⚜من و چلچلی⚜ 💭مامان چلچله و بابا چلچله قول دادند که زود از مسافرت برگردند. چلچلی هم دیگر گریه نکرد و به من گفت: «شنیدی؟ من زود برمی گردم. » و دنبال مامان و بابایش پرواز کرد و رفت. آن ها هی بال زدند، بال زدند، بال زدند. من هی برایشان دست تکان دادم، دست تکان دادم، دست تکان دادم. اولش برگ ها نارنجی شد. بعد باران بارید. بعد برف بارید. من صبر کردم. چند بار کارتون های تلویزیون تمام شد و کارتون جدید داد. من صبر کردم. بعد یک روز دوباره برگ ها درآمد. من هی به آسمان نگاه کردم. بعد یک عالمه نقطه ی سیاه توی آسمان آمد. یکی، دو تا، سه تا، چهار تا، پنج تا، ده تا... آن ها آمدند و آمدند و آمدند. من هی خندیدم و خندیدم. حالا هم هی من و چلچلی داریم بازی می کنیم. اما هی مامانش می آید دنبالش و می گوید: « بیا مراقب خواهر برادرهایت باش! » بعد هم قول می دهد که عصر دوباره چلچلی بیاید با من بازی کند.حالا هی من باید صبر کنم. صبر کنم. صبر کنم. https://eitaa.com/seidmansooremamzade