⌛️ 🌺 قسمت سی و ششم: 🖋 خط پدافندی خیلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ این آقا را دیدم... او در همین سالها طوری از دنیا می‌رود که هیچ کاری نمی‌توانند برایش انجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. چند روز بعد آماده عملیات شدیم... نیمه‌های شب، جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم... خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم... من آرپی جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید می‌شوند قرار گرفتم... گفتم اگر پیش اینها باشم بهتر است... احتمالاً با تمام این افراد، همگی با هم شهید می‌شویم... هنوز ستون نیروها حرکت نکرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند... او مسئولیت داشت و کارها را پیگیری می‌کرد... سریع پیش من آمد و گفت: الان داریم برای عملیات می رویم و خیلی حساسیت منطقه بالاست... او به گونه‌ای می‌خواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند... بعد کمی برایم از سختی کار توضیح داد... من هم به او گفتم: چند نفر از این بچه‌ها فردا شهید می‌شوند... از جمله دوستانی که با هم بودیم... من هم می‌خواهم با آنها باشم، بلکه به خاطر آنها، ما هم توفیق داشته باشیم. دوباره تاکید کردم: تمام کسانی که آن شب با هم بودیم شهید می شوند... انشاالله آن طرف با هم خواهیم بود. دستور حرکت صادر شد... جواد محمدی را می‌دیدم که از دور حواسش به من بود... نمی دانستم چه در فکرش می‌گذرد... نیروها حرکت کردند... من از ساعت‌ها قبل آماده بودم... سر ستون ایستاده بودم و با آمادگی کامل می خواستم اولین نفر باشم که پرواز می کند. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد... خیلی جدی گفت: سوار شو که باید از یک طرف دیگر، خط‌شکن محور باشی... جواد فرمانده بود و باید حرفش را قبول می‌کردم... من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم... ده دقیقه ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم... به من گفت: پیاده شو... زود باش. بعد داد زد: سیدیحیی، بیا. سید یحیی خودش را رساند و سوار موتور شد... به جواد گفتم: اینجا کجاست؟ خط کجاست؟ نیروها کجایند؟ جواد گفت: این آر پی‌ جی را بگیر و برو بالای تپه... آنجا بچه ها تو را توجیه می‌کنند... رفتم بالای تپه وجواد با موتور برگشت!... منطقه خیلی آرام بود... تعجب کردم... از چند نفری که در سنگر حضور داشتند پرسیدم: باید چیکار کنیم؟ خط دشمن کجاست؟ یکی از آنها گفت: بشین... اینجا خط پدافندی است... فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم... تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده! روز بعد که عملیات تمام شد، وقتی جواد را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه، برای چی منو بردی پشت خط؟! لبخندی زد و گفت: تو فعلاً نباید شهید بشی... باید برای مردم بگویی که آن طرف چه خبر است... مردم معاد را فراموش کردند... برای همین جایی بردمت که از خط دور باشی... اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند... سجاد مرادی وسید یحیی براتی که سر ستون قرار گرفتند، اولین شهدا بودند... مدتی بعد مرتضی زارع، شاه سنایی و عبدالمهدی هم... درطی مدت کوتاهی تمام رفقای ما که با هم بودیم، همگی پر کشیدند و رفتند... درست همانطور که قبلاً دیده بودم... جواد محمدی هم بعدها به آنها ملحق شد... بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند... من هم با دست خالی، میان مدافعان حرم به ايران برگشتم... با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار می‌داد... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "