eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
10هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
1_98967512.mp3
12.06M
قسمت شصت و نهم 🌷داستان حضرت موسی ۲🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/620
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتاد و چهارم قسمت قبل: فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۱۲) بچه ها روی ارتفاع صعب‌العبور کدو مستقر بودند و عراقی‌ها برای بازپس‌گیری آن، پشت سر هم پاتک می‌کردند نه از راه زمین و با تانک که به شیوه هلی‌برن به ارتفاع کدو رفتیم عراقی‌ها با فتح این ارتفاع می‌توانستند به راحتی عقبه ما را ببندند قله در دست ما بود اما اطراف و دامنه های آن دست عراقی‌ها تا چند شب کار ما پایین آمدن از صخره و روانه شدن به دامنه کوه و دور زدن عراقی‌ها بود تا مواضعشان را شناسایی کنیم بعد از ۴ شب شناسایی گزارش را این گونه به رده مافوق نوشتم: "اینجا نه عراقی‌ها می‌توانند از صخره بالا بیایند و نه ما می‌توانیم از کوه پایین برویم." عراقی‌ها فقط با هلیکوپتر نیرو می‌آوردند در جاهای خالی لابلای صخره پیاده می‌کردند همین که نزدیک می‌شدند، شکار خوبی برای بچه‌ها بودند می‌گذاشتیم هلیکوپتر ها نزدیک شوند و آتش بازی شروع شود اولین بار کسی به نام ناصر زمانی اولین هلی‌کوپتر را زد هلی‌کوپتر چرخید به دیواره کوه خورد و پشت کوه سقوط کرد طی دو هفته سه هلی‌کوپتر عراقی در محدوده قله کدو سقوط کردند کم کم عراقی ها از هلی‌برن هم ناامید شدند این بار از راه دور فقط به سمت قله راکت و موشک می‌فرستادند یکبار راکتی نزدیک ما و لابلای سنگ‌ها رفت و منفجر نشد رفتیم سر وقتش عجیب بود که داکت لابلای سنگ مانده بود و منفجر نشده بود داشتیم نگاه می‌کردیم که صدایی آمد: "وقت صبحانه است معطل شماییم باید سریع بیایید." برگشتیم چند قدم از راه دور نشده بودیم که یکباره منفجر شد کوهی از دود و خاک مثل آتشفشان بالا رفت تازه متوجه شدیم که ماسوره‌ی راکت تاخیری بوده است حدود دو ماه در منطقه حاج عمران بودیم آنجا را تحویل دادیم برای ادامه کار دوباره به سرپل ذهاب رفتیم تا روی قله بیشکان کار کنیم مقر ما به بخشداری شهر سرپل ذهاب انتقال پیدا کرد آنجا پشت جبهه محسوب می شد بچه‌ها برای گشت، نوبتی به پیشگان می‌رفتند اما این پشت جبهه عجب شور و معنویتی داشت علی آقا یک دقیقه وقت خالی برای کسی نمی‌گذاشت تجربه چند عملیات از او فرماندهی خلاق، خوش‌فکر و طراح ساخته بود بزرگ و کوچک جانانه مطیع دستوراتش بودند با هیچکس هم تعارف نداشت ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/637
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ✳️ قفسه مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/622 ◀️ قسمت دوم؛ ♦️بی‌توجهی به جنبه‌های مثبت♦️ 💠 اولین که تاثیر زیادی در اجتماعی دارد، بی‌توجهی به جنبه‌های مثبت است. 🔸در این نوع تحریف‌شناختی، فرد جنبه‌های مثبت رفتار طرف مقابل یا رابطه‌اش را نادیده می‌گیرد و فقط بر جنبه‌های ناراحت‌کننده و منفی آن متمرکز می‌شود. این رفتار، نوعی توجّه انتخابی است که در آن قمست‌هایی از زندگی مورد توجّه زیاد و وسواسی قرار می‌گیرد، امّا قسمت‌های دیگر به طور کامل از ذهن فرد حذف می‌گردد. 💥 به این مثال‌ها توجّه کنید: 🔸«دائم حواست به گوشیه و به زندگی توجه نمی کنی». در این‌جا فرد همه‌ی کارهای خوب و زحماتی که همسرش برای اداره منزل انجام می‌دهد را نادید گرفته است. 🔹«هر وقت نگاه می‌کنم، همیشه می‌بینم که مشغول تایپ کردن برگه‌هایت هستی و به ما توجه نمی‌کنی.» در این‌جا فرد، مسافرت‌هایی که باهم رفته‌اند، تفریحات و بازی کردن همسرش با بچه‌ها را نادیده گرفته است. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/639 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت سی و چهارم: قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/631 🖋 مدافعان حرم شب با همسرم صحبت می کردیم... خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود باور کردنی نبود... به همسرم که ماه چهارم بارداری بود گفتم: من قبل از اینکه بیمارستان بروم، با هم به سونوگرافی رفتیم و گفتند که بچه ما پسر است، درسته؟ گفت: بله... گفتم : اما لحظه آخر، به من گفتند: به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی... این هم یک نشانه است... اگر این بچه دختر بود، معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده... در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد تنها چیزی که پس از بازگشت از آن وادی، ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال مرا اذیت می‌کرد، ترس از حضور در قبرستان بود!... من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود... اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد... در آنجا آرامش بود و روح معنویت، که در وجود انسان ها پخش می شد. اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم، این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم... به من چند سال مهلت دادند، که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقت‌های اضافه هستم... اما به من گفتند زمانی که شما، برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت می‌گذاری، جزء عمر شما محسوب نمی کنیم... همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند، یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جزء عمر شما حساب نمی‌شود. دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است... أما در روزگاری که خبری از شهادت نبود، چطور باید این حرف را ثابت می کردم... برای همین چیزی نگفتم... اما هر روز که برخی از همکارانم را می‌دیدم، یقین داشتم که یک شهید را، که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم... احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم... یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا می رفت، می‌دیدم!... اما چطور این اتفاق می افتد؟! آیا جنگی در راه است؟!!! چهار ماه بعد از عمل جراحی، مهر ماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد: کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، می توانند ثبت نام کنند... جنب وجوشی درمیان همکاران افتاد... آنها که فکرش را می‌کردم، همگی ثبت‌نام کردند... من هم با پیگیری بسیار، توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی، راهی سوریه شوم... مرتب از خدا می خواستم که همراه با مدافعان حرم، به کاروان شهدا ملحق شوم... دیگر هیچ علاقه‌ای به حضور در دنیا نداشتم... مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. من دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند... لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم... کارهایم را انجام دادم... وصیتنامه و هر کاری که فکر می‌کردم باید جبران کنم انجام دادم... آماده رفتن شدم... به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم... با رفتن من موافقت نمی شد... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_292393484.mp3
13.34M
قسمت هفتادم 🌷داستان حضرت آدم🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/632
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتاد و پنجم قسمت قبل: فصل هفتم قسم به سمّ اسبان(۱۳) با هیچکس تعارف نداشت پسر عمویش سعید را روی دیوار بخشداری می‌فرستاد می‌گفت از لب قرنیز دیوار با سرعت فرار کند و از پایین رگبار کلاش را روی دیوار می‌گرفت او با این کار می‌خواست حتی در پشت جبهه هم حس و حال جبهه زنده بماند یک روز بچه ها را دو گروه کرد یک گروه در قالب دشمن فرضی به بخشداری حمله می‌کرد و گروه دیگر که گروه ایرانی بود باید به هر نحو مانع ورود دشمن فرضی می‌شد من جزء گروه مدافعان بودم و بهرام عطاییان در گروه مقابل من هیچ کدام از فشنگ جنگی استفاده نمی‌کردیم اما زد و خورد و آسیب‌هایی که به هم می‌رسانیم کمتر از تاثیر و زخم تیر نبود آنقدر با مشت و لگد و با تکنیکهای کونگ‌فو همدیگر را می‌زدیم که هردو از حال می‌رفتیم انگار نه انگار که دوست و رفیق بودیم روز دیگری دو گروه را پشت بخشداری برد جایی که به شکل تمرینی یک میدان مین ساخته بود عده‌ای باید معبر می‌زدند این کار در موقع رزم واقعی و شب عملیات از وظایف واحد تخریب بود اما علی آقا می‌گفت یک نیروی اطلاعات عملیات باید هر تخصصی از رزم را بلد باشد حتی باید یاد بگیرد چطور با لودر و بلدوزر کار کند وقتی وارد میدان می‌شدیم، او به عنوان کمین عراقی مقابل ما می‌نشست و هر از گاهی دور و بر ما را تا چند سانتی متری معبر زیر رگبار می‌گرفت بچه‌ها جم نمی‌خوردند و به کارشان ادامه می‌دادند وقتش هم که می‌رسید شوخی و سرگرمی و کشتی گرفتن و آشپزی کردن و ... زنگ تفریح ما بود یک روز خبر آوردند که در حین شناسایی در دامنه ارتفاعات پیشگان یکی از نیروهای زبده و مخلص اطلاعات عملیات به نام "هانی تکلو" روی مین دشمن رفته و همان جا مانده است هانی روی مین رفته بود و همان جا مانده بود محمد عرب هم نتوانسته بود او را به عقب بیاورد تنها بود برای همین آمد تا با خود نیروی کمکی ببرد محمد عرب تعریف کرد که در آن روز سرد زمستانی هانی از او تقاضای آب کرد و محمد به خاطر تشدید خونریزی او امتناع. عراقی‌ها تا آن لحظه از حضور هانی در میدان مین مطلع نشده بودند هانی را در تاریکی شب وسط میدان مین وقتی پیدا کرده بودند که داشته ذکر یاحسین می‌گفته محمد عرب بالای سر او رسیده و به دلداری گفته بود: "هانی برایت آب آورده ام!" هانی با صدایی حزین گفته بود: "دیگر آب نمی‌خواهم! تشنه نیستم! تو که رفتی سقای کربلا آمد و آبم داد!" هانی را با پتو آوردند و از میدان مین خارج کردند اما در میان راه شهید شده بود وقتی خبر شهادت هانی تکلو به عنوان اولین شهید اطلاعات در میدان مین به علی آقا رسید، گفت: "خون اول در معبر،خون هانی بود شهادت هانی نشان داد که با توسل به شهدای کربلا می‌شود در سخت‌ترین معرکه‌ها بر تشنگی غلبه کرد." آن‌روز بچه‌ها دور پیکر غرق به خون و پاهای بریده هانی جمع شدند سینه زدند و عزاداری کردند شهادت هانی تاثیر شگرفی در دمیده شدن روح معنویت و توسل بین بچه‌های واحد اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین داشت ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/643
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ✳️ قفسه مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/634 ◀️ قسمت سوم؛ ♦️ذهن‌خوانی♦️ 💠 دومین تحریف شناختی، ذهن خوانی است. 🔸در این تحریف شناختی، فرد بدون داشتن اطلاعات دقیق، شروع به فرضیه سازی در مورد قصد طرف مقابل می‌کند. 💥 به این داستان دقت کنید: خانم حس می‌کند فضای روابط بین اعضای خانه سرد است لذا سعی می‌کند تا با گفتن حرف‌های مثبت، فضای رابطه را بهبود بخشد. اما تفکر همسرش: «او بیش از حد خوش‌برخورد شده است. حتماً می‌خواهد مرا نرم کند تا کاری برایش انجام دهم». 🔹همانطور که می بینید آقا بدون داشتن اطلاعات دقیق، شروع به خواندن ذهن‌ همسرش کرده است. 🔸فرضیه‌سازی درباره‌ی قصد فرد مقابل، خطای ذهنی مهلکی است. این کار می‌تواند شما را به شدّت عصبانی، ناراحت یا دلسرد نماید؛ و اگر این باورها درست نشود، شما به یک واقعیت خیالی که ممکن است کاملاً از احساسات و انگیزه‌های واقعی طرف مقابل به دور باشد، پاسخ‌های سخت دهید که بعدا موجب پشیمانی‌تان می‌گردد. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/644 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت سی و پنجم: قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/635 🖋 جراحت سطحی با رفتن من موافقت نمی شد... اما به یاری خدا تمام کارها حل شد... ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد، کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد... یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام می دادم، تا خدا نکرده دل کسی را نرنجانم... حق الناس بر گردنم نماند... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها و... خبری نبود... یکی دو شب قبل از عملیات، رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم، دور هم جمع شدیم... یکی از آنها گفت: شنیدم که شما در اتاق عمل، حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و... خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم، اما قبول نکردم... من برای یکی دو نفر، خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند... لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرف نزنم... جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و علی شاه سنایی... مرا به یکی از اتاق‌های مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی... من هم کمی از ماجرا را گفتم... رفقای من خیلی منقلب شدند... خصوصاً در مسئله حق‌الناس و مقام شهادت... فرداي آن روز در یکی از عملیات‌ها، به عنوان خط شکن حضور داشتم... در حین عملیات مجروح شدم و افتادم... جراحت من سطحی بود... اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم... هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم... کسی هم نمی توانست به من نزدیک شود... شهادتین را گفتم... در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری، به شهادت برسم. در این شرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی، خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند... آنها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند... خیلی از این کار ناراحت شدم... گفتم: برای چی این کار را کردید... ممکن بود همه ما را بزنند... جواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیدی. چند روز بعد، باز این افراد در جلسه ای خصوصی، از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم... نگاهی به چهره تک تک آنها کردم... گفتم: چند نفری از شما فردا شهید می‌شوید... سکوتی عجیب در آن جلسه حاکم شد... با نگاه‌های خود التماس می‌کردند که من سکوت نکنم... حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود... من همه آنچه دیده بودم را گفتم... از طرفی برای خودم نگران بودم... نکند من در جمع اینها نباشم... اما نه، انشاءالله که هستم. جواد با اصرار از من سوال می‌کرد و من جواب می‌دادم. در آخر گفت: چه چیزی بیش از همه در آن طرف به درد ما می‌خورد؟ گفتم: بعد از اهمیت به نماز، با نیت الهی و خالصانه، هر چه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید... روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود، که برای غربی‌ها خوراک خوبی ایجاد شد... خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند... جواد محمدی، مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می بینی، پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه‌ها را پایمال می‌کند، از دنیا می رود و می گویند شهید شد!... خیلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ این آقا را دیدم... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_556857440.mp3
5.36M
قسمت هفتاد و یکم 🌷دعای باران🌷 قرائت: سوره تین قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/636
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتاد و ششم قسمت قبل؛ فصل هشتم لبخند شفاعت(۱) اواخر دی ماه سال ۶۲ علی آقا از جلسه فرماندهی آمد رفت سراغ دو راننده مینی‌بوس که در خدمت واحد اطلاعات عملیات بودند گفت: "شما بروید عقب و موقتاً ماشین‌ها را تحویل دو نفر از بچه‌های واحد بدهید!" راننده‌ها که رفتند، گفت: "برای شناسایی به یک جبهه جدید می‌رویم." اما حتی به نزدیک‌ترین بچه‌ها هم اسم منطقه را نگفت هرچه بچه‌ها اصرار کردند: "کجا؟" خندید و گفت: "گفتن نگید! اصلا، نگفتن که بگید!" این کلمات اولین بار از دهان علی‌آقا بیرون آمد و تکیه کلام بچه‌ها تا سالهای پایان جنگ بود. به سمت ایلام رفتیم. به طرف مهران تغییر مسیر دادیم. به ابتدای پل فلزی و رودخانه کنجان‌چم که رسیدیم، با خودم گفتم: "انگار بخت ما را با جبهه‌هایی گره زده‌اند که قبلاً یک مرحله عملیات در آن انجام شده است." این مهران با مهران چند ماه پیش متفاوت بود دیگر نیاز نبود از جاده‌های خاکی عقب برویم و زیر آتش دشمن تردد کنیم جاده آسفالت ایلام-مهران از تیررس دشمن خارج شده بود ارتفاعات کله‌قندی و قلاویزان هم به تصرف نیروهای خودی درآمده بود علی آقا به راننده گفت: "به سمت جاده دهلران برویم." بعد از آن، به سمت راست پیچیدیم و در محوطه‌ای که چند تا خانه خشتی روستایی داشت ایستاد. علی‌آقا گفت: "به چنگوله خوش آمدید! اینجا مقرر ماست! و قرار است برای انجام عملیات، روی این منطقه کار کنیم." باز تیم‌بندی‌ها و توضیح کلی منطقه شروع شد منطقه مورد نظر، سلسله ارتفاعات نه چندان بلند اما متصل به هم بودند که مثل یک دیوار مرز ایران و عراق را جدا می‌کردند. ارتفاعات از طریق رودخانه چنگوله به دوقسمت تقسیم می‌شد. ما به دو دسته تیم اطلاعاتی تقسیم شدیم دسته‌ای سمت راست رودخانه و دسته‌ای دیگر در سمت چپ آن هر دسته شامل سه تیم چهار نفره بود که باید برای عبور دادن پنهانی ۱۲۰۰ نفر از چند راهکار، شناسایی خطوط دشمن را آغاز می‌کردند. مسئول تیم من مثل قبل تقی خسروی بود فتحی هم سخت‌ترین نقطه این منطقه یعنی تپه شنی را برعهده داشت ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/649
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/639 ◀️ قسمت چهارم؛ ♦️بزرگ‌نمایی♦️ 💠 تحریف شناختی بعدی بزرگ نمایی است. 🔸در این نوع تحریف شناختی، شما مسائل را بدتر از آنچه هستند، جلوه می‌دهید. شما در مورد رفتار طرف مقابل اغراق می‌کنید یا احتمالات وحشتناکی را برای آینده پیش‌بینی می‌کنید. 🔸روش دیگر بزرگ‌نمایی، تعمیم افراطی است. برخی کلمات کلیدی که نشان‌دهنده‌ی تعمیم افراطی هستند عبارتند از: "همیشه، همه، هرکس، هرگز و هیچ‌کس" 💥 به چند نمونه از بزرگ‌نمایی‌ها توجه کنید: «ما تعطیلات مزخرفی داشتیم.» در واقع، چهار روز از تعطیلات بسیار خوش گذشته بود و تنها یک روز با کمی اختلاف و کشمکش سپری شده بود. «تو همیشه وقتی با هم هستیم، سرحال نیستی.» در واقع، این مسئله فقط دو بار در یک ماه گذشته رخ داده است. «تو هیچ‌وقت حرف‌های خوب به من نمی‌گویی.» واقعیت این است که همین دیروز از همکاری خوب او در مرتّب کردن انباری و نظارت بر تکلیف بچه‌ها، کلی قدردانی و تحسین کرد. 📣 توجه داشته باشید، "بزرگ‌نمایی" از کاه کوه می‌سازد. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/650 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee