🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/17809 ◀️ قسمت ۵۲م "نزدیک به یک ماه پیش، زنی خبر آورد که شوهر مادرت مرده و خانواده‌اش را بی‌سرپرست گذاشته. او گفت که آنها درآمد و پس اندازی ندارند و در وضع خوبی به سر نمی‌بزند. احتمال دادم آن زن را مادرت فرستاده باشد‌. لابد مادرت انتظار داشت که او و بچه‌هایش را به حلّه بیاورم و از آنها نگهداری کنم. اگر پدرش هم زنده بود، این کار را نمی‌کرد. به وسیله همان زن، پولی برایش فرستادم و پیام دادم که چون هاشم او را فراموش کرده، بهتر است در همان کوفه بماند. و چون می‌خواستم آرامشت به هم نخورد، چیزی در این باره به تو نگفتم." من مادرم را هیچ وقت نبخشیده بودم‌! چگونه حاضر شده بود مرا در چهار سالگی رها کند و برود؟! در واقع، در آن هنگام، هم پدر و هم مادرم را از دست داده بودم. نمی‌دانم اگر پدربزگم‌ نبود، چه بلایی به سرم می‌آمد. گفتم: "او می‌داند که شما ثروتمند هستید. منظورش این بوده که به او کمک کنید و شما هم این کار را کرده‌اید. به هر حال بچه‌های او وضعیت بهتری از من دارند. آنها گرچه پدرشان را از دست داده‌اند، لااقل مادری بالای سرشان هست." - در هر صورت او مادر توست. شاید تقدیر خداوند این چنین است که اینک به کوفه بروی و مدتی نزد او بمانی . این، هم به سود اوست و هم به نفع تو. در آنجا در امان خواهی بود و از سویی می‌توانی به زندگی مادرت و بچه‌هایش سر و سامان بدهی و مواظب‌شان باشی. - ابوراجح گاهی حرف مادرم را پیش می‌کشید و می‌گفت: در حق مادرت جفا می‌کنی که به او سر نمی‌زنی. یک بار به او گفتم: او اگر به من علاقه‌ای داشت، برای یک دفعه هم که شده در طی این سال‌ها به دیدنم می‌آمد. ابوراجح گفت: شوهرش مرد خشن و سنگدلی است و اجازه نمی‌دهد که مادرت برای دیدن تو از کوفه به حلّه سفر کند. فرض کنیم حق با ابوراجح باشد. چرا پس از مرگ شوهرش به سراغ من نیامده؟! پدربزرگم ایستاد و گفت: حالا وقت این حرف‌ها نیست. هر لحظه ممکن است ماموران به اینجا بریزند و دستگیرت کنند. من احتمال می‌دهم مادرت فکر می‌کند اگر اکنون به حلّه باز گردد و به نزد ما بیاید، فکر خواهیم کرد که پس از سال‌ها، تنها به دلیل آنکه محتاج کمک بوده به سراغمان آمده است. از پدربزرگ فاصله گرفتم و گفتم: بله، صحبت در این باره کافی است. چون من هرگز حلّه را بدون ابوراجح و خانواده‌اش ترک نخواهم کرد. پدربزرگم آهسته غرید: دیوانه شده‌ای؟! ابوراجح آدم بی دست و پایی نیست. بی‌گمان تا حالا با خانواده‌اش از این شهر بیرون رفته‌اند‌ بستن در حمام می‌تواند به این دلیل باشد. آرزو کردم که کاش چنین بود؛ اما نمی‌توانست چنین باشد. گفتم: چه کسی با این سرعت به ابوراجح خبر داده که جانش در خطر است؟! مگر اینکه بگوئیم مسرور این کار را کرده است. - مسرور چشم به حمام دارد. با این توطئه به خواسته‌اش رسیده. برای او مهم این است که ابوراجح را از حمامش دور کند. اگر ابوراجح و خانواده‌اش از این شهر فراری شوند، مسرور به مرادش رسیده. شاید او آن‌قدر که فکر می‌کنی پست نیست که راضی شود ابوراجح را دستگیر کنند و شکنجه دهند و بکشند و خانواده‌اش را به سیاهچال بیندازند. به سوی در انباری رفتم و آن را باز کردم. کاملا” مصمم بودم. - تنها در صورتی این شهر را ترک خواهم کرد که جان ابوراجح و خانواده‌اش نیز در امان باشد. 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/18505 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee