🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی‌ و چهارم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/441 فصل دوم بلدچی شانزده ساله (۱۲) حبیب جلوی ستون بود. آقای زمانی، معاون او، پشت سرش، و من نفر سوم. پشت سر من حمید حجه‌فروش کار قبلی مرا انجام می‌داد و تسبیح می‌انداخت. عده‌ای از مسئولان گروهان هم در حین حرکت مرتب به ستون سرکشی می‌کردند. آب بدن بچه‌ها به دلیل مسمومیت، بیشتر و بیشتر، می‌رفت و آب دبه‌ها نیز برای جبران آن کافی نبود. هرچه جلوتر می‌رفتیم، بی‌حالی و ضعف بر بچه‌ها مستولی می‌شد. حبیب پرسید: "خوش‌لفظ! تا اینجا فکر می‌کنم، مسیر را درست آمده باشیم!" من با اشاره سر، نظر او را تایید کردم. اما تا حدی به تردید افتاده بودم. برق دهنه توپ‌ها و سلاح‌های دورزن عراقی، یک لحظه همه جا را روشن کرد و متعاقب آن توپ یا موشک کاتیوشا رد سرخی بر آسمان انداخت. فقط یک احتمال ممکن بود و آن اینکه عراقی‌ها در فاصله آخرین شناسایی ما، این آتش بار توپخانه را پشت خاکریز مستقر کرده باشند. با این حال تردید پشت تردید. حبیب دوباره پرسید: "خوش‌لفظ! درست آمده‌ایم؟" و من گفتم: "درست آمده‌ایم! و نشانه‌ی آن، ۳ جاده خاکی است که از دور پیداست." به جاده اول رسیدیم. پر بود از سیم برق و سیم تلفنی که قرار بود به محض رسیدن ما‌ قطع شوند. یک نفر با وسیله‌ای مثل سیم خاردار بر به جان سیم‌های برق افتاد و من هم با سرنیزه سیم تلفن‌ها را بریدم. حس خوبی بود. انگار داشتم نفس دشمن را می‌گرفتم. از جاده رد شدیم. حالا حبیب و سایر فرماندهان گردان با شهبازی و حاج احمد، راحت‌تر صحبت می‌کردند. مهتاب بود. روی کالک نشستیم و محاسبه کردیم. باگرای ۳۴۰ درجه آمده و مسافت ۷ کیلومتر از کارون را پشت سر گذاشته بودیم. از اینجا گردان عمار باید از ما جدا می‌شد و به سمت چپ می‌رفت، چون چند سنگر کمین دشمن خیلی جلوتر از خاکریز دایره‌ای بود که اگر آنها با ما درگیر می‌شدند در این صورت، همه چشم‌های خوابیده در خاکریز زین‌القوس بیدار می‌شدند. عبور دو گردان، یعنی ۷۰۰ نفر، از این کمین جز به مدد الهی ممکن نبود. مهتاب هم مثل یک نورافکن سفید و درخشان روی دشت افتاده بود و سایه ها را که با حرکت قد می کشیدند و کوتاه می‌شدند، نشان می داد. ترس از لو رفتن عملیات و درگیرشدن، به جانم افتاد. حبیب گفت: "در گوشی به بچه‌ها بگویید 《و جعلنا ...》 بخوانند و حرکت کنند." آیا کار ما با وجعلنا درست می‌شود!؟ حبیب می‌گفت: "بله" اما مهتاب آن بالا به نفع دشمن چشمک میزد!!! هنوز گام‌های اول را برنداشته بودیم که یک رعد و برق وسط آسمان افتاد و همه جا روشن شد. همه نشستیم. فکر می‌کردم؛ کمین عراقی‌ها صدای ضربان قلب این ۷۰۰ نفر را می‌شنوند... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/447