هی چشمها را سرمه کرده، سرخ میخندم
موی پریشان را دماسبی گرچه میبندم ↓
از مادری خیاط، پنهان میشود حالم؟
از سوزنش که گیر کرده روی احوالم؟
من شعر میخواندم که از هذیانِ در تب گفت
میترسم از ابهام این حرفی که یک شب گفت:↓
"مادر فدای های و هویِ روز و شبهایت
که خندههایت کوکه دختر کنج لبهایت"
از پشتِ در با هقهقم تا صبح میسوزد
چشمِ امیدم را ولی بر راه میدوزد
شب، گریهی واماندهام را درز میگیرد
روزش برایم دامن ِکوتاه میدوزد
#ملیحه_آخوندی
#قسمتی_از_شعر