🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#نیمه_شبی_در_حله
قسمت قبل؛
https://eitaa.com/salonemotalee/15181
◀️ قسمت سیوپنجم
نمیتوانستم قبول کنم.
اگر چنین اتفاقی میافتاد، همهی مردم حلّه از آن خبردار میشدند.
و بدتر از همه به گوش ریحانه میرسید.
گفتم:
"نه! قرار بود دیگر از نمایش خبری نباشد. من برای کار به اینجا آمدهام."
قنواء آهسته گفت:
"من خود را به شکل پسری جوان در خواهم آورد.
با آن قیافه حتی تو هم مرا نخواهی شناخت.
من بارها این کار را انجام دادهام."
- مردم بالاخره میفهمند. همانطور که فهمیدهاند تو در هیئت پسری فقیر، در بازار دستفروشی و گدایی کردهای.
قنواء مقابلم ایستاد و با خشم گفت:
"مراقب باش!
عاقبت کارت به سیاهچال و شلاق خواهد کشید."
آنقدر خوب نقش بازی میکرد که نتوانستم بفهمم جدی میگوید یا شوخی میکند.
- به جای این حرفها اگر دارالحکومه جای دیدنی دیگری دارد، بهتر است نشانم دهید.
به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه دیدنی بود، دیدم.
قنواء همچنان اصرار داشت که روز بعد، در ساحل رودخانه، اسبسواری کنیم.
میگفت یکی- دو روز است که برای آن نقشه کشیده است و دوست دارد انجامش دهد.
- بهتر است شما و امینه، خودتان را به شکل پسرها در آورید و با هم به سواری بروید.
- نقشهام را خراب نکن. ما تا کنار رودخانه میرویم. بعد از پل عبور میکنیم و تا نخلستانهای بیرون شهر، چهار نعل میتازیم و باز میگردیم.
- بعید نیست همین روزها کارم به سیاهچال بکشد. پس بهتر است قبلا” آنجا را ببینم.
- پدرم به کارهای عجیب و غریب من عادت دارد؛ ولی مطمئنم اگر بشنود با تو به سیاهچال رفتهام، تعجب میکند. بهتر است صرف نظر کنی.
- تو میتوانی بیرون بایستی تا من باز گردم. البته آنجا برای شما ترسناک است.
- نمیخواهم فکر کنی که میترسم؛ اما سیاهچال جای متعفن و خطرناکی است. بعضی از زندانیها بیماریهای واگیردار دارند.
آنجا موشهایی دارد که گربهها از دیدنشان بر خود میلرزند و فرار میکنند.
جای مرطوب و نفسگیری است.
آدم را به یاد جهنم میاندازد.
زندانیها در آنجا نه مردهاند و نه زنده.
گفتم:
"دیدن آنجا برای من تجربه جالبی خواهد بود. من تنها به این شرط با تو به اسبسواری خواهم آمد که سیاهچال را ببینم."
قنواء به امینه گفت:
"ما به آنجا میرویم؛ اما تو مجبور نیستی بیایی.
اگر بخواهی میتوانی بروی."
- رفتن به آنجا کار خوشآیندی نیست.
امینه این را گفت و پس از تعظیمی رفت.
قنواء گفت:
فکر میکردم هیچگاه مرا تنها نخواهد گذاشت.
از راهروی نیمهتاریکی گذشتیم.
در انتهای آن به دری چوبی رسیدیم که بستهای فلزی بزرگی داشت.
در آن لحظه فقط کنجکاو بودم حماد را ببینم
قنواء حلقه روی در را به صدا درآورد.
در با صدایی خشک باز شد.
نگهبانی سر بیرون آورد و پرسید:
"چه میخواهید؟!"
- من قنواء دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر صلاح نیست معرفی شوند. آمدهایم سیاهچال را ببینیم.
نگهبان عقب رفت و گفت:
"داخل شوید!"
وارد راهروی دیگری شدیم که کوتاه بود و به سمت راست پیچ میخورد.
از آن پیچ که گذشتیم به حیاط بزرگی رسیدیم.
دور تا دور حیاط، اتاقهایی بود که هر یک دری کوتاه با روزنهای کوچک داشت.
از یکی از اتاقها صدای ناله شنیده میشد.
در گوشهای از حیاط نیز چند نفر را به تیرکهایی بسته بودند.
روی پیراهن همگی، خطهایی از خون نقش بسته بود.
معلوم بود که شلاق خوردهاند.
مرد تنومند و قدبلندی از اتاق بزرگی که با بقیه اتاقها فرق داشت، بیرون آمد و با گامهایی سنگین به ما نزدیک شد.
به قنواء تعظیم کرد و گفت:
"خوش آمدید، من رئیس زندان هستم."
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/15252
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee