🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛
https://eitaa.com/salonemotalee/13908
◀️ قسمت چهارم
ساعتی بعد به بهانهای از مغازه بیرون آمدم.
دستودلم به کار نمیرفت.
موقع رفتن، پدربزرگ پوزخندی زد و گفت:
"زود برگرد!"
وقتی سرم را تکان دادم و پا را از مغازه بیرون گذاشتم، گفت:
"سلام مرا به ابوراجح برسان!"
عجب باهوش بود!
نگاهش که کردم، پوزخند دیگری تحویلم داد.
بازار شلوغ شده بود.
صداها و بوها در هم آمیخته بود.
سمسارها، کنار کاروان سرا، جنسهایی را که به تازگی رسیده بود تبلیغ میکردند.
گدای کوری شعر میخواند و عابران را دعا میکرد.
ستونهای مایلِ آفتاب، از نورگیرهای میان و کنارههای سقف هلالیشکل بازار، روی بساط دستفروش ها و اجناسی که مغازهدارها بیرون مغازههایشان چیده بودند، افتاده بود و گردوغبار در ستونهای نور میچرخید و بالا میرفت.
از کنار کاروانسرا که میگذشتم، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم.
حمالها مشغول زمینگذاشتن بار آنها بودند.
در قسمتی از بازار که مغازههای عطاری و ادویهفروشی بود، بوی فلفل و کندر و مشک، دماغ آدم را قلقلک میداد.
بازرگانان، خدمتکارها، غلامان، کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیلهای خرید در رفتوآمد بودند.
پیرمردی با شتر خود برای قهوهخانه آب میبرد و سقایی که مشکی بزرگ بر پشت داشت، آبخوری مسیاش را به طرف رهگذرها میگرفت.
بازار، پس از هر چهل قدم، پلهای میخورد و پایین میرفت.
حمام ابوراجح درست میان یک دوراهی قرار داشت.
فاصلهاش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود.
خیلی آهسته قدم برمیداشتم.
برای همین گاهی از پشت سر تنه میخوردم.
پارچهفروشها پارچههای رنگارنگ را یکییکی جلوی خود آویخته بودند و از آنها تعریف میکردند.
بیشتر مشتریهای آنها هم، مثل ما، زنها بودند.
در گوشهای دیگر مارگیری معرکه گرفته بود و با چوبی، مار کبرایی را از جعبهاش بیرون میکشید.
دو شحنه (پاسبان و نگهبان شهری) دستها را بر قبضهی شمشیرهایشان تکیه داده و در کنار نیمدایرهی تماشاگران ایستاده بودند.
لختی ایستادم.
مدتها بود که ریحانه را ندیده بودم.
آمدن ناگهانی او، مانند یک طوفان، سخت تکانم داده بود.
حال خودم را نمیفهمیدم.
نمیدانستم در آن چند دقیقه بر من چه گذشته است.
احساس میکردم دلم در هم کشیده شده است.
سکهها را در دستم میفشردم.
این دو سکه شاید روزهایی را با او گذرانده بودند.
او بارها آنها را لمس کرده بود
خیال میکردم هنوز گرمی دستهایش را در خود دارند.
گویی سکهها قلبی داشتند که به نحو نامحسوسی میتپیدند.
تاکنون چنین تجربهای برایم پیش نیامده بود. هیچ وقتِ دیگر دیدن ریحانه چنین تاثیری بر من نگذاشته بود.
میخواستم بخندم.
میخواستم بگریم.
میخواستم بدوم تا همه هراسان خود را کنار بکشند.
میخواستم در انباریِ تنگ و تاریکِ مغازهای پنهان شوم.
دو زن از کنارم گذشتند.
با خود گفتم شاید ریحانه و مادرش باشند؛ اما آنها نبودند.
به راه افتادم.
آیا هنوز در بازار بودند؟
نه، زود آمده بودند که به شلوغی بر نخورند.
کنیزی با دیدن من خندید.
شاید از حالت چهرهام به آنچه بر من گذشته بود، پی برد.
ریحانه اکنون شاید داشت گلیم میبافت.
شاید هم مشغول درس دادن به زنها بود.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/13978
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotale