❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۲
اما حالا باید خودمان جلو بیفتیم.شما دیدهبانها و خمپارهاندازان آبادان هستید. همگی میدانیم که الکی دلمان را خوش کردهایم. باید دست بر زانوی خود بگذاریم و یا علی بگوییم و بلند شویم و حسابمان را با دشمن تسویه کنیم. من یک نقشه کشیدهام. احتیاج به یک دست لباس تمیز نظامی،فانسقه، پوتین نو و کیف و دفتر دارم و چند محافظ مسلح. حالا چه کسانی داوطلب میشوند؟
بچهها اول با حیرت به حبیب و بعد به یکدیگر نگاه کردند و دست همگی بالا رفت. حبیب لبخندزنان گفت:
_فکر کنم عراقیها هم باید کاسه و کوزهشان را جمع کنند و دنبال کارشان بروند. فردا صبح وارد عمل میشویم.
□
🍂حبیب شلوار تمیز نظامی و پیراهن سفیدی که تا گلو دکمههایش را انداخته بود، به تن داشت. یک عرقچین بر سر و یک تسبیح در دست راست و کیف چرمی کوچکی که جمشید بهش قرض داده بود زیر بغل چپش داشت. برای آخرین بار خودش را در آینه نگاه کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد. جمشید محمودی خنده خنده گفت:
_شدی عینهو این حاجیها. اگر با این تیپ و قیافه به قرارگاه خاتمالانبیاء هم بروی میتوانی آنها را هم گول بزنی.
🍂حبیب اخم کرد و خیلی جدی گفت:
_ساکت برادر، تو به چه حقی به ریش نداشته فرماندهات میخندی. دستور بدهم یک ماه زندانیت کنند؟
🍃جمشید بلند خندید و حبیب هم به خنده افتاد. امیر آمد و با خلق تنگ گفت:
_بابا زود باشید. من با هزار بدبختی ماشین امام جمعه را برای یک ساعت قرض کردهام، زود باشید.
مؤلف:
#داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده
#مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian