eitaa logo
شهیده مریم فرهانیان
225 دنبال‌کننده
348 عکس
88 ویدیو
9 فایل
شهیده مریم فرهانیان ولادت: ۱۳۴۲/۱۰/۲۴ آبادان🌱 شهادت: ۱۳۶۳/۵/۱۳ آبادان⚘️ مزار مطهر: گلزار شهدای آبادان ثواب کانال شهیده تقدیم به حضرت زهرا س و صاحب الزمان عج و خادم الشهداء حاج احمد یلالی ارتباط با خادمة الشهیده: https://eitaa.com/shahidehfarhanian1
مشاهده در ایتا
دانلود
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🥀راهرو و اتاق‌ها مملو از زخمی بود حتی نمازخانه بیمارستان نفت هم پر شده بود. 🌱 و امدادگران دیگر خستگی‌ناپذیر در کنار کادر بیمارستان به مجروحین رسیدگی می‌کردند. 🍃پاسداری آمد. را دید. به سویش آمد و گفت: _خواهر، خواهر! _بفرمایید. _احتیاج فوری به چندتا خواهر داریم. باید جایی برویم. _چه شده؟ _بیاید بعداً متوجه می‌شوید. 🌱 رفت و به همراه فاطمه و چند دختر دیگر بازگشت. سوار لندکروز پاسدار شدند و لندکروز راه افتاد. به خرابه‌های شهر نگاه می‌کرد. به مردم هراسان نگاه می‌کرد که نمی‌دانستند چه بکنند. بروند یا بمانند. حاج لطیف پدر جزء کسانی بود که دلش نمی‌آمد خانه و شهرش را رها و به جای دیگر کوچ کند. از این بابت خیلی خوشحال بود. دلش پیش مهدی بود که با دوستانش به خرمشهر می‌رفتند و با دشمن که قصد فتح خرمشهر را داشت مبارزه می‌کردند. فاطمه به آرامی زد به پهلوی و گفت: _، داریم به طرف《خاکستون》میرویم‌ها! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_اول #فصل_چهارم_قسمت۱ 🥀راهرو و اتاق‌ها مملو
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 متوجه شد حق با فاطمه است. به سوی گورستان آبادان می‌رفتند. از پاسدار پرسید: _برادر ما به کجا می‌رویم؟ _خودتان متوجه می‌شوید. _ببین برادر ما کلی کار در بیمارستان داریم کلی مجروح و خانم‌های باردار و بچه‌های بهزیستی و یتیم را به بیمارستان آورده و ما مراقبشان هستیم. ما باید بدانیم که برای چه کاری عازم هستیم. پاسدار بی‌آنکه به نگاه کند گفت: _حقیقتش این است که تعدادی شهید زن را به مزار شهدا آورده‌اند. آن‌ها نامحرمند و برادران نمی‌توانند آن‌ها را غسل و کفن کنند. ما ناچار شدیم دنبال شما خواهران بیاییم. فاطمه جیغ بی‌صدایی کشید و دست بر دهان گذاشت. 🌻چند امدادگر دیگر هم رنگ از صورتشان پرید. همگی به نگاه کردند. هم رنگ از صورتش پریده بود. اما حرفی نزد. 🌷وقتی به مزار شهدا رسیدند و پیاده شدند همه را محاصره کردند. فاطمه که تازه ۱۵سالش شده و تا آن روز جنازه ندیده بود با هراس گفت: _ ، می‌دانی ما باید چکار کنیم. من یکی که جرأتش را ندارم. دیگری گفت: _من وقتی اسم مرده می‌آید بدنم می‌لرزه. مطمئنم که اگر مرده ببینم غش می‌کنم. همه حرف‌های او را تأیید کردند. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 گفت: _الان موقعیت حساسیه. اگر ما نرویم چه کسی آن‌ها را غسل و کفن خواهد کرد، فکرش را بکنید شاید یکی از اعضای خانواده‌ی خودمان یا اصلاً یکی از خود ماها شهید بشود. آن‌وقت اگر کسی نباشد آن‌ها را غسل و کفن کند راضی می‌شوید یک نامحرم بدنمان را ببیند و ما را بشورد و کفن کند؟ پس نترسید و بیایید! 🌻امدادگران با تردید پشت سر به سوی غسال‌خانه رفتند. 🥀ده‌ها شهیده در غسال‌خانه بود. بدن‌ها تکه و پاره و بعضی‌شان دست و پا و سر نداشتند. فاطمه عق زد. با روسری جلوی دهان و بینی‌اش را بست و به سوی اولین شهیده رفت. دختران دیگر هم به ناچار جلو رفتند. همه ترسیده بودند، فقط بود که با شجاعت بدن‌های پاره پاره را می‌شست و کفن می‌کرد. تا یک هفته پس از آن، فاطمه هر شب کابوس می‌دید و جیغ می‌کشید و خیس عرق از خواب می‌پرید و تا صبح می‌لرزید. □ 🌱 به سوی جوشی رفت و گفت: _اگر بتوانید نیرو بیاورید خیلی خوب می‌شود، بچه‌ها تعدادشان کم و مجروحین زیادند. بچه‌ها دارند از خستگی بیمار می‌شوند کاری بکنید. ☘جوشی جواب داد: _خبر داده‌اند که از شهرهای مختلف تعدادی امدادگر دوره دیده به سوی آبادان می‌آیند. ان‌شاءالله همین روزها می‌رسند و کمک حال ما می‌شوند. مؤلف: پایان فصل چهارم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 برای مرخصی به امیدیه رفت. ننه هادی ذوق زده و خندان را در آغوش گرفت. بوسید و بویید. گریه کرد و قربان صدقه‌ی رفت. 🌱 با خجالت گفت: _مادر جان من حالم خوبه. می‌بینی که چیزیم نیست. تو را به خدا این‌طوری لوسم نکن. 🍀ننه هادی خندید و اشک‌هایش را پاک کرد. حاج لطیف گریه‌اش گرفت. _ گلم، تو بوی مهدی را می‌دهی. 🌱 سر به سینه پدر گذاشت. مرضیه و بتول دو خواهر کوچکتر ، او را رها نمی‌کردند. از دیدن او خسته نمی‌شدند. با مهربانی آن دو را با خود به جنگل و دشت سرسبز مجاور می‌برد و برایشان از خاطرات آبادان می‌گفت و آن دو با اشتیاق به حرفهای گوش می‌دادند. مرضیه ۱۲ و بتول ۹ساله بودند. سرشار از انرژی و شور زندگی. □ 🌱 و بتول و مرضیه به جنگل رفتند. صحبت‌کنان و در حال چیدن <<قارچ>> تا انتهای جنگل پیش رفتند. در آنجا دره‌ی کوچکی بود که لوله‌های نفت روی آن یک پل فلزی فاصله‌دار تشکیل داده بود. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian