🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت بیست و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/440
مامان: اصلا حرفش رو هم نزن دخترم...! دختر خالههات چی میگن...؟!
- مگه من برا اونها زندگی میکنم؟!
- میگم حرفش رو نزن!!
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن. دیگه چیزی نگفتم.
نمیدونستم چیکار کنم. کاملا گیج شده بودم و ناراحت. از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم؛ از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم، این فرصت رو از دست بدم.
ولی اخه خانوادهام رو نمیتونم راضی کنم. یهو یه فکری به ذهنم زد!!
اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم. شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه، بالاخره فرمانده هست
دیگه...
فردا که رفتم دانشگاه، مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
- تق تق!
- بله! بفرمایید...
- سلام
- سلام... خواهرم! شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه... گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
- نه اخه با خودتون کار دارم!
- با من؟!؟ چه کاری؟!
- راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم.
- چه خوب. چه مشکلی؟!
- اینکه! اینکه! خانوادهام اجازه نمیدن چادری بشم، میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
- راسیتش دست من نیست. ولی یه سوال؟! شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسئولیت میخواین چادر بذارین؟!
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت سی و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/441
فصل دوم
بلدچی شانزده ساله (۱۲)
حبیب جلوی ستون بود.
آقای زمانی، معاون او، پشت سرش، و من نفر سوم.
پشت سر من حمید حجهفروش کار قبلی مرا انجام میداد و تسبیح میانداخت.
عدهای از مسئولان گروهان هم در حین حرکت مرتب به ستون سرکشی میکردند.
آب بدن بچهها به دلیل مسمومیت، بیشتر و بیشتر، میرفت و آب دبهها نیز برای جبران آن کافی نبود.
هرچه جلوتر میرفتیم، بیحالی و ضعف بر بچهها مستولی میشد.
حبیب پرسید: "خوشلفظ! تا اینجا فکر میکنم، مسیر را درست آمده باشیم!"
من با اشاره سر، نظر او را تایید کردم. اما تا حدی به تردید افتاده بودم.
برق دهنه توپها و سلاحهای دورزن عراقی، یک لحظه همه جا را روشن کرد و متعاقب آن توپ یا موشک کاتیوشا رد سرخی بر آسمان انداخت.
فقط یک احتمال ممکن بود و آن اینکه عراقیها در فاصله آخرین شناسایی ما، این آتش بار توپخانه را پشت خاکریز مستقر کرده باشند.
با این حال تردید پشت تردید.
حبیب دوباره پرسید: "خوشلفظ! درست آمدهایم؟"
و من گفتم: "درست آمدهایم! و نشانهی آن، ۳ جاده خاکی است که از دور پیداست."
به جاده اول رسیدیم. پر بود از سیم برق و سیم تلفنی که قرار بود به محض رسیدن ما قطع شوند.
یک نفر با وسیلهای مثل سیم خاردار بر به جان سیمهای برق افتاد و من هم با سرنیزه سیم تلفنها را بریدم.
حس خوبی بود. انگار داشتم نفس دشمن را میگرفتم.
از جاده رد شدیم. حالا حبیب و سایر فرماندهان گردان با شهبازی و حاج احمد، راحتتر صحبت میکردند.
مهتاب بود.
روی کالک نشستیم و محاسبه کردیم. باگرای ۳۴۰ درجه آمده و مسافت ۷ کیلومتر از کارون را پشت سر گذاشته بودیم.
از اینجا گردان عمار باید از ما جدا میشد و به سمت چپ میرفت، چون چند سنگر کمین دشمن خیلی جلوتر از خاکریز دایرهای بود که اگر آنها با ما درگیر میشدند در این صورت، همه چشمهای خوابیده در خاکریز زینالقوس بیدار میشدند.
عبور دو گردان، یعنی ۷۰۰ نفر، از این کمین جز به مدد الهی ممکن نبود.
مهتاب هم مثل یک نورافکن سفید و درخشان روی دشت افتاده بود و سایه ها را که با حرکت قد می کشیدند و کوتاه میشدند، نشان می داد.
ترس از لو رفتن عملیات و درگیرشدن، به جانم افتاد.
حبیب گفت: "در گوشی به بچهها بگویید 《و جعلنا ...》 بخوانند و حرکت کنند."
آیا کار ما با وجعلنا درست میشود!؟
حبیب میگفت: "بله"
اما مهتاب آن بالا به نفع دشمن چشمک میزد!!!
هنوز گامهای اول را برنداشته بودیم که یک رعد و برق وسط آسمان افتاد و همه جا روشن شد.
همه نشستیم.
فکر میکردم؛ کمین عراقیها صدای ضربان قلب این ۷۰۰ نفر را میشنوند...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/447
1_436044967.mp3
8.87M
#لالایی_فرشتهها
قسمت بیست و هفتم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/460
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت بیست و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/443
- اره دیگه
- خواهرم، چادر خیلی حرمت دارهها... خیلی... چادر لباس فرم نیست که خواهرم... بلکه لباس مادر ماست...
میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟ چند تا جوون پرپر شدن؟!
چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه... ولی همین که شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه. ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست. من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین، نه به خاطرحرف مردم.
- درسته... ولی میدونید! اخه کسی نیست کمکم کنه خانوادم هم که راضی نمیشن! اصلا... مادرم که میگه: "چادر چیه؟ با همین مانتو حجابت رو بگیر"
اصلا میگن: "چادر رو اینا خودشون در آوردن!..."
شما کسی رو پیشنهاد میکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟!
- چه کسی میخواید بهتر از خدا؟؟.
- منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابم رو بده!
- از خود خدا بپرسید.. قرآن بخونید..
- اما من عربی بلد نیستم
- فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین... نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیش رو بخونین... حتما راهی
جلو پاتون میذاره... البته اگه بهش معتقد باشین!
- باشه! ممنون.
گیج شده بودم... نمیدونستم چی میگه، آخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط... نه یه کتابی که بشه ازش
کمک گرفت!
رفتم خونه و همش تو فکر حرفهاش بودم... راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم.
آخر شب رفتم قرآن خونهمون رو از وسطای کتابخونمون پیدا کردم و آروم بردم تو اتاق...
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت سی و پنجم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/438
فصل سوم
بلدچی شانزده ساله (۱۳)
جمعیت با اشاره دست حبیب، همچنان نشسته بودند و بیحرکت به مهتاب خیره ماندند که یک تکه ابر سیاه، مانند نقاب، مقابل مهتاب، کشیده شد و به قدری تاریک شد که دیدن نفر بغلدستی هم ممکن نبود.
باور نمیکردم اما "وجعلنا..." کار خودش را کرده بود.
معطل نکردیم و بی صدا از چپ و راست کمین عبور کردیم
و آنها متوجه نشدند.
مهتاب همچنان پشت ابر سیاه پنهان بود.
باز رعد زد و دل آسمان ترکید و باران رحمت الهی در دشت فرود آمد.
ضربآهنگ گامها تندتر شد.
از کمین دور شده بودیم و با گردان عمار به سمت خاکریز زینالقوس میرفتیم.
باران همچنان میبارید و عدهای که این امداد الهی را نشانه فضل در این عملیات، میدیدند هنگام راه رفتن گریه میکردند.
من گریهام نگرفت.
دلهره داشتم.
اتکا و اعتماد بیش از حد حبیب به من، کار دستم داده بود.
درست است که در شبهای قبل در شناساییها، عملکرد خوبی داشتم، اما آن شبها این مسیر را با ۴ تا ۶ نفر دیگر میآمدیم و برمیگشتیم و حالا ۷۰۰ نفر فقط از راهکار ما میآمدند و حتماً هزاران نفر هم در راهکارهای دیگر به سمت دشمن روانه شده بودند.
گاهی به خودم تشر میزدم؛ "اگر عملیات قبل از رسیدن به خاکریز زینالقوس لو برود، همه از چشم من میبینند و از محاسبه نادرست من در مسیر.
منی که باید هنوز پشت میز درس و مدرسه مینشستم و باید پختهتر و کاملتر میشدم و بعد می آمدم تا بلد راه شوم."
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که ابر سیاه، کنار رفت و مهتاب باز هم به ما خندید.
حبیب به قیافه من خیره شد.
استرس داشتم.
صدایم میلرزید.
این را حبیب در رنگ پریده و صدای بریدهام، دید.
پرسید: "خوشلفظ! چیزی شده؟"
با قطب نما چند بار گرا گرفتم و گفتم: "اشتباه آمدهایم! گم کردهایم!"
انتظار داشتم در آن فضای آرام، داد بزند و عصبانی شود.
اما خیلی آرام گفت: "قطبنما را بده!"
گرا را چک کرد و پرسید: "مگر شبهای شناسایی قبل، اینجا را ندیده بودید؟"
گفتم: "بعد از کمین و جاده باید به یک برآمدگی میرسیدیم. این برآمدگی اینجا نیست!"
گفت: "نگران نباش! من کنارت هستم. درست آمدهایم من اینجا را از بالای دکل ابوذر دیده بودم."
در همین لحظه، شهبازی صدایش زد: "سلمان۵! سلمان!"
حبیب، صدای شهبازی را شنید.
نخواست پیش من بگوید که؛ "گم کردهایم" مبادا اضطراب من بیشتر شود.
دور شد.
رفت کنار و با شهبازی صحبت کرد.
بی کد و رمز.
آنقدر آرام که انگار از منزلش به خانه برادرش زنگ میزند.
نزدیک او شدم و گوش تیز کردم؛
شهبازی داشت میگفت: "درست است! فقط بگذارید عمار و مقداد هم بنشینند سر سفره."
بغضم ترکید.
گریهام گرفت.
و مدد خداوند را با ذره ذرهی وجودم حس کردم.
عقبعقب رفتم و با خودم خلوت کردم.
حبیب برگشت. دید دارم گریه می کنم.
گفت: "درست آمدهایم؛ عزیزم! حاج محمود هم این را تایید کرد."
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت بیست و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/446
قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم:
"خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم، آداب این چیزها رو هم بلد نیستم...
ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردهام. خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم، خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم. خدایا تو دو راهی قرار گرفتهام، کمکم کن... خواهش میکنم ازت..."
یه بسم الله گرفتم و قرآن رو باز کردم، سورهی نسا اومد. ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم... گفتم:
"خدایا واضحتر بگو بهم..."
قرآن رو دوباره باز کردم.
سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود:
"ای پیامبر! به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ کنند و زینت خود را به جز آن مقدار که نمایان است، آشکار ننمایند و (اطراف) روسریهای خود را بر سینه ی خود افکنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود."
باز هم شکی که تو چادری شدن داشتم، برطرف نشد.
گفتم : "خدایا، واضح تر! من خنگ تر از این حرفاما..."
قرآن رو برای بار سوم باز کردم. اینبار سوره احزاب اومد. معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به آیه ۵۹؛
"یا أَیُّهَا النَّبِیُّ! قُلْ لِأَزْواجِکَ وَ بَناتِکَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِینَ، یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ. ذلِکَ أَدْنى أَنْ یُعْرَفْنَ فَلایُؤْذَیْنَ وَ کانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِیماً"
ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلبابهای خود را بر بدن خویش فرو افکنند این کار برای آن که مورد آزار قرار نگیرند، بهتر است.
جلباب؟!؟!؟! جلباب دیگه چیه؟! سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب...
دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه ای که زنان روی لباسهای خود میپوشند... اشک تو چشمام حلقه زد...!
به خودم گفتم:
"ریحانه! یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!"
تصمیمم رو گرفتم،
"من باید چادری بشم...!"
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت سی و ششم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/447
فصل سوم
بلدچی شانزده ساله (۱۴)
از دور سایهی خاکریز دایرهای پیدا بود.
به فاصله ۴۰۰ متری خاکریز نشستیم.
۷-۸ بلدوزر بیرون از خاکریز و رو به کارون یک خاکریز خطی جدید میزدند.
حبیب میدانست که با سقوط خاکریز دایرهای یا همان قرارگاه زینالقوس، این خاکریز خطی نیز سقوط میکند، لذا از دور نشستیم و رانندههای بلدوزر را که به زمین شیار میانداختند و خاکها را قطع میکردند، نظاره کردیم.
در گوشی پرسیدم: "کی باید درگیر بشویم؟"
گفت: "تا وقتی که دشمن نفهمیده و شروع نکرده، ما هم شروع نمیکنیم."
حبیب دوباره با شهبازی تماس گرفت و کسب تکلیف کرد.
شهربازی به او فهماند که عمار هم رسیده و آماده است. اما گردان سوم که مسیرش دورتر از ما به سمت جاده آسفالته اهواز-خرمشهر بود، هنوز نرسیده بود.
دقایق به کندی میگذشت.
دستها بر قبضهی سلاحها و انگشتها روی ماشه بود.
آرپیچیزنها ضامن موشکهایشان را کشیده بودند.
چشم به اشاره فرماندهان داشتند.
ساعت نزدیک ۱۲ نیمه شب شد.
حبیب به فرمانده گروهانها گفت به نیروهایشان آرایش خطی بدهند.
کار من تا اینجا یعنی رساندن نیروها تا پای هدف بود و حالا باید برای رزم، به یکی از گروهانها میپیوستم.
سیلواری را که هم فرمانده گروهان بود و هم جانشین دوم گردان، دیدم.
از حبیب برای ملحق شدن به گروهان باقر، اجازه گرفتم.
ناگهان صدای شهربازی از آن طرف بیسیم آمد. محکم و امید آفرین؛
"یا علی بن ابیطالب"
"یا علی بن ابیطالب"
"یا علی بن ابیطالب"
حبیب مثل پرندهای بود از قفس رها شده باشد به سه فرمانده گروهان خودش دستور حمله داد.
من رفتم کنار باقر
خودمان را در شکل همان ستون خطی از پشت روی خاکریز زینالقوس رساندیم.
بچهها انبوه تانکها را داخل خاکریز میدیدند که بی حرکت داخل شیار ها خزیده بودند.
تمام خدمههای آنها هنوز در غفلت کامل...
و این یعنی کمال مطلوب برای ما
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت بیست و پنجم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/448
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر! هرکاری میشد کردم تا قبول کنن... از گریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت.
این بحث ها تا چند هفته تو خونهی ما ادامه داشت..
اوایلش چادرم رو میذاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم، سرم میکردم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت
میذاره خسته میشه. فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
خلاصه، امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم.
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن.
نمیدونم. ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
وقتی وارد شدم، سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:.
- وای چه قدر ماه شدی؟ گلم!
- ممنون
- بابا و مامان رو چطوری راضی کردی؟!
- خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه. خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه؟
- آره... با کمال میل
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و گفت:
- به به ریحانه جان!... چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
- ممنونم زهرا جان!
- امیدوارم همیشه قدرش رو بدونی
بعد رو کرد به سمانه و گفت :
- سمانه جان! آقا سید امروز داره میره مرکز. یه سر میاد پروندهی اعضای جدید رو بگیره... من الان امتحان دارم.
وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
- چشم زهرایی!.. برو خیالت راحت
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم.
سمانه گفت: خوب جناب خانم مسئول انسانی!... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید.
چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد!
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
- زهرا خانم؟!
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون و گفتم: سلام! سرش پایین بود.تا صدام رو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست، چند قدم عقب رفت و همونطوری که سرش پایین بود، گفت:
- علیکم السلام... زهرا خانم تشریف ندارن؟!
- نه... زهرا امتحان داشت. پروندهها رو داد به من که تحویل بدم بهتون.
یه مقدار سرش رو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت بیست و ششم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/450
اااا... خواهرم شمایید؟ نشناختمتون اصلا... خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین. انشاءالله واقعا ارزشش رو بدونید، چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر... هیچی...
حرفش رو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه. منم گفتم:
- ان شاء الله... ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون
- خواهش میکنم... نفرمایید این حرف رو
دستش رو آورد بالا و پروندهها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود. پروندهها
رو تحویل دادم و رفت.
ولی من همچنان تو فکرش بودم. با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود.
همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میزدم و رفتنش رو نگاه میکردم.
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت:
- ریحانه؟ چی شدی یهو؟!.
- ها؟! هیچی.. هیچی
- آقا سید چیزی گفت بهت؟!
- نه. بنده خدا حرفی نزد
- خب پس چی؟
- هیچی.. گیر نده سمی
- تو هم که خلی به خدا!
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم. وقتی پام رو گذاشتم تو کلاس، میشنیدم که همه دارن زمزمههایی میکنن. فهمیدم درباره منه، ولی به روی خودم نیاوردم. پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن.
اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخیهاشون کمتر شده بود. نمیدونم، شایدم میترسیدن ازم! ولی برای من حس خوبی بود...
خلاصه زمزمههاشون رو هم میشنیدم.
- یکی میگفت: حتما میخواد جایی استخدام بشه
- یکی میگفت: حتما باباش زورش کرده چادری بشه
- و خلاصه هرکسی یه چی میگفت و من اصلا به روی خودم نمیآوردم...
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت سی و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/441
فصل دوم
بلدچی شانزده ساله (۱۵)
در همان نگاه اول میشد ۴۰ - ۵۰ تانک را در تاریکی دید.
من هنوز مبهوت امداد الهی، به سمت خاکریز میرفتم که صدای "یا علی"و "یا زهرا" تمام دشت را گرفت.
منتظر بودیم عراقیها از داخل سنگرها، یا از داخل برجک تانکها بیرون بیایند. اما برای چند لحظه هیچ عکسالعملی نبود.
ناگهان صحنه عوض شد مثل اینکه چوبی داخل لانه زنبور کرده باشید. عراقیها از خاکریز و سنگر و زیر و روی تانکها بیرون آمدند.
هر کدام به سمتی میدویدند.
اما مفری نبود.
گردان عمار رسیده بود و خاکریز در محاصره کامل.
عراقیها فقط می توانستند وسط دایره خاکریز به چپ و راست فرار کنند.
فکر میکنم اولین تیر آن شب از لوله تفنگ من به سمت یک عراقی در حال فرار شلیک شد.
بقیه هم صاعقه وار بر سر آنها فرود آمدند.
سنگر به سنگر نارنجک میانداختیم و پاکسازی میکردیم.
گاهی فریاد میزدیم؛ "بیاید بیرون" و دوباره نارنجک میانداختیم.
آنقدر پشت سر هم که وقتی در یکی از سنگرها نارنجک انداختم، موج انفجار نفر بغل دستی مرا گرفت.
یکی از کامیونها گازش را گرفت و مثل آدمهای مست به سمت ما آمد. یکی از بچهها موشک آرپیجی را به سمت لاستیکهای آن فرستاد و کامیون متوقف شد.
ما هم رفتیم سر وقتش خدمهاش شش نفر بودند دست و پای هر شش نفرشان را بستیم و به پاکسازی ادامه دادیم.
سه ساعت و نیم درگیری یک طرفه بود الا بخشی از گوشه خاکریز که عراقی ها مقابل گردان عمار مقاومت بیشتری میکردند.
وقت نماز صبح بود نماز را با تیمم خواندیم.
یکی صدا زد؛ یکی از بچه ها داخل خودروی عراقی مجروح شده. بروید بیاریدش بیرون. رفتم بالا. دیدم "حمید حجهفروش" پشت فرمان بیحال افتاده و صدایش در نمیآید.
اولش نفهمیدم چه اتفاقی افتاده. نزدیکتر شدم. دیدم دستهایش را گذاشته روی پاهایش.
حدسم درست بود؛ او میخواسته ماشین را روشن کند که عراقیها یک تله انفجاری داخل آن گذاشته بودند و به محض زدن استارت عمل کرده بود.
حمید هیکل درشتی داشت. سنش هم شش هفت سالی از من بزرگتر بود. به هر زحمتی بود بیرون کشیدمش و شلوارش را پاره کردم. دور و بر پاهایش پر از ترکشهای ریز و سوراخ سوراخ بود، ولی خون زیادی نمیآمد.
امیدوار شدم که تا زمان رسیدن به اورژانس دوام بیاورد.
دنبال یک وسیله گشتم و به هزار مکافات یک نفر را پیدا کردم و به او گفتم با ماشینت این مجروح را به عقب ببر. اولش بهانه آورد که مسیر را بلد نیست و چه و چه.
سرش داد زدم این بنده خدا دارد اینجا شهید میشود یالا ببرش عقب ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت بیست و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/451
یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم.
تو این مدت خیلی از دوستام رو از دست داده بودم.
فقط مینا کنارم مونده بود،
ولی اونم همیشه نیش و کنایههاش رو میزد و توی خونه هم که بابا ومامان.
همچنین توی همین مدت، احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد، ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد.
راستیتش اصلا ازش خوشم نمیاومد.
یه پسر از خود راضی که کارهاش حالم رو بهم میزد.
فقط آقا سید تو ذهنم بود. شاید چون اون رو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم.
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
- دخترم... عروس خانم، پاشو که بختت وا شد.
با خواب الودگی یه چشمم رو باز کردم و گفتم:
- باز چیه اول صبحی؟
- پاشو.. پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد
- خواستگار .... امشب؟؟
- چه قدرم هوله دخترم. نه اخر هفته میان
- من که گفتم.قصد ازدواج ندارم
- اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره
- نه مامان اگه میشه بگین نیان
- نمیشه باباش از رفیقای باباته
- عهههههه... شماهم که هیچ وقت نظر من براتون مهم نیست
- دختر! خواستگاره دیگه! هیولا نیست که بخورتت تموم شی؟! خوشت نیومد فوقش ردش میکنی.
اخر هفته شد
خواستگارها اومدن
من از اتاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوالپرسی میکنن
مامانم بعد از چند دقیقه صدام کرد
چادرم رو مرتب کردم و با بیمیلی سینی چای رو دستم گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی...
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت سی و هشتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/452
فصل سوم
بلدچی شانزده ساله (۱۶)
به ناچار قبول کرد.
دوباره رفتم بالای سر حمید.
آفتاب زده بود.
تشنه بود و آب میخواست و با التماس میگفت:
"خوش لفظ یکم آب به من بده."
توجه نکردم. شنیده بودم آب برای مجروح در حال خونریزی خوب نیست.
باز به التماس گفت: "تو را به جان امام قسمت می دهم یک ذره آب به من بده"
و این قسم را سه چهار بار تکرار کرد.
با کمک همان راننده گذاشتیمش داخل ماشین.
همینکه خواست راه بیفتد، دیدم چشمهای حمید سفید شده و رو به آسمان است. غم عالم مرا گرفت.
علیرضا ترکمان که از دوستان حمید حجهفروش بود، رسید.
به روی خودش نیاورد و گفت:
"یک نفربر آن جا هست پر از مهمات. ببریمش عقب."
(هنوز پس از ۳۰ سال صدای او و قسمهای پیدرپیاش تا عمق استخوانم را می سوزاند ای کاش به او آب داده بودم)
راه افتادیم به سمتی که چهار تا تانک با عجله فرا میکردند.
تشخیص اینکه تانکها عراقی هستند یا بچهها آنها را غنیمت گرفتهاند و داخل آنها نشستهاند، کار دشواری بود.
شاید اگر من ده پانزده عراقی را روی یک تانک نمیدیدم، باور نمیکردم که آنها دشمن باشند.
عراقی ها روی تانک نشسته بودند و تیراندازی میکردند. فقط مضطرب و سردرگم و گیج به چپ و راست نگاه میکردند.
داد زدم: "بزنیدش"
یکی موشک آرپیجی به سمت آنها فرستاد.
موشک به تانک نخورد.
دومین موشک رفت و خورد بغل برجک تانک و نفراتش سالم و مجروح به دور و بر پرتاب شدند.
سه تانک دیگر هم ایستادند و نفراتش با دست بالا بیرون آمدند.
ترکمان نشست پشت تانک و آن را به راه انداخت.
من هم کنار برجک تانک نشستم و از آن بالا صحنه درگیری شب گذشته در زین القوس را به یاد آوردم.
به یک سنگر که گویا تدارکات عراقیها بود رسیدیم.
از شب گذشته چیزی نخورده بودم و البته شانس با من یار بود که نخورده بودم وگرنه مثل بقیه بچه ها باید عملیات را با دل پیچه و بیرون روی مداوم تجربه میکردم.
حالا رسیدم به یک صبحانه کامل که عبارت بود از شیر، تخممرغ، پنیر و گوجه فرنگی.
شکمم به قار و قور افتاده بود.
بچهها سرپایی شروع کردند به خوردن و من نگاه می کردم.
یکی از بچههای تهران پرسید: "چیه!؟ اس استه؟! مهم نیست ما هم اس اسیم"
نفهمیدم چه میگوید.
جواب دادم اینها نجساند و غذاهایشان هم نجس است و نخوردم.
نشستم جلوی سنگر که یکباره حبیب را دیدم.
خیلی خوشحال و سرحال به نظر میآمد. پرسید: "کجایی خوشلقظ!؟"
گفتم: "مشغول پاکسازی بودم که حمید حجهفروش شهید شد."
کل ماجرا را تعریف کردم. از آب خواستن او و ندادن من و عذاب وجدانی که خواب و خوراک را از من گرفته بود.
حبیب مثل همیشه مایه آرامش من شد و گفت: خوش به حالش.
نگران نباش.
وظیفهات را انجام دادی.
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308