#پارت_۳۱۵
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
- سهیل دیوونه شدی خب معلومه حالم خوبه! من نگران آقاجونم چه اتفاقی افتاده؟
درسته ازش دلخورم ولی نمیتونم فراموش کنم اون بالاخره پدر بزرگ منه و چقدر من رو دوست داره.
سهیل میگه: دیشب مراسم خواستگاری زهره و سپهر بود.
ما هم رفته بودیم اونجا .
برگشتیم دیدیم آقاجون با حالی خراب تو حیاط افتاده.
یک بسته کنار دستش بود برداشتمش دیدم ....
مکث میکنه، من انگار تو حال خودم نیستم، منتظرم ادامه حرفش رو بزنه!
- پیراهن خونی تو بود طناز .
روی پیراهن یک نامه بود نوشته بود مبارک باشه این سند پاکی دختر بزرگ زاده هاست.
دنیا روی سرم خراب میشه پیراهن خونی من همون که اون شب تنم بود و یک قسمت هایی ازش هم پاره شده بود دم در خونه دست پدر بزرگم!.
اون چیزی رو که گوش هام شنیده رو قلبم باور نمیکنه.
سهیل ادامه میده: من چون باهات قبلش چت کرده بودم شک کردم این پیراهن جعلی باشه ولی جرات نکردم جلوی بابام یا سپهر حرفی بزنم...
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.