⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت بیست و ششم :
🖋 حق الناس
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/587
وقتی که مشغول به کارشدم، حساب سال داشتم ... یعنی همه ساله، اضافه درآمدهای خودم را مشخص میکردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت میکردم ...
با اینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم، اما یکی از دوستان گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست ... بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر ...
در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم ... خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد ... من از اواسط دهه هفتاد، مقلد رهبر معظم انقلاب شدم ...
یادم هست آن سال، خمس من به بیست هزار تومان رسید ... وقتی خمس را پرداخت کردم، به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد ...
هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد، با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله ... است!
گفتم: این رسید چیه؟! اشتباه شده! من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم ...
او هم گفت: فرقی ندارد!
با عصبانیت با او برخورد کردم و گفتم: باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاورید ... من به شما تاکید کردم که مقلد رهبری هستم و می خواهم خمس من به دفتر ایشان برسد ...
هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه!... از سال بعد هم خمسم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز میکردم.
یکی دو سال بعد، خبردار شدم پیرمرد روحانی از دنیا رفت ... بعدها متوجه شدم که این شخص خمس چند نفر دیگر را همینطور جابجا کرده!...
در آن وادی، یکباره همین پیرمرد را دیدم ... خیلی اوضاع آشفته ای داشت ...
در زمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود ... بیشترین گرفتاری او به بحث خمس بر می گشت ... برخی آدم های عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند!...
پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم ... اما آنقدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد ... من هم قبول نکردم ...
جوان پشت میز به من گفت: اینهایی که می بینی، این کسانی که از شما حلالیت میطلبند یا شما از آنها حلالیت می طلبی، کسانی هستند که از دنیا رفته اند .... حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده، تا زمانی که آنها هم در برزخ وارد شوند ... حساب و کتاب شما با آنها که زنده اند، بعد از مرگشان انجام می شود ...
دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سال ها عبادت کرده اند اما حق الناس را مراعات نکردند ... این را هم بدان، اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود و او را دردنیا ببخشید، ده برابر آن در نامه عمل ثبت میشود، اما اگر به برزخ کشیده شود، همان مقدار خواهد بود ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت بیست و هفتم :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/590
🖋 حق النفس
اما یکی از مواردی که مردم نسبت به آن دقت کمتری دارند، حق الله است ... می گویند دست خداست و ان شاءالله خداوند از تقصیرات ما میگذرد ... حق الناس هم که مشخص است ... اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن، تقریبا حساسیتی بین مردم دیده نمی شود!... گویی حق بدن را هم خدا بخشیده!
اما در آن لحظات وانفسا، موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق بدن (حق النفس) میشد.
در روزگار جوانی، با رفقا و بچههای محل، برای تفریح به یکی از باغ های اطراف شهر رفتیم ... کسی که ما را دعوت کرده بود، قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد ...
سیگارها را یکی یکی روشن کرد و دست رفقا می داد ... از سیگار نفرت داشتم ... اما آن روز با وجود کراهت، برای اینکه انگشتنما نشوم، سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم! ... حالم خیلی بد شد ... خیلی سرفه کردم ... انگار تنگی نفس گرفته بودم ... بعد از آن، دیگر هیچ وقت سراغ قلیان و سیگار نرفتم.
در ان وانفسا، این صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو که می دانستی سیگار ضرر دارد، چرا همان یک بار را کشیدی؟... تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی!...
در آنجا انسان های مذهبی و خوبی را می دیدم که به حق النفس اهمیت نداده بودند ... آنها به خاطر سیگار و قلیان به بیماری و مرگ زودرس دچار شده بودند و در آن شرایط، به خاطر ضرر زدن به بدن گرفتار بودند ...
شخصی از همشهری های ما که به ایمان او اعتقاد داشتیم، مدتی قبل از دنیا رفت ...
حالا او را در وضعیتی دیدم که خوشایند نبود!... گرفتار عذاب نبود ... اما اجازه ورود به بهشت برزخی را نداشت!... وقتی مرا دید، با التماس از من خواهش کرد که کاری برایش انجام دهم ... لازم نبود حرفی بزند ... من همه چیز را با یک نگاه می فهمیدم ... گفتم اگر توانستم چشم ...
او هم مثل خیلیهای دیگر گرفتار حق الناس بود ... مدتی پس از بهبودی، به سراغ برادر کوچکترش رفتم، بلکه بتوانم کاری برایش انجام دهم ...
به برادرش گفتم: خدا رحمت کند برادر شما را، اما یک سوال دارم ... از برادرتان راضی هستی؟...
نگاهی از سر تعجب به من کرد و گفت: این چه حرفی است؟!... خدا رحمتش کند، برادرم خیلی مومن بود ... همیشه برایش خیرات می دهم ...
گفتم: اما برادرت پیغام داده که من گرفتار حق الناس هستم ... باید برادر کوچکترم مرا حلال کند ...
ایشان با اخم مرا نگاه کرد و گفت: اشتباه می کنی! ...
گفتم: اما برادرت به من توضیح داده ... اگر لطف کنی و بشنوی برایت می گویم ... ولی باید قول بدهی که او را حلال کنی ...
لبخند تلخی بر لبانش نقش بست و گفت: جالب شد!... بگو؛ اگر واقعا درست باشد حلالش می کنم ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت بیست و هشتم :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/594
🖋 شراکت
لبخند تلخی بر لبانش نقش بست و گفت: جالب شد!... بگو؛ اگر واقعا درست باشد حلالش می کنم ...
گفتم: شما بیست سال قبل با برادرت در یک کار
اقتصادی شراکت داشتید ... صد هزار تومان شما و صد هزار تومان برادرت آوردید و برادرت این پول را به کسی داد که کار کند ...
این بنده خدا گفت: بله، خوب یادم هست ... یک سال شراکت داشتیم ... آن شخص سود را ماهیانه به حساب برادرم می ریخت و او هم هر ماه، دو هزار تومان به من میداد ...
گفتم: مشکل همین مطلب است ... حق شما سه هزار تومان بوده، که هزار تومان را برادرت برمیداشت ...
او باز هم با تعجب نگاهم کرد و گفت: از کجا می دانی؟!...
گفتم: او خودش این مطلب را به من گفت ... اما قول دادی حلالش کنی ... من این را گفتم و رفتم.
یکی دو ماه بعد ایشان به سراغ من آمد و گفت: آن روز که شما آمدی؛ از همان شخصی که پول در اختیارش بود و کار اقتصادی میکرد پیگیری کردم ... حرف شما درست بود، اما برادرم حکم پدر برایم داشت ... او را حلال کردم ...
همان شب برادرم را درخواب دیدم ... خیلی خوشحال بود و همین طور از من تشکر می کرد ... بعد هم به من گفت: برو داخل حیاط خانه مادر؛ فلان نقطه را حفر کن ... یک جعبه گذاشته ام که چند سکه طلا داخل آن است ... گذاشته بودم برای روز مبادا ... این سکهها هدیه برای توست ...
ایشان ادامه داد: من رفتم و سکه ها را پیدا کردم ... حالا آمدهام پیش شما و میخواهم دو سه تا از این سکهها را برای کار خیر بدهم تا ثوابش برای برادرم باشد ...
من هم خدا را شکر کردم ... یکی دو خانواده مستحق را به او معرفی کردم و الحمدالله پول خوبی به آنها پرداخت شد.
در مورد تشکیل خانواده، شاید احتیاجی به تذکری نباشد چون در دین ما، ازدواج، سنت پیامبر اسلام(ص) معرفی شده و تکامل نیمی از دین انسان، منوط به ازدواج است ... وقتی هم که فرزندی متولد شود، خیرات و برکات بر اهل خانه نازل می شود ...
البته این را هم باید اشاره کرد که تمام امور دنیا، بخصوص تشکیل خانواده همراه با سختی و گرفتاری است
خداوند درآیه ۴ سوره بلد میفرماید: 《بدرستی که ما انسان را در سختی و رنج آفریده ایم》
اما درآن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنارخانواده و همسر خود قرار می گیرد، خیرات و برکات الهی بر او نازل می گردد ...
پیامبر اکرم(ص) فرمودند: (در پیشگاه خداوند تعالی، نشستن مرد در کنار همسر خود، از اعتکاف در مسجد من (در مدینه) محبوب تر است)
از طرفی، بسیاری از خیرات، توسط فرزند برای انسان ارسال می شود ... شاید هیچ باقیات الصالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان نباشد.
از نوجوانی یاد گرفته بودم که هر کار خوبی انجام می دهم ... یا اگر صدقه ای می دهم، ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند، از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادرانم هدیه کنم ...
در آن سوی هستی، پدر بزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم ... آنها مرتب از من تشکر میکردند و میگفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار میکنیم ... خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده، بسیار مهم و کارگشا بود ... ما همیشه برای تو دعا می کنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید...
من بسیار اهل صله رحم هستم ... زیاد به فامیل سر می زنم ... بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات فامیل هستم ... دعای خیر اهل فامیل، همواره مشکل گشای گرفتاریهای من بوده ...
حتی به من نشان دادند که در برخی موارد، حوادث سختی که شاید منجر به مرگ می شد، با دعای فامیل و والدین من برطرف شد!...
پ.ن: امام صادق(ع) می فرماید: (صله ارحام اخلاق را نیکو، دست را با سخاوت، دل و جان را پاک، و روزی را زیاد می کند و مرگ را به تاخیر میاندازد)
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت بیست و نهم :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/599
🖋 توفیق شهادت
خیلی سخت بود ... حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت ... ثانیه به ثانیه راحساب میکردند ...
زمانهایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی با دقت بررسی میکردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه؟!...
خدا را شکر این مراحل به خوبی گذشت ... زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم،
محاسبه کردند و گفتند: دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت حساب نمی کنیم ... یعنی باز خواستی ندارد و می توانی به راحتی از این دو سال بگذری ...
در آنجا برخی دوستان همکار و آشنایان را میدیدم ... بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند! ... میتوانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم ...
عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی میرفتند! ... چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم ...
جوان پشت میز گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستانت، شهادت را نوشتهاند ... به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه، توفیق شهادت را از بین نبرند ...
به جوان پشت میز گفتم: چه کار کنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم ؟
او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عجل الله ، رهبری شیعه با ولی فقیه است ... پرچم اسلام به دست اوست ...
همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم ... عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را میشناختم، در اطراف رهبر بودند و تلاش میکردند تا به ایشان صدمه بزنند امانمی توانستند!... اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم ... اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود!...
خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند ... حق الناس میلیونها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند ... اماهیچ کس به آنها توجهی نمیکرد ... مسئولینی که روزگاری برای خودشان، کسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند، حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس می کردند...
بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد ... مثلاًدر مورد امام عصر(عج) و زمان ظهور پرسیدم ...
ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد ... تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود ... اما بیشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان را نمی خواهند ... اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه میکنند ...
از نشانه های ظهور سوال کردم ... از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنها همکاری میکنند ...
جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش ... اینها کفی بر روی آب هستند و نیست و نابود می شوند ... شما نباید سست شوید ... نباید ایمان خود را از دست بدهید ...
نکته دیگری که آنجا شاهد بودم، انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی ام :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/606
🖋 یا زهرا (سلام الله علیها)
نکته دیگری که آنجا شاهد بودم، انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند ... آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند!...
جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول، زندگی دنیای شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد ...
مثلا به من گفتند: اگر آن رابطه پیامکی با نامحرم را ادامه میدادی، گناه بزرگی در نامه عملت ثبت میشد و زندگی دنیایی تو را تحت الشعاع قرار می داد ...
در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من، البته کمی با فاصله ایستادهاند!...
از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتند متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) هستند ...
وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی میشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد، خانم روی خودش را برمی گرداند ... اماوقتی به عمل خوبی می رسیدیم، با لبخند رضایت ایشان همراه بود ...
تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود ... من در دنیا ارادت ویژه ای به بانوی دو عالم داشتم ... مرتب در ایام فاطمیه روضه خوانی داشتیم و سعی میکردم که همواره به یاد ایشان باشم ...
ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا(س) به حساب میآمدیم ... حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود.
نه فقط ایشان که تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم ... برای یک شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم علیهم السلام در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش...
از اینکه برخی اعمال من معصومین علیهم السلام را ناراحت می کرد ... می خواستم از خجالت آب شوم ...
خیلی ناراحت بودم ... بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود ... چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود ... از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز به این وادی نیامده بودند
برای یک لحظه نگاهم افتاد به دنیا و به همسرم که ماه چهارم بارداری را می گذراند ... بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گریان خدا را به حق حضرت زهرا (س) قسم می داد که من بمانم ...
نگاهم به سمت دیگری رفت ... داخل یک خانه در محله ما، دو کودک یتیم، خدا را قسم می دادند که من برگردم ... آنها می گفتند: خدایا مانمیخواهیم دوباره یتیم شویم ...
این را بگویم که خدا توفیق داده بود که هزینههای این دو کودک یتیم را می دادم و سعی میکردم برای آنها پدری کنم ... آنها از ماجرای عمل من خبر داشتند و با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم ...
به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است ... نمیشود کاری کنی که من برگردم؟...
نمیشود از مادرمان حضرت زهرا (س) بخواهی مرا شفاعت کنند ... شاید اجازه دهند تا برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم...
جوابش منفی بود ... باز اصرار کردم ...
لحظاتی بعد، جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشکهای این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری که در راه داری ودعای پدر و مادرت، حضرت زهرا (س) شما راشفاعت نمودند تا برگردی ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی و یکم :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/610
🖋 بازگشت
به محض اینکه به من گفته شد: "برگرد" یکباره دیدم که زیر پای من خالی شد! ...
تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شد، حالت خاصی داشت، چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود ...
مثل همان حالت پیش آمد و منیکباره رها شدم ... کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند ...
دستگاه شوک را چند بار به بدن وصل کردند و به قول خودشان؛ بیمار احیا شد.
روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم ... هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت بودم که از آن وادی نور، دوباره به این دنیای فانی و ظلمانی برگشته ام.
پزشکان بعد از مدتی کار خود را تمام کردند ...در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شدم ... بعد هم با ایجاد شوک، مرا احیا کردند ...
در تمام آن لحظات، شاهد کارهایشان بودم ... مرا به ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی، کم کم اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت ...
حالم بهتر شده بود، توانستم چشم راستم را باز کنم ... اما نمیخواستم حتی برای لحظهای از آن لحظات زیبا دور شوم ... من در این ساعات، تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور می کردم ... چقدرسخت بود ... چه شرایط سختی را طی کرده بودم.
من بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم ... افراد گرفتار را دیدم ... من تا چند قدمی بهشت رفتم ... مادرم حضرت زهرا (س) را با کمی فاصله مشاهده کردم ... مشاهده کردم که مادر ما، در دنیا و آخرت چه مقامی دارد ... حالا برای من تحمل دنیا واقعا سخت بود ...
دقایقی بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند ... آنها میخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور به بخش منتقل کنند.
همین که از دور آمدند، از مشاهده چهرهٔ یکی از آنها واقعا وحشت کردم ... او را مانند یک گرگ دیدم که به من نزدیک می شد! ...
مرا به بخش منتقل کردند ... برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند ... یکی دو نفر از بستگان میخواستند به دیدنم بیایند ... آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان روانه بودند ... من این را به خوبی متوجه شدم!...
یکباره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم .... بدنم لرزید ... به همراهم گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده ... تحمل هیچکس را ندارم ... احساس میکردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است ... باطن اعمال و رفتار ...
به غذایی که برایم آوردند نگاه نمی کردم ... میترسیدم باطن غذا را ببینم ... دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم ... برخی از دوستان آمده بودند.تا من تنها نباشم، اما وجود آنها مرا بیشتر تنها میکرد ... بعد از آن تلاش کردم تا رویم را به سمت دیوار برگردانم ... می خواستم هیچ کس را نبینم ... یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره ام پرید!...
من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم...
دو سه نفری که همراه من بودند، به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم ... اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم ...
آن روز در بیمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود ... نمیتوانستم اینگونه ادامه دهم ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی و دوم:
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/614
🖋 توهم یا واقعیت؟
آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود ... نمیتوانستم ادامه دهم...
خدارا شکر این حالت برداشته شد اما دوست داشتم تنها باشم ... دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را که در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم ... چقدر لحظات زیبایی بود ... آنجا زمان مطرح نبود ... آنجا احتیاج به کلام نبود ... با یک نگاه، آنچه میخواستیم منتقل می شد ... حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود ... برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست... درآخرین لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودند!!
می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟!...
به همین خاطر از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و خواستم که از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند، تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟! ...
گفتند همه رفقای شما سالم هستند..
تعجب کردم! پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ می شدند، مشاهده کردم...
چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم... اما فکرم به شدت مشغول بود...
چرا من برخی از دوستانم که الآن مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟...
یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها برای خرید به بیرون رفتیم. به محض اینکه وارد بازار شدیم، پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد...
رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟ همسرم گفت: بله، خودش بود...
این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود... برای به دست آوردن پول مواد، همه کاری میکرد...
گفتم این مگه نمرده؟ من خودم او را دیدم که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود... مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد... حتی من علت مرگش را هم میدانم.
خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟
گفتم: اون بالای دکل، مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق او را میگیره و کشته می شه!
خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود...
آن شب وقتی به خانه برگشتیم، خیلی فکر کردم... پس نکند آن چیزهایی که من دیدم توهم بوده!!
دو سه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش شد... بعد هم تشیع جنازه و مراسم ختم جوان برگزار شد!
از یکی از دوستانم، که با خانواده آنها فامیل بود، علت مرگ جوان را سوال کردم...
گفت: بنده خدا تصادف کرده...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی و سوم:
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/619
🖋 نشانه ها
از یکی از دوستانم، که با خانواده آنها فامیل بود، علت مرگ جوان را سوال کردم...
گفت: بنده خدا تصادف کرده...
من بیشتر توی فکر فرو رفتم... چون من خودم این جوان را دیده بودم... حال و روز خوشی نداشت... اعمال، گناهان، حق الناس و ... حسابی گرفتارش کرده بود... به همه التماس می کرد تا برایش کاری بکنند...
چند روز بعد یکی ازبستگان به دیدنم آمد... ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود... لابه لای صحبتها گفت: چند روز قبل، یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی را قطع کند و بدزدد... ظاهرا اعتیاد داشته و قبلا هم از این کارها می کرده... همان بالا، برق خشکش می کند!
خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را می گویی؟
گفت: بله خودش است...
پرسیدم مطمئنی؟
گفت: بله، خودم آمدم بالای سرش... اما خانوادهاش به مردم چیز دیگه ای گفتند.
پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک، را هم دیدهام.
نمی دانستم چطور ممکن است... لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم... ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی، بحث زمان و مکان مطرح نبوده... لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید.
بعداز این صحبت، یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من، اتفاق خواهد افتاد...
یکی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت... خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف عموی خدا بیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود...
در یکی از روزهای نقاهت، به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سر زدم... سری به مسجد قدیمی محل زدم... یکی از پیرمردهای قدیمی را دیدم... سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم...
یکباره یاد آن پیر مردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید...
صحنهٔ ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود... باخودم گفتم: باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد... دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم...
به پیرمرد گفتم : فلانی را یادتان هست؟... همان که چهار سال پیش مرحوم شد؟
گفت: بله... نور به قبرش ببارد... چقدر این مرد، خوب بود... این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد... آدم درستی بود... مثل او کم پیدا می شود
گفتم: بله... اما خبر نداری این بنده خدا چیزی در این شهر وقف کرده؟ مسجدی، حسینیه ای؟
گفت: نمیدانم... ولی فلانی با او خیلی رفیق بود... از او بپرس... الان هم در مسجد نشسته...
بعداز نماز سراغ همان شخص رفتیم... پیرمرد گفت: خدا رحمتش کند، دوست نداشت کسی باخبر شود... اما چون از دنیا رفته به شما میگویم...
سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه را میبینی... همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد
نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد... الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه را برمی داریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد.
بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم... سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی و چهارم:
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/631
🖋 مدافعان حرم
شب با همسرم صحبت می کردیم... خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود باور کردنی نبود... به همسرم که ماه چهارم بارداری بود گفتم: من قبل از اینکه بیمارستان بروم، با هم به سونوگرافی رفتیم و گفتند که بچه ما پسر است، درسته؟
گفت: بله...
گفتم : اما لحظه آخر، به من گفتند: به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی... این هم یک نشانه است... اگر این بچه دختر بود، معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده...
در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد
تنها چیزی که پس از بازگشت از آن وادی، ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال مرا اذیت میکرد، ترس از حضور در قبرستان بود!... من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود... اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد... در آنجا آرامش بود و روح معنویت، که در وجود انسان ها پخش می شد.
اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم، این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم... به من چند سال مهلت دادند، که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقتهای اضافه هستم... اما به من گفتند زمانی که شما، برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری، جزء عمر شما محسوب نمی کنیم... همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند، یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جزء عمر شما حساب نمیشود.
دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است... أما در روزگاری که خبری از شهادت نبود، چطور باید این حرف را ثابت می کردم...
برای همین چیزی نگفتم... اما هر روز که برخی از همکارانم را میدیدم، یقین داشتم که یک شهید را، که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم...
احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم...
یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا می رفت، میدیدم!...
اما چطور این اتفاق می افتد؟! آیا جنگی در راه است؟!!!
چهار ماه بعد از عمل جراحی، مهر ماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد: کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، می توانند ثبت نام کنند...
جنب وجوشی درمیان همکاران افتاد... آنها که فکرش را میکردم، همگی ثبتنام کردند... من هم با پیگیری بسیار، توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی، راهی سوریه شوم...
مرتب از خدا می خواستم که همراه با مدافعان حرم، به کاروان شهدا ملحق شوم... دیگر هیچ علاقهای به حضور در دنیا نداشتم... مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم.
من دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند... لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم...
کارهایم را انجام دادم... وصیتنامه و هر کاری که فکر میکردم باید جبران کنم انجام دادم... آماده رفتن شدم... به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم... با رفتن من موافقت نمی شد...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی و پنجم:
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/635
🖋 جراحت سطحی
با رفتن من موافقت نمی شد... اما به یاری خدا تمام کارها حل شد...
ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد، کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد... یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام می دادم، تا خدا نکرده دل کسی را نرنجانم... حق الناس بر گردنم نماند... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها و... خبری نبود...
یکی دو شب قبل از عملیات، رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم، دور هم جمع شدیم... یکی از آنها گفت: شنیدم که شما در اتاق عمل، حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و...
خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم، اما قبول نکردم...
من برای یکی دو نفر، خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند... لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرف نزنم...
جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و علی شاه سنایی... مرا به یکی از اتاقهای مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی... من هم کمی از ماجرا را گفتم...
رفقای من خیلی منقلب شدند... خصوصاً در مسئله حقالناس و مقام شهادت...
فرداي آن روز در یکی از عملیاتها، به عنوان خط شکن حضور داشتم... در حین عملیات مجروح شدم و افتادم... جراحت من سطحی بود... اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم... هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم... کسی هم نمی توانست به من نزدیک شود...
شهادتین را گفتم... در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری، به شهادت برسم.
در این شرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی، خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند... آنها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند... خیلی از این کار ناراحت شدم... گفتم: برای چی این کار را کردید... ممکن بود همه ما را بزنند... جواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیدی.
چند روز بعد، باز این افراد در جلسه ای خصوصی، از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم... نگاهی به چهره تک تک آنها کردم... گفتم: چند نفری از شما فردا شهید میشوید...
سکوتی عجیب در آن جلسه حاکم شد... با نگاههای خود التماس میکردند که من سکوت نکنم...
حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود... من همه آنچه دیده بودم را گفتم... از طرفی برای خودم نگران بودم... نکند من در جمع اینها نباشم... اما نه، انشاءالله که هستم.
جواد با اصرار از من سوال میکرد و من جواب میدادم.
در آخر گفت: چه چیزی بیش از همه در آن طرف به درد ما میخورد؟
گفتم: بعد از اهمیت به نماز، با نیت الهی و خالصانه، هر چه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید...
روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود، که برای غربیها خوراک خوبی ایجاد شد... خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند...
جواد محمدی، مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می بینی، پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچهها را پایمال میکند، از دنیا می رود و می گویند شهید شد!...
خیلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ این آقا را دیدم...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی و ششم:
🖋 خط پدافندی
خیلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ این آقا را دیدم... او در همین سالها طوری از دنیا میرود که هیچ کاری نمیتوانند برایش انجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته.
چند روز بعد آماده عملیات شدیم... نیمههای شب، جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم... خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم... من آرپی جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید میشوند قرار گرفتم... گفتم اگر پیش اینها باشم بهتر است... احتمالاً با تمام این افراد، همگی با هم شهید میشویم... هنوز ستون نیروها حرکت نکرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند...
او مسئولیت داشت و کارها را پیگیری میکرد... سریع پیش من آمد و گفت: الان داریم برای عملیات می رویم و خیلی حساسیت منطقه بالاست... او به گونهای میخواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند... بعد کمی برایم از سختی کار توضیح داد...
من هم به او گفتم: چند نفر از این بچهها فردا شهید میشوند... از جمله دوستانی که با هم بودیم... من هم میخواهم با آنها باشم، بلکه به خاطر آنها، ما هم توفیق داشته باشیم.
دوباره تاکید کردم: تمام کسانی که آن شب با هم بودیم شهید می شوند... انشاالله آن طرف با هم خواهیم بود.
دستور حرکت صادر شد... جواد محمدی را میدیدم که از دور حواسش به من بود... نمی دانستم چه در فکرش میگذرد... نیروها حرکت کردند... من از ساعتها قبل آماده بودم... سر ستون ایستاده بودم و با آمادگی کامل می خواستم اولین نفر باشم که پرواز می کند.
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد... خیلی جدی گفت: سوار شو که باید از یک طرف دیگر، خطشکن محور باشی...
جواد فرمانده بود و باید حرفش را قبول میکردم... من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم... ده دقیقه ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم...
به من گفت: پیاده شو... زود باش.
بعد داد زد: سیدیحیی، بیا.
سید یحیی خودش را رساند و سوار موتور شد...
به جواد گفتم: اینجا کجاست؟ خط کجاست؟ نیروها کجایند؟
جواد گفت: این آر پی جی را بگیر و برو بالای تپه... آنجا بچه ها تو را توجیه میکنند... رفتم بالای تپه وجواد با موتور برگشت!...
منطقه خیلی آرام بود... تعجب کردم... از چند نفری که در سنگر حضور داشتند پرسیدم: باید چیکار کنیم؟ خط دشمن کجاست؟
یکی از آنها گفت: بشین... اینجا خط پدافندی است... فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم...
تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده! روز بعد که عملیات تمام شد، وقتی جواد را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه، برای چی منو بردی پشت خط؟!
لبخندی زد و گفت: تو فعلاً نباید شهید بشی... باید برای مردم بگویی که آن طرف چه خبر است... مردم معاد را فراموش کردند... برای همین جایی بردمت که از خط دور باشی...
اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند... سجاد مرادی وسید یحیی براتی که سر ستون قرار گرفتند، اولین شهدا بودند... مدتی بعد مرتضی زارع، شاه سنایی و عبدالمهدی هم...
درطی مدت کوتاهی تمام رفقای ما که با هم بودیم، همگی پر کشیدند و رفتند... درست همانطور که قبلاً دیده بودم...
جواد محمدی هم بعدها به آنها ملحق شد...
بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند... من هم با دست خالی، میان مدافعان حرم به ايران برگشتم... با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار میداد...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی و هفتم:
🖋 مدافعان وطن
مدتی از ماجرای بیمارستان گذشت... پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خیلی خراب بود... بارها تا نزدیکی شهادت رفتم... خودم می دانستم که چرا شهادت را از دست دادم!...
به من گفته بودند که هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان که عاشق شهادت هستند را عقب میاندازد...
روزی که عازم سوریه بودیم، پرواز ما با پرواز آنتالیا همزمان بود!
چند دختر جوان، با لباسهایی بسیار زننده، در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاهم به آنها افتاد...
بلند شدم و جای خودم را تغییر دادم... هرچه می خواستم حواس خودم را پرت کنم، نمی شد... اما دیگر دوستان من، در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد...
این دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند... شاید فکر کرده بودند من هم مسافر آنتالیا هستم... هر چه بود، گویی قرار بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شود... گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی.
با اینکه در مقابل عشوههای آنها هیچ حرف و عکسالعملی نداشتم، اما متاسفانه نمره قبولی از این آزمون نگرفتم...
در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم، چند نفر دیگر را میشناختم... آن ها را نیز جزو شهدا دیده بودم... می دانستم که آنها نیز شهید خواهند شد...
یکی از آنها علی خادم بود... پسر ساده و دوست داشتنی سپاه بود... آرام بود و با اخلاص...
همیشه جایی مینشست تا یک وقت آلوده به نگاه حرام نشود
در جریان شهادت رفقایم، علی هم مجروح شد و با من به ایران برگشت... من با خودم فکر می کردم که علی به زودی شهید خواهد شد... اما چگونه و کجا؟
یکی دیگر از رفقایم که او را در جمع شهدا دیده بودم، اسماعیل کرمی بود... او در ایران بود و حتی در جمع مدافعان حرم هم حضور نداشت... اما من او را در جمع شهدا دیده بودم... شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند..!
من و اسماعیل، خیلی با هم دوست بودیم... یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم آمد... یک ساعتی با هم صحبت کردیم... گفت: قرار است برای ماموریت به مناطق مرزی اعزام شود...
رفقای ما عازم سیستان شدند... مسائل امنیتی در آن منطقه به گونهای است که دوستان پاسدار، برای ماموریت به آنجا اعزام می شدند...
فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم... گفتند: رفته سیستان...
یک باره با خودم گفتم: نکند باب شهادت از آنجا برای او باز شود؟!
سریع با فرماندهی مکاتبه کردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم... اما مجوز حضور من در سیستان صادر نشد.
مدتی گذشت... با دوستان در ارتباط بودم... در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد... خبر خیلی کوتاه بود!... اما شوک بزرگی به من و تمام دوستان وارد کرد...
یک انتحاری وهابی، خودش را به اتوبوس سپاه میزند وده ها رزمنده را که ماموریتشان به پایان رسیده بود، به شهادت می رساند...
روز بعد لیست شهدا ارسال شد... علی خادم و اسماعیل کرمی هر دو در میان شهدا بودند...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "