#رمان
#قسمت_هشتاد_و_سه
محمد جواد کمی ترسیده بود 😨
آنها باید از آن رودخانه عبور میکردند اما چطور؟
پرنده ی تازه وارد صدایش را صاف کرد و گفت: «سلام من قو هستم نگهبان رودخانه پایه. از دیدار دوباره ی شما خوشحالم.
جواب سلام حروف در میان صدای رودخانه محو شد.
قو چنان به اهالی مینگریست که انگار به دنبال کسی میگردد.
تا اینکه چشمش به محمدجواد افتاد چند قدمی به محمدجواد نزدیک شد و گفت «محمدجواد مهمون داری
🧐محمدجواد سرش را بلند کرد و به چشمان قو خیره شد.
قو ادامه داد: «بلند شو... باید بری دنبالش.»
محمدجواد از جایش بلند شد نمیدانست قرار است با چه کسی رو به رو شود.
قو گفت: پشت اون درخت کهنسالی که ریشه اش بیرون از خاکه منتظرته.»
محمد جواد آهسته به درخت نزدیک شد و به پشت آن رفت.
اهالی دیگر چیزی نمیدیدند محمد جواد در پشت درخت ایستاد.
کمی با فاصله از جایی که ایستاده بود، لام را دید که روی تکه سنگ کوچکی نشسته بود.
لام او را نمیدید چون پشتش به محمد جواد بود.
محمدجواد چند قدمی به لام نزدیک شد.
آب دهانش را به زحمت قورت داد.
نمیدانست از کجا باید شروع کند و اصلاً چه بگوید در این فکرها بود که صدایی شنید آن صدای مرموز و ترسناک دوباره به سراغش آمده بود صدا گفت: «مگه تو چیکار کردی که باید عذرخواهی کنی.
ادامه دارد....
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀