۲   قسمت بیست و هفتم؛ بسمه دستپاچه ادامه داد: «الان با هم می‌ریم حرم!» بعد با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت: «اینجوری هم در راه خدا جهاد می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد؛ دوباره دستور داد: «برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» من میان اتاق ماندم رفت تا شیطان شوهرش را فراری دهد با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد: «امروز که رفتی تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه شیعه بر زبانم جاری نشده بود دست خودم نبود که وقتی نام امام صادق (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. انگار هنوز زینبِ مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه‌ام پَرپَر می‌زد پایم برای بی‌حرمت کردن حرم لرزید باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده بود می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد دنبال‌مان به راه افتاد حتی از پشت سر، داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت فراری پیدا کنم هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده بود دیگر آرزو کردم بمیرم در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد حرم مثل ماه پیدا شد نفهمیدم با دلم چه کرد کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده مدام از اجر جهاد می‌گفت دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم با کلامش جانم را گرفت: «می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم می‌ریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»… گنبد روشن حرم در تاریکی چشمانم می‌درخشید از زیر روبنده؛ از چشمان بسمه شرارت می‌بارید با صدایی آهسته خبر داد: «ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاه‌مان می‌کردند تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد عملیاتی همراه‌مان آمده است. بسمه روبنده‌اش را پایین کشید رو به من تذکر داد: «تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بی‌اختیار به سمت حرم پرید بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد: «کل رافضی‌های داریا همین چند تا خونواده‌ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!» ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/8356 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee