آخرش را به مسیر اتوبوس انداخت اما باز هم خبری نبود سرمای ِ دم صبح تا استخوان هایش نفوذ کرده بود این را از دست های ِ سفید و سرخش میشد فهمید . از پایش که تند روی زمین ضرب گرفته بود و نگاه ِ منتظرش . . نگاهش . . نگاهش را به جان آدمی منتقل میکرد آخر دقایق در خود دردی دارند که آن درد را فقط کسانی که میکشند میفهمند . . و او فقط منتظر اتوبوس نبود . . دنبال خود ِ آن آقا بود تا بجای اینکه هر صبح ، به جمکران ِ او برود و برای ظهورش دعا کند ؛ از آن بعد پیش خود آقایش برود . . .