ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_نوزده محمدجواد چشم‌هایش را بست تا آن لحظه‌ی رؤیایی را با تمام وجود حس کند. نفس عم
مرد سبز پوش گفت: «هرچه برای ادامه‌ی مسیرت احتیاج داشتی به تو هدیه داده شد.» باد همه‌ی آن‌ها را به سمت نگین هدایت کرد و در یک چشم برهم زدن همه‌ی آن‌ها ناپدید شدند. انگار در دل نگین پنهان شدند. در همین لحظه نگین فیروزه برگشت و در جایش روی شمشیر قرار گرفت. آن‌ها روی پله‌ی سیزدهم ایستاده بودند. مرد سبزپوش رو به محمدجواد ایستاد. دستانش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت: «تا اینجا افراد زیادی می‌تونن بیان، اما وقتی به این پله می‌رسن، پاشون می‌لغزه و زمین می‌خورن. اگه تو از پسش بربیای تو هم یار مولا خواهی شد.» محمدجواد نفس عمیقی کشید. آرام پایش را بلند کرد. پله‌ی بعدی پله‌ی امتحان بود، پله‌ی هدایت، پله‌ی عشق، پله‌ی نور... همه چیز در آنجا خلاصه شده بود. ناگهان هوا درهم پیچید. طوفانی به پا شد که او را تکان می‌داد تا شاید بترسد و ذکر آخر را نگوید. ۱۲ شاخه به دور محمدجواد حلقه زدند تا به او کمک کنند. محمدجواد مصمم بود. چشم‌هایش را بست و با صدایی رسا گفت: «یا امام زمان!» همه چیز در سکوت فرو رفت. انگار هرگز طوفانی نبوده است. وقتی چشم‌هایش را باز کرد. دستانش میله‌های دروازه بهشت را گرفته بود. به اطرافش نگاه کرد. به دنبال مرد سبزپوش می‌گشت؛ اما خبری از او نبود. با آرامش قرآن کوچکش را در جایگاهش روی دروازه‌ی بهشت قرار داد و با دلهره‌ای شیرین دروازه را هل داد. دروازه باز شد. نور عجیبی همه‌جا را فراگرفت. نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد و بوی گل‌های بهشتی همه‌جا را پر کرد. از شدت نور نمی‌توانست جایی را ببیند. دست روی چشمانش گذاشت تا به نور عادت کند. وقتی حس کرد می‌تواند چشم‌هایش را باز کند تعجب کرد. اینجا اتاقش بود و روی تختش دراز کشیده بود. سراسیمه از جایش بلند شد. روی تخت نشست. او کی از باغ قرآن برگشته بود؟ چیزی را به خاطر نمی‌آورد. مادرش در اتاق را باز کرد و گفت: «خدا رو شکر بیدار شدی، خیلی نگرانت بودیم.» محمدجواد بی‌توجه به صحبت مادر پرسید: «اینجا چی‌کار می کنم؟ کی برگشتم؟ » مادر درهمان حال که لیوانِ شیرِ گرمِ محمدجواد را هم می‌زد جواب داد: «دیشب که از مراسم عروسی برگشتیم، دیدیم با لباس‌های جنگی روی پله‌های زیرزمین افتادی و بیهوش شدی. پدرت تو رو به اتاقت آورد و روی تخت گذاشت. دکتر آوردیم و خیالمون راحت شد که به زودی خوب می‌شی. تا صبح هم همش خوابیده بودی.» محمدجواد به زحمت از جایش بلند شد. رو به آینه ایستاد. خبری از لباس‌های سفید و ایلیا نبود. حتی خط های سیاه روی صورتش. مادر روی تخت نشست و گفت: «بیا پسرم بیا شیرت رو بخور.» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀