#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت چهلونهم؛
ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده
دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند
فقط حیرتزده نگاهش میکردم.
به سرعت به راه افتاد
دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم:
«خب به من بگو چی شده!؟ چرا داریم برمیگردیم؟!»
دلش مثل دریا بود
دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند
به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد:
«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!»
میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد
شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد
هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد،
دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد:
«همینجا پشت در اتاق بمون!»
و خودش داخل رفت.
نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد.
همین که میتوانستم در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفت
آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد
دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم
ابوالفضل در را باز کرد،
چشمان خیسم زبانش را بست
با دست اشاره کرد داخل شوم.
تنها یک روز بود مصطفی را ندیده بودم
حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم
چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد
ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود
زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود،
گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود
قفسه سینهاش هم باندپیچی شده و به سختی نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم
جانی به تنش نبود
با اشاره سر پاسخم را داد
خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت.
ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست
انگار حرفهایشان را با هم زده بودند
نتیجه را شمرده اعلام کرد:
«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد:
«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد
ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد
زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد
دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد
برادرانه تمنا کرد:
«همینجا بمون، زود برمیگردم!»
به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده
پشت پردهای از شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد،
لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده بود
با همان حال، مردانه حرف زد:
«انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
ادامه دارد...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee