eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
923 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
⌛️ 🌺 قسمت سی و دوم: قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/614 🖋 توهم یا واقعیت؟ آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود ... نمی‌توانستم ادامه دهم... خدارا شکر این حالت برداشته شد اما دوست داشتم تنها باشم ... دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را که در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم ... چقدر لحظات زیبایی بود ... آنجا زمان مطرح نبود ... آنجا احتیاج به کلام نبود ... با یک نگاه، آنچه می‌خواستیم منتقل می شد ... حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود ... برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست... درآخرین لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودند!! می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟!... به همین خاطر از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و خواستم که از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند، تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟! ... گفتند همه رفقای شما سالم هستند.. تعجب کردم! پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ می شدند، مشاهده کردم... چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم... اما فکرم به شدت مشغول بود... چرا من برخی از دوستانم که الآن مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟... یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها برای خرید به بیرون رفتیم. به محض اینکه وارد بازار شدیم، پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد... رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟ همسرم گفت: بله، خودش بود... این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود... برای به دست آوردن پول مواد، همه کاری می‌کرد... گفتم این مگه نمرده؟ من خودم او را دیدم که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود... مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد... حتی من علت مرگش را هم می‌دانم. خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم: اون بالای دکل، مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق او را میگیره و کشته می شه! خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود... آن شب وقتی به خانه برگشتیم، خیلی فکر کردم... پس نکند آن چیزهایی که من ‌دیدم توهم بوده!! دو سه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش شد... بعد هم تشیع جنازه و مراسم ختم جوان برگزار شد! از یکی از دوستانم، که با خانواده آنها فامیل بود، علت مرگ جوان را سوال کردم... گفت: بنده خدا تصادف کرده... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
1_547670706.mp3
4.74M
قسمت شصت و هشتم 🌷زیارت🌷 قرائت: سوره فیل قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/615
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتاد و سوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/617 فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۱۱) خبر شهادت سید حسین مثل آوار روی سرم خراب شد دو سه روز گذشت دو سه روز اندوه و ماتم باز حاج همت به جمع ما آمد و برای‌مان صحبت کرد کمی روحیه گرفتم به رغم نبود سید حسین سماوات برای پیوستن به گردان حضرت علی اکبر لحظه‌شماری می‌کردم ناگهان مارش رادیو، خبر آغاز یک عملیات بزرگ در شمال غرب را داد عملیات به نام والفجر ۲ در مرز پیرانشهر و در پادگان حاج عمران عراق علی آقا گفت: "احتمال انجام عملیات ما در منطقه بیشکان تقریبا صفر است. باید برای ادامه عملیات والفجر ۲ عازم شمال غرب شویم." صبح فردا یکی از ستون‌کشی‌های بزرگ تاریخ جنگ اتفاق افتاد تمام گردان‌ها و واحدهای ستادی تیپ در قالب ده‌ها اتوبوس و خودروی سبک به سمت استان آذربایجان غربی حرکت کردند حجم خودروها به حدی بود که حتی برای مردم شهرهای در مسیر جابه‌جایی‌مان سوال برانگیز بود برایم تعجب آور بود که گسیل این همه رزمنده از لحاظ نظامی چه توجیهی دارد!؟ آیا این همان چیزی نیست که ضد انقلاب می‌خواهد!؟ سعید اسلامیان گفت: "جلو و عقب ستون، نیروهای تامین جاده در حرکت‌اند هلی‌کوپترها هم از بالا مسیر را پشتیبانی می‌کنند ان‌شاءالله اتفاقی نخواهد افتاد." از میاندوآب به نقده رسیدیم شهر ترکیبی از کرد و ترک و سنی و شیعه بود مردم به استقبال‌مان آمدند تابستان بود با آب و یخ از ما پذیرایی کردند همانجا محمد ترکمان را دیدم باز با همان موتوری بود که در مهران به من امانت داده بود حالا به جای موتور، انگشتر عقیق درشت و سرخش چشمم را گرفته بود گفتم: "برادر ترکمان! تو اینجا شهید خواهی‌شد و آن انگشترت هم به یادگاری به من خواهد رسید." ترکمان خندید چیزی نگفت و رفت داخل محوطه استادیوم میان انبوه رزمندگان که آماده دعا بودند نشستم شب جمعه بود دعای کمیل خواندیم و من یک بار دیگر وصیت نامه نوشتم با بقیه نیروهای اطلاعات عملیات از راه زمین به منطقه عملیاتی رفتم. عقبه ما روستای رایات در عمق خاک عراق بود آنجا با سید محمود موسوی آشنا شدم طلبه‌ی جوانی که تازه وارد اطلاعات عملیات شده بود او و خیلی‌ها از کندوهای عسلی که آنجا بود نمی‌خوردند می‌گفتند: "اینها برای مردم محروم و آواره کردستان عراق است." از این کار سید لذت بردم و با او طرح دوستی ریختم همان شب قرار بود گردان‌ها به خط دشمن بزنند گردان حضرت علی اکبر باید به سمت تنگه دربند حمله می‌برد و تنگه را می گرفت رفتم پیش علی آقا اولین بار بود که ناچار شدم با اصرار، چیزی از او بخواهم گفتم: "علی آقا من به شهید حسین سماوات قول دادم که شب عملیات گردان او را جلو ببرم." با خنده گفت: "همیشه اسم تو توی قرعه کشی در نمی‌آید. این بار قرعه به نام دو نفر دیگر در آمده." همان شب، عملیات آغاز شد گردان حضرت علی اکبر در تنگه‌ی در بند به محاصره دشمن درآمد و سایر گردان ها به خوبی به اهدافشان دست یافتند صبح روز بعد خبر رسید که چند نفر از جمله محمد ترکمان در تنگه دربند شهید شدند انگشتر محمد ترکمان را جعفر منتقمی برایم آورد گفت: "حاج‌محمد شهید شد! این هم یادگاری که می‌خواستی." طاقت ماندن نداشتم خواستم علی آقا را پیدا کنم و با اجازه او به جلو بروم که خبر رسید علی آقا هم به شدت از ناحیه پا مجروح شده است تب و تاب عملیات والفجر دو فروکش کرده بود اما ارتفاعی به نام کدو هنوز کانون توجه فرماندهان بود ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/633
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ✳️ قفسه مشاوره و تربیت 🔶🔸 ◀️ قسمت اول؛ "مقدمه" 💠 روان شناسان معتقدند؛ واکنش هیجانی دو نفر تا حد زیادی توسّط افکارشان تعیین می‌شود. یعنی افکار شما است که مشخص می‌کند شما نسبت به یک رفتار چه برخوردی داشته باشید. اگر تفکر شما نسبت به یک موضوع مثبت باشد، پاسخ ملایمی به آن رفتار نشان می دهید؛ ولی اگر تفکر شما نسبت به آن موضوع منفی باشد، پاسخ شما نیز سخت و خشن خواهد بود. 🔸نکته مهم این است که باید توجه داشته باشید؛ "هر چیزی که درباره‌ی طرف مقابل فکر می‌کنید؛همیشه کاملاً درست نیست." 🔸گاهی اوقات شما قمست‌های مهم واقعیت را حذف می‌کنید، گاهی بیش از اندازه یک موضوع را بزرگ‌نمایی می‌کنید و گاهی هم مسائل را بیش از اندازه سیاه یا سفید می‌بینید. 🔸این تحریف‌ها چنان برداشت شما را از یک رویداد تغییر می‌دهند که ممکن است واکنش‌های هیجانی ناهمخوانی داشته باشید. 👈 در قسمت‌های آینده بیشتر در مورد این تحریف‌های شناختی و تاثیر آن در زندگی اجتماعی صحبت خواهیم کرد. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/634 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت سی و سوم: قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/619 🖋 نشانه ها از یکی از دوستانم، که با خانواده آنها فامیل بود، علت مرگ جوان را سوال کردم... گفت: بنده خدا تصادف کرده... من بیشتر توی فکر فرو رفتم... چون من خودم این جوان را دیده بودم... حال و روز خوشی نداشت... اعمال، گناهان، حق الناس و ... حسابی گرفتارش کرده بود... به همه التماس می کرد تا برایش کاری بکنند... چند روز بعد یکی ازبستگان به دیدنم آمد... ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود... لابه لای صحبت‌ها گفت: چند روز قبل، یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی را قطع کند و بدزدد... ظاهرا اعتیاد داشته و قبلا هم از این کارها می کرده... همان بالا، برق خشکش می کند! خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را می گویی؟ گفت: بله خودش است... پرسیدم مطمئنی؟ گفت: بله، خودم آمدم بالای سرش... اما خانواده‌اش به مردم چیز دیگه ای گفتند. پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک، را هم دیده‌ام. نمی دانستم چطور ممکن است... لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم... ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی، بحث زمان و مکان مطرح نبوده... لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید. بعداز این صحبت، یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من، اتفاق خواهد افتاد... یکی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت... خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف عموی خدا بیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود... در یکی از روزهای نقاهت، به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سر زدم... سری به مسجد قدیمی محل زدم... یکی از پیرمردهای قدیمی را دیدم... سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم... یکباره یاد آن پیر مردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید... صحنهٔ ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود... باخودم گفتم: باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد... دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم... به پیرمرد گفتم : فلانی را یادتان هست؟... همان که چهار سال پیش مرحوم شد؟ گفت: بله... نور به قبرش ببارد... چقدر این مرد، خوب بود... این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد... آدم درستی بود... مثل او کم پیدا می شود گفتم: بله... اما خبر نداری این بنده خدا چیزی در این شهر وقف کرده؟ مسجدی، حسینیه ای؟ گفت: نمی‌دانم... ولی فلانی با او خیلی رفیق بود... از او بپرس... الان هم در مسجد نشسته... بعداز نماز سراغ همان شخص رفتیم... پیرمرد گفت: خدا رحمتش کند، دوست نداشت کسی باخبر شود... اما چون از دنیا رفته به شما می‌گویم... سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه را می‌بینی... همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد... الان هم داریم بنایی می‌کنیم و دیوار حسینیه را برمی داریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد. بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم... سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_98967512.mp3
12.06M
قسمت شصت و نهم 🌷داستان حضرت موسی ۲🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/620
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتاد و چهارم قسمت قبل: فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۱۲) بچه ها روی ارتفاع صعب‌العبور کدو مستقر بودند و عراقی‌ها برای بازپس‌گیری آن، پشت سر هم پاتک می‌کردند نه از راه زمین و با تانک که به شیوه هلی‌برن به ارتفاع کدو رفتیم عراقی‌ها با فتح این ارتفاع می‌توانستند به راحتی عقبه ما را ببندند قله در دست ما بود اما اطراف و دامنه های آن دست عراقی‌ها تا چند شب کار ما پایین آمدن از صخره و روانه شدن به دامنه کوه و دور زدن عراقی‌ها بود تا مواضعشان را شناسایی کنیم بعد از ۴ شب شناسایی گزارش را این گونه به رده مافوق نوشتم: "اینجا نه عراقی‌ها می‌توانند از صخره بالا بیایند و نه ما می‌توانیم از کوه پایین برویم." عراقی‌ها فقط با هلیکوپتر نیرو می‌آوردند در جاهای خالی لابلای صخره پیاده می‌کردند همین که نزدیک می‌شدند، شکار خوبی برای بچه‌ها بودند می‌گذاشتیم هلیکوپتر ها نزدیک شوند و آتش بازی شروع شود اولین بار کسی به نام ناصر زمانی اولین هلی‌کوپتر را زد هلی‌کوپتر چرخید به دیواره کوه خورد و پشت کوه سقوط کرد طی دو هفته سه هلی‌کوپتر عراقی در محدوده قله کدو سقوط کردند کم کم عراقی ها از هلی‌برن هم ناامید شدند این بار از راه دور فقط به سمت قله راکت و موشک می‌فرستادند یکبار راکتی نزدیک ما و لابلای سنگ‌ها رفت و منفجر نشد رفتیم سر وقتش عجیب بود که داکت لابلای سنگ مانده بود و منفجر نشده بود داشتیم نگاه می‌کردیم که صدایی آمد: "وقت صبحانه است معطل شماییم باید سریع بیایید." برگشتیم چند قدم از راه دور نشده بودیم که یکباره منفجر شد کوهی از دود و خاک مثل آتشفشان بالا رفت تازه متوجه شدیم که ماسوره‌ی راکت تاخیری بوده است حدود دو ماه در منطقه حاج عمران بودیم آنجا را تحویل دادیم برای ادامه کار دوباره به سرپل ذهاب رفتیم تا روی قله بیشکان کار کنیم مقر ما به بخشداری شهر سرپل ذهاب انتقال پیدا کرد آنجا پشت جبهه محسوب می شد بچه‌ها برای گشت، نوبتی به پیشگان می‌رفتند اما این پشت جبهه عجب شور و معنویتی داشت علی آقا یک دقیقه وقت خالی برای کسی نمی‌گذاشت تجربه چند عملیات از او فرماندهی خلاق، خوش‌فکر و طراح ساخته بود بزرگ و کوچک جانانه مطیع دستوراتش بودند با هیچکس هم تعارف نداشت ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/637
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ✳️ قفسه مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/622 ◀️ قسمت دوم؛ ♦️بی‌توجهی به جنبه‌های مثبت♦️ 💠 اولین که تاثیر زیادی در اجتماعی دارد، بی‌توجهی به جنبه‌های مثبت است. 🔸در این نوع تحریف‌شناختی، فرد جنبه‌های مثبت رفتار طرف مقابل یا رابطه‌اش را نادیده می‌گیرد و فقط بر جنبه‌های ناراحت‌کننده و منفی آن متمرکز می‌شود. این رفتار، نوعی توجّه انتخابی است که در آن قمست‌هایی از زندگی مورد توجّه زیاد و وسواسی قرار می‌گیرد، امّا قسمت‌های دیگر به طور کامل از ذهن فرد حذف می‌گردد. 💥 به این مثال‌ها توجّه کنید: 🔸«دائم حواست به گوشیه و به زندگی توجه نمی کنی». در این‌جا فرد همه‌ی کارهای خوب و زحماتی که همسرش برای اداره منزل انجام می‌دهد را نادید گرفته است. 🔹«هر وقت نگاه می‌کنم، همیشه می‌بینم که مشغول تایپ کردن برگه‌هایت هستی و به ما توجه نمی‌کنی.» در این‌جا فرد، مسافرت‌هایی که باهم رفته‌اند، تفریحات و بازی کردن همسرش با بچه‌ها را نادیده گرفته است. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/639 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت سی و چهارم: قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/631 🖋 مدافعان حرم شب با همسرم صحبت می کردیم... خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود باور کردنی نبود... به همسرم که ماه چهارم بارداری بود گفتم: من قبل از اینکه بیمارستان بروم، با هم به سونوگرافی رفتیم و گفتند که بچه ما پسر است، درسته؟ گفت: بله... گفتم : اما لحظه آخر، به من گفتند: به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی... این هم یک نشانه است... اگر این بچه دختر بود، معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده... در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد تنها چیزی که پس از بازگشت از آن وادی، ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال مرا اذیت می‌کرد، ترس از حضور در قبرستان بود!... من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود... اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد... در آنجا آرامش بود و روح معنویت، که در وجود انسان ها پخش می شد. اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم، این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم... به من چند سال مهلت دادند، که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقت‌های اضافه هستم... اما به من گفتند زمانی که شما، برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت می‌گذاری، جزء عمر شما محسوب نمی کنیم... همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند، یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جزء عمر شما حساب نمی‌شود. دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است... أما در روزگاری که خبری از شهادت نبود، چطور باید این حرف را ثابت می کردم... برای همین چیزی نگفتم... اما هر روز که برخی از همکارانم را می‌دیدم، یقین داشتم که یک شهید را، که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم... احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم... یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا می رفت، می‌دیدم!... اما چطور این اتفاق می افتد؟! آیا جنگی در راه است؟!!! چهار ماه بعد از عمل جراحی، مهر ماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد: کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، می توانند ثبت نام کنند... جنب وجوشی درمیان همکاران افتاد... آنها که فکرش را می‌کردم، همگی ثبت‌نام کردند... من هم با پیگیری بسیار، توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی، راهی سوریه شوم... مرتب از خدا می خواستم که همراه با مدافعان حرم، به کاروان شهدا ملحق شوم... دیگر هیچ علاقه‌ای به حضور در دنیا نداشتم... مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. من دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند... لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم... کارهایم را انجام دادم... وصیتنامه و هر کاری که فکر می‌کردم باید جبران کنم انجام دادم... آماده رفتن شدم... به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم... با رفتن من موافقت نمی شد... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_292393484.mp3
13.34M
قسمت هفتادم 🌷داستان حضرت آدم🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/632
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتاد و پنجم قسمت قبل: فصل هفتم قسم به سمّ اسبان(۱۳) با هیچکس تعارف نداشت پسر عمویش سعید را روی دیوار بخشداری می‌فرستاد می‌گفت از لب قرنیز دیوار با سرعت فرار کند و از پایین رگبار کلاش را روی دیوار می‌گرفت او با این کار می‌خواست حتی در پشت جبهه هم حس و حال جبهه زنده بماند یک روز بچه ها را دو گروه کرد یک گروه در قالب دشمن فرضی به بخشداری حمله می‌کرد و گروه دیگر که گروه ایرانی بود باید به هر نحو مانع ورود دشمن فرضی می‌شد من جزء گروه مدافعان بودم و بهرام عطاییان در گروه مقابل من هیچ کدام از فشنگ جنگی استفاده نمی‌کردیم اما زد و خورد و آسیب‌هایی که به هم می‌رسانیم کمتر از تاثیر و زخم تیر نبود آنقدر با مشت و لگد و با تکنیکهای کونگ‌فو همدیگر را می‌زدیم که هردو از حال می‌رفتیم انگار نه انگار که دوست و رفیق بودیم روز دیگری دو گروه را پشت بخشداری برد جایی که به شکل تمرینی یک میدان مین ساخته بود عده‌ای باید معبر می‌زدند این کار در موقع رزم واقعی و شب عملیات از وظایف واحد تخریب بود اما علی آقا می‌گفت یک نیروی اطلاعات عملیات باید هر تخصصی از رزم را بلد باشد حتی باید یاد بگیرد چطور با لودر و بلدوزر کار کند وقتی وارد میدان می‌شدیم، او به عنوان کمین عراقی مقابل ما می‌نشست و هر از گاهی دور و بر ما را تا چند سانتی متری معبر زیر رگبار می‌گرفت بچه‌ها جم نمی‌خوردند و به کارشان ادامه می‌دادند وقتش هم که می‌رسید شوخی و سرگرمی و کشتی گرفتن و آشپزی کردن و ... زنگ تفریح ما بود یک روز خبر آوردند که در حین شناسایی در دامنه ارتفاعات پیشگان یکی از نیروهای زبده و مخلص اطلاعات عملیات به نام "هانی تکلو" روی مین دشمن رفته و همان جا مانده است هانی روی مین رفته بود و همان جا مانده بود محمد عرب هم نتوانسته بود او را به عقب بیاورد تنها بود برای همین آمد تا با خود نیروی کمکی ببرد محمد عرب تعریف کرد که در آن روز سرد زمستانی هانی از او تقاضای آب کرد و محمد به خاطر تشدید خونریزی او امتناع. عراقی‌ها تا آن لحظه از حضور هانی در میدان مین مطلع نشده بودند هانی را در تاریکی شب وسط میدان مین وقتی پیدا کرده بودند که داشته ذکر یاحسین می‌گفته محمد عرب بالای سر او رسیده و به دلداری گفته بود: "هانی برایت آب آورده ام!" هانی با صدایی حزین گفته بود: "دیگر آب نمی‌خواهم! تشنه نیستم! تو که رفتی سقای کربلا آمد و آبم داد!" هانی را با پتو آوردند و از میدان مین خارج کردند اما در میان راه شهید شده بود وقتی خبر شهادت هانی تکلو به عنوان اولین شهید اطلاعات در میدان مین به علی آقا رسید، گفت: "خون اول در معبر،خون هانی بود شهادت هانی نشان داد که با توسل به شهدای کربلا می‌شود در سخت‌ترین معرکه‌ها بر تشنگی غلبه کرد." آن‌روز بچه‌ها دور پیکر غرق به خون و پاهای بریده هانی جمع شدند سینه زدند و عزاداری کردند شهادت هانی تاثیر شگرفی در دمیده شدن روح معنویت و توسل بین بچه‌های واحد اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین داشت ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/643
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ✳️ قفسه مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/634 ◀️ قسمت سوم؛ ♦️ذهن‌خوانی♦️ 💠 دومین تحریف شناختی، ذهن خوانی است. 🔸در این تحریف شناختی، فرد بدون داشتن اطلاعات دقیق، شروع به فرضیه سازی در مورد قصد طرف مقابل می‌کند. 💥 به این داستان دقت کنید: خانم حس می‌کند فضای روابط بین اعضای خانه سرد است لذا سعی می‌کند تا با گفتن حرف‌های مثبت، فضای رابطه را بهبود بخشد. اما تفکر همسرش: «او بیش از حد خوش‌برخورد شده است. حتماً می‌خواهد مرا نرم کند تا کاری برایش انجام دهم». 🔹همانطور که می بینید آقا بدون داشتن اطلاعات دقیق، شروع به خواندن ذهن‌ همسرش کرده است. 🔸فرضیه‌سازی درباره‌ی قصد فرد مقابل، خطای ذهنی مهلکی است. این کار می‌تواند شما را به شدّت عصبانی، ناراحت یا دلسرد نماید؛ و اگر این باورها درست نشود، شما به یک واقعیت خیالی که ممکن است کاملاً از احساسات و انگیزه‌های واقعی طرف مقابل به دور باشد، پاسخ‌های سخت دهید که بعدا موجب پشیمانی‌تان می‌گردد. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/644 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت سی و پنجم: قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/635 🖋 جراحت سطحی با رفتن من موافقت نمی شد... اما به یاری خدا تمام کارها حل شد... ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد، کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد... یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام می دادم، تا خدا نکرده دل کسی را نرنجانم... حق الناس بر گردنم نماند... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها و... خبری نبود... یکی دو شب قبل از عملیات، رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم، دور هم جمع شدیم... یکی از آنها گفت: شنیدم که شما در اتاق عمل، حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و... خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم، اما قبول نکردم... من برای یکی دو نفر، خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند... لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرف نزنم... جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و علی شاه سنایی... مرا به یکی از اتاق‌های مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی... من هم کمی از ماجرا را گفتم... رفقای من خیلی منقلب شدند... خصوصاً در مسئله حق‌الناس و مقام شهادت... فرداي آن روز در یکی از عملیات‌ها، به عنوان خط شکن حضور داشتم... در حین عملیات مجروح شدم و افتادم... جراحت من سطحی بود... اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم... هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم... کسی هم نمی توانست به من نزدیک شود... شهادتین را گفتم... در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری، به شهادت برسم. در این شرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی، خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند... آنها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند... خیلی از این کار ناراحت شدم... گفتم: برای چی این کار را کردید... ممکن بود همه ما را بزنند... جواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیدی. چند روز بعد، باز این افراد در جلسه ای خصوصی، از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم... نگاهی به چهره تک تک آنها کردم... گفتم: چند نفری از شما فردا شهید می‌شوید... سکوتی عجیب در آن جلسه حاکم شد... با نگاه‌های خود التماس می‌کردند که من سکوت نکنم... حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود... من همه آنچه دیده بودم را گفتم... از طرفی برای خودم نگران بودم... نکند من در جمع اینها نباشم... اما نه، انشاءالله که هستم. جواد با اصرار از من سوال می‌کرد و من جواب می‌دادم. در آخر گفت: چه چیزی بیش از همه در آن طرف به درد ما می‌خورد؟ گفتم: بعد از اهمیت به نماز، با نیت الهی و خالصانه، هر چه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید... روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود، که برای غربی‌ها خوراک خوبی ایجاد شد... خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند... جواد محمدی، مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می بینی، پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه‌ها را پایمال می‌کند، از دنیا می رود و می گویند شهید شد!... خیلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ این آقا را دیدم... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_556857440.mp3
5.36M
قسمت هفتاد و یکم 🌷دعای باران🌷 قرائت: سوره تین قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/636
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتاد و ششم قسمت قبل؛ فصل هشتم لبخند شفاعت(۱) اواخر دی ماه سال ۶۲ علی آقا از جلسه فرماندهی آمد رفت سراغ دو راننده مینی‌بوس که در خدمت واحد اطلاعات عملیات بودند گفت: "شما بروید عقب و موقتاً ماشین‌ها را تحویل دو نفر از بچه‌های واحد بدهید!" راننده‌ها که رفتند، گفت: "برای شناسایی به یک جبهه جدید می‌رویم." اما حتی به نزدیک‌ترین بچه‌ها هم اسم منطقه را نگفت هرچه بچه‌ها اصرار کردند: "کجا؟" خندید و گفت: "گفتن نگید! اصلا، نگفتن که بگید!" این کلمات اولین بار از دهان علی‌آقا بیرون آمد و تکیه کلام بچه‌ها تا سالهای پایان جنگ بود. به سمت ایلام رفتیم. به طرف مهران تغییر مسیر دادیم. به ابتدای پل فلزی و رودخانه کنجان‌چم که رسیدیم، با خودم گفتم: "انگار بخت ما را با جبهه‌هایی گره زده‌اند که قبلاً یک مرحله عملیات در آن انجام شده است." این مهران با مهران چند ماه پیش متفاوت بود دیگر نیاز نبود از جاده‌های خاکی عقب برویم و زیر آتش دشمن تردد کنیم جاده آسفالت ایلام-مهران از تیررس دشمن خارج شده بود ارتفاعات کله‌قندی و قلاویزان هم به تصرف نیروهای خودی درآمده بود علی آقا به راننده گفت: "به سمت جاده دهلران برویم." بعد از آن، به سمت راست پیچیدیم و در محوطه‌ای که چند تا خانه خشتی روستایی داشت ایستاد. علی‌آقا گفت: "به چنگوله خوش آمدید! اینجا مقرر ماست! و قرار است برای انجام عملیات، روی این منطقه کار کنیم." باز تیم‌بندی‌ها و توضیح کلی منطقه شروع شد منطقه مورد نظر، سلسله ارتفاعات نه چندان بلند اما متصل به هم بودند که مثل یک دیوار مرز ایران و عراق را جدا می‌کردند. ارتفاعات از طریق رودخانه چنگوله به دوقسمت تقسیم می‌شد. ما به دو دسته تیم اطلاعاتی تقسیم شدیم دسته‌ای سمت راست رودخانه و دسته‌ای دیگر در سمت چپ آن هر دسته شامل سه تیم چهار نفره بود که باید برای عبور دادن پنهانی ۱۲۰۰ نفر از چند راهکار، شناسایی خطوط دشمن را آغاز می‌کردند. مسئول تیم من مثل قبل تقی خسروی بود فتحی هم سخت‌ترین نقطه این منطقه یعنی تپه شنی را برعهده داشت ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/649
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/639 ◀️ قسمت چهارم؛ ♦️بزرگ‌نمایی♦️ 💠 تحریف شناختی بعدی بزرگ نمایی است. 🔸در این نوع تحریف شناختی، شما مسائل را بدتر از آنچه هستند، جلوه می‌دهید. شما در مورد رفتار طرف مقابل اغراق می‌کنید یا احتمالات وحشتناکی را برای آینده پیش‌بینی می‌کنید. 🔸روش دیگر بزرگ‌نمایی، تعمیم افراطی است. برخی کلمات کلیدی که نشان‌دهنده‌ی تعمیم افراطی هستند عبارتند از: "همیشه، همه، هرکس، هرگز و هیچ‌کس" 💥 به چند نمونه از بزرگ‌نمایی‌ها توجه کنید: «ما تعطیلات مزخرفی داشتیم.» در واقع، چهار روز از تعطیلات بسیار خوش گذشته بود و تنها یک روز با کمی اختلاف و کشمکش سپری شده بود. «تو همیشه وقتی با هم هستیم، سرحال نیستی.» در واقع، این مسئله فقط دو بار در یک ماه گذشته رخ داده است. «تو هیچ‌وقت حرف‌های خوب به من نمی‌گویی.» واقعیت این است که همین دیروز از همکاری خوب او در مرتّب کردن انباری و نظارت بر تکلیف بچه‌ها، کلی قدردانی و تحسین کرد. 📣 توجه داشته باشید، "بزرگ‌نمایی" از کاه کوه می‌سازد. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/650 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت سی و ششم: 🖋 خط پدافندی خیلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ این آقا را دیدم... او در همین سالها طوری از دنیا می‌رود که هیچ کاری نمی‌توانند برایش انجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. چند روز بعد آماده عملیات شدیم... نیمه‌های شب، جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم... خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم... من آرپی جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید می‌شوند قرار گرفتم... گفتم اگر پیش اینها باشم بهتر است... احتمالاً با تمام این افراد، همگی با هم شهید می‌شویم... هنوز ستون نیروها حرکت نکرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند... او مسئولیت داشت و کارها را پیگیری می‌کرد... سریع پیش من آمد و گفت: الان داریم برای عملیات می رویم و خیلی حساسیت منطقه بالاست... او به گونه‌ای می‌خواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند... بعد کمی برایم از سختی کار توضیح داد... من هم به او گفتم: چند نفر از این بچه‌ها فردا شهید می‌شوند... از جمله دوستانی که با هم بودیم... من هم می‌خواهم با آنها باشم، بلکه به خاطر آنها، ما هم توفیق داشته باشیم. دوباره تاکید کردم: تمام کسانی که آن شب با هم بودیم شهید می شوند... انشاالله آن طرف با هم خواهیم بود. دستور حرکت صادر شد... جواد محمدی را می‌دیدم که از دور حواسش به من بود... نمی دانستم چه در فکرش می‌گذرد... نیروها حرکت کردند... من از ساعت‌ها قبل آماده بودم... سر ستون ایستاده بودم و با آمادگی کامل می خواستم اولین نفر باشم که پرواز می کند. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد... خیلی جدی گفت: سوار شو که باید از یک طرف دیگر، خط‌شکن محور باشی... جواد فرمانده بود و باید حرفش را قبول می‌کردم... من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم... ده دقیقه ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم... به من گفت: پیاده شو... زود باش. بعد داد زد: سیدیحیی، بیا. سید یحیی خودش را رساند و سوار موتور شد... به جواد گفتم: اینجا کجاست؟ خط کجاست؟ نیروها کجایند؟ جواد گفت: این آر پی‌ جی را بگیر و برو بالای تپه... آنجا بچه ها تو را توجیه می‌کنند... رفتم بالای تپه وجواد با موتور برگشت!... منطقه خیلی آرام بود... تعجب کردم... از چند نفری که در سنگر حضور داشتند پرسیدم: باید چیکار کنیم؟ خط دشمن کجاست؟ یکی از آنها گفت: بشین... اینجا خط پدافندی است... فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم... تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده! روز بعد که عملیات تمام شد، وقتی جواد را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه، برای چی منو بردی پشت خط؟! لبخندی زد و گفت: تو فعلاً نباید شهید بشی... باید برای مردم بگویی که آن طرف چه خبر است... مردم معاد را فراموش کردند... برای همین جایی بردمت که از خط دور باشی... اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند... سجاد مرادی وسید یحیی براتی که سر ستون قرار گرفتند، اولین شهدا بودند... مدتی بعد مرتضی زارع، شاه سنایی و عبدالمهدی هم... درطی مدت کوتاهی تمام رفقای ما که با هم بودیم، همگی پر کشیدند و رفتند... درست همانطور که قبلاً دیده بودم... جواد محمدی هم بعدها به آنها ملحق شد... بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند... من هم با دست خالی، میان مدافعان حرم به ايران برگشتم... با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار می‌داد... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
1_102031218.mp3
8.42M
قسمت هفتاد و دوم 🌷حضرت دانیال علیه‌السلام🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/636
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتاد و هفتم قسمت قبل: فصل هشتم لبخند شفاعت(۲) فردا شب برای اولین شناسایی با یک بلدچی ایلامی حرکت کردیم او منطقه را می شناخت طبق معمول از عقب با خودرو تا نزدیک خط مقدم خودمان حرکت کردیم بعد از دریافت اسم رمز برای برگشت، پشت سر بلد چوپان به راه افتادیم در آنجا تپه ای به نام تپه غربی بود از آنجا تا زیر ارتفاعات دشمن مسافت زیادی بود باید راه را شبانه طی می‌کردیم و به دامنه کوه می‌رسیدیم آنجا ابتدای میدان مین بود هنوز ابتدای راه بودیم که بلدچی گفت: "من تا اینجا را بلدم. جلوتر نرفته‌ام" با ناراحتی برگشتیم شب دوم تیم خودمان بدون بلدچی به راه افتاد روش پیمودن مسیر هم به شکل قدم شمار و گرفتن گرا با قطب نما بود اینجا تا رسیدن به ابتدای میدان مین به قدری چپ و راست شدیم که هیچ کدام از این دو روش جواب نمی‌داد هنگام برگشت راه را گم کردیم کلی دردسر کشیدیم و دو سه ساعت میان تپه‌ها چرخیدیم تا به خط خودمان برگشتیم همه‌ جا مثل هم بود تپه‌های کوتاه سبز که از کف دشت بالا آمده بودند و در یک نگاه هیچ تفاوتی با هم نداشتند آن شب با اضطراب و نگرانی گذشت وقتی به علی آقا گزارش دادیم گفت: "اگر صد بار هم برویم، نه ستاره قطبی، نه قطب‌نما و نه قدم شمار به کارمان نمی‌آید و باز هم راه را گم می‌کنیم. فقط یک راه وجود دارد و آن اینکه بعضی از مسیرها را به شکل پنهانی سیم کشی کنیم" چند حلقه لاستیک آوردیم و سوزاندیم تا از سیم‌های نرم داخل آن برای تعیین مسیر استفاده کنیم شب سوم وقتی از تپه غربی رها شدیم مسیر‌های مشابه و گول زننده را با همان سیم‌ها مشخص می‌کردیم آن شب به ابتدای میدان مین رسیدیم عراقی ها در این منطقه رادار رازیت هم داشتند داخل میدان مین اول یک رشته سیم خاردار حلقوی بود سپس یک رشته مین گوجه‌ای پشت سر آن یک رشته مین منور برای عبور، هر کسی باید پایش را جای پای دیگری می‌گذاشت نفر آخر می‌نشست و جای پا را صاف می کرد در ادامه به یک میدان مین رشته‌‌ای رسیدیم و عقب تر از آن به انبوهی از مین‌های جهنده والمر در آنتهای آن چهار کلاف سیم‌خاردار حلقه‌ای که دو تا دو تا روی هم بسته شده بودند. از جایی سیم خاردارها را با احتیاط باز کردیم دو نفر با سرنیزه اسلحه سیم خاردارها را به چپ و راست گرفتند و دو نفر بعدی عبور کردند و سیم خاردارها را به حالت اولیه برگردانیم با عبور از این میدان مین طولانی پس از دو ساعت به دامنه کوه تونل رسیدیم زمان زیادی گذشته بود و تازه ما تا زیر ارتفاع را شناسایی کرده بودیم نه خود ارتفاع را لذا به همان شکل که آمده بودیم از میدان مین برگشتیم روز بعد، بعد از نماز عشا زودتر از دفعات قبل به راه افتادیم مثل شب گذشته از میدان مین گذشتیم من با دوربین مادون قرمز چپ و راست را می‌کاویدم که ناگهان چشمم به شیاری افتاد که از دل کوه تونل می‌گذشت منطق جنگ می‌گفت عراق شیار را حتماً یا مین‌گذاری کرده یا کمین گذاشته اما وقتی با احتیاط نزدیک شدیم، دیدیم که نه از مین خبری هست و نه کمین دشمن تنها مشکل ما با وجود قلوه سنگها و سنگریزه‌هایی بود که بر اثر عبور سیل‌آسای باران در مسیر شیار قرار گرفته بودند و با راه رفتن روی آنها، صدای سنگها بلند می‌شد از تقی خسروی اجازه گرفتم و جلو افتادم پوتین‌هایم را درآوردم و به گردن آویختم حالا سنگ‌ها کمتر صدا می‌کردند ۳۰-۴۰ متر از این شیار به سمت قله بالا رفتیم از میان آن شکاف که کوه تونل را به دو قسمت می‌کرد عبور کردیم چپ و راستمان پر از سنگر عراقی بود بی‌توجه به آنها رد شدیم و به سرازیری پشت خط رسیدیم آن شب همانطور که رفته بودیم برگشتیم علی‌آقا طبق عادت معمول چشم انتظار ما بود وقتی رسیدیم نماز صبح را خواندیم علی آقا وقتی گزارش را شنید پیشانی‌ام را بوسید آفتاب نزده پرید ترک موتور و به قرارگاه رفت سر ظهر سعید اسلامیان و حسن ترک از مسئولان طرح و عملیات آمدند از من خواستند جزئیات بیشتری از راهکار را گزارش کنم سعید اسلامیان پرسید: "از این یک راهکار، یک گردان می‌تواند عبور کند؟" گفتم: "اگر اتفاق خاصی تا شب عملیات نیفتد، بله." فکری‌ کرد و به حسن ترک گفت: "بریم با فرمانده تیپ صحبت کنیم." ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/657
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/644 ◀️ قسمت پنجم؛ ♦️فقط او مقصر است (۱)♦️ 💠 چهارمین تحریف شناختی، "مقصر دانستن دیگران" است. 🔸برخی افراد همیشه دیگران را مقصر مشکلات و ناکامی‌های خود می‌دانند و سعی می‌کنند آنها را سرزنش کنند. درحالی که در اکثر موارد خود شخص هم، کم‌کاری‌ها یا اشکالاتی در رفتارش وجود داشته که باعث به وجود آمدن مشکل شده است. 💥مثال: خانم دائم همسرش را بخاطر اینکه نتوانسته تحصیلاتش را ادامه دهد سرزنش می‌کند و می‌گوید: «از وقتی با تو ازدواج کردم دیگر نتوانستم درس بخوانم. تو مانع پیشرفت من شدی». در حالی که همسرش با ادامه تحصیل او مخالف نیست، فقط از او می‌خواهد هم به کارهای خانه رسیدگی کند و هم درس بخواند. در واقع خانم در اینجا باید کمی تلاشش را بیشتر می‌کرد تا هم به کارهای خانه رسیدگی کند و هم به درسش برسد. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/658 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از T.R
⌛️ 🌺 قسمت سی و هفتم: 🖋 مدافعان وطن مدتی از ماجرای بیمارستان گذشت... پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خیلی خراب بود... بارها تا نزدیکی شهادت رفتم... خودم می دانستم که چرا شهادت را از دست دادم!... به من گفته بودند که هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان که عاشق شهادت هستند را عقب می‌اندازد... روزی که عازم سوریه بودیم، پرواز ما با پرواز آنتالیا همزمان بود! چند دختر جوان، با لباس‌هایی بسیار زننده، در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاهم به آنها افتاد... بلند شدم و جای خودم را تغییر دادم... هرچه می خواستم حواس خودم را پرت کنم، نمی شد... اما دیگر دوستان من، در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد... این دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند... شاید فکر کرده بودند من هم مسافر آنتالیا هستم... هر چه بود، گویی قرار بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شود... گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی. با اینکه در مقابل عشوه‌های آنها هیچ حرف و عکس‌العملی نداشتم، اما متاسفانه نمره قبولی از این آزمون نگرفتم... در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم، چند نفر دیگر را می‌شناختم... آن ها را نیز جزو شهدا دیده بودم... می دانستم که آنها نیز شهید خواهند شد... یکی از آنها علی خادم بود... پسر ساده و دوست داشتنی سپاه بود... آرام بود و با اخلاص... همیشه جایی می‌نشست تا یک وقت آلوده به نگاه حرام نشود در جریان شهادت رفقایم، علی هم مجروح شد و با من به ایران برگشت... من با خودم فکر می کردم که علی به زودی شهید خواهد شد... اما چگونه و کجا؟ یکی دیگر از رفقایم که او را در جمع شهدا دیده بودم، اسماعیل کرمی بود... او در ایران بود و حتی در جمع مدافعان حرم هم حضور نداشت... اما من او را در جمع شهدا دیده بودم... شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند..! من و اسماعیل، خیلی با هم دوست بودیم... یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم آمد... یک ساعتی با هم صحبت کردیم... گفت: قرار است برای ماموریت به مناطق مرزی اعزام شود... رفقای ما عازم سیستان شدند... مسائل امنیتی در آن منطقه به گونه‌ای است که دوستان پاسدار، برای ماموریت به آنجا اعزام می شدند... فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم... گفتند: رفته سیستان... یک باره با خودم گفتم: نکند باب شهادت از آنجا برای او باز شود؟! سریع با فرماندهی مکاتبه کردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم... اما مجوز حضور من در سیستان صادر نشد. مدتی گذشت... با دوستان در ارتباط بودم... در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد... خبر خیلی کوتاه بود!... اما شوک بزرگی به من و تمام دوستان وارد کرد... یک انتحاری وهابی، خودش را به اتوبوس سپاه می‌زند وده ها رزمنده را که ماموریتشان به پایان رسیده بود، به شهادت می رساند... روز بعد لیست شهدا ارسال شد... علی خادم و اسماعیل کرمی هر دو در میان شهدا بودند... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
1_562209789.mp3
6.18M
قسمت هفتاد و سوم 🌷کودک شجاع🌷 قرائت: سوره تکاثر قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/648
🔰بزرگترین راهپیمایی مجازی(۱۳آبان) ✅ همه شرکت خواهیم کرد... 💤 لطفا به آدرس زیر مراجعه و با کلیک بر شعار مرگ بر آمریکا در راهپیمایی ۱۳ آبان شرکت نمایید. b2n.ir/13abn 💢 اطلاع رسانی در همه کانال ها و گروه ها
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتاد و هشتم قسمت قبل: فصل هشتم لبخند شفاعت(۳) نمی‌دانستم نقشه آنها چیست! عصر همان‌روز علی آقا من و خسروی را صدا کرد و گفت: "آقای خسروی! اینجا راهکاری است که باید برادر خوش‌لفظ به تنهایی برای ادامه شناسایی تا روی جاده آسفالت برود." خسروی کمی پکر شد و گفت: "علی آقا! برادر خوش‌لفظ دست راست من بود! اما هرچه شما بگویید اطاعت می‌کنم." علی آقا از برخورد تقی خیلی خوشحال شد. به شوخی مشتی به من زد و گفت: "همان است که می‌خواستی... تو که در رفتن به جاده سابقه داری!" منظور از بردن نیرو در فتح خرمشهر در جاده اهواز خرمشهر بود. به هر حال! از اینکه راهکارم فرماندهان را برای بردن نیروها خشنود کرده بود، احساس سربلندی کردم و پرسیدم: "کدام گردان را باید ببرم؟" گفت: "گردان قاسم بن الحسن" فرمانده گردان را می‌شناختم اسمش حاج محسن عینعلی بود شیر مردی بی‌ادعا و کم‌حرف! درست مثل حبیب مظاهری و اهل تویسرکان. علی‌آقا او را با همه فرمانده گروهان‌ها و دسته‌هایش جمع کرد و گفت: "امشب این چهارده نفر را هم با خودت تا جاده ببر." محکم و قاطع گفتم: "من نمی‌برم!" همه یکه خوردند! بیشتر از همه علی‌آقا! با تندی گفت: "من می‌گویم ببر!" گفتم: "حتی اگر شما هم بگویی نمی‌برم. رفتن ۱۴ نفر تا جاده یعنی لو رفتن راهکار. من فقط فرمانده گردان را می‌برم." علی فکری‌کرد نخواست پیش نیروهای عینعلی با من مشاجره کند. ابرو در هم کشید و گفت: "اشکالی ندارد. خودم هم می‌آیم. سه نفری می‌رویم." دم غروب آماده رفتن از خط مقدم خودمان شدیم که سر و کله‌ی سایر مسئول تیم‌های شناسایی پیدا شد. علی‌آقا که حاضرجوابی مرا دیده بود، سعی کرد با استدلال علت حضور سایر تیم‌های شناسایی را بگوید گفت: "تا رودخانه چنگوله ما تنها این یک راهکار را داریم. من با نادر فتحی و کریم مطهری به شناسایی رفتم. آنجا در محدوده تپه شنی هیچ راهکاری وجود ندارد و ما مجبوریم هر سه گردان در سمت راست رودخانه را از این راهکار عبور دهیم." باز هم عصبی شدم گفتم: "مگر می شود ۱۲۰۰ نفر را از یک شیار برد. دشمن اگر مرده هم باشد بیدار می‌شود. اینجا فقط راه‌کار گردان قاسم بن الحسن است." این دفعه نادر فتحی به جای علی‌آقا عصبانی شد به حدی که اگر حرمت جمع نبود یقه‌ام را می‌گرفت با برافروختگی گفت: "مگر راهکار ارث باباته!؟" علی آقا میانجی شد و گفت: "آقای خوش‌لفظ! محور چپ رودخانه تا عمق رفته‌اند. آنها حتی تا نزدیک شهرک‌های مسکونی عراق را شناسایی کرده‌اند، اما مثل تو این همه مدعی نیستند!؟" خجالت کشیدم و گفتم: "علی‌آقا! من برای خودم نمی‌گویم اگر سه گردان از این شیار رها شوند، عراقی‌ها آنها را قتل عام می‌کنند!" گفت: "من همه چیز را با هم می‌بینم. شب عملیات باید سه گردان از این راهکار عبور کنند. یکی به سمت چپ و از پشت، کوه تونل را دور می‌زند. یکی به سمت راست. شما هم باید با گردان مستقیم تا روی جاده بروید. همان جاده‌ای که شاهرگ غرب به جنوب عراق است." سرم را پایین انداختم. قبول کردم راه افتادیم در تاریکی مطلق به میدان مین رسیدیم با احتیاط از آنجا هم عبور کردیم که ناگاه پای علی‌آقا به تله میدان مین گیر کرد اما متوجه شد و پایش را کشید و اتفاقی نیفتاد از راهکار که رد شدیم، خسروی و جامعه بزرگ به سمت راست، نادر محمدی، کریم مطهری و علی آقا به سمت چپ. من هم با محسن عینعلی راه جاده آسفالت را پیش گرفتیم رها شدن چند تیم گشتی به طور هم‌زمان، ضریب خطر را بالا می‌برد اما وقتی علی‌آقا خودش به گشت می‌آمد، انگار قرار است که هیچ اتفاقی نیفتد و همه چیز بر وفق مراد باشد. این باور قلبی ما بود من جلو افتادم و عینعلی پشت سرم... ◀️ ادامه دارد ... قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/661