شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_دوم #فصل_چهارم_قسمت۱ 🌱 #مریم برای مرخصی به
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_چهارم_قسمت۲
🔥لولههای تیره نفت تا چشم کار میکرد ادامه پیدا کرده بود. #مریم گفت:
_همین جا صبر کنید تا من از روی لولههای دره بروم و برگردم.
🌾بتول با ترس و نگرانی گفت:
_ کار خطرناکیه. اگر پایت سر بخورد و بیفتی پایین تکه بزرگت گوشت میشود.
🌱 #مریم دست بر شانهی آن دو گذاشت و گفت:
_این پل و این درهی کوچک در برابر پل صراط و جهنم زیر آن خیلی خیلی ناچیز است. روز قیامت تمام انسانها باید از روی پل صراط که زیرش آتش جهنم زبانه میکشد بگذرند. هر کس که مؤمن و با خدا باشد به راحتی از پل صراط میگذرد اما برای گناهکاران پل صراط اندازهی یک تار مو میشود.
🌱 #مریم کفش و جورابش را کند و پا برهنه روی لولهی نفت رفت. لولهی نفت از شدت نور آفتاب داغ داغ شده بود. مرضیه و بتول هم میخواستند کفش و جورابشان را بکنند اما #مریم نگذاشت.
_شما همین جا بمانید من میروم آن طرف و زود برمیگردم.
🍃هر چه مرضیه و بتول اصرار کردند #مریم با آمدن آن دو موافقت نکرد. #مریم راه افتاد. کف پایش میسوخت. چشمانش از شدت سوزش پاهایش اشک افتاد. اما طاقت آورد. هر چه جلوتر میرفت، احساس عجیبی پیدا میکرد.
انگار در روز معاد بود و واقعاً روی پل صراط جلو میرفت. ناگهان پایش لغزید. صدای جیغ مرضیه و بتول را شنید. به زحمت بر خود مسلط شد سر به آسمان بلند کرد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_چهارم_قسمت۳
🌱 #مریم دوباره قدم برداشت این بار با قدمهای مطمئن و بلند جلو میرفت. سرانجام به آن طرف دره رسید. اشکهایش را پاک کرد.
🍃بتول و مرضیه از دور #مریم را میدیدند که روی زمین سجده کرده است. دقایقی بعد #مریم به سویشان آمد. انگار که پرواز میکرد. به پهنای صورت میخندید. وقتی به خواهران کوچکش رسید، مرضیه و بتول خود را در آغوش او رها کردند. #مریم خنده خنده گفت:
_دیدید بچهها، موقع رفتن کم مانده بود پایم بلغزد و بیفتم پایین اما از خدا کمک خواستم. هر وقت خدا را از ته دل صدا کنید شک نکنید که کمکتان میکند حالا برویم خانه.
🌿مرضیه با نگرانی به کف پای سرخ و ملتهب #مریم اشاره کرد و گفت:
_وای خدا، ببین کف پاهایت چهقدر سرخ شده.
_عیبی ندارد. خوب میشود.
☘آن سه در حالیکه #مریم آشکارا میلنگید به سوی خانه رفتند.
□
☀️هوا گرم بود. انگار آسمان بر زمین آتش میریخت. گرچه با بودن کولر، از گرمای خانه کاسته شده بود.
🌿مرضیه گشت و #مریم را دید که در اتاقی که کولر ندارد نماز میخواند. اتاق دم کرده و از شدت گرما نمیشد نفس کشید. اما #مریم با طمأنینه نمازش را ادامه میداد. مرضیه صبر کرد و وقتی #مریم سلام نمازش را داد کنار او نشست. صورت #مریم از گرما سرخ و عرق کرده بود.
_آبجی، چرا تو این اتاق که این قدر گرم است نماز میخوانی بیا به آن اتاق که کولر دارد و خنک است.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_چهارم_قسمت۴
🌱 #مریم عرق از پیشانی مرضیه گرفت و با مهربانی گفت:
_عزیزم، الان رزمندگان ما در جبهه تو سنگرها در حالی که نه سقفی بالای سرشان است و نه پنکه و کولر دارند با دشمن میجنگند. من دلم نمیآید در حالی که آنها در چنین وضعیتی هستند بروم جلوی کولر بشینم.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل چهارم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_سوم_قسمت۸ 🍂حبیب روی آن نقطه دوربین
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۱
نور سه فانوس اتاق کوچکی را که حبیب و بچههای دیدهبان و خمپارهانداز آبادان در آن جمع شده بودند روشن میکرد.
🍂حبیب ایستاده و چهاردهنفر دیگر نشسته بودند و به حبیب چشم دوخته بودند.حبیب ادامه داد:
_آنهایی که هم سن و سال من پیرمرد باشند میدانند که ۱۲ سال پیش تو کلاس دوم ابتدایی یک درس داشتیم به نام<بلدرچین و برزگر>.
بچهها لبخند زدند، حبیب لبخند زنان گفت:
_ماجرایش این بود که در گندمزاری بلدرچینی با جوجههایش زندگی میکرد. یک شب که بلدرچين به لانهاش برگشت جوجههایش گفتند که امروز برزگر و همسرش آمدند و حرفشان این بود که میخواهند گندمها را درو کنند و بعد زن گفت که صبر کنند تا پسر عموهایشان هم بیایند تا با هم این کار را بکنند. بلدرچين تا این حرف را شنید گفت: اصلاً ناراحت نباشید. هیچ خبری نمیشود. شب دوم شنید که برزگر آمده و گفته که پسر عموها در راهند. بلدرچين دوباره به جوجههایش گفت که نگران نباشید، هیچ خطری نیست. اما شب بعد وقتی از جوجههایش شنید که برزگر گفته که به تنهایی قصد درو کردن گندمزار را دارد، به جوجههایش گفت: خب حالا خطرناک شده، باید از این گندمزار به جای دیگر بردیم. خب حالا وضعیت ما در آبادان همینطور است. تا حالا مسئولین قول میدادند که به ما مهمات میدهند و ما دلمان خوش بود.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_چهارم_قسمت۱ نور سه فانوس اتاق کوچک
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۲
اما حالا باید خودمان جلو بیفتیم.شما دیدهبانها و خمپارهاندازان آبادان هستید. همگی میدانیم که الکی دلمان را خوش کردهایم. باید دست بر زانوی خود بگذاریم و یا علی بگوییم و بلند شویم و حسابمان را با دشمن تسویه کنیم. من یک نقشه کشیدهام. احتیاج به یک دست لباس تمیز نظامی،فانسقه، پوتین نو و کیف و دفتر دارم و چند محافظ مسلح. حالا چه کسانی داوطلب میشوند؟
بچهها اول با حیرت به حبیب و بعد به یکدیگر نگاه کردند و دست همگی بالا رفت. حبیب لبخندزنان گفت:
_فکر کنم عراقیها هم باید کاسه و کوزهشان را جمع کنند و دنبال کارشان بروند. فردا صبح وارد عمل میشویم.
□
🍂حبیب شلوار تمیز نظامی و پیراهن سفیدی که تا گلو دکمههایش را انداخته بود، به تن داشت. یک عرقچین بر سر و یک تسبیح در دست راست و کیف چرمی کوچکی که جمشید بهش قرض داده بود زیر بغل چپش داشت. برای آخرین بار خودش را در آینه نگاه کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد. جمشید محمودی خنده خنده گفت:
_شدی عینهو این حاجیها. اگر با این تیپ و قیافه به قرارگاه خاتمالانبیاء هم بروی میتوانی آنها را هم گول بزنی.
🍂حبیب اخم کرد و خیلی جدی گفت:
_ساکت برادر، تو به چه حقی به ریش نداشته فرماندهات میخندی. دستور بدهم یک ماه زندانیت کنند؟
🍃جمشید بلند خندید و حبیب هم به خنده افتاد. امیر آمد و با خلق تنگ گفت:
_بابا زود باشید. من با هزار بدبختی ماشین امام جمعه را برای یک ساعت قرض کردهام، زود باشید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_چهارم_قسمت۲ اما حالا باید خودمان ج
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۳
🍂حبیب و جمشید بیرون آمدند. بچهها با دیدن حبیب، به به و چه چهشان بلند شد. حبیب دست بلند کرد و گفت:
_حواستان باشد از الان من حاج آقا یزدانی هستم. وای به حال کسی که هِرهِر کِرکِر کند. برویم!
🍂حبیب جلوی تویوتا لندکروز نشست و جمشید و بچههای دیگر با سلاحهای عاریه گرفته از دوستانشان پشت وانت پریدند. جمشید ماشین را روشن کرد و رو به بالا نالید:
_خداوندا خودم را به خودت سپردم. آمین!
🍂حبیب خندهاش گرفت.
🌿امیر گفت:
_میرویم طرف هنگ ژاندارمری در مدرسهی مهرگان!
□
🌿امیر دنده عوض کرد و گفت:
_والله زور دارد. ما که هم دیدهبان داریم و خمپاره انداز باید سماق بمکیم. آن وقت بچههای ژاندارمری که فقط کارشان این است که لب اروند سنگر بگیرند تا کسی به آن طرف نرود و یا از آن طرف کسی این طرف نیاید کلی مهمات خمپاره داشته باشند.
🍂حبیب گفت:
_غصه نخور. اگر نقشهمان بگیرد تا چند ساعت دیگر صاحب زاغه مهماتشان میشویم. کمی دندان روی جگر بگذار. البته حق با آنهاست. آنها نظامیاند و وقتی به یک نظامی میگویند این محدوده در اختیار توست و با جاهای دیگر کاری نداشته باش باید به وظیفهاش عمل کند. این ما بسیجیها هستیم که خودمان را نخود هر آشی میکنیم و احساس مسئولیت میکنیم.
🌿امیر گفت:
_خب داریم میرسیم. خودت را جمع و جور کن.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_چهارم_قسمت۳ 🍂حبیب و جمشید بیرون آم
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۴
🍂حبیب نفس در سینه حبس و سعی کرد بر خود مسلط باشد. به مدرسهی مهرگان رسیدند. حبیب آنجا را خیلی خوب میشناخت. تا کلاس پنجم در آنجا درس خوانده بود و تمام سوارخ سنبههايش را میشناخت و حالا در هیبتی تازه در آنجا میآمد تا...
□
ماشین ترمز کرد. جمشید رو به بچهها با صدای بلند نهیب زد:
_دسته سریع بپرید پایین و مراقب حاج آقا باشید!
و خودش جلوتر از همه پایین پرید و در را برای حبیب باز کرد.
🍃سربازی که دم در مدرسه نگهبانی میداد سریع دوید داخل مدرسه. لحظهای بعد فرماندهی گروهان ژاندارمری در حالی که داشت دکمههای بلوز فرمش را میبست دم در رسید.
🍃جمشید در ماشین را باز کرد و با صدای بلند گفت:
_بفرما حاج آقا. رسیدیم!
🍂حبیب جدی و خیلی خشک از ماشین پیاده شد. دستی به سر و صورت کشید. عینکی را که امیر بهش داده بود روی بینی جابجا کرد. در حال تسبیح انداختن در حالی که با دیدن هیبت حبیب و چهارده جوان مسلح که دو طرفش بودند حسابی جا خورده بود. پا کوبید و رسمی و جدی گفت:
_سلام علیکم، خیلی خوش آمدید!
🌿امیر جلو رفت تا مراسم معارفه را برگزار کند. حبیب در حالی که لبخند کمرنگی بر چهره داشت دستش را به سوی فرمانده دراز کرد. امیر با صدای بلند گفت:
_حاج آقا یزدانی نماینده قراررگاه خاتمالانبیاء و ایشان سروان...
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_چهارم_قسمت۴ 🍂حبیب نفس در سینه حبس
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۵
🌿امیر با دقت به نام فرمانده که بالای جیب بلوزش جا گرفته بود، نگاه کرد.
اما قبل از او فرماندهی ژاندارمری گفت:
_ستوان حسین پاشایی. در خدمتم حاج آقا. بفرمایید برویم دفتر بنده.
تا ستوان پاشایی برگشت، حبیب یک سقلمه به پهلوی امیر زد که کم مانده بود باعث خندیدن امیر و خراب شدن کارها شود.
🍃با راهنمایی ستوان پاشایی، حبیب و امیر و جمشید به دفتر ستوان که قبلاً دفتر مدیر مدرسه بود داخل شدند. ستوان پاشایی در حالی که به حبیب و جمشید و امیر که روی صندلی مینشستند نگاه میکرد. گفت:
_برای بنده جای بسی خوشحالی است که نمایندهی قرارگاه به بنده لطف داشته و به دیدنم آمدهاند. بنده چند سال پیش با برادران سپاه در غائله جنگهای آمل همکاری کرده و تشویق نامه هم گرفتهام. ستوان به سوی میزش رفت و از کشوی داخل آن یک برگه را برداشت و به حبیب داد. حبیب که از ورای عینک طبی امیر اصلاً نمیتوانست نامه را ببیند سر تکان داد و گفت:
_خدا را شکر. پس ما با یکی از برادران صمیمی و مقید به انقلاب رو به رو هستیم. این یک معجزهس!
🍃ستوان به پهنای صورت خندید. حبیب گفت:
_ما به خاطر یک امر مهم و بسیار جدی خدمت رسیدهایم!
ستوان دستپاچه شد.
_خواهش میکنم. خدمت از ماست.
🍂حبیب عینکش را برداشت. حالا صورت ستوان را بهتر میدید! با لحنی مرموز و صدایی آرام گفت:
_و امیدوارم که شما راز نگهدار خوبی باشید!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۶
🍃ستوان که ذوق زده شده بود شق و رق نشست و گفت:
_حتماً، حتماً. من در خدمتم.
🍂حبیب به صندلی تکیه داد و در حال تسبیح انداختن گفت:
_قرار است نیروهای سپاه به زودی از اروند عبور کنند و تا بصره پیشروی کنند!
🍃رنگ از صورت ستوان پرید. حبیب ادامه داد:
_شما خودتان معلوماست که یک فرمانده کار کشته و نظامی واقعی هستید و میدانید برای اینکه قدرت آتش دشمن را بسنجیم باید قبلاً روی آنها خمپاره بریزیم. سه کامیون مهمات برای ما ارسال شده که در راه است. اما ما میخواهیم زودتر کارمان را انجام بدهیم.
🍃ستوان گفت:
_چه خدمتی از بنده ساختهس؟
_اگر شما به ما حدود دویست گلوله خمپاره امانت بدهید ما ممنون میشویم. البته ما نه تنها به شما رسید میدهیم بلکه اسم شما را به قرارگاه گزارش میکنیم که شما صمیمانه با ما همکاری و راز این عملیات بزرگ را در سینه حفظ کردهاید و مطمئنم این نامه که ما ارسال میکنیم در گرفتن درجهتان تأثیر خواهد داشت!
🍃ستوان پاشایی با خوشحالی از جا بلند شد و پا کوبید:
_خواهش میکنم حاج آقا. بنده و تمام گروهان ژاندارمری در خدمت شماییم. رسید هم نمیخواهیم!
🍂حبیب لبخند زنان به امیر گفت:
_به برادران بگویید با راهنمایی جناب سروان پاشایی مهمات را به ماشین منتقل کنند و در ضمن شما همین حالا تشویق نامهی جناب پاشایی را تنظیم کنید.
امیر گفت:
_چشم حاج آقا!
🍃ستوان پاشایی از خوشحالی در آسمان پرواز میکرد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۷
انگار در مقر بچههای اسکلهی هشت عروسی بود! همه از خود بیخود شده از ته دل میخندیدند و به سر و کلهی هم میزدند. حتی حسین هم خوشحال بود. از ته دل میخندید. جمشید خنده خنده گفت:
_بابا تو یک بازیگری حبیب، قول میدهم وقتی کارگردان شدم تو را در فیلمهایم بازی بدهم.
🌿امیر قیافه گرفت و گفت:
_پس ما چی، مثل یک گماشته و مصدر کار کشته جلوی حبیب موس موس نمیکردم و حاج آقا یزدانی، حاج آقا یزدانی نمیکردم؟ تو را به جدت سید مقوا مرا هم تو فیلمت بازی بده!
🍃جمشید محمودی خیلی عادی و بی تفاوت گفت:
_جهنم! تو هم به عنوان یک گونی سیبزمینی که از طبقهی یازدهم پایین میاندازند استفاده میکنیم. اینم به خاطر گل روی خودم!
🌿امیر دنبال جمشید کرد و بچهها خندیدند.
🍂حبیب بچهها را آرام کرد و گفت:
_فقط و فقط یادتان باشد از این قضیه با هیچ احدالناسی صحبت نکنید. هر چه باشد آن بنده خداها با چارلی بازی ما گول خوردند. دوست ندارم بعداً پشت سرشان صفحه بگذارند و بشوند سکه پول. باشد؟
🍀همه سر تکان دادند. حبیب به حسین نگاه کرد و گفت:
_حسین جان روز انتقام رسیده، خودت را آماده کن!
🌿چشمان حسین برق میزد.
🍂حبیب گفت:
_گرگ و میش فردا کارمان را شروع میکنیم. امیر و جمشید میروند دیدگاه و من و بچههای دیگر پای خمپاره اندازها آماده شلیک میمانیم.
🌿امیر جان دوست دارم چنان گرای تمیزی بدهی که با همان گلولههای اول دخل آن پدر نامردها را در بیاوریم!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۸
☘رضا با خجالت دست بلند کرد و گفت:
_راستش موضوعی هست که من باید زودتر میگفتم اما خجالت میکشیدم.
🍂حبیب با تعجب پرسید:
_چی شده؟
☘رضا که سرخ شده بود گفت:
_اول از حسین میخوام اجازه بگیرم. اگر او اجازه بدهد خیالم راحت میشود.
🌿حسین سر تکان داد.
_امشب من عروسی میکنم. حسین آقا اجازه میدهی؟
🍃همه جا خوردند. حسین لبخند زنان گفت:
_خواهرم #مریم همیشه میگفت همان طور که مرگ و شهادت هست باید زندگی و عروسی هم باشد. مبارک باشد.
🌿رضا نفس راحتی کشید و رو به جمع گفت:
_پس امشب تشریف بیاورید منزل ما. دور هم جمع باشیم. من که غیر از شماها فامیل بهتری ندارم.
🍃جمشید گفت:
_حیف که دوربین ندارم والّا خودم از مراسم عروسیات فیلمبرداری میکردم. بچهها به سلامتی شاداماد یک صلوات صدادار بفرستید!
🍃بچهها با آخرین توان صلوات فرستادند و دست زدند!
🍂حبیب دیر کرده بود. از تنگ غروب با امیر و جمشید نشسته بودند و گلولههای خمپاره را برای شلیک فردا آماده کرده بودند.
🍃هنوز دهها گلوله مانده بود که حبیب با خواهش و تمنا توانسته بود امیر و جمشید را راضی کند تا به مراسم عروسی رضا بروند و هر وقت کار تمام شد خودش هم به سرعت میآید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_چهارم_قسمت۸ ☘رضا با خجالت دست بلند
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۹
💫کوچهها تاریک بود. آبادان برق نداشت. همهجا ظلمات بود. از دور صدای شلیک و انفجار میآمد. حبیب همان لباس نویی را بر تن داشت که با آن به دیدار ستوان پاشایی رفته بود.
🌱خانهی رضا را میشناخت اما وقتی به کوچه رسید دید که از خانهی رضا صدای دعای کمیل میآید. فکر کرد آدرس را اشتباه آمده است. کوچههای دیگر را جستجو کرد اما خانهی رضا را پیدا نکرد دوباره به همان کوچه برگشت. با تردید جلو رفت. به سوی همان خانهای رفت که ازش صدای دعای کمیل و راز و نیاز میآمد. جوانی دم در ایستاده بود و شانههایش از گریه میلرزید. حبیب با شک و تردید جلوتر رفت. به در خانه رسید و با دو دلی گفت:
_ببخشید برادر، منزل...
🌱جوان سر بلند کرد و حبیب، رضا را شناخت! دلش هری پایین ریخت.
_چی شده رضا، اتفاقی افتاده؟
🌿رضا سکسکه کنان گفت:
_خوش آمدی. نه چه اتفاقی قرار بود بیفتد؟
_آخر مگر تو امشب مراسم عروسی نداری؟
_چرا.
🍂حبیب کلافه شد.
_پس چرا دعای کمیل و سینهزنی دارید؟
🌿رضا آه کشید و گفت:
_دیدم شب جمعهس گفتم که یک دعای کمیل هم بخوانیم. بفرما داخل!
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل چهارم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian