🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتویکم؛
به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمیام در گوش ابوالفضل نپیچد
برایم جان به لب شده بود
اکثر محلههای شهر به دست تکفیریها افتاده بود،
راه ورود و خروج داریا بسته شده
خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود…
مصطفی چندقدم دورتر ایستاد
زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود
همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان نگران او میدیدم.
هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن تکفیری بوده
ولی آنها بهخوبی میدانستند
ابوالفضل التماسم میکرد:
«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم شش ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا.»
همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید.
مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد.
رگبار گلوله همچنان شنیده میشد
فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود که اگر میشد صحن این حرم قتلگاه خانوادههایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده
#حضرت_سکینه (علیهاالسلام) شده بودند.
آب و غذای زیادی در کار نبود
از نیمههای شب، زمزمه کم آبی در حرم بلند شد.
نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود،
تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.
چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده
انگار حضرت برایم لالایی میخواند
خواب سبکی چشمان خستهام را در آغوش کشید تا لحظهای که از آوای اذان حرم پلکم گشوده شد.
هنوز میترسیدم
با نگاهم دورم گشتم
دیدم مصطفی کنارم نماز میخواند.
نماز خواندنش را زیاد دیده بودم
ولی ندیده بودم بعد از نماز گریه کند
انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد
نمیخواستم خلوتش را خراب کنم
دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم
بیخبر از بیداریام با پلکهایم نجوا کرد:
«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم…»
پشت همین پلکهای بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاد
میترسیدم نغمه احساسم را بشنود
صدایش را بلندتر کرد:
«خواهرم!»
نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم
گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد
دوباره با مهربانی صدایم زد:
«خواهرم، نمازه!»
مژگانم را از روی هم بلند کردم
در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.
از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم
این خلوت حالش را بههم ریخته بود
آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.
تا وضوخانه دنبالمان آمد،
با چشمانش دورم میگشت مبدا غریبهای تعقیبم کند
تحمل این چشمها دیگر برایم سخت شده بود
آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلولهای که تن و بدن مردم را میلرزاند.
مصطفی لحظهای نمینشست،
هر لحظه تا درِ حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد
ابوالفضل دلی برایش نمانده بود
در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم:
«زینب جان! نمیترسی که؟!»
مگر میشد نترسم
در همهمه مردم میشنیدم؛
هر کسی را به اتهام تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند
سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم
تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانوادهها تمام شد.
دست مدافعان خالی بود
✳️ ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee