#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷
#خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت هشتم
حسین دستان زهرا را میان دست های خسته اش گرفت و گفت: «دخترم! کار من دست خودم نیست!» سارا هم خواست پدر را به ماندنشان راضی کند، با جدیتی که التماس در آن موج میزد و نشان از آخرین تلاش های او برای ماندن داشت، گفت: پس ما هم از اینجا، تكون نمیخوریم.»
حسین که اصرار بچه ها را دید، اول سؤال بیجواب چند دقیقه قبل من را داد: «آره حاج خانم من میدونستم اینجا چه خبره. آگاهانه از شما خواستم بیایین دمشق. حالا هم یه جابهجایی تاکتیکی میکنید،
درست مثل جابهجایی یه رزمنده» دخترها باز قانع نشدندو گفتند: «یا شما هم با ما بیا، یا همین جا میمونیم.» و حسین به ناچارگوشهای از اتفاقات چند روز گذشته را بازگو کرد بلکه آنها را برای رفتن متقاعد کند:
هفته پیش، وقتی شما ایران بودين، توی کاخ ریاست جمهوری، به انفجار انجام شد که چند نفر از مسئولین سوریه کشته شدن. مسلحين تا داخل کاخ نفوذ کرده بودن و اون انفجار، نتیجه همکاری یکی از کارمندان کاخ با مسلحين بود. بعد از این ماجرا نخست وزیرسوریه فرار کرد به اردن و کابینه از هم پاشید. مسلحين تا پشت کاخ اومدن و یه طرف کاخ رو گرفتن. همون روز من به آقای بشار اسد گفتم به مردمت اعتماد کن و در اسلحه خونه ها رو، به روشون باز کن، بذار اسلحه دس بگیرن و خودشون با دشمنشون بجنگن، ارتش سوریه که به تنهایی توان جنگیدن با مسلحين رو نداره!»
زهرا سؤالی پرسید که نشان میداد حسین دارد کاملا در همراه کردن اوبا خود موفق میشود!
"چرا نمیتونن!؟"
حسین خندهی تلخی کرد و جواب داد:
"شما نباید فکر کنید اینجا مثل ایرانه و ارتش، یه ارتش کاملا وفاداره. درسته که بینشون آدمهای شجاع وطنپرستی وجود داره ولی ارتش سوریه ارتشیه که توش شکاف ایجاد شده.
بخشی از اونها به اسم ارتش آزاد با دولت میجنگند توی این وضعیت نابسامان و دودستگی ارتش، یه عده تکفیری از بیرون مرزهای سوریه برای تسویه حساب تاریخی وارد سوریه شدهاند و هدف اصلیشون جنگ و کشتار شیعیان و علویان و حتی اهل سنته!"
درست شنیده بودم؛ حسین بجای "مسلحین" گفت:
"تکفیری"!!!؟
و من جواب سؤالم را گرفتم.
اما زهرا پرسید:
"چرا با اهل سنت میونهی خوبی ندارن!؟"
حسین گفت:
"از دید وهابیها؛ شیعه و سنی که به اهلبیت توسل دارن و به زیارت حرم میرن، همه مشرکند و ریختن خونشون واجبه.
این اندیشهی تکفیری از عربستان به اینجا اومده وگرنه مردم سوریه، چه شیعه چه سنی و چه علوی سالهای سال در کنار هم زندگی کردهاند و اتفاقا خیلی هم به اعتقادات هم احترام میگذاشتند.
نمونهش احترام به حرم حضرت زینبه.
خود ما هم قبل از این بلبشوها به سوریه اومده بودیم و این احترام رو از نزدیک دیده بودیم."
دخترها کاملا غرق در صحبتهای پدر شده بودند.
سارا که به خوبی معلوم بود درگیر بحث شده، پرسید:
"خوب! با وجود وضعیتِ ارتش، کیا میخوان آرامش رو به مردم برگردونن؟!"
گویی پاسخ به این سؤال سارا آنقدر برای خود حسین شوق برانگیز بود که هدفش را از طرح این موضوعات پاک فراموش کرده بود،
چشمانش را که بدون اغراق مانند دو عقیق آبدار بودند و حالا از برق شادی میدرخشیدند، به سارا دوخت و با گونههایی گل انداخته و لحنی پر از نشاط گفت:
«ما اومدیم اینجا تا به عنوان فرزندان خمینی، مستشار فرهنگی اسلام ناب باشیم، ما میخوایم همون چیزایی رو که امام بهمون یاد داد به این مردم مظلوم برسونیم.
ما میخوایم اگه خدا بخواد و نظر خانم هم همراهمون باشه، یه چیزی مثل بسیج خودمون اینجا درست کنیم که پناه مردم بیچاره و ستمدیده اینجا و البته مدافع حرم حضرت باشه!»
بعد از شنیدن این جمله آخر، تمام ابهامها برای من و دخترها یکسره کنار رفت.
حسین به شکل غیر مستقیم به ما گفت که کاملا آگاهانه در اوج بحران دمشق، ما را تشویق به آمدن کرده است و به حدی امیدوارانه و با انگیزه صحبت کرد که همه ما برای لحظه ای از همه چیز و همه کس حتی همان دشمنانی که تا همین چند ساعت پیش، این کوچه و خیابان را محاصره
کرده بودند فارغ شدیم و حسین مست عقاید پاک خودش، همه مان را تحت تأثیر قرار داد.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee