به عقب رفته بود پیکر غرق به خون حسین جعفریان و محمد عرب هر کدام به گوشه ای افتاده و اثر تیر خلاص روی سرشان پیدا بود دنبال بقیه گشتیم ناگهان چشمم به حاج حسن تاجوک افتاد تکان می‌خورد تمام تنش آثار گلوله بود از پا تا شکم سوراخ سوراخ بود و از سوراخها خون مثل چشمه می‌جوشید حتی رد تیر خلاص روی استخوان جمجمه‌اش پیدا بود با این حال، نفس می‌کشید کشان‌کشان به عقب بردیمش به دنبال رضا مستجیری تمام شیارها و لابلای بوته‌ها و سنگ‌ها را کاویدیم اما هیچ اثری از او نبود با استفاده از ۴ اسلحه و فانسخه یک برانکارد ابتکاری ساختیم محمد عرب را روی آن گذاشتیم به عقب که برمی‌گشتیم خون سر محمد عرب روی پایم می‌ریخت او همان لحظه اول با تیر خلاص دشمن شهید شده بود اما نمی‌توانستیم پیکر او را وسط بیابان رها کنیم اصلاً فراموش نمی‌کردیم که او چطور مردانه، شهید هانی تکلو را کیلومترها از میدان مین به عقب آورده بود حالا دست‌های شل شده و سر افتاده‌اش با هر گام برداشتن ما بالا و پایین می‌شد گاهی از روی برانکارد ابتکاری ما به روی خاک می‌افتاد و دلم را آتش می‌زد تمام غربت و مظلومیت یک آدم بی‌کس در سیمای متلاشی شده او پیدا بود از عراق آمده بود و اینجا کسی را نداشت حتی اگر او را تا همدان می‌بردیم، چه کسی برای تشییع می‌آمد و برایش گریه می‌کرد؟ وقتی بعد از ۷-۸ کیلومتر به عقب رسیدیم، بچه‌ها بالای سر او و حسین جعفریان حلقه زدند و روضه خواندند آن جا بود که آسمان دلم باز شد ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/739
بر اساس واقعیت قسمت بیست وسوم رسیدم خانه... امیر رضا با بچه ها حسابی سرگرم بودند سبزه ای که کاشته بودند سبز شده بود و برای سفره ی هفت سین در حال درست کردن ماهی پلاستیکی و مشغول رنگ کردن تخم مرغ ها ... با همین اخلاق خوبش مرا مجذوب خودش کرده بود! تا آنها مشغول بودند من پروژه ی استریل سازی را انجام دادم تا با خیال راحت به جمعشان بپیوندم... نشستیم و کلی برنامه ریزی کردیم که حالا با چنین شرایطی روبه رو شدیم و بخاطر کرونا خبری از خانه ی مامان بزرگ و بابا بزرگ و بزرگترها نیست حداقل بچه ها خوشحال باشند! چقدر امسال سال متفاوتی خواهد شد در تمام طول عمرم! سجاد نگاه باباش کرد و گفت: بابا امسال اهواز میریم راهیان نور! امیررضا دستی کشید به سرش و گفت: نه سجاد جان خودت که می بینی اوضاع چه جوریه! من گفتم: آقازاده فعلا که خبری از مسافرت نیست تا ان شاالله این ویروس منحوس تموم بشه! طلبکار نگاهم کرد و گفت: پس چرا بابا می خواد بره مسافرت! خوب هممون با هم بریم! ابروهام بهم گره خورد و نگاهی به امیر رضا کردم و‌گفتم: بابا! مسافرت! بعد سرم را در حالی که نمی فهمیدم منظور سجاد چیه تکان دادم و گفتم: نه مامان جان، بابا که مسافرت نمیره مثل من هر روز میره کمک کنه و میاد! سجاد یه حالت مردونه به خودش گرفت و گفت: نخیر مامان خانوم بابا صبحی خودش گفت چهارده روز نیست و من مرد خونه ام! نگاهم متمرکز امیر رضا شد... امیررضا شروع کرد سرفه زدن یکدفعه بچه ها چنان از جاشون پریدن و فاصله گرفتن و داد و بیداد که بابا سرفه زد! بابا کرونایی! بابا سرفه زد! من که منظور امیر رضا را از نوع سرفه زدنش فهمیدم که خواست بحث را عوض کند گفتم: امیررضا سجاد چی می گه! با خنده گفت: اول فاصله ی اجتماعیت را با من رعایت کن بعد برات توضیح میدم! گفتم من که می دونم سرفه زدنت الکی بود بگو ببینم قضیه چیه؟ گفت: بخاطر همین میگم فاصله رو رعایت کن یه وقت لنگه دمپایی نخورم! گفتم: خیلی بدجنسی من اصلا زدن بلدم! بچه ها داشتن نگاه میکردن و وقتی دیدن باباشون داشته شوخی می‌کرده کم کم اومدن جلو و یکدفعه با صدای امیر رضا که نقطه ضعف من را خوب می دونست بلند گفت: بچه ها حمله... و هجوم به سمت من از دست جواب دادن فرار کرد و فرصتی به من نداد... زیر دست و پای بچه ها هر چی من بال بال میزدم خفه شدم رحم کنید انگار نه انگار! ساجده که آویزان سرو گردنم بود امیررضا و سجاد هم با انگشتهاشون مثل دریل پهلوهام را سوراخ میکردن! من هم نخواستم لحظات شادی بچه ها خراب بشه حداقل اینجوری نبودم توی خونه در این موقعیت کمی جبران می شد... امیر رضا هر جوری بود تا شب با حربه ی بچه ها از زیر جواب دادن تفره رفت! و من هم ترجیح دادم تا خودش چیزی نگفته سوالی نپرسم. شب که بچه ها خوابیدن من مشغول تایپ کردن خاطرات این روزهایم شدم که اومد نشست کنارم... نگاهم به لپ تاپ بود... گفت: سمیه! بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: جانم! می دونستم اینجوری راحت تر می تونه حرفش را بزنه! هر چند که حرفش را سجاد گفته بود فقط اومده بود درستش کنه! ادامه داد: امروز اسمم رو نوشتم فقط اینکه... ولحظاتی ساکت شد... نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد: فقط اینکه گفتن بخاطر خانواده هاتون این چهارده روز را بهتره خونه نیایم همانجا برامون کانکس گرفتن! دست از تایپ کردن برداشتم، بدون اینکه مستقیم نگاهش کنم گفتم: امیررضا این حرف برای خانواده هایی که هیچ جا نمیرن! نه امثال من که بیست روزه دارم میرم غسالخونه و میام! گفت:... ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/740
1_621314080.mp3
5.19M
قسمت هشتاد و سوم 🌷صندوق شیشه🌷 قرائت: سوره همزه قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/733
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و پنجم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/736 فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۵) علی‌آقا بلافاصله به اطلاعات عملیات برگشت بود؛ گفت: "باید هر طور شده، پیکر حاج رضا مستجیری را هم پیدا کنیم." خودش جلو افتاد چند تیم را در چند مسیر سازماندهی کرد به حالت دشتبان تا آنجا که ممکن بود جلو رفتیم هیچ ردی از حاج رضا نیافتیم بعد از مدتی فهمیدیم که آنها به کمین ضد انقلاب داخلی و ستون پنجم افتاده‌اند بعد از مدتی به ما گفتند که دوباره روی ارتفاع گلم‌زرد کار کنیم آقای کوهستانی هم از اطلاعات قرارگاه با ما همراه شد تا زیر ارتفاع عراقی‌ها رفتیم وضعیت سنگرها، میدان مین و سایر ویژگیهای خط عراق را روی کاغذ نوشتیم نماز ظهر را خواندیم نان خشک و کنسرو ماهی را روی یک تکه پلاستیک آماده کردیم داشتیم می‌خوردیم که صدای هلیکوپتر آمد چشم‌مان به آسمان بود روی هلیکوپتر خیره ماندیم نزدیک و نزدیک تر شد تا جایی که دقیق بالای سر ما قرار گرفت چرخش پروانه‌های هلیکوپتر گرد و خاکی ساخت که فکر کردیم پایین می آید در اوج ناامیدی ما، دوباره بالا کشید و در ۲۰ متری بالای سر ما ایستاد داخل هلیکوپتر یک ژنرال عراقی در کنار خلبان به خوبی دیده می‌شد دستهای همه ما روی ماشه بود نباید تا آنها عکس العمل نشان می‌دادند، شلیک می‌کردیم نه جلو می‌رفت و نه عقب مثل اجل معلق بالای سرمان بود ناگهان صدای دیگری آمد یک هلیکوپتر توپدار از دوردست به سمت هلیکوپتر فرماندهی نزدیک شد کمی عقب تر، بالای آسمان ایستاد منتظر بودیم که یک راکت به سمت ما بیاید چشمان‌مان به سمت کابین خلبان بود و دست‌های‌مان روی ماشه که هلی‌کوپتر ژنرال بالا رفت و چرخید و برگشت هلیکوپتر توپدار هم پشت سر او از منطقه خارج شد نفس راحتی کشیدیم و با دست پر برگشتیم سربلند و خوشحال به علی‌آقا گزارش دادیم علی محمدی نشسته بود و چیزی می‌نوشت گفتم حتماً گزارش شناسایی می‌نویسند همین‌طور که در حال نوشتن بود، خوابش برد نزدیک شدم کاغذ را برداشتم وصیت‌نامه بود کلماتش مثل نماز و دعا بود وقتی می‌خواندم، حظ معنوی قرائت قران و گریه‌های شبانه او را در لابلای کلماتش حس می‌کردم چشم باز کرد کاغذ را انداختم روی سینه‌اش و عقب کشیدم طوری که نفهمید وصیت نامه را خوانده‌ام پرسیدم: "چه می‌نوشتی!؟" یقین داشتم که دروغ نمی‌گوید لبخند زنان گفت: "نامه‌ای خطاب به خانواده‌ام!" ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/743
بر اساس واقعیت قسمت بیست و چهارم گفت: خانمم شما هم اگر برات مقدور بود همونجا می موندی خیلی از نظر فکری راحت تر بودی که خدای نکرده ناقل نباشی منتها شرایط شما با وجود بچه ها فرق می کرد خوب طبیعتا اجرتون هم بیشتره دیگه با این همه استرس میای و میری! نگاهش کردم و‌گفتم: امیررضا سخته چهارده روز اون هم ایام عید! دستش را گذاشت روی شونم و گفت: می دونم ولی مطمئنم تو می تونی! گفتم: هر روز بیای خونه من خیالم راحت تره همین که ببینمت خودش خیلیه! گفت: می دونم ولی اینجوری من معذب میشم سمیه! خانم خوشگلم قبول کن دیگه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم فقط به شرط اینکه خیلی مراقب باشی مرتب ضد عفونی و الکل استفاده کنی.. خندید و گفت: چشم حتما اصلا می خوای روزی یه شیشه الکل بخورم قشنگ ضدعفونی بشم وبلند زد زیر خنده... گفتم: لازم نیست آقااااا همینجوریشم تو مست و من دیوانه! ما را که برد خانه... ولی جدی میگم امیررضا می دونم که بهتر از من می دونی اما برا تاکید میگم باور کن با سهل انگاری چیزیت بشه شهید حساب نمی شیا! زد روی پام و‌گفت اصلا نگران نباش بادمجون بم آفت نداره خانوم!! خیالت راحت!! بعد با لبخند پیشونیم رو‌بوسید و با ریتم شعر من مست و تو دیوانه... از کنارم بلند شد... تا دیر وقت بیدار بودم اما تایپ نمی کردم با خودم فکر می کردم... چه چیزی باعث میشه با اینکه امیررضا ممکن درگیر بیماری بشه باز دست نمیشه! آیا زندگی کردن را دوست نداره یا من و بچه هایش را! نه اصلا این نبود از رفتارش معلومه زندگیش براش مهمه پس چی... شاید هم عاشق کسی هست که بیشتر از زندگی و زن و بچه اش دوستش دارد! و همین درست بود! همان دوست داشتنی تمام نشدی! صبح خواب آلود بیدار شدم خسته بودم انگار خستگی تمام یکسال جمع شده بود در همین یک روز آخر سال من! بعد از کارهای همیشگی منتظر مرضیه موندم تا گوشی زنگ خورد از امیررضا خداحافظی کردم و رفتم... مرضیه مثل همیشه نبود خسته به نظر می رسید! گفتم: نکنه تو هم مثل من دیشب دیر خوابیدی! چرا اینقدر قیافت زار و خسته است! لبخندی زد که از زیر ماسک فقط حالت چشمهایش حس لبخند را به من منتقل کرد و گفت: نمی دونم از دیروز خیلی بی حالم فک کنم ضعف کردم! گفتم: یه خورده به خودت برس مثلا چند وقت دیگه عقدت هست! شوهرت اینجوری ببینتت جان به جان آفرین تسلیم می کنه! گفت ای خواهر کو شوهر ! شوهر پی عشق و حالشه! متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی مرضیه! فهمید نگران شدم آروم خندید طوری که صداش را راننده متوجه نشه وگفت: نه فکر بد نکن! من بی شوهر نمی مونم آقا مهدی مون گفتن چهارده روز عید می‌خوان نیروی جهادی برن کمک کفن و دفن! متعجب تر نگاهش کردم و گفتم: جدی میگی! نگاه خاصی بهم انداخت و گفت: تو چرا اینجوری میگی! چرا مگه! خوب خانم جونشم مشغول همین کاره دیگه! گفتم: آخه امیررضا هم می خواد این چهارده روز بره کمک... چشمهایش چهارتا شد و گفت: نه! مرضیه آخه آقات....و بقیه ی حرفش را خورد! هوای درون سینه ام را دادم بیرون و نه از روی ناراحتی که با نگرانی گفتم: حرفش اینه که آدم با هر شرایطی برای خدا قدم برداره هیچ وقت ضرر نمی کنه! مرضیه ساکت شد بعد برای اینکه حال من را عوض کنه گفت: کاش می پرسیدی با بچه های کدوم تیم هستن شاید با شوهر من همراه باشه! گفتم: خجالت بکش دختر بذار عقد کنین بعد بگو شوهرم... شوهرم ... ولی راست می گی اگه آقات باشه حداقل اینجوری خیالم راحت تره! چشمکی زد و گفت چکار کنیم که خراب رفیقیم! بعد با هیجان ادامه داد اگه با هم باشن لحظه به لحظه آمار وضعیت را برات رد می کنم... ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/744
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_639061877.mp3
6.55M
قسمت هشتاد و چهارم 🌷دانشمند شجاع🌷 قرائت: سوره قدر قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/738
🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و ششم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/739 فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۶) باز خندید با همان ملاحت همیشگی گفت: "تو که راهکارت قفل شده؟" گفتم: "آره یه قفل خاطرجمع!" گفت: "قرار است تا ماه در نیامده و مهتاب نزده، امشب ما هم راهکارمان را قفل کنیم." گفت: "انشاءالله راهکار شما هم قفل خواهد شد!" گفت: "تیم شناسایی را من باید جلو ببرم! علی جان! تنهایم! با من می‌آیی!؟" این درخواست را با معصومیت و مظلومیت عجیبی بیان کرد. نمی‌دانم چرا آن جمله‌ای که در جوانرود گفته بود به یادم آمد: "قرار نیست اینجا اتفاقی بیفتد!" علی پاره تن من بود می‌دانست نمی‌توانم از او جدا باشم لحن ملتمسانه‌ی او آتشم زد گفتم: "چرا نیایم عزیزم! من تو را به جبهه آورده‌ام. به واحد آورده‌ام. حالا رهایت کنم؟!" همانجا از محمود حمیدزاده معاون واحد اجازه گرفتیم او هم موافقت کرد دم غروب، قبل از حرکت، دیدم علی محمدی گوشه‌ای نشسته و زیارت ناحیه مقدسه را می‌خواند صورتش پر از اشک بود و بی صدا گریه می‌کرد باز به دلشوره افتادم؛ "خدایا! نکند امشب خبری باشد و این جا اتفاقی بیفتد؟!" با خودم درگیر بودم دلم نمی‌خواست؛ نه خودم به این گشت بروم و نه علی و همراهانش اما انگار دهانم کلید شده بود اذان نشده بود که پشت تویوتا نشستیم تا از مقر اطلاعات به خط برویم داخل تویوتا بچه‌ها اسم هم را صدا می‌زدند و می‌گفتند: "برای شادی روح شهید (مثلاً) قربانی صلوات!" و همه صلوات می‌فرستادند طعم این شوخی هم با شوخی‌های معمول قبل از گشت متفاوت بود. ظاهرا می‌خندیدم ولی ته دلم شور می‌زد به خط که رسیدیم، حسین جعفری که قبلاً با علی محمدی و سایر اعضای تیم این مسیر را آمده بود، گفت: "برادر خوش‌لفظ! من دیشب خوابی دیده‌ام که خیلی نگرانم کرده!" پرسیدم: "چه خوابی؟!" گفت: "خواب دیدم که با علی محمدی به گشت رفتیم. شب‌هنگام آسمان سرخ شد! به حدی که چشم همه اعضای تیم به بالا بود. چیزی مثل ابر سرخ در هم می‌پیچید. من نمی‌دانستم چیست؟ از علی‌محمدی پرسیدم: در آسمان چه خبر است!؟ گفت: هر کس بتواند نوشته داخل سرخی آسمان را بخواند، شهید می‌شود. پرسیدم: مگر چه نوشته است!؟ گفت: شهادتین!! جعفری که این خواب را تعریف کرد، باز به هم ریختم. دیگر یقین کردم که قرار است اتفاقی بیفتد پرسیدم؛ "خواب را برای علی تعریف کرده‌ای؟" گفت: "آره! ولی گفته به کسی نگویم!" ناخواسته یاد نادر فتحی افتادم... و یاد آن خواب... و اینکه نادر هم گفته بود؛ خوابم را برای کسی تعریف نکن!!!... زیر ارتفاع ساندویچی رسیدیم تاریک بود جلو رفتم و گفتم: "علی جان! وقت نماز است. نماز را بخوانیم؟" فکر کردم بعد از نماز او را از این گشت منصرف کنم باورم نمیشد او که در تمام عمرش حتی یک دقیقه نماز اول وقت را به تاخیر نمی‌انداخت، گفت: "بعد از شناسایی نماز می‌خوانیم." گفتم: "الان اول وقت است!؟" گفت: "محاسبه کرده‌ام؛ مهتاب ساعت ۱۰ و ۱۷ دقیقه بالا می‌آید. باید قبل از مهتاب از میدان مین رد شده باشیم." گفتم: "علی جان! چند بار زمان مهتاب وسط میدان مین بوده‌ایم و اتفاقی نیفتاده. اصلاً گاهی مهتاب کمک می‌کند که روی مین نرویم." لبخندی زد و گفت: "من و مین و مهتاب با هم کنار نمی‌آییم!" راه افتادیم علی جلو بود تخریب‌چی پشت سرش من، جعفری و قوی‌دست هم با فاصله پشت سر آنها در تاریکی با حسین جعفری به هم نگاه می‌کردیم به گام‌های مصمم علی محمدی هر از گاهی می‌نشست مادون می‌کشید و به راه می‌افتاد از میدان مین اول رد شدیم خودم را به او رساندم و پرسیدم: "تا کجا می‌خواهی پیش برویم!؟" گفت: "تا جایی که قرار است گردان را شب عملیات پیش ببرند." گفتم: "من شنیده‌ام که شب های قبل فقط تا اینجا آمده‌اید!" گفت: "شما همین جا بمانید. من و قربانی جلوتر می‌رویم. اگر تا ۱۰:۱۵ نیامدیم، شما برگردید." تا آن موقع از علی حرف دستوری نشنیده بودم. مجال بحث نبود تصمیمش را گرفته بود که آن شب هر طور شده تا زیر سنگرهای ارتفاع ساندویچی برود همین که خواست راه بیفتد آهسته دستش را گرفتم و انگشترش را درآوردم و انگشتر خودم را به او دادم همان لبخند زیبا را برای آخرین بار در چهره‌ی او دیدم دلواپس شده بودم علی حتی اسلحه هم با خود نبرد اگر به کمین می‌افتاد.... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/745
بر اساس واقعیت قسمت بیست و پنجم رسیدیم غسالخانه... روز آخر سال است و همیشه این روز اینجا پر از جمعیت بود اما امسال با این شرایط فقط خانواده هایی که متوفی دارند حضور داشتند... به زینب و بچه ها که می رسیم حال و احوال گرمی می کنند اما مرضیه همچنان بی حال است، زینب کمی سر به سرش می گذارد! مرضیه ولی حس و حال جواب دادن ندارد با لبخندی مشغول تعویض لباس می شود... نرگس از آن طرف می گوید کاش امروز فوتی نداشته باشیم من هم همراهیش می کنم می گویم بلند بگو الهی آمین... زینب نفس عمیقی می کشد و چشمهایش را به طرف آسمان خیره می کند... کمی که از صبح می گذرد صدای آمبولانس بلند می شود بچه ها سریع دست بکار می شوند. نیروهای جدید هم آماده اند تا روال کار را یاد بگیرند بینشان از همه تیپ و قشری دیده می شود... چند نفری ترس در چهره شان موج می زند اما بعضی دیگر چهر ه ای مصمم دارند! زینب با ریز جزئیات روال کار را توضیح می دهد، مثل همیشه صدای ذکر و دعا لحظه ای قطع نمی شود... بعد از اتمام کار خبری از شیطنت های روحیه دهنده ی مرضیه نیست آرام گوشه ای نشسته! کمی نگرانش می شوم زینب هم انگار نگران مرضیه شده! این همه سکوت و آرامش از دختر پر جنب و جوشی مثل مرضیه نگران کننده است... زینب به شوخی به مرضیه می گوید خورشید از کدوم طرف طلوع کرده مرضیه خانم دختر خوبی شدی؟! مرضیه با همان رنگ پریده و خستگی گفت: جور روزگار چنینم کرد وگرنه من همانم که بودم! خندم گرفت گفتم: مرضیه تن شاعر توی قبر لرزید! حالت خوب نیست قبول! چرا شعر را متلاشی می کنی! کمال هم نشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم... زینب گفت: آفرین این بیشتر به رنگ رخسارش می خوره بالاخره همنشینی با ما اثر خودش را گذاشت به این میگن تاثیر گذاری مفید... مرضیه خیلی بی حال شربت عسلی که دستش بود را خورد و گفت: اینجوری شما می گید من همان خاااااکم که هستم! زینب دستهاش را برد بالا و گفت: خوب الهی شکر حالش خوبه! جدی جدی داشتم نگرانش می شدم... فردا روز اول سال اما آخر کار ما در این مکان بود زینب با تاکید به من و مرضیه و چند نفر دیگر گفت: فردا حتما میاین که؟ چون روز عید هست خیلی از بچه ها نمی تونن بیان! سری تکان دادم و گفتم: ان شاالله اما ذهنم درگیر سجاد و ساجده هم بود سر سفره ی هفت سین نبودنم ناراحتشون می کرد ولی نه، حتما امیررضا از پسش بر می آمد! نمی گذارد به بچه ها بد بگذرد! شاید اوج تلاشم باید همان روزی باشد که خیلی ها نیستند! می دانستم کسی دوست ندارد شروع سالش را در مکانی مثل غسالخانه آغاز کند ولی برای من غسالخانه ای که بوی حسینه می داد و به وجودم حیات بخشیده بود حتما سال خاصی را رقم می زد... موقع برگشت مرضیه همراهم نیامد گفت: می ماند کمک زینب که دست تنها نباشد... خانه که رسیدم تمام وسایل سفره ی هفت سین را آماده کردم و مرتب چیدم برای فردا... به امیررضا هم تاکید کردم که چند ساعتی نیستم وقت سال تحویل حسابی به بچه ها خوش بگذرد و از قبل هم برایشان هدیه گرفته بودم که با آمدنم سورپرایز شان کنم... همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه صبح هر چی منتظر مرضیه شدم خبری نشد! هر چقدر هم با گوشیش تماس گرفتم جواب نداد! ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/746
🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و هفتم قسمت قبل: فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۷) فکرهای درهم کلافه‌ام کرده بود به عقربه و خطوط فسفری ساعت نگاه می‌کردم یک ساعت گذشت مردد بودم جلو بروم یا بمانم ساعت به ۱۰:۱۵ نزدیک بود ناگهان صدای شوم انفجاری که بارها شنیده بودم در گوشم نشست صدای انفجار مین والمر چند ثانیه بعد ... انگار دست کسی روی ماشه رفته باشد تک تیرهایی بلند شد تک تیر ها را شمردم ۱-۲ تا ۶ تیر خواستم جلو بروم که صدای انفجار دیگری برخاست بازهم صدای انفجار مین والمر و چند تیر متوالی و یک آن... صدای ناله علی محمدی مهتاب در آمد به سمت میدان مین نیم‌خیز شدم قوی‌دست، دستش را دور دستم حلقه زد: "کجا...!؟" بغض داشت خفه‌ام می‌کرد گفتم: "مگر نمی‌بینی آن جلو چه خبر است؟!" فاصله ما تا میدان مین کمتر از ۱۰۰ متر بود علی محمدی و محمد رضا قربانی را نمی دیدیم اما عراقی‌ها را می‌دیدیم در تیررس نگاه‌مان بودند قوی‌دست گفت: "تا حالا که دشمن متوجه نبود، نمی‌توانستیم به میدان مین برویم! حالا که آن ها بالای سر بچه‌ها هستند. اصلاً شاید آن تک‌تیرها، تیر خلاص بوده!؟" درست می‌گفت اما نمی‌خواستم بشنوم علی محمدی از برادرم، جعفر به من نزدیکتر بود ناله مظلومانه‌ی او داشت روحم را از کالبد به در می‌کرد نقی قویدست و حسین جعفری از رفاقت عمیق من و علی خبر داشتند قوی‌دست که دید نمی‌تواند مانع من بشود، گفت: "برادر خوش‌لفظ! من و تو مسئولیتی در این گشت نداریم. بگذار حسین جعفری که عضو تیم است تصمیم نهایی را بگیرد." حسین جعفری هم همان را گفت که قویدست می‌خواست (نقی قوی‌دست در فاو شهید شد من و حسین جعفری تنها شاهد آن شب مهتابی بودیم) برگشتیم هلال ماه در وسط آسمان بود و به همه جا نور می‌پاشید می‌رفتم و سر می‌چرخاندم جانم وسط میدان مین مانده بود وقتی به مقر رسیدیم علی‌آقا پرسید: "محمدی و قربانی!؟" خواستم بگویم: "وقتی که مهتاب زد آنها ...!!!" بغضم ترکید چیت‌ساز قضیه را فهمید مصیب مجیدی و چند نفر را همان شب عازم میدان مین کرد چند ساعت بعد آن ها هم دست خالی برگشتند صبح علی الطلوع به دیدگاه که مشرف به میدان مین بود رفتیم از پشت عدسی دوربین پیکر بی‌جان علی محمدی و محمد قربانی را در وسط میدان مین دیدیم تا چند روز حال خودم نبودم بغض کرده بودم و با کسی حرف نمی‌زدم حتی وقتی شایعه شهادت برادرم جعفر را هم شنیدم توجهی نکردم بعد از شهادت علی محمدی حکم مرده متحرکی را داشتم که روحش وسط میدان مین جا مانده بود شب‌ها وقتی مهتاب می‌دمید، تصویر علی محمدی را در قاب ماه می‌دیدم و صدای او در گوشم تکرار می‌شد: "من، مین و مهتاب با هم یک جا جمع نمی‌شویم..." ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/749
بر اساس واقعیت قسمت بیست و ششم خیلی عجیب بود مرضیه قول داده بودم دختری نبود زیر قولش بزنه نگران شده بودم زنگ زدم زینب گفتم مرضیه هنوز نیومده گوشیش هم جواب نمیده چکار کنم؟ زینب گفت صبر کن بهت خبر میدم! کمتر از چند دقیقه بعد تماس گرفت که نرگس میاد دنبالت گفتم مرضیه چی شد خبری گرفتی؟ گفت: گوشیش را که جواب نمیده حتما کار مهمی براش پیش اومده نگران نباش! نیم ساعتی تا لحظه ی سال تحویل مونده بود که با نرگس رسیدیم غسالخانه... انتظار نداشتیم همان اول صبح جنازه ای باشد اما متاسفانه بود بی معطلی لباسهامون را عوض کردیم و مجهز شدیم، تعدادمان زیاد نبود مثل همان روزهای اول... مشغول کار شدیم که زینب لحظه ی قبل از تحویل سال شروع کرد عاشورا را خواندن... حس غریبیست درست وقتی آب بر روی جنازه ای می ریزی ذکر یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَال...ِ را می گویی! اینجا راحت تر دگرگونی قلب را احساس می کنی و از صمیم قلب بهترین حال را برای زمانی که مثل چنین جسمی بی جان روی سنگ افتاده ای را می طلبیم... همچنان ذهنم درگیر مرضیه بود نکند چیزیش شده باشه آخه دیروز هم خیلی حال خوبی نداشت نگاهی به جنازه ی انداختم که علت فوتش را کرونا گفته بودند و زیر دست ما بود ... دوباره فکر مرضیه سراغم آمد نکند... خودم سعی کردم فکرم را منحرف کنم... خداروشکر تا لحظه ای که من بودم فقط سه، چهار جنازه آوردند هر چند که همین هم خیلی زیاد بود اما نسبت به روزهای قبل وضعیت بهتر بود... بعد از اتمام کار نشستم پیش زینب گفتم: زینب من نگران مرضیه ام خبری ازش نیست یه وقت چیزیش نشده باشه! لبخند مهربونی زد و گفت: مرضیه است دیگه! نگران نباش تا شب پیداش می کنم بعد هم از شیرینی های که خودش با تمام پروتکل ها بهداشتی درست کرده بود تعارفمان کرد و گفت: بخورید که شیرینی شهادته! نرگس گفت شربت شهادت شنیده بودیم شیرینی نه! جای خالی مرضیه حسابی احساس می شد که با شیرین زبانیش روحیمان را عوض می کرد! لباسهایم را تعویض می کنم جلوی در غسالخانه که می ایستم یاد روز اول می افتم...حالا اینجا ماموریتم تمام شده بود و من با کوله باری از خاطرات و اتفاقات به سمت خانه راهی می شدم که در این شرایط ماموریت های جدیدی برایم داشت... موقع برگشت هم با نرگس آمدم... رسیدم خانه بعد از ضدعفونی و تعویض لباس امیررضا و بچه ها با برف شادی آمدن استقبالم و کلی حس خوب خانواده... فردا قرار بود امیررضا برود به خاطر همین تمام تلاشش را برای امروز کرد. روز اول عید بود و طبیعتاً باید خوشحال می بودم اما سال تحویل متفاوت بیشتر فکرم را درگیر کرده بود که چگونه یکسال گذشته ام را گذراندم! در میان این هیاهو فکر مرضیه که خبری ازش نبود و فکر امیررضا که فردا قرار بود برود حسابی درگیرم کرده بود! دم دم های غروب روز اول فروردین بود که زینب تماس گرفت گوشی را برداشتم بعد از حال و احوال پرسی مجدد گفت: مرضیه را پیدا کردم خیلی خوشحال شدم... اما این خوشحالی خیلی طولی نکشید وقتی که گفت: مشکوک به کرونا است دیشب حالش بد شده و مجبور شدن بیمارستان بستریش کنند... زبانم قفل شده بود آخه مرضیه خیلی رعایت می کرد از بچه های غساله ی ما کسی تا حالا نگرفته بود! همانطور متحیر پرسیدم آخه از کجا؟ چرا! زینب گفت: والا سمیه جان هر جا ویروس بوده مرضیه هم بوده از کار داخل بیمارستان گرفته تا غسالخونه! نفس عمیقی از پشت گوشی کشید و ادامه داد: خوب مثل خیلی از بچه های جهادی و مدافع سلامت درگیر شده براش دعا کن ... ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/750
1_642844279.mp3
4.73M
قسمت هشتاد و پنجم 🌷سرما ۱🌷 قرائت: سوره قریش قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/742
سلام و احترام چون به ایام شهادت حاج قاسم عزیز نزدیک می‌شویم، هرشب یک خاطره از سردار دلها را اینجا قرار می‌دهیم. تا درسی باشد و الگویی برای شهید زیستن. ۱ ♦️راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده 🔹سردار «حسین معروفی» با بیان خاطره‌اش از اینکه مهمان خانه شهید «قاسم سلیمانی» شده بود، اظهار داشت: رفاقت من و حاج قاسم خیلی عمیق بود، هرچند وقت یک بار به خانه همدیگر رفت و آمد داشتیم. یک روز خسته و کوفته از اداره برگشتم. نگاهی به موبایلم انداختم تا ساعت را چک کنم که متوجه شدم از طرف حاج قاسم تماس داشتم. سریع تماس گرفتم و حاجی بدون معطلی گفت: «حاج حسین کجایی؟» سلام علیک کردم که حاجی ادامه داد: «امشب همراه خانواده تشریف بیاورید. سفره‌ای کوچک انداخته‌ایم تا دور هم باشیم.» 🔹بدون وقفه قبول کردم. نزدیک اذان مغرب رسیدیم منزل حاجی. نماز را به امامت حاج قاسم خواندیم و برای شام غذایی که همسرشان پخته بود را خوردیم. بعد از شام با ایشان نشستیم به خاطره‌بازی دوران جنگ؛ اندکی من می‌گفتم و اندکی حاج قاسم. 🔹دیر وقت شده بود که گفتم: «شرمنده، خیلی دیر وقته بیشتر از این مزاحمتان نمی‌شویم.» سردار نگاهی کرد و با لبخند گفت: «کجا این وقت شب؟ امشب را پیش ما باشید.» با گرفتن رضایت چشمی از همسرم به حاجی رو کردم و گفتم: «چه سعادتی بیشتر از این». حاج قاسم از جایش برخاست و از اتاقی برایمان پتو و تشک نو آورد و در اتاق دیگری برایمان جا انداخت. 🔹از بس روز خسته‌کننده‌ای داشتم، تا پلک روی هم گذاشتم خوابم برد. ناگهان با صدای گریه مردانه از خواب پریدم. سر در گم بودم. نمی‌دانستم این‌جا کجاست و ساعت چند است! فقط صدای گریه مردانه از دور به گوشم می‌رسید. دستم را به چشمانم کشیدم و بعد از اینکه کمی سرحال شدم، اطرافم را نگاه کردم و با خودم گفتم «یعنی کیست که این وقت شب اینطوری گریه می‌کند!» با دقت گوش کردم، صدای حاجی بود. با خدایش می‌گفت «الهی العفو الهی العفو الهی العفو» سرم را چرخاندم و ساعت را نگاه کردم، درست ۲۰ دقیقه مانده بود به اذان صبح... ادامه دارد ...