🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/15677 ◀️ قسمت چهل‌وپنجم دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه، همان‌قدر می‌توانست مرا دچار شگفتی کند که دیدن مسرور. از نظر سندی، مسرور یک بی‌سروپا به حساب می‌آمد. پس چگونه او را به داخل راه داده بود؟ آیا مسرور برای دادن مالیات ابوراجح آمده بود؟ نه، ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت باید ترجیح می‌داد آن را به من بگوید. احتمال هم داشت اصلا” موضوع مهمی در کار نباشد و باعث خنده و تفریح قنواء و امینه شود. قنواء و امینه باز گشتند. چهره‌شان جدی بود. قنواء گفت: "سندی و نگهبان‌ها می‌گویند؛ مسرور با وزیر کار داشته است. مسرور گفته که باید خبر بسیار مهمی را به اطلاع وزیر برساند" امینه گفت: "موفق هم شده با وزیر صحبت کند." دلشوره ام بیشتر شد. به قنواء گفتم: "حق با من بود که نگران شوم. یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته است؟ خواهش می‌کنم به من کمک کن تا حقیقت را کشف کنم. حس می‌کنم چیز ناخوشایندی در جریان است." قنواء گفت: "از وزیر چیزی دستگیرمان نخواهد شد. باید با رشید حرف بزنیم." امینه گفت: "او معمولا” همراه پدرش است. و در کارها کمکش می‌کند." هر سه از پله‌ها پایین رفتیم و پس از گذشتن از عرض حیاط، به سوی ساختمانی رفتیم که اتاق‌های تودرتوی فراوانی داشت. ده‌ها نفر در این اتاق‌ها روی تشک‌های کوچکی نشسته بودند و کارهای اداری و دفتری را انجام می‌دادند. جلوی هر کدام میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هر یک از این افراد دو- سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. به در مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه‌های کوچک و رنگارنگی داشت. نگهبانی جلوی آن در ایستاده بود. قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم. خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربه‌ی آرامی به در زد. دریچه‌ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهره‌ی پر آبله خود را نشان داد. او با دیدن قنواء لبخندی تملق آمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم سر تکان داد و از دریجه فاصله گرفت. قنواء به سوی ما آمد و گفت: "بیرون از این‌جا با رشید صحبت خواهیم کرد." از همان راه که آمده بودیم بازگشتیم. موقع بیرون رفتن از ساختمان، چشمم به چند نفر افتاد که آن‌ها را با زنجیر به هم بسته بودند. از قنواء پرسیدم: "این‌ها کیستند که نگهبان‌ها چنین با تحقیر با آن‌ها رفتار می‌کنند؟" - نمی‌دانم. شاید دسته‌ای از راهزنان هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان. چهره آن‌ها اصلا” شبیه افراد شرور نبود. آن‌ها را در گوشه‌ای تنگ هم نشانده بودند و نگهبان‌ها با ضربه‌های پا و غلاف شمشیر، مجبورشان می‌کردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچک‌تر بنشینند. پیرمردی خوش‌سیما در میان آن‌ها بود که بینی‌اش خونی شده بود و زیر لب ذکر می‌گفت. عجیب بود که وی به من خیره شد و لبخند رقیقی روی لب‌هایش نشست. کنار آب‌نمایی که میان حیاط بود، ایستادم. آفتاب ملایم بود. آب از چند حوض سنگی که درون هم قرار داشت، چون پرده نازکی که آویخته باشد فرو می‌ریخت. در بزرگ‌ترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا می‌کردند. اطراف حوض، باغچه‌هایی پوشیده از بوته‌های باطراوت و انبوه گل‌های رنگارنگ قرار داشت. قنواء سعی کرد کیسه زیر منقار یکی از پلیکان‌ها را لمس کند؛ اما پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت. امینه خندید. از نگاه‌های دزدکی‌اش به ساختمان، معلوم بود در انتظار آمدن رشید است. سرانجام جوانی قدبلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد. امینه آهسته به من گفت: "خودش است." 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/16014 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee