🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت سی و نهم؛ راهِ باغ، طولانی و سربالایی بود، اما شوق بازی و تفریح در باغ، به پاهایمان قوت می‌داد. پایمان به باغ که می‌رسید، مست بوی مطبوع چمن‌های نورس می‌شدیم و نفس را تا ته ریه می‌فرستادیم و مثل چمنها، قد می‌کشیدیم. افسانه، با چشمک زدن به چاقاله بادام‌ها اشاره می‌کرد. جوری که عمه و مامان نشنوند، می‌گفت: "پروانه، بریم سر وقت‌شون.» من از درخت بالا می‌رفتم و چاقاله می‌چیدم و همان بالا می‌خوردم. یکی دو سه مشت هم می‌انداختم توی دامن افسانه که هی به «کیلی»۱ نگاه می‌کرد و کشیک می‌کشید که عمه و مامان نبینند. می‌گفت: «بسه! بیا پایین! کم بخور! "سانجو" می‌گیری» خسته که می‌شدم، پایین می‌آمدم و بقیه را توی جوب کنار باغ می‌شستیم و یک مشت برای ایران کنار گذاشتیم و بقیه را نمک می‌زدیم و می‌خوردیم. تا دم غروب، با همین حال‌وهوا می‌گذشت. صبح زود از باغ همسایه بغلی، خروس‌ها یک‌کله، اذان می‌دادند. صدای گوش‌نوازی بود. مامان و عمه برای نماز، بیدار می‌شدند و ایران را که بزرگ‌تر از ما بود، برای نماز بیدار می‌کردند. من و افسانه تا وقتی که خورشید می‌تابید و روی صورت‌مان می‌افتاد، می‌خوابیدیم. بهار همدان در فروردین ماه با یک نسیم خنک از سمت کوه الوند، همراه بود. سر صبح سردمان می‌شد. حسین با چوب‌های خشک، آتش درست می‌کرد و گرم می‌شدیم. عمه بادمجان و سیرماست درست می‌کرد ما «یه قل‌دوقل» بازی می‌کردیم. حسین که در نبود پدرم، مرد خانه‌مان شده بود بیل برمی‌داشت و به «درة یاسین» می‌رفت و «وریان» آب را به طرف باغ‌مان باز می‌کرد. آب خرخرکنان می‌آمد و از بالا به سمت استخر بزرگ وسط باغ روانه می‌شد و آن را پر می‌کرد. از اول عید تا آخر تابستان، جمعه‌ها با قوم و خویش توی باغ بودیم و در طول هفته چشم به راه آمدن جمعه که به باغ برویم. پای حسین یک جا بند نمی‌شد. عرق می‌ریخت و کار می‌کرد. یک روز داشت خاک را برای تقویت زمین پشت و رو می‌کرد که از زیر خاک، یک مار بزرگ بیرون آمد. دخترها، جیغ کشیدند و عمه داد زد: "وای حسین" حسین کاری به کار مار نداشت، مار راهش را گرفت و طول باغ را طی کرد و رفت. با فریاد عمه و جیغ‌وداد ما هم محمود کچل همسایه باغ از داخل خانه باغش بیرون آمد و به حسین گفت: «پسرجان، خوب کردی که مار رو نکشتی اینا چند تا هستن که اگر کاری باهاشون نداشته باشی، نیشت نمی‌زنن.» از این سیره نترس حسین خوشم می‌آمد، عمه گوهر هم که برای آینده زندگی‌ام، از نوزادی نقشه داشت، کارهای حسین را پیش من پررنگ‌تر می‌کرد و می‌گفت: «از غول بیابونی و آل خاتون هم نمی‌ترسه، مار که یه حیوون بی‌آزاره» از عمه پرسیدم: «حسین چطوری از غول بیابونی و آل‌خاتون نترسیده؟!» عمه گفت: "تابستون توی باغ فخرآباد، کمبود آب بود، هفته ای یه بار نوبت آب رو داشتیم. باید حسین رو می‌فرستادم تا «دره یاسین» که «وریان» آب رو به طرف باغ ما باز کنه. یه روز حسین رو قبل از نماز صبح توی تاریکی شب فرستادم. حسین عصای دست من بود. بعد از یه ساعت درحالی که خیس عرق بود، برگشت. بیل رو زمین انداخت. با اینکه ده سال بیشتر نداشت رفت و نماز صبحش رو خوند. ازش پرسیدم: چرا دیر کردی؟ گفت: توی تاریکی، زیر نور مهتاب، وقتی از کنار درختای قدبلند که دو طرف جوی آب بود، رد می‌شدم، سایه درختها کوتاه و بلند می‌شدن. خیال می‌کردم که آل خاتون و غول بیابونی پشت درختها پنهان شدن، به نفس می‌دویدم. وقتی می‌ایستادم صدای قلبم رو می‌شنیدم. ترس تمام وجودم رو گرفته بود. منتظر بودم که غول بیابونی یا آل خاتون حلقومم رو بگیرن و خفه‌ام کنن. یک آن تکیه به درخت دادم و چندبار صلوات فرستادم تا آروم شدم. اونقدر آروم که شَبَهِ خیالی غول بیابونی و آل خاتون از ذهنم پرید و گفتم، غول بیابونی و آل خاتون دروغه. از اون به بعد با ترس بیگانه شدم." ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee