❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_دوم_قسمت۴
💫انگار جانی دوباره در کالبد خستهی آنها دمیده شد. همه از جا بلند شدند و پشت سر فرمانده که لبخند رضایت بر لب داشت به سوی قله روانه شدند.
□
در پایان دوره، #مریم تقدیرنامه گرفت و یکی از کسانی شد که بالاترین امتیاز را آورد. سپس به همراه مهدی و عقیله یک عکس یادگاری انداخت. #مریم سمت راست و عقیله سمت چپ مهدی ایستاد. وقتی از آن سه عکس انداختند #مریم خندید و گفت:
🌱از قدیم گفتهاند که سمت راستیها همیشه پیروزند!
عقیله با اصرار فراوان رفت سمت راست مهدی ایستاد و یک عکس دیگر انداختند!
□
جوشی با خستگی گفت:
🌿 #مریم جان حالا این دفعه را بعد از غروب خانه برو. من کلی کار دارم و کمکی ندارم.
#مریم گفت:
🌱 نه خواهر جوشی من که گفتم باید قبل از غروب خانه باشم.
_آخر چرا؟
_خب این قولی است که من به خود دادهام. اگر من به قول خود وفا نکنم دیگر نمیتوانم به دیگران قول داده و وفادار باشم.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل دوم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_سوم_قسمت۱
💥جنگ آغاز شد!
🗓سی و یکم شهریور ۱۳۵۹ بود، روز بعد مدرسهها باز میشد و خانوادهها در تکاپوی آماده کردن فرزندانشان برای فرستادن به مدرسه بودند.
🌱 #مریم و فاطمه هم به دبیرستان مصدق در ایستگاه۱۲ آبادان میرفتند. #مریم مقنعه و لباسش را شسته و اتو کرده بود. فاطمه هم سعی میکرد لباسهایش را برای روز بعد آماده کند. فاطمه همیشه به #مریم نگاه میکرد و از او تقلید میکرد. با آن که #مریم از او دو سال بزرگتر بود اما #مریم برای فاطمه یک استاد و بزرگتر حساب میشد.
☄ناگهان صدای دهها انفجار آمد و زمین لرزید. ننه هادی هراسان جیغ کشید:
_یا فاطمه زهرا. چی شده؟
عقیله با هول و ولا گفت:
_لابد خلق عربها بمبگذاری کردهاند.
اما صدای انفجار دیگر قطع نشد. علی هراسان آمد و گفت که جنگ شده و عراقیها آبادان و خرمشهر را زیر آتش توپ و خمپاره گرفتهاند. #مریم و عقیله و فاطمه به زحمت مادر را راضی کردند تا اجازه بدهد آنها به سپاه پاسداران بروند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_سوم_قسمت۲
🔥در راه آنها قارچهای آتش را میدیدند که از گوشه و کنار شهر بلند میشود. مردم وحشت زده و هراسان به این سو و آن سو میدویدند. صدای آژیر آمبولانسها و ماشینهای آتش نشانی از ورای صدای انفجارها میآمد.
🍃آن سه به مقر سپاه رسیدند.در آنجا بود که فهمیدند عراقیها با بمباران هوایی فرودگاههای تهران و شهرهای دیگر، رسماً اعلام جنگ کرده و حالا از زمین و هوا شهرهای مرزی همچون خرمشهر و آبادان را زیر آتش توپ و خمپاره گرفتهاند.
💥زمین به شدت لرزید و صدای انفجار وحشتناکی آمد. یک بسیجی نوجوان هراسان آمد و گفت که پالایشگاه زیر آتش شدید دشمن دارد میسوزد. دیگری آمد و گفت که پالایشگاه زیر آتش شدید دشمن دارد میسوزد.دیگری آمد و گفت که بیمارستانها پر از مجروح است و کمک میخواهند. #مریم و عقیله و فاطمه بی آنکه حرفی با هم بزنند روانهی بیمارستان شرکت نفت که پشت پالایشگاه آبادان بود شدند.
□
🍃بیمارستان پر از صدای آه و نالهی مجروحان بود.دکترها و پرستارها گیج و حیران به این سو و آن سو میدویدند. #مریم، خانم جوشی و میمنت کریمی را دید. جوشی با خستگی گفت:
_خوب شد آمدی #مریم جان،بروید کمک پرستارها.بروید!
کم کم دختران ذخیرهی سپاه به بیمارستان میآمدند، #مریم کمک دست دکتر و پرستار دیگر شد. خستگی نمیفهمید.میدوید و مجروحین را به اتاق عمل میبرد و یا از اتاق عمل به بخش میآورد.سر تا پایش از خون مجروحین خیس شده بود. حالش داشت بهم میخورد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_سوم_قسمت۳
🌱 #مریم که تا قبل از شروع جنگ اگر گوسفندی را سر میبریدند دلش آشوب میشد و غش میکرد، حالا با مجروحینی سر و کار داشت که دست و پایشان قطع و یا ترکش سینه و شکمشان را دریده بود، یک مجروح آوردند که ترکش به شاهرگش خورده و خون مثل چشمه از گردنش میجوشید. #مریم با استیصال دو انگشت سبابه و وسط دست راستش را بر شاهرگ بریدهی مجروح گذاشت. خون از زیر انگشتانش قلپ قلپ میجوشید، انگشتانش را فشار داد و با دست چپ برانکارد چرخدار را هُل داد به سوی اتاق عمل، مجروح تشنج گرفته و میلرزید و کلمات نامفهومی از دهانش خارج میشد. #مریم مجروح را به اتاق عمل رساند. بعد برگشت، دستانش سرخ شده بود. بغضش ترکید، دوید تو حیاط و دستان خونیاش را تو حوض کرد، آب حوض سرخ شد. ناگهان چیزی وسط حوض افتاد، #مریم ترسید، یک کبوتر که سر نداشت، #مریم با مشت به آب کوبید و گریه کرد.
□
🍃کم کم با کمک فاطمه جوشی و میمنت کریمی دختران داوطلب در یک گروه منظم درآمدند. حالا کارها تقسیمبندی شده و آنها در شبانه روز میتوانستند چند ساعتی را در خوابگاه انتهای بیمارستان استراحت کنند.
□
🌱 #مریم بیشتر در بخش میچرخید و به مجروحین رسیدگی میکرد. اما بعضی وقتها پایش به اتاق عمل باز میشد و کمک دست دکترها میشد. روز سوم جنگ بود که #مریم در اتاق عمل با صحنهی عجیبی روبرو شد. یک زن باردار را که مجروح شده بود روی تخت اتاق عمل گذاشتند. فقط دکتر بود و دو پرستار و #مریم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_سوم_قسمت۴
🌱 #مریم تا آن لحظه به دنیا آمدن نوزادی را ندیده بود. زن زائو از یک سو از درد زایمان ناله میکرد و از سوی دیگر زخم ترکشهایی که به بازو و کتفش خورده بود. دکتر با خستگی در حال آماده کردن وسایل بیهوشی بود که ناگهان صدای انفجار وحشتناکی آمد و دکتر با چشمان گرد شده روی زن زائو افتاد. #مریم سریع دکتر را کنار کشید. چند ترکش بزرگ به پشت دکتر خورده بود، دو پرستار دیگر میخواستند فرار کنند که #مریم جلویشان را گرفت.
🌱_کجا؟ دکتر را ببرید. زود باشید.
🍃دو پرستار دکتر مجروح را روی برانکاردی انداخته و بردند. حالا #مریم مانده بود و زن باردار مجروح. #مریم نمیدانست چه کند. زن جیغ میکشید. سرانجام #مریم به حضرت زهرا توسل کرد و به سوی زن باردار رفت.
□
⏰ساعتی بعد در اتاق عمل باز شد. خسته و عرق کرده اما با لبی خندان به مرد عربی که پشت اتاق عمل گریه میکرد و به سر میزد گفت:
_این خانم همسر شماست؟
مرد هراسان جلو آمد. اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_بله خانم، حالش چطوره؟
_یک پسر برایت آورده!
💫مرد با ناباوری به مریم نگاه کرد. صدای چند انفجار آمد. مرد ناگهان با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و همزمان گریستن.
🌹_خدایا شکرت. بعد از ۵ دختر بهم پسر دادی. خدایا شکرت!
🍃چند پرستار از راه رسیدند. #مریم لبخند زنان از اتاق عمل دور شد. مرد عرب همچنان خنده و گریه میکرد و دور خود میچرخید.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل سوم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_چهارم_قسمت۱
🥀راهرو و اتاقها مملو از زخمی بود حتی نمازخانه بیمارستان نفت هم پر شده بود.
🌱 #مریم و امدادگران دیگر خستگیناپذیر در کنار کادر بیمارستان به مجروحین رسیدگی میکردند.
🍃پاسداری آمد. #مریم را دید. به سویش آمد و گفت:
_خواهر، خواهر!
_بفرمایید.
_احتیاج فوری به چندتا خواهر داریم. باید جایی برویم.
_چه شده؟
_بیاید بعداً متوجه میشوید.
🌱 #مریم رفت و به همراه فاطمه و چند دختر دیگر بازگشت. سوار لندکروز پاسدار شدند و لندکروز راه افتاد. #مریم به خرابههای شهر نگاه میکرد. به مردم هراسان نگاه میکرد که نمیدانستند چه بکنند. بروند یا بمانند. حاج لطیف پدر #مریم جزء کسانی بود که دلش نمیآمد خانه و شهرش را رها و به جای دیگر کوچ کند. #مریم از این بابت خیلی خوشحال بود. دلش پیش مهدی بود که با دوستانش به خرمشهر میرفتند و با دشمن که قصد فتح خرمشهر را داشت مبارزه میکردند.
فاطمه به آرامی زد به پهلوی #مریم و گفت:
_#مریم، داریم به طرف《خاکستون》میرویمها!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_چهارم_قسمت۲
🌱 #مریم متوجه شد حق با فاطمه است. به سوی گورستان آبادان میرفتند.
از پاسدار پرسید:
_برادر ما به کجا میرویم؟
_خودتان متوجه میشوید.
_ببین برادر ما کلی کار در بیمارستان داریم کلی مجروح و خانمهای باردار و بچههای بهزیستی و یتیم را به بیمارستان آورده و ما مراقبشان هستیم. ما باید بدانیم که برای چه کاری عازم هستیم.
پاسدار بیآنکه به #مریم نگاه کند گفت:
_حقیقتش این است که تعدادی شهید زن را به مزار شهدا آوردهاند. آنها نامحرمند و برادران نمیتوانند آنها را غسل و کفن کنند. ما ناچار شدیم دنبال شما خواهران بیاییم. فاطمه جیغ بیصدایی کشید و دست بر دهان گذاشت.
🌻چند امدادگر دیگر هم رنگ از صورتشان پرید. همگی به #مریم نگاه کردند. #مریم هم رنگ از صورتش پریده بود. اما حرفی نزد.
🌷وقتی به مزار شهدا رسیدند و پیاده شدند همه #مریم را محاصره کردند. فاطمه که تازه ۱۵سالش شده و تا آن روز جنازه ندیده بود با هراس گفت:
_ #مریم، میدانی ما باید چکار کنیم. من یکی که جرأتش را ندارم.
دیگری گفت:
_من وقتی اسم مرده میآید بدنم میلرزه. مطمئنم که اگر مرده ببینم غش میکنم. همه حرفهای او را تأیید کردند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_چهارم_قسمت۳
🌱 #مریم گفت:
_الان موقعیت حساسیه. اگر ما نرویم چه کسی آنها را غسل و کفن خواهد کرد، فکرش را بکنید شاید یکی از اعضای خانوادهی خودمان یا اصلاً یکی از خود ماها شهید بشود. آنوقت اگر کسی نباشد آنها را غسل و کفن کند راضی میشوید یک نامحرم بدنمان را ببیند و ما را بشورد و کفن کند؟ پس نترسید و بیایید!
🌻امدادگران با تردید پشت سر #مریم به سوی غسالخانه رفتند.
🥀دهها شهیده در غسالخانه بود. بدنها تکه و پاره و بعضیشان دست و پا و سر نداشتند. فاطمه عق زد. #مریم با روسری جلوی دهان و بینیاش را بست و به سوی اولین شهیده رفت. دختران دیگر هم به ناچار جلو رفتند. همه ترسیده بودند، فقط #مریم بود که با شجاعت بدنهای پاره پاره را میشست و کفن میکرد. تا یک هفته پس از آن، فاطمه هر شب کابوس میدید و جیغ میکشید و خیس عرق از خواب میپرید و تا صبح میلرزید.
□
🌱 #مریم به سوی جوشی رفت و گفت:
_اگر بتوانید نیرو بیاورید خیلی خوب میشود، بچهها تعدادشان کم و مجروحین زیادند. بچهها دارند از خستگی بیمار میشوند کاری بکنید.
☘جوشی جواب داد:
_خبر دادهاند که از شهرهای مختلف تعدادی امدادگر دوره دیده به سوی آبادان میآیند. انشاءالله همین روزها میرسند و کمک حال ما میشوند.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل چهارم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_پنجم_قسمت۱
🌱 #مریم چروک مقنعه و مانتوی خیسش را گرفت و به دقت آنها را روی طناب پهن کرد. فاطمه هم با لباسهای شستهاش آمد و در حال پهن کردن لباسهایش گفت:
_تو این خاک و خل انفجار و آتش و آن هم وقتی نه آب و برق درست و حسابی هست تو هم حوصله داری ها!
🌱 #مریم مقنعهاش را مرتب کرد و گفت:
_درسته که جنگه اما ماها باید به وضع بهداشتی و ظاهرمان خیلی برسیم. نباید فعالیت و کمک به مجروحین باعث بشه که از تمیزی غافل بمانیم. اگر ما تر و تمیز باشیم میدانی چقدر در روحیهی خودمان و مجروحان تأثیر مثبت میگذارد؟
🌿فاطمه به آسمان پر از دود و غبار اشاره کرد.
_با دود این پالایشگاه باید یک روز در میان کل لباسهایمان را بشوریم. اگر باد نیاید همه از دود مواد سوختی مثل سیاهپوستان آفریقایی میشویم!
🍃لیلا هراسان آمد و گفت:
🥀_یکی از مجروحین شهید شده!
هر سه شتابان به سوی بخش دویدند. در بخش۵، همه دور یک تخت جمع شده بودند. #مریم جلو رفت.
🥀رزمندهی جوان روی تخت با صورت کبود در حالی که رگههای خون از دهانش تا متکای زیر سرش راه پیدا کرده بود با چشمان باز شهید شده بود. #مریم روی صندلی کنار تخت نشست.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_پنجم_قسمت۲
🍀لیلا با گریه گفت:
_مجروحیت او طوری نبود که شهید شود آخر فقط ترکش به پاهایش خورده بود. تا دیشب سرحال بود و به مجروحین دیگر روحیه میداد.
🌱 #مریم که سعی میکرد خود را کنترل کند با صدای بغض گرفته گفت:
_مسمومش کردهاند. بهش زهر خوراندهاند!
🌻پرستاران و امدادگران دور تخت ناخودآگاه یک قدم عقب رفتند. #مریم به آنها نگاه کرد و گفت:
_این سومین نفره که اینطوری شهید شده. خدا ازشان نگذرد. از حالا به بعد هیچکس جز خود ما حق ندارد به مجروحین آب و کمپوت و شربت بدهد. هر مجروحی خواست چیزی بنوشد اول خودمان از شربت یا آب یک جرعه میخوریم بعد به مجروح میدهیم. کمپوتها و شربتهای اهدایی باید آزمایش بشوند. به تمام مجروحین بسپرید که دیگر از دست غریبهها چیزی نگیرند. از هیچکس!
🍁دخترها با رنگی پریده سر تکان دادند.
از روز بعد، از مجروحین به شدت مراقبت میشد. #مریم و دوستانش داوطلبانه اول خود جرعه با قاشقی از نوشیدنی و خوردنی مجروحین میخوردند و وقتی که میدیدند بیخطر است به مجروحین میدادند. این وسط لیلا به امدادگران داوطلبی که از جاهای دیگر آمده بودند مشکوک شده بود.
_ببینید خانم جوشی، اینها نه حجاب درست و حسابی دارند نه کار بلدند. من یکی به اینها مشکوکم.
🌱 #مریم گفته بود:
_آخر همینطوری که نمیشود به کسی تهمت زد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_پنجم_قسمت۳
🍃_چه تهمتی؟ هیچ میدانید بعضی از آنها گروهکی هستند، فکر میکنید چه کسی آمار مجروحین و شهدایمان را به روزنامههای آنها میدهد مگر همین روزنامهی مجاهدين خلق خبرهای دست اول از بیمارستان چاپ نمیکند؟
من مطمئنم که کار همینهاست!
☘جوشی به #مریم نگاه کرده بود.
_ #مریم! شاید لیلا حق داشته باشد تو بیش از حد با آنها مدارا میکنی.
🐻حتی اگر منظور بدی هم نداشته باشند با دادن اطلاعات به روزنامهها، دوستی خاله خرسه میکنند.
🌱_اما من میگویم باید آنها را جذب کرد، نه دفع.
🌸فاطمه آمد و گفت:
_ #مریم بیا آن نوجوان بسیجی دوباره نمیگذارد کسی پانسمانش را عوض کند.
🌱 #مریم رو به خانم جوشی و لیلا گفت:
_خواهش میکنم زود قضاوت نکنید.
🌱 #مریم به طرف بخش ۳ رفت.
🌿یک نوجوان کم سن و سال بسیجی که بدنش بر اثر آتشسوزی یک تانک به شدت سوخته بود روی تخت ناله میکرد و نمیگذاشت کسی پانسمانش را عوض کند. #مریم به طرف او رفت.
به پرستارها اشاره کرد بیرون بروند. نشست روی صندلی کنار تخت. به مجروح نوجوان نگاه کرد و گفت:
🌹_ اسمت چیه برادر؟
🍂نوجوان بیآنکه چشم از پنجره بردارد گفت:
_حسین نیکزاد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_پنجم_قسمت۴
🌷اتفاقاً من هم یک برادر به سن و سال تو دارم که اسمش حسین است. کدام جبهه مجروح شدی؟
_دارخوین.
_ببین برادر نیکزاد مگر تو داوطلبانه به جبهه نیامدی؟
_بله.
_میدانی که تو این بیمارستان عدهای نامحرم هستند که خبرهای این بیمارستان را به بیرون میفرستند. میدانی اگر به بیرون خبر برسد که یک نوجوان بسیجی اینجاست که میترسد و نمیگذارد پانسمان بدنش را عوض کنند، چه میشود. آن وقت دوستان بسیجی تو روحیهشان ضعیف میشود و دشمن شاد میشود. تو که دوست نداری اینطور بشود. دوست داری؟
🌾حسین برگشت و مظلومانه به #مریم نگاه کرد. ۱۳ساله بود و تازه پشت لبش کرک بوری جوانه زده بود. با چشمان خیس گفت:
_آخر خیلی درد دارد. شما که نمیدانید انگاری پوست آدم را یکهویی غلفتی میکنند. خیلی درد دارد.
_میدانم برادر، اما مطمئنم وقتی میخواستی جبهه بیایی فکر همه چیز را کردهای. جنگ که جای خوش گذرانی نیست. تو که دوست نداری خانوادهات تو را با بدن زخمی و سوخته ببینند. پس طاقت بیار. فوقش یکی دو هفتهای درد میکشی. عوضش با بدنی سالم دوباره به جنگ دشمن میروی. حالا اجازه میدهی زخمهایت را پانسمان کنیم؟
🌾حسین لب گزید. بعد گفت:
_فقط به شرطی که شما هم باشید.
🌱 #مریم لبخند زنان گفت:
_باشد قبول است.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
فصل_پنجم_قسمت۵
🍂دقایقی بعد در حالی که حسین نیکزاد از شدت درد تکه ای پارچه را گاز می گرفت و اشک و عرق صورتش را خیس کرده بود پانسمانش عوض می شد.
🌱 #مریم چند بار از دیدن درد کشیدن حسین طاقت نیاورد و بیرون رفت و گریست و دوباره برگشت.
🌾حسین خسته و عرق کرده بود. #مریم با پارچه ای خیس صورت حسین را پاک کرد. حسین لبخند بی رنگی زد و گفت:
_خواهر می شود شما را خاله #مریم صدا کنم؟
🌱 #مریم خندید.
_باشه. چه اشکالی دارد.
_پس قول دادی که شما هم موقع پانسمان بالای سرم باشید.
_حتماً حتماً.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل پنجم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۱
🌱 #مریم و عقیله خسته از یک روز تلاش و فعالیت به سوی خانه میرفتند. عقیله از فعالیت خود و دوستانش در مدرسهی باغچهبان که حالا مقر هلال احمر شده بود صحبت میکرد و #مریم از بیمارستان و فعالیتش در مسجد امام زمان میگفت.
_میدانی عقیله، وقتی تو مسجد برای رزمندهها غذا میپزیم و لباسهای خونی را دوباره میشوریم تا رزمندهای دیگر از آن استفاده کند احساس عجیبی پیدا میکنم. خوشحالم که فعالیت میکنم و در راه خدا زحمت میکشم خیلی لذت دارد.
🍀عقیله گفت:
_من نگران خانواده هستم. بدجوری پخش و پلا شدهایم. ماها در مسجد و هلال احمر و بیمارستان خدمت میکنیم. مهدی و علی هم با دشمن میجنگند و حسین هم قاطی بسیجیهای آبادان شده. من اصلاً فکر نمیکردم جنگ طول بکشد. الان ۱۸ روز از جنگ میگذرد و هنوز جنگ ادامه دارد. آنجا را #مریم! مهدی است!
✨مهدی سوار بر موتور از خانه بیرون آمد. #مریم و عقیله را دید. به سویشان آمد. با خواهرانش روبوسی کرد. حال و احوال کردند و مهدی به آنها سفارش کرده که مراقب خود باشند. عقیله به دست راست مهدی نگاه کرد و خنده خنده گفت:
_آفرین برادر خوبم. هنوز انگشتری که از مشهد برایت آوردهام داری.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۲
✨مهدی با چشمان خسته و خون گرفته از بیخوابی، لبخند زنان گفت:
_مگر میشود سوغاتی خواهر خوبی مثل تو را از خود دور کنم. فقط کاشکی کمی بزرگتر بود. با مکافات و به کمک صابون تو انگشتم کردمش.
🍀عقیله پرسید: مهدی! انگار خیلی بیخوابی کشیدهای.
✨مهدی با لحنی پر معنی گفت:
در این اوضاع و احوال مگر میشود خوابید؟ باید بیدار بود. دشمن برای مملکتمان دندان تیز کرده. خب من باید بروم. مراقب آقا و ننه باشید. مواظب بتول و مرضیه و حسین باشید. خداحافظ.
🌸بار دیگر دو خواهر، برادر را بوسیدند. مهدی دست تکان داد و سوار بر موتور دور شد. به خانه رسیدند. #مریم دید که ننه هادی میخواهد لباسهای مهدی را بشوید. چادرش را کنار گذاشت و تشت را از مادر گرفت و گفت:
_خودم میشورم. ننه شما برو استراحت کن.
_ننه جان تو خستهای برو استراحت کن.
اما #مریم با اصرار تشت را کنار شیر آب برد. عقیله هم به کمک آمد. در حال شستن لباس خونی و پر از گرد و غبار مهدی، عقیله با صدای بغض گرفته گفت:
_ #مریم متوجه شدی که حال مهدی طبیعی نبود، نکند دیگر مهدی را نبینیم؟
🌱 #مریم بی آنکه سر بلند کند جواب داد:
_حقیقتش من هم تو همین فکر بودم. مهدی خیلی نورانی شده. یادته دفعه قبل میگفت که به معاد فکر کنید. به آخرت و سوال و جواب در درگاه خدا؟
عقیله، آرام آرام گریه میکرد و لباسهای برادرش را آب میکشید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۳
🍃بیست و یک روز از شروع جنگ میگذشت. آبادان هنوز زیر آتش مستقیم توپ و خمپاره دشمن بود. پالایشگاه میسوخت و دود غلیظی شهر را تیره کرده بود.
🌱 #مریم و فاطمه در مسجد امام زمان در حال درست کردن ساندویچ برای رزمندهها بودند. تکهای گوشت پخته را با چند پر خیارشور و گوجه لای نان گذاشته کاغذ پیچش میکردند و در پاتیل رویی بزرگی میگذاشتند. خانمی هراسان آمد و گفت:
🥀چهارتا شهید آبادانی آوردهاند فردا تشییعشان میکنند.
🍃چیزی تو دل فاطمه صدا کرد. به #مریم نگاه کرد. #مریم در عالم خود بود. لحظاتی بعد فاطمه متوجه پچ پچ خانمهای دیگر شد که او و #مریم را به هم نشان داده با ناراحتی به پشت دست میزدند و بعضاً گریه میکردند. فاطمه منقلب شد. احساس بدی پیدا کرد. #مریم از شبستان به حیاط رفت. فاطمه به گوشهای دیگر رفت و چادرش را جلوی صورتش کشید تا کسی نشناسدش. نزدیک چند زن که با هم صحبت میکردند نشست. یکی از زنها با افسوس گفت:
_خدا به مادرش صبر بدهد چه جوانی بود. چقدر مؤمن و با خدا بود.
زن دیگر پرسید:
_یعنی برادر همین #مریم و فاطمه فرهانیان است؟
_آره مهدیشان است. خدا روحش را شاد کند.
🍀فاطمه طاقت نیاورد. بغضش ترکید و با عجله بلند شد و دوید به سوی حیاط. #مریم را دید که در گوشهی حیاط به دیوار تکیه داده و به آسمان نگاه میکند. فاطمه، گریه گریه #مریم را بغل کرد.
🥀_ #مریم، #مریم! فهمیدی چی شده مهدی شهید شده!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۴
🌱 #مریم لبخند تلخی زده گفت:
_خوش به سعادتش، دست راستش بر سر من. خوش به سعادتش. بیا برویم خانه.
🌱 #مریم تا رسیدن به خانه گریه نکرد. اما فاطمه نمیتوانست خود را کنترل کند. اصلاً باور نمیکرد دیگر مهدی را نبیند. تا آن روز فکرش را هم نمیکرد که یک جوان از دنیا برود. همیشه در ختم پیرها شرکت میکرد و در مخیلهاش هم نمیآمد، جوانی از دست برود. آن هم برادر جوانش، مهدی عزیزش.🌷
🍃نزدیک خانه، سميره خواهر بزرگشان را دیدند. سمیره بهت زده و شوکه شده بیرون خانه به دیوار تکیه داده و به دور دستها نگاه میکرد. با دیدن #مریم و فاطمه به سویشان آمد. فاطمه و سمیره در آغوش هم گره خوردند و با صدای بلند شروع به گریستن کردند. #مریم به آن دو گفت:
_شما چرا گریه میکنید؟ مهدی به آرزویش رسید. من میروم عقیله را خبر کنم. #مریم به سوی مدرسهی باغچهبان رفت. وقتی آنجا رسید سراغ عقیله را گرفت. عقیله در حال بسته بندی وسایل بهداشتی و کمکهای اولیه بود. #مریم به سویش رفت و خنده، خنده گفت:
_عقیله، شاید این خبر برای تو ناگوار و تلخ باشه. اما برای مهدی مثل عسل شیرین است.
_چی شده مریم؟
✨_مهدی شهید شد عقیله. مهدی به آرزویش رسید!
🍀عقیله به زمین افتاد. نتوانست گریه کند. دوست داشت گریه کند اما نمیتوانست. #مریم زیر بغل عقیله را گرفت.
_عقیله! مهدی به آرزویش رسیده. به این طرف ماجرا فکر کن.
🍃بغض عقیله ترکید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۵
_ #مریم میدانی چه میگویی توقع داری من از شهادت مهدی بخندم. تو فکر میکنی من مثل تو هستم. تو فکر میکنی من روحیه تو را دارم؟ #مریم برادرم رفته، گلم رفته. ای خدا!
_بیا عقیله. بیا برویم ببینیمش!
🌿با هم به سوی سردخانهای که شهدا را نگه میداشتند رفتند. وقتی به آنجا رسیدند که تمام خانواده هم آمده بودند. همه به جز #مریم گریه میکردند و به سر و سینه میزدند. #مریم به طرف سردخانه رفت و عقیله و فاطمه با پاهایی لرزان پشت سرش داخل سردخانه شدند. مهدی انگار خواب بود. عقیله و فاطمه با صدای بلند گریه میکردند و نوحه میخواندند. جواهر و سمیره و رساله و ننه هادی و دیگران هم آمدند و دور پیکر مهدی زار میزدند. نگاه عقیله به دست راست مهدی افتاد. خواست انگشتر را از دست مهدی در بیاورد اما نتوانست. از داماد بزرگشان آقا یوسف خواهش کرد آن را برایش در بیاورد. آقا یوسف گفت:
_نمیشود عقیله. نمیشود.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۶
_خواهش میکنم آقا یوسف میخواهم از مهدی یادگاری داشته باشم. آقا یوسف خم شد، انگشت مهدی را بوسید. اشکهایش دست مهدی را خیس کرد. با زبانش انگشتر مهدی را خیس کرد و بعد انگشتر را از انگشت مهدی در آورد. ردِّ انگشتر، سفید مانده بود. عقیله انگشتر را بوسید و بر زمین افتاد.
□
روز بعد مهدی زیر آتش شدید دشمن غریبانه به سوی مزار شهدا برده شد. پشت سر تابوت تنها کسی که نمیگریست #مریم بود. او پا برهنه بود و فقط مهدی را صدا میکرد. فاطمه چند بار از #مریم شنید که میگفت:
✨مهدی جان، قولت فراموش نشود. من منتظرم. مهدی جان بد قولی نکنی ها. مهدی جان من منتظر میمانم! 🌷
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل ششم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_هفتم_قسمت۱
☘جواهر از خانه بیرون زد. روستای <<میانکوه>> در اواخر زمستان زودتر از همیشه به پیشواز بهار رفته بود. همهجا سرسبز و شاخهی درختان شکوفه زده بود. جواهر از راه باریکی که میان زمین سرسبز و پر از چمن و بوتههای گل بود گذشت. و به تپههای کوچک سرسبز رسید. میدانست #مریم را کجا پیدا کند. از مدتها پیش که آتش جنگ بالا گرفت و خرمشهر سقوط و آبادان در محاصره افتاد، حاج لطیف توانست با هزار مصیبت خانواده را راضی کند تا آبادان را ترک کنند.
🍀 ننه هادی اول قبول نمیکرد:
_کجا بروم؟ پسرم مهدی اینجاست. من چطور طاقت بیاورم از او دور باشم.
☘ عقیله و فاطمه و #مریم هم هر کدام سر از مخالفت در آورده و قبول نمیکردند، آبادان را ترک کنند.
_مگر خون ما از دیگران رنگینتر است؟
_این همه رزمنده در آبادان و خرمشهر میجنگند. اگه امثال ما نباشند چه کسی برای آنها غذا میپزد و مجروحین را رسیدگی میکنند؟
_آقاجان، علی و حسین در آبادانند. ما هم میمانیم. قول میدهیم مراقب خودمان باشیم.
🌿اما حاج لطیف گفته بود:
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_هفتم_قسمت۲
_آنها پسرند و میتوانند مراقب خود باشند، گرچه نگران آن دو که کم سن و سالند هم هستم. اما شما دخترها ناموس من هستید من نمیتوانم اجازه بدهم دخترانم در شهر جنگ زدهای که معلوم نیست کی سقوط میکند بمانند با ما میآیید تا انشاءالله اوضاع بهتر بشود آن وقت همگی بر میگردیم آبادان.
_پس چرا سمیره و جواهر و رساله با ما نمیآیند؟
_آنها شوهر دارند. من نمیتوانم دربارهی آنها تصمیم بگیرم. اما شماها هنوز در کفالت من هستید و من قیم شمایم. دیگر حوصلهی جر و بحث ندارم. و سرانجام خانوادهی فرهانیان به نمره یک روستای میانکوه آمده و در خانههای که از بلوکهای سیمانی درست شده و در انتهای روستای سرسبز بود ساکن شدند. از روزی که به آنجا آمدند #مریم همیشه به تپههای سرسبز مجاور روستا میرفت. در فراغ مهدی و آبادان میگریست و درد دلش را در دفترچهاش مینوشت. جواهر چند بار دردنامهی #مریم را که خطاب به مهدی بود، خوانده بود.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_هفتم_قسمت۳
🌷<<سلام بر برادر شهیدم! مقامت بس بلند و با ارزش است. قلمم توان ندارد که دربارهات بنویسد. مانند همیشه که ساعتها مینشستم و برایت میگفتم و تو گوش میدادی و برای مشکلاتم راه حل میگذاشتی، میخواهم برایت درد دل کنم نمیدانم این نوشته را میخوانی یا نه؟ اما مطمئنم که تو به همهی امور آگاهی و مقامی بالاتر از تو نیست. تو شهید راه خدایی و یک انسان کامل. نشستهام و به راه تو میاندیشم و در مییابم که هیچ قدمی در راه تو و هزاران شهید گلگون کفن بر نداشتهام.
✨مهدی جان! منتظرم که با لباس سپید و صورتی درخشان به سویم بیایی. میدانم که این تصویر رویا نیست تو میآیی. زیرا که قدرت و عظمت خدا به قدری است که میتواند کارهای غیرممکن را ممکن سازد. راستی کتاب <<انقلاب اسلامی>> شهید مطهری را میخوانم. راستی که چه استاد بزرگی بود و با شهادتش من او را شناختم. همانطور که شهادت باعث کامل شدن تو شد.
✨مهدی جان من از تو دورم. قلبم در آبادان است و خودم در اینجا. خیلی دوست دارم بار دیگر هوای پاک شهرم را استشمام کنم و سر مزار پاک تو بیایم و ساعتی با تو خلوت کنم.
✨مهدی جان! قول و قرارمان را که فراموش نکردهای؟ من میدانم که تو به عهد خود وفا میکنی و مرا تنها نمیگذاری. چشم به راهت هستم.>>🌷
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_هفتم_قسمت۴
☘جواهر سرانجام #مریم را پیدا کرد. دید که #مریم در حال گریستن، دارد در دفترچهاش مینویسد. به آرامی کنار #مریم نشست. #مریم به خود آمد. سریع صورت خیسش را پاک کرد و سعی کرد لبخند بزند. جواهر با مهربانی سر #مریم را به شانه فشار داد و پرسید:
_آخر خواهر خوبم تو چرا اینقدر بیقراری میکنی؟
🌱بغض #مریم دوباره ترک برداشت.
☘_جواهر، من اینجا مثل پرندهای در قفس شدهام. جای من اینجا نیست من الان باید تو آبادان باشم. آنجا میتوانم مفید باشم. آخر وقتی شهر و خانهمان توسط دشمن دارد بمباران میشود درست است که اینجا باشیم؟ درست است که کسانی دیگر از شهرهای دیگر به کمک آبادان و خرمشهر بیایند و ما با خیال راحت برای اینکه گزندی بهمان نشود در اینجا باشیم. جواهر تو را به روح مهدی قسم میدهم که با آقا جان صحبت کن و راضیاش کن تا بگذارد من به آبادان برگردم. جواهر من اگر اینجا بمانم دق میکنم. خواهش میکنم جواهر. آقا جان به حرفهای تو گوش میدهد. کاری بکن جواهر.
☘جواهر دست #مریم را در دست گرفت و فشار داد.
_باشد #مریم من سعیام را میکنم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_هفتم_قسمت۵
🍃آن شب جواهر پشت سر حاج لطیف به حیاط رفت. حاج لطیف متوجه شد که جواهر با او کار دارد.
_چه شده جواهر، اتفاقی برای آقای مطوری افتاده؟
_نه آقا جان. او در آبادان دارد خدمت میکند. میخواستم دربارهی #مریم با شما صحبت کنم.
🌿گره به پیشانی حاج لطیف افتاد. جواهر قبل از آن که پدر صحبتی کند گفت:
_ببین آقا جان، از زمانی که آمدهایم کار #مریم شده گریه کردن. روز به روز لاغر و رنجور میشود. به خدا این بیتابی و گریه کردن #مریم را بیمار میکند و کار دستمان میدهد.
🌿حاج لطیف آه کشید.
_خب میگویی من چکار کنم، اجازه بدهم #مریم تک و تنها در آبادان بماند؟
_نه آقا جان. تک و تنها که نیست. اولاً دوستان #مریم در بیمارستان شرکت نفت فعالیت میکنند و خوابگاه دارند و جایشان خیلی امن است. ثانیاً من با آقای هاشم مطوری صحبت کردهام. #مریم میتواند پیش ما هم بیاید. تازه علی و حسین هم وقتی #مریم در آبادان باشد به او سر میزنند. پس نگرانی در کار نیست. خواهش میکنم اجازه بدهید که #مریم به آبادان برگردد. جای #مریم در اینجا نیست.
🌿حاج لطیف به دیوار سیمانی تکیه داد. به آسمان شبزده خیره ماند.
_تو ضمانت #مریم را میکنی؟
☘ جواهر فهمید که حاج لطیف دارد راضی میشود با خوشحالی گفت: با جان و دل آقا جان. قول میدهم که همیشه از او خبردار باشم تازه آقا یوسف داماد بزرگمان هم تو آبادان است. #مریم آنجا بیکس و کار نیست.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_هفتم_قسمت۶
🌿_باشه جواهر. به خدا دوست ندارم یک خار به پای هیچ کدام از شماها برود. داغ مهدی برایم بس است. دوست ندارم به هیچ کدامتان چیزی بشود. اما دوست ندارم #مریم جلوی چشمم ذره ذره آب بشود. به #مریم بگو هر کاری دوست دارد بکند.
☘جواهر دست پدر را بوسید و با خوشحالی به اتاق برگشت.
🌱 #مریم اول باور نمیکرد. وقتی جواهر قسم خورد که پدر با رفتن او به آبادان موافق است. از خوشحالی گریهکنان جواهر را به آغوش گرفت و بعد دوید به حیاط. جواهر با چشمانی خیس از پشت پنجره دید که #مریم دست و صورت پدر را میبوسد و پدر هم میگرید و #مریم را در آغوش گرفته است.
□
🌱 #مریم و جواهر به پایگاه هوایی ماهشهر رفتند. آبادان در محاصره بود و تنها راه رفتن به آنجا از راه هوایی و با هلیکوپتر بود. هر آن ممکن بود به سوی هلیکوپترها که علامت سرخ هلال احمر داشتند شلیک شود و مسافرین و مجروحین شهید شوند.
اما #مریم فقط فکر و ذکرش رفتن به آبادان بود و خطر رفتن به آنجا را به جان خریده بود. سرانجام جواهر و #مریم سوار هلیکوپتر شده و به سوی آبادان پرواز کردند.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل هفتم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian