🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هفتاد و نهم؛ خیلی زود به زندگی در پادگان عادت کردیم وهب پیش پیرمردی که نگهبان ساختمان بود و تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود الفبای فارسی را یاد گرفت و با هواپیمای پلاستیکی که ازمکه خریده بودم توی اطاق می‌چرخید و بازی می‌کرد حسین هم که گفته بود حداقل هفته‌ای یکبار می‌آیم؛ می‌آمد اما نیامده می‌رفت. چند روز بعد آقای بشیری - مسئول تدارکات تیپ و محسن امیدی - فرمانده یکی از گردان‌ها با خانواده‌های‌شان آمدند و سرگرمی ما بیشتر شد بچه‌ها با هم بازی می‌کردند و ما با خانم‌شان تعریف. چهارمین خانواده‌ای که به ما اضافه شد، خانواده ستار ابراهیمی بودند. همان قدم‌خیر خانم که پیشتر خبر آمدنش را داده بود. قدم‌خیر از من کوچک‌تر بود و چهار تا بچه کوچک داشت سه دختر و یک پسر که هم بازی‌های مهدی و وهب شدند. از محوطه پادگان نمی‌توانستیم بیرون برویم حسین که آمد؛ گفتم: "اینجا پشت جبهه‌س! دوست دارم جبهه رو از نزدیک ببینم به حالت تصنعی گفت: «جبهه و خانم؟!» گفتم: "مگه خودت نمی‌گفتی که اوایل جنگ تو خرمشهر زن‌ها اسلحه برداشتن و دوش به دوش مرداشون ایستادن جلوی دشمن؟" لبخند زد و گفت: «اما جبهه‌ای که ما می‌ریم یک جبهه کاملاً مردونه‌س!» لبخندش را با خنده طعنه آمیز جواب دادم: "خودت می‌گفتی که تو سالاری، مردی، چنین و چنان!! نه؟" انگار که تسلیم شده باشه، گفت: "خُب آره ولی..." - ولی چی؟! من خانمم و رفتن به خط مقدم به کار مردونه‌س؟! - نه! - اما گره‌های صورتت داد می‌زنه که یه غصه توی دلت داری!؟ مهربانانه نگاهم کرد و با صدایی که لحن التماس داشت گفت: «فقط برای سلامتی امام و پیروزی رزمندگان دعاکن» ادامه ندادم شام را با ما خورد و رفت و همان هفته‌ای یک بار هم نیامد. کم‌کم بچه‌ها دل‌شان برای عمه‌ها و خاله‌ها تنگ شد و حوصله‌شان سر رفت مثل یک تبعیدی شده بودیم که نمی‌توانستیم از محدوده پادگان خارج شویم هلی‌کوپترهای ارتشی که کنار ساختمان‌مان می‌نشستند و برمی‌خاستند سرگرمی آنها بودند یا صف رزمندگانی که در حال دویدن سرود می‌خواندند و برای رفتن به خط آماده می‌شدند. یک روز آقای بشیری از خط مقدم برگشت. می‌خواست خانواده‌اش را به همدان ببرد سراغ من آمد و گفت: "ما که می‌خوایم برگردیم! شما هم بیاین" پرسیدم: "پیشنهاد شماست یا سفارش حسین‌آقا؟" گفت: "حاج‌آقا از این موضوع بی‌اطلاعه. انتخاب با شماست." گفتم: «می‌آییم.» ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee