🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/18640
◀️ قسمت ۵۶م
مادر ریحانه، در میان گریه، فریاد زد:
این خائن را از خانه من بیندازید بیرون.
ریحانه مادرش را در آغوش گرفت و گفت:
"نه! او را باید در سرداب همین خانه زندانی کرد.
اگر گزندی به پدرم برسد، خودم او را خواهم کشت."
ریحانه به سوی در سرداب که زیر ایوان بود، رفت.
چفت آن را گشود و درِ کوچکش را باز کرد.
مسرور را مجبور کردم برخیزد و به سوی سرداب برود.
در همان حال، کلید حمام را از جیبش بیرون کشیدم.
پس از درِ سرداب، پله هایی بود که به فضایی تاریک ختم می شد.
مسرور مقاومت کرد و خودش را به دیواره چاه آب چسباند.
ریحانه از میان تودهی هیزم گوشه حیاط، چوبی گرهدار و چماق مانند بیرون کشید و خشمگین و غران به سوی مسرور خیز برداشت.
مسرور از ترس دوید و خمیده از پله ها پایین رفت.
درِ سرداب را بستم و چفت آن را انداختم.
ریحانه چوب را روی تودهی هیزم انداخت.
باز اشک در چشمانش حلقه زده بود.
- همهاش تقصیر پدربزرگم بود. او مرا به این کارها مجبور کرد. بعد هم وزیر گولم زد و فریبم داد. باور کنید من ابوراجح را دوست دارم. مرا به دارالحکومه ببرید تا حقیقت را بگویم.
این صدای مسرور بود.
چهرهاش را از پشت پنجره کوچک، در سراشیبی سرداب دیدم.
مادر ریحانه از من پرسید:
"حالا باید چه کار کنیم؟!"
گفتم: باید به جای امنی بروید. حیف که خانه ما نیز امن نیست وگرنه شما را به آنجا میبردم.
ناگهان به یاد آوردم که آنها ام حباب را دیدهاند.
اگر به خانه ما می رفتند، با دیدن ام حباب، به راز من پی میبردند.
ریحانه طوری که مسرور نشنود، گفت:
"فعلا” چند روزی به خانه صفوان میرویم."
قلبم در هم فشرده شد.
معلوم بود که ریحانه ه حماد فکر میکند و خانه آنها را ترجیح میدهد.
ریحانه بلافاصله گفت:
با بودن صفوان و پسرش، من و مادرم میتوانیم آنجا راحت باشیم.
مادر ریحانه از من پرسید:
شما چه می کنید؟ شما هم در خطر هستید.
ریحانه همچنان آهسته گفت:
شما هم خوب مدتی مخفی شوید. اگر جایی ندارید، همسر صفوان میتواند جایی را در همان خانه، برایتان در نظر بگیرد.
نگاهمان به هم تلاقی کرد.
ریحانه نگاهش را به سوی مادرش گرداند.
گفتم:
من کسی نیستم که در این شرایط ابوراجح را رها کنم و مخفی شوم.
ابتدا شما را به خانه صفوان میرسانم.
وقتی از طرف شما خیالم راحت شد، به سراغ او میروم.
ریحانه گفت:
اگر چنین تصمیمی گرفتهاید پس مواظب خودتان باشید.
گفتم:
من هیچ امیدی به زندگی ندارم، برای همین از هیچ پیامدی نمیترسم.
ریحانه اشکش را پاک کرد و گفت:
از شما انتظار شنیدن چنین حرفی را ندارم. بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم……..
…….. ریحانه و مادرش را به خانه صفوان رساندم.
در راه با کمی فاصله از آنها حرکت کردم تا اگر با ماموران مواجه شدم، خطری متوجه ایشان نشود.
همسر صفوان از دیدن آنها خوشحال شد.
وقتی با معرفی ریحانه، مرا شناخت و فهمید که من شوهر و پسرش را از سیاهچال نجات دادهام، به گرمی تشکر کرد.
او از شنیدن ماجرای دستگیری ابوراجح و در خطر قرار گرفتن ما متاثر شد و با کمال میل، یکی از دو اتاق خانه کوچکشان را در اختیار ریحانه و مادرش گذاشت.
دل بریدن از ریحانه و جدا شدن از او برایم سخت بود.
نماز ظهر را آنجا خواندم.
موقع خدا حافظی به ریحانه گفتم:
من قوها را از حمام بر میدارم و به دیدن حاکم میروم. خدا کند بتوانم او را ببینم. شاید به کمک قنواء بشود توطئه وزیر را خنثی کرد.
ریحانه گفت:
من برای پدرم و شما دعا می کنم. شما در کودکی نیز فدا کار بودید.
شادمان از حرف ریحانه گفتم:
برای من خوشبختی شما مهم است.
امیدوارم حماد و پدرش نیز به زودی آزاد شوند. هرچه پیش آمد، شما و مادرتان از خانه خارج نشوید.
- مسرور چه میشود؟
- نگران او نباشید. آن زیرزمین، هرچه باشد، بدتر از سیاهچال نیست. او دلش میخواست هم صاحب حمام شود و هم با شما ازدواج کند.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/18685
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
"#نیمه_شبی_در_حله"
نوشته حجتالاسلام مظفر سالاری
بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/18659
◀️ قسمت ۵۷م
- مسرور چه میشود؟
- نگران او نباشید. آن زیرزمین، هرچه باشد، بدتر از سیاهچال نیست. او دلش میخواست هم صاحب حمام شود و هم با شما ازدواج کند.
خوشحالم که دیگر امیدی به ازدواج با شما ندارد.
ماجرای خیانتش را به پدربزرگم گفتهام. تا فردا همه بازار از آن با خبر خواهند شد.
مسرور، در هر صورت، چارهای ندارد جز اینکه از حلّه بگذارد و برود.
دلم میخواست در آخرین لحظه از ریحانه بپرسم که چه کسی را در خواب دیده است.
قبل از آنکه حرفی بزنم، ریحانه گفت:
"پدرم ضعیف و لاغر و نحیف است. اگر بخواهند شکنجهاش بکنند، زود از پا در میآید."
با این حرف و دیدن دوبارهی اشکهای ریحانه، از سوالم صرف نظر کردم و پس از خداحافظی از خانه بیرون آمدم.
ریحانه در آستانه در قرار گرفت و گفت:
"امیدوارم تا ساعتی دیگر شما و پدرم باز گردید و همه این ناراحتیها تمام شود."
- احساس میکنم اگر شما دعا کنید اینگونه خواهد شد.
خواستم بروم، ولی باز لختی درنگ کردم و گفتم:
"این احتمال هست که دیگر یکدیگر را نبینیم. خواهش میکنم اشکهایتان را پاک کنید. دوست ندارم شما را غمگین به یاد بیاورم."
ریحانه، انگار که از حرف من خندهاش گرفته باشد، لبخند زد و حتی اندکی خندید.
اشکهایش را پاک کرد.
چند قدم عقبعقب رفتم.
در کوچه کسی نبود.
با گامهایی تند و استوار از خانه صفوان و از ریحانه فاصله گرفتم.
سر کوچه، لحظهای به عقب نگاه کردم.
ریحانه هنوز در آستانه در ایستاده بود.
آهی کشیدم و وارد کوچه بعدی شدم.
شاید به سوی مرگ میرفتم، اما شاد و سبکبال بودم.
چفیهای را که همراه داشتم به سر انداختم و با یکی از دو گوشه آن، نیمی از صورتم را پوشاندم تا شناخته نشوم.
در دل خدا را شکر کردم که توانسته بودم قبل از فرا رسیدن روز جمعه، ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم.
آن موقعیت خطرناک، به من و او مجال داده بود که یکدیگر را ببینیم و مانند دوران کودکی با هم صحبت کنیم.
این دیدار و گفتوگو، بیتردید برای ریحانه عادی بود؛ ولی برای من معنایی دیگر داشت.
من داشتم برای نجات ابوراجح جان خود را به خطر میانداختم.
طبیعی بود که ریحانه برای من لبخند بزند و سپاسگذار باشد.
به سرعت از کوچهها میگذشتم.
هیچکس باور نمیکرد که من آنچنان سبکبال و بیپروا به استقبال خطر میروم.
به جایی میرفتم که هر کس دیگر از آنجا میگریخت.
اگر ماموران دستگیرم میکردند، امکان نداشت بتوانند مرا زودتر از آنچه خود میخواستم به دارالحکومه برسانند.
به حمام رسیدم.
با عجله در را باز کردم و وارد شدم.
حمام در آن سکوت غیرمعمولش وهمانگیز به نظر میآمد.
قوها روی دیواره حوض ایستاده بودند.
جای ابوراجح و مشتریها و زمزمههایی که همیشه از صحن حمام به گوش میرسید خالی بود.
قوها گویی منتظر من بودند
کنارشان که نشستم، حرکتی نکردند.
آهسته آنها را در بغل گرفتم و ایستادم.
به زحمت درِ حمام را قفل کردم و کلیدش را به پیرمرد ذغالفروش دادم.
به او گفتم:
کلید حمام را تنها به ابوراجح خواهی داد یا به خانوادهاش.
پرسید:
مسرور چه؟
- هرگز! او به ابوراجح خیانت کرد و باعث شد دستگیرش کنند.
- برای چه؟
- برای رسیدن به این حمام.
پیرمرد کلید را روی رف(طاقچه)، زیر بستهای گذاشت و گفت:
مطمئن باشید رنگش را هم نخواهد دید.
به راه افتادم.
با هر دست ، یکی از قوها را زیر بغل گرفته بودم.
سرهای زیبا و نوک قرمزشان کنار صورتم بود.
آنها با کنجکاوی به مغازهها و رهگذران نگاه میکردند.
مدتی بود که از خانهشان بیرون نیامده بودند.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/18777
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب، الگو شد.
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛
https://eitaa.com/salonemotalee/7263
👈 "#نیمه_شبی_در_حله" بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
https://eitaa.com/salonemotalee/13840
مدیر کانال: @mehdi2506
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/18685
◀️ قسمت ۵۸م
به راه افتادم.
با هر دست ، یکی از قوها را زیر بغل گرفته بودم.
سرهای زیبا و نوک قرمزشان کنار صورتم بود.
آنها با کنجکاوی به مغازهها و رهگذران نگاه میکردند.
مدتی بود که از خانهشان بیرون نیامده بودند.
خوشحال بودم که از ریحانه نپرسیده بودم چه کسی را در خواب دیده است.
اگر می گفت؛ "حماد"، دیگر نمیتوانستم آنسان با اطمینان به سوی دارالحکومه بروم.
از عشق ریحانه، سرمست و بیتاب بودم.
دوست داشتم او میتوانست از فراز بامها مرا ببیند که چگونه قوها را زیر بغل زدهام و به استقبال خطر و شاید به پیشواز مرگ میروم.
وقتی با آن تکه چوب به مسرور حمله برد، مسرور حق داشت که به سرداب پناه ببرد.
من هم از آن چشمهای خشمگین جاخوردم.
هیچ وقت ریحانه را در کودکی در آن حالت ندیده بودم.
هر چند زیبایی او با هالهای از ایمان و نجابت در هم آمیخته بود، اما در عین لطافت و مودب بودن میتوانست مانند سوهان، سخت و خشن نیز باشد.
باز خدا را شکر کردم که در بهترین حالت با او روبرو شدم و خیانت مسرور را فاش ساختم و به شکلی دلخواه و با بدرقهای گرم، از او خداحافظی کردم.
در راه دارالحکومه، چند نفر از من پرسیدند:
نام این پرنده های عجیب چیست؟!
آنها را می فروشی؟!
از کجا گیرشان آوردهای؟!
تازه دارالحکومه از میان چند نخل، در تیررس نگاهم قرار گرفته بود که با صحنهای تکاندهنده مواجه شدم.
چند مامور اسبسوار، محکومی را با طناب به دنبال خود میکشیدند.
چند مامور دیگر نیز از عقب، پیاده حرکت میکردند و با تازیانه و چماق، محکوم را میزدند.
تعداد زیادی از مردم کوچه و بازار، دور محکوم را گرفته بودند.
صد قدمی با آنها فاصله داشتم.
از یک نفر که از همان سو پیش میآمد، پرسیدم:
"چه خبر است؟!"
سری به تاسف تکان داد و گفت:
"ابوراجح حمامی است.
این بار کلاغ مرگ بر سر او نشسته است."
گویی درختی بودم که ناگاه صاعقهای بر سر او فرود آمده باشد.
هاجوواج ماندم.
برای چند لحظه نتوانستم حرکت کنم.
به هر زحمتی که بود زبان را در دهان خشکیدهام حرکت دادم و پرسیدم:
"ابوراجح!؟ میخواهند با او چه کنند؟!"
- میبرند او را در شهر بچرخانند و در میدان سر از تنش جدا کنند
باورکردنی نبود.
و چه زود محاکمهاش کرده و دستور داده بودند که حکم اجرا شود!؟
مشخص بود که قبل از محاکمه، او را محکوم کرده بودند.
تازیانهها و چماقها بالا میرفتند و پایین میآمدند.
پرسیدم:
"گناهش چیست؟!"
- میگویند صحابه پیامبر(ص) را دشنام داده و لعنت کرده است. چیزهای دیگری مثل جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم نیز به او نسبت دادهاند.
با پاهای لرزان و چشمهای خیره به سوی آن جمعیت پیش رفتم.
یکی از سواران که دهان گشادی داشت، پیشاپیش همه، شمشیرش را در هوا تاب میداد و فریاد میزد:
"این است سرنوشت کافران و منافقانی که گرگهایی هستند در لباس میش.
عاقبت دشمنان دین و حکومت و صحابه پیامبر(ص) همین است که می بینید.
رافضیهای متعصب و کوردل ببینند و عبرت بگیرند."
به دایرهی جمعیت که رسیدم ایستادم.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19001
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
"#نیمه_شبی_در_حله"
نوشته حجتالاسلام مظفر سالاری
بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/18777
◀️ قسمت ۵۹م
یکی از سواران که دهان گشادی داشت، پیشاپیش همه، شمشیرش را در هوا تاب میداد و فریاد میزد:
"این است سرنوشت کافران و منافقانی که گرگهایی هستند در لباس میش.
عاقبت دشمنان دین و حکومت و صحابه پیامبر(ص) همین است که می بینید.
رافضیهای متعصب و کوردل ببینند و عبرت بگیرند."
به دایرهی جمعیت که رسیدم ایستادم.
اسب سوارها از کنارم گذشتند.
یکی از آنها طنابی به برآمدگی زین اسبش بسته بود و به کمک دست، آن را می کشید.
دنباله طناب به دور دستهای لاغر ابوراجح بسته شده بود.
اگر آن مرد نگفته بود که ابوراجح است نمیتوانستم بشناسمش.
چند جای سرش شکسته بود.
لختههای خون، سر و صورتش را پوشانده بود.
ریسمانی از مو از دماغش گذرانده بودند.
این ریسمان به طناب وصل بود.
از دندانهای بلند ابوراجح خبری نبود.
همه را با ضربات چماق شکسته بودند.
از دهانش زنجیری بلند آویزان بود.
زبان او را سوراخ کرده و جوالدوزی (نوعی سوزن بزرگ که با آن کیسه میدوختند) از آن گذرانده بودند.
معلوم بود که اولین حلقه زنجیر را از همان جوالدوز گذراندهاند.
خون از زبان و دهان و لبهای ورمکرده ابوراجح
جاری بود و از پایین زنجیر قطرهقطره میچکید.
زنجیری هم به دستها و پاها و گردن او چفت شده بود.
مردم از آن همه خشونت و بیرحمی مات و مبهوت مانده بودند.
چفیه را در مقابل ابوراجح از صورتم کنار زدم.
وقتی نگاه خسته و دردمند ابوراجح به من و قوها افتاد، ایستاد.
ماموران خشنی که پشت سر او بودند، بیدرنگ ضربههای کوبنده و برنده چماق و تازیانه را بر شانهها و پشتش فرود آوردند.
ابوراجح که دیگر رمقی نداشت، چشمها را رو به آسمان بست و مانند درختی که فرو افتد، با صورت نقش بر زمین شد.
پشت لباسش پارهپاره شده بود و بر اثر ضربههای تازیانه، خون تازه، چون قطرههای درخشان شبنم، میجوشید.
تا اسب بایستد، ابوراجح چند قدمی با صورت روی زمین کشیده شد.
قوها را به یکی دادم و با کمک چند نفر دیگر او را بلند کردیم تا سر پا بایستد.
صورتش پوشیده از خاک و خون بود.
از فرصت استفاده کردم و آهسته بیخ گوشش گفتم:
"همسر و دخترت در امان هستند."
به زحمت چشمهای خاکآلودش را گشود و به من نگاه کرد.
یک دنیا محبت و دوستی در آنها موج میزد.
در چشمهایش هیچ ترس و وحشتی دیده نمیشد.
اسب به حرکت درآمد و ابوراجح را کشید و با خود برد.
ماموران پیاده، مرا با چند ضربه تازیانه از ابوراجح دور کردند.
صورتم را پوشاندم.
قوها را پس گرفتم
ایستادم تا جمعیت از اطرافم گذشتند و به راهشان ادامه دادند.
یکی گفت:
"این بیچاره به میدان نرسیده خواهد مرد."
دیگری گفت:
"آن وقت زحمت جلاد کمتر خواهد شد."
از بیاعتباری دنیا در حیرت فرو رفته بودم.
ابوراجح آن روز صبح، بیخبر از همه چیز و هرجا، در حمامش مشغول کار بود و اینک در این وضعیت اسفبار و باورنکردنی به سر میبرد و تا مرگ فاصلهای نداشت.
به همسرش و ریحانه اندیشیدم که در گوشهای از شهر، درخانهای پناه گرفته و از آنچه بر سر آن مرد بیگناه و مظلوم میآمد، بیخبر بودند.
جای شکرش باقی بود که آنها نبودند و آن صحنه رقتبار و وحشتانگیز را نمیدیدند.
نمیدانستم ابوراجح با دیدن من و قوهایش چه فکری کرده بود.
آیا در دارالحکومه به خیانت مسرور پی برده بود؟
آیا با نگاهش میخواست به من بگوید که فرار کنم و از آنجا دور شوم؟
دیگر از آن اراده و اطمینان پیشین در من خبری نبود.
قصد کرده بودم به نزد حاکم بروم تا جان ابوراجح را نجات دهم؛
اما اکنون دیگر کار از کار گذشته بود.
ابوراجح اگر اعدام هم نمیشد، با مرگ فاصلهای نداشت.
بهترین کار آن بود که با ریحانه و مادرش به کوفه فرار میکردیم.
به این ترتیب حداقل ما نجات مییافتیم و خیال پدربزرگ از جانب من راحت میشد.
آیا از دیدن ابوراجح در آن حالت حزنانگیز، متزلزل شده بودم؟!
کسی در درونم فریاد میکشید:
"نه، تو هرگز نمیتوانی ابوراجح را در این حالت رها کنی و به فکر فرار و نجات جان خودت باشی!"
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19044
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
"#نیمه_شبی_در_حله"
نوشته حجتالاسلام مظفر سالاری
بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19003
◀️ قسمت ۶۰م
کسی در درونم فریاد میکشید:
"نه، تو هرگز نمیتوانی ابوراجح را در این حالت رها کنی و به فکر فرار و نجات جان خودت باشی!"
ریحانه گفته بود:
"بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم."
گفته بود مرا دعا میکند.
باید به خاطر او و پدرش تلاش خودم را میکردم.
در آن شرایط، بازگشتن به سوی ریحانه، جز اندوه و خجالت، چیزی عایدم نمیکرد.
نمیدانم چه شد که ناگاه به یاد "او" افتادم.
همان که اسماعیل هرقلی را شفا داده بود.
و ابوراجح و شیعیان به او عشق میورزیدند.
خطاب به "او" گفتم:
اگر آنگونه که شیعیان اعتقاد دارند تو زندهای و صدایم را میتوانی بشنوی، از خدا بخواه یاریم کند.
دوباره گرمی عزم و آراده در رگهایم به حرکت درآمد.
آخرین نگاه را به جمعیتی که همچنان در لابهلای نخلها دور میشدند، انداختم و به سوی دارالحکومه به راه افتادم.
به درِ دارالحکومه که رسیدم، دستهایم خسته شده بود.
سندی با دیدن من، بیدرنگ برخاست و مثل همیشه؛ حلقه روی در را سه بار کوبید.
قبل از باز شدن دریچه، با صدای بمش فریاد کشید:
"در را باز کن! میهمان محترمی داریم."
باز هم زبانه فلزی به خشکی از میان چفتهایی گذشت و درِ سنگین بر پاشنه چرخید.
سندی لبخند ناخوشایندش را تحویلم داد که باعث شد بر اثر فشار گونههای برآمده اش، یکی از چشمهایش بسته شود.
مقابلم ایستاد و راهم را بست:
- چه پرنده های قشنگی! گوشتشان حلال است؟!
خواست به آنها دست بزند خودم را کنار کشیدم.
- خودت انصاف بده! حیف نیست که گوشت چنین پرندگان زیبایی از گلوی کسی چون تو پایین برود؟!
سندی دهانش را تا جایی که ممکن بود باز کرد و دیوانهوار خندید.
- حیف این است که تو ساعتی دیر آمدهای وگرنه الآن همراه آن مردک حمامی روانهات کرده بودیم.
راست میگویی. من لنگ و خپل و بدقوارهام؛ اما تو با این همه زیبایی خواهی مرد و من زنده خواهم ماند.
- آه! فراموش کردم در این چند روز به تو سکهای بدهم. ناراحتی تو از همین است.
- من از هر کس که به اینجا میآید و میرود، چیزی می گیرم؛ دیناری، درهمی. وقتی محکوم به مرگی را میبینم به قیافه اش دقت میکنم و از خودم میپرسم:
"سندی او به سرای باقی میشتابد. آیا چیزی دارد که به درد تو بخورد؟!"
گاهی زلف یکی را انتخاب میکنم. زمانی چشم و ابروی یکی را. وقتی لب و دندان یکی را. از خودم میپرسم:
"چرا از اینها که رفتنی هستند نمیتوانم زیباییهایشان را بگیرم و جایگزین زشتیهای خودم کنم؟
به آن مردک حمامی نگاه کردم.
فقیر بود.
چیزی نداشت به من بدهد.
آه، چرا!؟
چشمهایش خوش حالت بود.
سفیدی چشمهایش مانند مروارید بود.
سفیدی چشمهای سندی به زردی و قرمزی میزد. او همچنان میان دری که گشوده شده بود ایستاده و راهم را سد کرده بود.
- اما به تو که نگاه میکنم، میبینم یکی از ثروتمندان عالم هستی. اگر قرار باشد چیزی را از تو انتخاب کنم، کار مشکلی خواهد بود.
همه چیزت زیبا و کامل است.
نه، نمیشود گفت که چشمهایت از دندانهایت زیباتر است و یا سرت از بدنت بیشتر میارزد.
در یک کلمه، من همه وجود تو را میخواهم؛ حتی حرف زدنت و حالتهای چهرهات را.
کاش اینک که مرگ در انتظار توست میتوانستی کالبدت را با من عوض کنی.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19057
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
"#نیمه_شبی_در_حله"
نوشته حجتالاسلام مظفر سالاری
بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19044
◀️ قسمت ۶۱م
سندی ادامه داد:
در یک کلمه، من همه وجود تو را میخواهم؛ حتی حرف زدنت و حالتهای چهرهات را.
کاش اینک که مرگ در انتظار توست میتوانستی کالبدت را با من عوض کنی.
هیج کس ذرهای اندوه نخواهد خورد اگر کالبد مرا اسیر دست جلاد ببیند.
جلاد دارالحکومه بسیار بیرحم است.
یادم باشد از او بپرسم که کشتن تو برایش دشوار بوده یا نه.
اگر بگوید نه، باور کن دیگر تمام عمر با او حرف نخواهم زد.
نمیخواهی باز گردی؟!
مجذوب حرفهای سندی شده بودم.
فکر نمیکردم آنقدر احساس داشته باشد.
- نه!
- معلوم است که برای نجات آن مردک حمامی آمدهای.
باور کردنی نیست که جوان ثروتمند و زیبایی چون تو بخواهد جانش را برای کسی چون او به خطر اندازد.
در هر صورت شجاعت تو را نیز میستایم.
- متشکرم.
حالا بگذار بروم.
- حاکم اگر سلیقه داشته باشد، میگوید ابتدا نقاشی بیاید و نقشی از تو بر یکی از دیوارهای اندرونیاش بکشد؛ سپس به مرگت حکم خواهد داد.
خوب است تو را همینگونه که ایستادهای و قوها را در دست داری، تصویر کنند؛
با همین لبخند تمسخرآمیز که سخت نمکین و دلرباست.
به سلیقه قنواء آفرین میگویم.
من نمیدانستم جوانی مانند تو ممکن است در حلّه یافت شود؛
اما او که دختر است و معمولا” در دارالحکومه است، تو را چون گنجی کشف کرده و به دست آورده و به دارالحکومه کشانده.
برای او هم افسوس میخورم که نمیتواند گنجش را حتی برای یک روز دیگر حفظ کند.
قنواء پیش از این، کار و کردارش به دخترها نمیمانست.
میگویند پس از آشنایی با تو، خیلی تغییر کرده.
خواستم از کنارش بگذرم که انگشتهای دستهایش را در هم گره کرد و گفت:
با من حرفی بزن که از تو برایم به یادگار بماند،
سپس برو.
گفتم:
خوشحال شدم که تو آدم با احساسی هستی؛
ولی افسوس میخورم که کوردلی، و دنیای تو به آنچه میبینی خلاصه میشود.
تو نمیتوانی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی.
من امیدوارم در آن لحظه که میمیرم و از این بدن فاصله میگیرم، زیباتر از آن باشم که تو اینک میبینی.
این بدن پیر میشود؛
از ریخت میافتد و سرانجام خواهد پوسید و خاک خواهد شد.
تو به جای آنکه عمری را در افسوس ظاهر زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشم دلت را بگشایی و به روح و روانت نگاهی بیندازی.
اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را میتوانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی.
کسی نمیتواند تو را ملامت کند که چرا از زیبایی ظاهری بهرهای نداری.
چون همینگونه به دنیا آمدهای؛ ولی زیبایی معنوی در اختیار ماست و اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.
سندی رفت روی چهار پایهاش نشست و گفت:
سخن دلنشینی بود.
به من امیدواری میدهد.
باید بیشتر به آن فکر کنم.
اگر میخواهی بروی جلویت را نمیگیرم.
وارد دارالحکومه شدم.
در، با همان سنگینی، پشت سرم بسته شد و زبانه و چفتها باز به صدا در آمدند.
به پنجرهای که آن روز صبح، از آنجا مسرور را دیده بودم، نگاه کردم.
قنواء آنجا بود.
وقتی چفیه را از سرم برداشتم برایم دست تکان داد و از پنجره دور شد.
بدون هرگونه مزاحمتی خود را به آب نما رساندم که ناگهان با وزیر و پسرش، رشید، رو در رو شدم.
وزیر با دیدن من و قوها، خندید و گفت:
"شاهزاده ایرانی، برای نجات ابوراجح آمدهای؟!"
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19089
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
"#نیمه_شبی_در_حله"
نوشته حجتالاسلام مظفر سالاری
بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19057
◀️ قسمت ۶۲م
ناگهان با وزیر و پسرش، رشید، رو در رو شدم.
وزیر با دیدن من و قوها، خندید و گفت:
"شاهزاده ایرانی، برای نجات ابوراجح آمدهای؟!"
او وقتی برای گرفتن قوها به حمام ابوراجح آمده بود، با دیدن من گفته بود که شبیه شاهزادگان ایرانی هستم.
حالا هم مرا شاهزاده ایرانی خطاب میکرد.
گفتم:
تو قوها را میخواستی. این هم قوها. اینها را بگیر و بگو ابوراجح را رها کنند.
وزیر به نگهبانی اشاره کرد تا پیش بیاید.
نگهبان نزدیک شد و به وزیر تعظیم کرد.
- قوها را دیر آوردهای. قبل از آمدن تو دستور دادم صفوان و پسرش را دوباره به سیاهچال بیندازند. بعید میدانم از مرگ نجات یابند. حالا قوها را به من بده.
تعجب میکنم که جایی پنهان نشدهای و برای نجات ابوراجح آمدهای. یکی باید برای نجات جان خودت بیاید و چیزی بهتر از این قوها بیاورد.
در همین وقت، قنواء نفس زنان از راه رسید. کفشهای پارچهای به پا داشت.
برای همین متوجه نزدیک شدن او نشده بودیم.
با خشم به وزیر گفت:
"آنکه باید بیاید من هستم."
قنواء یکی از قوها را از من گرفت و به نگهبان اشاره کرد که دور شود.
نگهبان منتظر دستور وزیر ماند.
قنواء به وزیر گفت:
"میبینی که هاشم خودش به دارالحکومه آمده است و قصد فرار ندارد. بگو این نگهبان دور شود. نمیخواهم حرفهایمان را کسی بشنود."
وزیر اشاره کرد که نگهبان برود.
نگهبان تعظیمی کرد و به سر جایش باز گشت.
- قوها را به پدرتان بدهید. شاید شما را ببخشد. از دست شما سخت عصبانی است.
- کدورت میان پدر و دختر زود بر طرف میشود. تو به فکر خودت باش.
- حاکم بسیار از من خشنود است که توانستهام توطئه خطرناکی را کشف کنم.
هاشم و صفوان و پدرش، قصد جان پدرت را داشتهاند.
رهبری توطئه ابوراجح بود که ساعتی پیش نزد حاکم، محاکمه و محکوم شد و به دستور حاکم تا ساعتی دیگر در میان شهر به مجازات خواهد رسید.
هاشم با سوء استفاده از شما موفق شد به دارالحکومه نفوذ کند و مجری نقشههای شوم ابوراجح باشد.
بنا براین هاشم و سایر کسانی که در این توطئه شرکت داشتهاند به مرگ محکوم خواهند شد.
- داستان جالبی است! تنها نقطه ضعفی که دارد این است که واقعیت ندارد.
به وزیر گفتم:
"از خدا بترس. تو بهتر از هرکس دیگر میدانی که همه ما بیگناه هستیم.
مطمئن باش که با ریختن خون بیگناهان به آنچه آرزو داری نخواهی رسید."
وزیر با پوزخندی از سر خشم به قنواء گفت:
"میبینید؛ این جوانک مانند ابوراجح گستاخ و بیباک است. دست پرورده اوست.
از همان دفعه که آنها را با هم دیدم باید حدس میزدم. سابقه نداشته که کسی جرات کند در دارالحکومه به من چشم بدوزد و اهانت کند.
او به اتکای شما چنین گستاخی میکند.
میترسم که پدرتان بیش از این از شما رنجیده خاطر شود."
قنواء گفت:
"من و هاشم اینک به نزد او میرویم.
وزیر دستهایش را روی سینه در هم انداخت و گفت:
"نمیتوانم چنین اجازهای بدهم. او قصد جان پدرتان را دارد و شما میخواهید او را به مقصودش برسانید؟!"
- تو نمیتوانی جلوی ما را بگیری وگرنه برای همیشه دشمنی مرا به جان خریدهای.
- کاری میکنی که پدرتان مجبور شود مدتی شما را در اتاقکی زندانی کند؛ اتاقکی نیمه تاریک و پر از موش.
- تو مرا خوب میشناسی. کاری نکن که مجبور شوی مرا نیز به کشتن دهی و یا من مجبور شوم تو را مسموم کنم.
وزیر دست هایش را بالا برد و به پاهایش کوبید:
- بسیار خوب. یادت باشد که خودت خواستهای. حالا که چنین است من هم با شما میآیم.
وزیر رو به پسرش کرد و گفت:
تو هم با ما بیا. میتوانی قدری تفریح کنی. شاید هم مجبور شوی شهادت دهی که قنواء مرا به مسموم کردن تهدید کرد.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19139
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
"#نیمه_شبی_در_حله"
نوشته حجتالاسلام مظفر سالاری
بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19089
◀️ قسمت ۶۳م
وزیر رو به پسرش کرد و گفت:
تو هم با ما بیا. میتوانی قدری تفریح کنی. شاید هم مجبور شوی شهادت دهی که قنواء مرا به مسموم کردن تهدید کرد.
از ایوان و حیاط و پلهها و چند راهرو و سرسرا گذشتیم و به خلوت سرای حاکم رسیدیم.
وزیر خبر نداشت که رشید همه ماجراهای پشت پرده را برای من و قنواء تعریف کرده است.
شاید رشید برای همین مضطرب بود و با اکراه قدم بر میداشت.
طوری که پدرش نشنود به او گفتم:
جان چند بیگناه در خطر است. اگر ساکت بمانی، خداوند تو را هرگز نخواهد بخشید. تصمیم خودت را بگیر. امتحان سختی در پیش داری.
او نیز به من گفت:
چرا بازگشتی؟! تو واقعا” ابلهی!
با لبخند گفتم:
یا همه میمیریم یا همه نجات پیدا میکنیم.
گاهی فرار یا سکوت، دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد
……. خلوت سرای حاکم زیباترین جای دارالحکومه بود.
حاکم روی تختی بزرگ به بالشهای ابریشمی تکیه داده بود و از اینکه مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد نا خشنود بود.
پشت تخت، پردهای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پس آن دیده میشد.
کنار حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود، ایستادیم.
زیر پایمان بزرگترین فرش ابریشمی بود که تا آن زمان دیده بودم.
رنگ روشنی داشت و نخهای طلا و نقره در میان گلهای ارغوانی آن دیده میشد.
قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد.
قوی دیگر را نیز از من گرفت و به سوی حاکم رفت.
گوشه تخت نشست و گفت:
نگاهش کنید، پدر! هیچ پرندهای تا این اندازه ملوس و زیبا نیست.
چشمهای حاکم از خوشحالی درخشید؛
اما بدون آنکه خوشحالیاش را نشان دهد، گفت:
این یکی را هم در حوض رها کن. به اندازه کافی فرصت خواهم داشت آنها را تماشا کنم.
قنواء لبخند نمکینی زد و به من اشاره کرد که قو را بگیرم و در حوض رها کنم.
پیش رفتم، حاکم لب ورچید و با چشمانی هراسانگیز به من خیره شد.
قو را که درون حوض رها کردم، حاکم اشاره کرد که از جلوی حوض کنار برویم.
همه کنار رفتیم.
قوها از رسیدن دوباره به آب خوشحال شده بودند، به آرامی در حوض چرخ زدند.
حاکم لبخندی زد و همسرش نیز از کنار پرده به قوها نگاه کرد.
دیوارها و ستونها با پردهها و قالیچهها و تصاویر و سلاحهای گرانبها پوشیده شده بود.
سقف نیز کاشیها، آینهها و گچبریهای زیبا و رنگارنگی داشت؛
اما آن دو قوی سفید اکنون به آنجا جلوهای دیگر داده بودند.
حدسم درست بود. حاکم با دیدن قوها اندکی نرم شده بود.
حاکم پاهایش را از تخت به پایین آویزان کرد و ایستاد:
"حیف که این دو پرنده زیبا مال ابوراجح هستند!
او دشمن من و حکومت بود.
ساعت تلخی را گذراندم.
چقدر گستاخ و بی پروا بود.
مرگ را به بازی گرفته بود.
کاش در شهری بودم که در آن شیعهای یافت نمیشد و ای کاش آدمهای فهیم و با جربزهای چون ابوراجح، شیعه نبودند!"
وزیر چاپلوسانه گفت:
"قصد مزاحمت نداشتم.
دخترتان اصرار داشت که به همراه این جوان گمراه و خائن به حضور شما برسند.
وقتی به ایشان گفتم که صلاح نمیدانم چنین موجود خطرناکی را با خود به نزد پدرتان ببرید، مرا به مسموم شدن تهدید کردند.
ترس من این است که این جاسوس خائن، به بهانه تسلیم شدن و آوردن این دو پرنده، قصد سوء و شومی داشته باشد.
کسی که از جانش ناامید است، هرکاری ممکن است انجام دهد.
جرم او و دستیارانش روشن و آشکار است.
اجازه دهید او را به نگهبانها بسپارم."
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19189
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
"#نیمه_شبی_در_حله"
نوشته حجتالاسلام مظفر سالاری
بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19139
◀️ قسمت ۶۴م
وزیر ادامه داد:
"کسی که از جانش ناامید است، هرکاری ممکن است انجام دهد.
جرم او و دستیارانش روشن و آشکار است.
اجازه دهید او را به نگهبانها بسپارم."
حاکم گفت:
"چنین خواهد شد. خودتان هم بروید. قنواء تو هم از جلوی چشمهایم دور شو. چقدر مایه تاسف است که دخترم آلت دست دشمنان شده و هنوز هم در خواب است.
تنبیهی نیز برای تو در نظر گرفتهام. یک هفته در اتاقکی نیمه تاریک و خالی از هرگونه وسایل، زندانی خواهی شد. پس از آن با رشید ازدواج خواهی کرد و به مدت دو سال، تنها هفتهای یک بار مرا خوهی دید."
حاکم دوبار دستهایش را به هم کوبید.
دو نگهبان قوی هیکل وارد شدند.
قنواء جلوی پدرش زانو زد و گفت:
پدر، هیچ غریبهای نمیتواند ادعا کند که بیش از من به شما وفادار است. من بدون شما هیچ پشت و پناهی ندارم؛ اما هستند کسانی که با نبودن شما به آرزویشان خواهند رسید.
اگر موجب شرمساری شدهام قول میدهم که خودم را مسموم خواهم کرد و شما میدانید که اگر چنین ارادهای کرده باشم هیچ کس نمیتواند مرا از این کار باز دارد.
اکنون که من نیز قدمی تا مرگ فاصله ندارم، دلم میخواهد به حرفهایم گوش کنید.
- نمایش را بگذار برای وقتی دیگر.
قنواء ایستاد و گفت:
بر این افسوس نمیخورم که به زودی خواهید فهمید این بار نمایشی در کار نبوده است.
افسوس میخورم که به زودی آرزو میکنید کاش به حرفهایم گوش کرده بودید تا بتوانید توطئهای را که در پس توطئهای ساختگی پنهان شده، در یابید.
مادر قنواء از پشت پرده بیرون آمد و به حاکم گفت:
هرگاه دیدی غریبهای خود را دلسوزتر از خویشانت نشان میدهد، جای آن دارد که تردید کنی. شنیدن حرفهای دخترت چه ضرری دارد که او را چنین از خود میرانی؟!
حاکم گوشه تخت نشست و به قنواء گفت:
کار زنان این است که رای مردان را بزنند. مختصر بگو. حوصله داستانسرایی ندارم.
قنواء رو به رشید کرد و گفت:
ابوراجح شاگردی دارد به نام مسرور. ما امروز او را دیدیم که به دارالحکومه آمده بود.
پرسوجو کردیم و فهمیدیم که به نزد جناب وزیر رفته است.
رنگاز روی وزیر پرید؛
ولی خود را کنترل کرد و گفت:
کاملا درست است. مسرور از توطئه ابوراجح پرده برداشت و من به پاس این خدمت، حمام ابوراجح را به او بخشیدم.
حاکم به قنواء گفت:
مقدمهچینی نکن، چه میخواهی بگویی؟!
- به نزد رشید رفتیم و از او خواستیم به ما بگوید که آدم بیسر و پایی چون مسرور با جناب وزیر چهکار داشته.
رشید چون جوان صادقی است و هنوز چون پدرش آلوده دسیسهگریها و توطئهچینیها نشده است. او آنچه را بین مسرور و پدرش گذشته بود، برایمان تعریف کرد.
من و هاشم و امینه شاهد هستیم.
خلاصه ماجرا این است که وزیر با آلت دست قرار دادن مسرور، توطئهای چیده که با قربانی کردن چند انسان بیگناه، چند قدم به آرزوهایی که در سر میپروراند نزدیکتر خواهد شد.
خوب است به رشید دستور دهید تا خود همه ماجرا را شرح دهد.
حاکم خمیازهای کشید و گفت:
حرف های رشید چه ارزشی دارد؟!
همسر حاکم گفت:
تو فکر میکنی سیاستمدار بزرگی هستی و وزیرت به قدری از تو میهراسد که جرات هیچگونه نافرمانی و یا توطئهای را نخواهد داشت.
از فرط غرور نمیتوانی بپذیری که ممکن است دخترت به توطئهای پی برده باشد که تو از آن غافلی. به وزیر بگو بیرون برود تا رشید به راحتی بتواند حرف بزند.
وزیر نگاه معنا داری به رشید کرد و با اشاره حاکم از خلوت سرا بیرون رفت.
همسر حاکم به یکی از نگهبانها اشاره کرد که برود و مراقب وزیر باشد.
حاکم از رشید خواست که نزدیکتر برود.
رشید به حاکم نزدیک شد و تعظیم کرد.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19218
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
"#نیمه_شبی_در_حله"
نوشته حجتالاسلام مظفر سالاری
بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19189
◀️ قسمت ۶۵م
وزیر نگاه معنا داری به رشید کرد و با اشاره حاکم از خلوت سرا بیرون رفت.
همسر حاکم به یکی از نگهبانها اشاره کرد که برود و مراقب وزیر باشد.
حاکم از رشید خواست که نزدیکتر برود.
رشید به حاکم نزدیک شد و تعظیم کرد.
- مطمئن باش که تو و پدرت در امان هستید. اینک آنچه را میدانی بازگو.
راستگویی موجب نجات است و دروغگویی، آن هم به من، باعث نابودی.
خدا را سپاس گفتم که حقیقت داشت خود را نشان میداد.
مطمئن بودم که در آن لحظه ریحانه در سجده است و برای سلامتی پدرش و من دعا میکند.
تنها نگرانی من از طرف ابوراجح بود.
میترسیدم تا آن موقع کاملا” از پا درآمده باشد.
رشید باز تعظیم کرد و با صدای لرزان گفت:
"من امینه را دوست دارم.
هاشم نیز ریحانه را دوست دارد.
ریحانه دختر ابوراجح است.
پدرم در نظر دارد که من با دختر شما، قنواء، ازدواج کنم تا پیوند شما و او محکمتر شود.
او از اینکه میدید چند روزی است هاشم به دارالحکومه میآید و قنواء به او علاقه نشان میدهد، ناراحت بود.
احساس میکرد اگر قنواء و هاشم با یکدیگر ازدواج کنند؛ او به منظورش نخواهد رسید.
بنابراین به دنبال بهانهای میگشت تا هاشم را از دارالحکومه براند."
- به او حق میدهم. ادامه بده.
- آمدن مسرور به دارالحکومه، این بهانه را به شکلی دلخواه به دست پدرم داد.
پدربزرگ مسرور ناصبی است.
او از مسرور خواسته که با ریحانه ازدواج کند و پس از آن، با از میان برداشتن ابوراجح صاحب حمام شود.
مسرور پس از آنکه از ریحانه جواب منفی شنیده و احساس کرده که هاشم از او خواستگاری خواهد کرد، به نزد پدرم آمد و ادعا کرد که ابوراجح در حمام از صحابه پیامبر صلیاللهعلیهوآله بدگویی میکند و از هاشم خواسته که خبری از دوستش، صفوان، که در سیاهچال به سر میبرد، به دست آورد.
پدرم شنیده بود که هاشم و قنواء به سیاهچال رفته اند و صفوان و پسرش به خواست قنواء، به زندان عادی منتقل شده اند.
او به مسرور گفت:
"آیا ابوراجح تنها از هاشم خواسته خبری از صفوان به دست آورد یا اینکه از او خواسته با آلت دست قرار دادن قنواء، صفوان و پسرش را آزاد کند تا در فرصتی مناسب، حاکم را به قتل برساند؟!
مسرور که به نفع خود میدید هاشم را نیز از سر راه بردارد، حرف پدرم را تصدیق کرد و گفت:
همین طور است که شما می گویید.
حاکم پرسید:
چرا به نفع مسرور است که هاشم را از سر راه بردارد؟!
- دیروز عصر، هاشم به مسرور گفته که روز جمعه با پدربزرگش، ابونعیم، میهمان ابوراجح خواهد بود. مسرور فکر میکند که قرار است ابونعیم، ریحانه را برای هاشم خواستگاری کند.
مسرور از این میهراسد که شاید ابوراجح بپذیرد و دخترش را به ازدواج هاشم درآورد.
او هرچند میدانسته که ابوراجح دخترش را به غیر شیعه نمیدهد، در عین حال اندیشیده که شاید ابوراجح به پاس خدمتی که هاشم در نجات صفوان و پسرش از سیاهچال کرده، این کار را بکند.
مسرور به ریحانه علاقه دارد و دلش میخواهد که هم صاحب حمام شود و هم ریحانه را به چنگ بیاورد، و چون هاشم را مانع رسیدن به یکی از دو آرزویش میدید، با نقشه پدرم همراه شد و شهادت داد که هاشم جاسوس ابوراجح در دارالحکومه است و قصد دارد با کمک صفوان و پسرش، جناب حاکم را به قتل برساند.
حاکم به من گفت:
تو خیلی ساکتی! حرف بزن!
گفتم:
حقیقت همین است که رشید گفت. او به خاطر حقیقت حاضر شد علیه منافع خود و پدرش حرف بزند.
چنین انسانهایی شایسته ستایش و احترام هستند.
مسرور نیز از اینکه آلت دست وزیر شده پشیمان است و حاضر است به آنچه رشید گفت شهادت دهد و اعتراف کند.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19335
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
"#نیمه_شبی_در_حله"
نوشته حجتالاسلام مظفر سالاری
بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19218
◀️ قسمت ۶۶م
به حاکم گفتم:
مسرور نیز از اینکه آلت دست وزیر شده پشیمان است و حاضر است به آنچه رشید گفت شهادت دهد و اعتراف کند.
اما اینکه مسرور ادعا کرده ریحانه و مادرش در خانه علیه حاکم و حکومت صحبت میکنند، دروغ است.
وزیر به قدری از ابوراجح متنفر است که تنها به نابودی او راضی نیست، بلکه میخواهد خانوادهاش را نیز آزار دهد.
شاید مسرور نیز دلش میخواهد همسر ابوراجح و ریحانه به سیاهچال بیفتند تا ریحانه از خواستگارانش دور شود و پس از آن، به خاطر نجات مادرش، حاضر شود با او ازدواج کند.
احتمال میدهم او و وزیر این قول و قرارها را با هم گذاشتهاند.
رشید گفت: همین طور است.
حاکم از من پرسید:
تو برای چه حاضر شدی به دارالحکومه رفت و آمد داشته باشی؟
- من تمایلی به این کار نداشتم. پدربزرگم گفت اگر به دارالحکومه نروی ممکن است برایمان مشکلی پیش بیاورند.
قنواء ضمن اشاره به مادرش گفت:
مادرم شاهد است که ما از ابونعیم خواستیم هاشم را برای تعمیر و جرمگیری جواهرات و زینتآلات به دارالحکومه بفرستد.
- اینک که صحبت به اینجا کشیده، راستش را بگو که برای چه این کار را کردی؟
- شنیده بودم که وزیر میخواهد مرا برای رشید خواستگاری کند. چون میدانستم رشید و امینه به هم علاقه دارند، نتیجه گرفتم که این ازدواج، مصلحتی است و عشقی در میان نخواهد بود.
برای همین، نقشه کشیدم که هاشم را به دارالحکومه بیاورم و وانمود کنم که قرار است من و هاشم با هم ازدواج کنیم.
- به جای این کارها بهتر بود با من صحبت میکردی.
- آیا واقعا” صحبت کردن با شما فایدهای هم دارد؟
- مواظب حرف زدنت باش، دختر گستاخ!
- اگر حرف زدن با شما بیفایده نیست، دستور دهید ابوراجح را که بیگناه است رها کنند. او تا کشته شدن فاصله چندانی ندارد.
- خیلی جسور شدهای! من هنوز از تنبیه تو صرف نظر نکرده ام. ماجرای رفتن تو و هاشم به سیاهچال چیست؟
قنواء گفت:
این راست است که ابوراجح به خاطر رفاقت با صفوان، از هاشم خواسته بود تا در صورت امکان، خبری از آنها به دست آورد.
خانواده صفوان نمیدانستند که او و پسرش زندهاند یا نه.
هاشم از من خواست تا سری به سیاهچال بزنم.
من نیز پذیرفتم و با هم به آن دخمه رفتیم.
بعد من با دیدن حماد، پسر صفوان، دلم به رحم آمد و دستور دادم آنها را به زندان عادی منتقل کنند.
در این انتقال، هاشم هیچ نقشی نداشت.
گفتم:
و البته وزیر دوباره دستور داده آنها را به جرم توطئه برای قتل شما به سیاهچال باز گردانند.
نمیدانم کسی که در زندان است چگونه میتواند در چنین توطئهای نقش داشته باشد.
حاکم خطاب به من گفت:
به خاطر آوردن قوها، تو و همسر ابوراجح و دخترش را میبخشم.
نفهمیدم بخشیدن من و ریحانه و مادرش چه معنایی داشت، وقتی هیچ گناهی نداشتیم.
گفتم:
خواهش میکنم دستور دهید ابوراجح را رها کنند؛ البته اگر تا کنون زیر ضربههای چماق و تازیانه و بر اثر خونریزی با زندگی وداع نکرده باشد.
حاکم با بی حوصلگی گفت:
این یکی را نمیتوانم بپذیرم. اگر حکمی را که دادهام پس بگیرم، دیگر ابهت و صلابتی برایم نخواهد ماند.
همسر حاکم به شوهرش گفت:
ابوراجح از محبوبیت فراوانی برخوردار است. دیر یا زود مردم خوهند فهمید که او بیگناه بوده است.
در این صورت، هم خون یک بی گناه را به گردن گرفتهای و هم مردم از تو فاصله خواهند گرفت و لعن و نفرینت خواهند کرد.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19578
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
"#نیمه_شبی_در_حله"
نوشته حجتالاسلام مظفر سالاری
بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛
◀️ قسمت ۶۶م
همسر حاکم به شوهرش گفت:
ابوراجح از محبوبیت فراوانی برخوردار است. دیر یا زود مردم خوهند فهمید که او بیگناه بوده است.
در این صورت، هم خون یک بی گناه را به گردن گرفتهای و هم مردم از تو فاصله خواهند گرفت و لعن و نفرینت خواهند کرد.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
"#نیمه_شبی_در_حله"
نوشته حجتالاسلام مظفر سالاری
بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/19335
◀️ قسمت ۶۷م
همسر حاکم به شوهرش گفت:
ابوراجح از محبوبیت فراوانی برخوردار است. دیر یا زود مردم خوهند فهمید که او بیگناه بوده است.
در این صورت، هم خون یک بی گناه را به گردن گرفتهای و هم مردم از تو فاصله خواهند گرفت و لعن و نفرینت خواهند کرد.
حاکم برآشفت و فریاد زد:
ولی خون او چه ارزشی دارد؟!
او یک شیعه است؛ یک رافضی گمراه است.
- او یک مسلمان راستگو و با تقوا است.
تو هرگز نمیتوانی شیعیان حلّه را نابود کنی؛ پس بهتر است با ایشان مدارا کنی.
میترسم سرانجام شیعیان علیه تو بشورند و آنچه نباید بشود، بشود.
- به خدا قسم همهشان را از دم تیغ میگذرانم.
- گوش کن مرجان !
ابوراجح در هر صورت خواهد مرد. عاقل باش و خون او را به گردن نگیر.
من دیگر تحمل این همه ظلم و جنایت را ندارم. باور کن اگر او را رها نکنی، خودم را مسموم خواهم کرد.
حاکم خود را روی تخت انداخت و گفت:
امان از دست این زنها!
در خلوتسرای خود نیز راحت و آرام ندارم. بسیار خوب، آن مردک نکبت را بخشیدم.
امیدوارم تا کنون هلاک شده باشد.
رشید!
تو برو و بخشیدن او را به اطلاع قاضی و جلاد برسان. حالا بروید و راحتم بگذارید.
همه به سرعت از خلوتسرا بیرون رفتیم و حاکم و همسرش را با قوها تنها گذاشتیم.
بیرون از خلوتسرا، وزیر کنار نردههای مشرف به حیاط ایستاده بود و انتظار میکشید.
او با دیدن ما پیش آمد و خواست با رشید حرف بزند، ولی رشید از کنار او گذشت و گفت:
فعلا” وقتی برای صحبت نیست.
هر سه از وزیر گذشتیم و او را که سردرگم شده بود، تنها گذاشتیم.
پایین پلهها قنواء گفت:
با اسب میرویم تا زودتر برسیم.
از آنکه موفق شده بودم. بی اختیار به سجده درآمدم و خدا را شکر کردم.
رشید بازویم را گرفت و گفت:
برخیز. باید هرچه زودتر خود را به ابوراجح برسانیم. خدا کند دیر نشده باشد ...
…….. سوار بر سه اسب چابک از درِ پشتی دارالحکومه که نزدیک اصطبل بود بیرون تاختیم.
از کنار نخلستان ها گذشتیم و دارالحکومه را دور زدیم.
سندی با دیدن ما از چهارپایهاش برخاست و به همان حالت خشکش زد.
چنان میتاختیم که هر کس از ماجرا خبر نداشت فکر میکرد مشغول مسابقهایم.
رشید که از من و قنواء عقب افتاده بود فریاد زد:
باید خود را به میدان برسانیم.
کوتاهترین راه به میدان از طرف بازار بود.
بیتردید ابوراجح را از بازار گذرانده بودند تا به میدان برسند.
از قنواء گذشتم و فریاد زدم:
دنبال من بیایید.
خوشبختانه بازار خلوت بود و بیشتر مغازهها بسته بود.
مردم خریدوفروش را رها کرده و با ابوراجح همراه شده بودند.
از کنار حمام و از کنار مغازه پدربزرگم که بسته بود گذشتیم.
صدای سم اسبها زیر سقف بازار میپیچید و آنهایی که در رفتوآمد بودند، با وحشت از سر راهمان کنار میرفتند.
بیرون از بازار دوباره وارد آفتاب بعد از ظهر شدیم.
از یکیدو کوچه بزرگ که جوی آبی در میان آنها جریان داشت، گذشتیم.
زنها، دخترها، بچهها و پیرمردها کنار در خانهها ایستاده بودند و یا از پنجرههای طبقههای فوقانی به کوچه و دوردست نگاه میکردند.
معلوم بود جمعیت به تازگی از آنجا گذشته است.
ناگهان با رسیدن به میدان با جمعیت عظیمی مواجه شدیم.
جمعیت تمامی میدان را در برگرفته بود.
سکوتی مرگبار حاکم بود.
در میان میدان، بر فراز سکویی که شاخص ساعت آفتابی بر آن نصب شده بود، قاضی را دیدم.
لابد داشت جرمها و گناهان ابوراجح را بر میشمرد.
جلاد مانند غولی بیشاخودم در کنارش ایستاده بود.
دو سرباز زیر بغل ابوراجح را گرفته بودند تا بتواند روی پاهایش بایستد.
سر ابوراجح به جلو آویزان بود.
دیگر طناب و زنجیری به او وصل نبود.
باز خدا را در دل شکر کردم.
نمیدانستم که ابوراجح زنده است یا نه.
همینقدر خوشحال بودم که کار از کار نگذشته بود.
وقتی به جمعیت خاموش نزدیک شدیم، من و رشید فریاد زدیم:
بروید کنار! راه را باز کنید.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee