eitaa logo
شهیده مریم فرهانیان
226 دنبال‌کننده
319 عکس
74 ویدیو
3 فایل
شهیده مریم فرهانیان ولادت: ۱۳۴۲/۱۰/۲۴ آبادان🌱 شهادت: ۱۳۶۳/۵/۱۳ آبادان⚘️ مزار مطهر: گلزار شهدای آبادان ثواب کانال شهیده تقدیم به حضرت زهرا س و صاحب الزمان عج و خادم الشهداء حاج احمد یلالی ارتباط با خادمة الشهیده: https://eitaa.com/shahidehfarhanian1
مشاهده در ایتا
دانلود
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 و عقیله خسته از یک روز تلاش و فعالیت به سوی خانه می‌رفتند. عقیله از فعالیت خود و دوستانش در مدرسه‌ی باغچه‌بان که حالا مقر هلال احمر شده بود صحبت می‌کرد و از بیمارستان و فعالیتش در مسجد امام زمان می‌گفت. _می‌دانی عقیله، وقتی تو مسجد برای رزمنده‌ها غذا می‌پزیم و لباس‌های خونی را دوباره می‌شوریم تا رزمنده‌ای دیگر از آن استفاده کند احساس عجیبی پیدا می‌کنم. خوشحالم که فعالیت می‌کنم و در راه خدا زحمت می‌کشم خیلی لذت دارد. 🍀عقیله گفت: _من نگران خانواده هستم. بدجوری پخش و پلا شده‌ایم. ماها در مسجد و هلال احمر و بیمارستان خدمت می‌کنیم. مهدی و علی هم با دشمن می‌جنگند و حسین هم قاطی بسیجی‌های آبادان شده. من اصلاً فکر نمی‌کردم جنگ طول بکشد. الان ۱۸ روز از جنگ می‌گذرد و هنوز جنگ ادامه دارد. آنجا را ! مهدی است! ✨مهدی سوار بر موتور از خانه بیرون آمد. و عقیله را دید‌. به سویشان آمد. با خواهرانش روبوسی کرد. حال و احوال کردند و مهدی به آن‌ها سفارش کرده که مراقب خود باشند. عقیله به دست راست مهدی نگاه کرد و خنده خنده گفت: _آفرین برادر خوبم. هنوز انگشتری که از مشهد برایت آورده‌ام داری. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian .
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین ✨مهدی با چشمان خسته و خون گرفته از بی‌خوابی، لبخند زنان گفت: _مگر می‌شود سوغاتی خواهر خوبی مثل تو را از خود دور کنم. فقط کاشکی کمی بزرگتر بود. با مکافات و به کمک صابون تو انگشتم کردمش. 🍀عقیله پرسید: مهدی! انگار خیلی بی‌خوابی کشیده‌ای. ✨مهدی با لحنی پر معنی گفت: در این اوضاع و احوال مگر می‌شود خوابید؟ باید بیدار بود. دشمن برای مملکتمان دندان تیز کرده. خب من باید بروم. مراقب آقا و ننه باشید. مواظب بتول و مرضیه و حسین باشید. خداحافظ. 🌸بار دیگر دو خواهر، برادر را بوسیدند. مهدی دست تکان داد و سوار بر موتور دور شد. به خانه رسیدند. دید که ننه هادی می‌خواهد لباس‌های مهدی را بشوید. چادرش را کنار گذاشت و تشت را از مادر گرفت و گفت: _خودم می‌شورم. ننه شما برو استراحت کن. _ننه جان تو خسته‌ای برو استراحت کن. اما با اصرار تشت را کنار شیر آب برد. عقیله هم به کمک آمد. در حال شستن لباس خونی و پر از گرد و غبار مهدی، عقیله با صدای بغض گرفته گفت: _ متوجه شدی که حال مهدی طبیعی نبود، نکند دیگر مهدی را نبینیم؟ 🌱 بی آنکه سر بلند کند جواب داد: _حقیقتش من هم تو همین فکر بودم. مهدی خیلی نورانی شده. یادته دفعه قبل می‌گفت که به معاد فکر کنید. به آخرت و سوال و جواب در درگاه خدا؟ عقیله، آرام آرام گریه می‌کرد و لباس‌های برادرش را آب می‌کشید. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃بیست و یک روز از شروع جنگ می‌گذشت. آبادان هنوز زیر آتش مستقیم توپ و خمپاره دشمن بود. پالایشگاه می‌سوخت و دود غلیظی شهر را تیره ‌کرده بود. 🌱 و فاطمه در مسجد امام زمان در حال درست کردن ساندویچ برای رزمنده‌ها بودند. تکه‌ای گوشت پخته را با چند پر خیارشور و گوجه لای نان گذاشته کاغذ پیچش می‌کردند و در پاتیل رویی بزرگی می‌گذاشتند. خانمی هراسان آمد و گفت: 🥀چهارتا شهید آبادانی آورده‌اند فردا تشییع‌شان می‌کنند. 🍃چیزی تو دل فاطمه صدا کرد. به نگاه کرد. در عالم خود بود. لحظاتی بعد فاطمه متوجه پچ پچ خانم‌های دیگر شد که او و را به هم نشان داده با ناراحتی به پشت دست می‌زدند و بعضاً گریه می‌کردند. فاطمه منقلب شد. احساس بدی پیدا کرد. از شبستان به حیاط رفت. فاطمه به گوشه‌ای دیگر رفت و چادرش را جلوی صورتش کشید تا کسی نشناسدش. نزدیک چند زن که با هم صحبت می‌کردند نشست. یکی از زن‌ها با افسوس گفت: _خدا به مادرش صبر بدهد چه جوانی بود. چقدر مؤمن و با خدا بود. زن دیگر پرسید: _یعنی برادر همین و فاطمه فرهانیان است؟ _آره مهدی‌شان است. خدا روحش را شاد کند. 🍀فاطمه طاقت نیاورد. بغضش ترکید و با عجله بلند شد و دوید به سوی حیاط. را دید که در گوشه‌ی حیاط به دیوار تکیه داده و به آسمان نگاه می‌کند. فاطمه، گریه گریه را بغل کرد. 🥀_ ، ! فهمیدی چی شده مهدی شهید شده! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌱 لبخند تلخی زده گفت: _خوش به سعادتش، دست راستش بر سر من. خوش به سعادتش. بیا برویم خانه. 🌱 تا رسیدن به خانه گریه نکرد. اما فاطمه نمی‌توانست خود را کنترل کند. اصلاً باور نمی‌کرد دیگر مهدی را نبیند. تا آن روز فکرش را هم نمی‌کرد که یک جوان از دنیا برود. همیشه در ختم پیرها شرکت می‌کرد و در مخیله‌اش هم نمی‌آمد، جوانی از دست برود. آن هم برادر جوانش، مهدی عزیزش.🌷 🍃نزدیک خانه، سميره خواهر بزرگشان را دیدند. سمیره بهت زده و شوکه شده بیرون خانه به دیوار تکیه داده و به دور دستها نگاه می‌کرد. با دیدن و فاطمه به سویشان آمد. فاطمه و سمیره در آغوش هم گره خوردند و با صدای بلند شروع به گریستن کردند. به آن دو گفت: _شما چرا گریه می‌کنید؟ مهدی به آرزویش رسید. من می‌روم عقیله را خبر کنم. به سوی مدرسه‌ی باغچه‌بان رفت. وقتی آنجا رسید سراغ عقیله را گرفت. عقیله در حال بسته بندی وسایل بهداشتی و کمکهای اولیه بود. به سویش رفت و خنده، خنده گفت: _عقیله، شاید این خبر برای تو ناگوار و تلخ باشه. اما برای مهدی مثل عسل شیرین است. _چی شده مریم؟ ✨_مهدی شهید شد عقیله. مهدی به آرزویش رسید! 🍀عقیله به زمین افتاد. نتوانست گریه کند. دوست داشت گریه کند اما نمی‌توانست. زیر بغل عقیله را گرفت. _عقیله!‌ مهدی به آرزویش رسیده. به این طرف ماجرا فکر کن. 🍃بغض عقیله ترکید. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _ می‌دانی چه می‌گویی توقع داری من از شهادت مهدی بخندم. تو فکر می‌کنی من مثل تو هستم. تو فکر می‌کنی من روحیه تو را دارم؟ برادرم رفته، گلم رفته. ای خدا! _بیا عقیله. بیا برویم ببینیمش! 🌿با هم به سوی سردخانه‌ای که شهدا را نگه می‌داشتند رفتند. وقتی به آنجا رسیدند که تمام خانواده هم آمده بودند. همه به جز گریه می‌کردند و به سر و سینه می‌زدند. به طرف سردخانه رفت و عقیله و فاطمه با پاهایی لرزان پشت سرش داخل سردخانه شدند. مهدی انگار خواب بود. عقیله و فاطمه با صدای بلند گریه می‌کردند و نوحه می‌خواندند. جواهر و سمیره و رساله و ننه هادی و دیگران هم آمدند و دور پیکر مهدی زار می‌زدند. نگاه عقیله به دست راست مهدی افتاد. خواست انگشتر را از دست مهدی در بیاورد اما نتوانست. از داماد بزرگشان آقا یوسف خواهش کرد آن را برایش در بیاورد. آقا یوسف گفت: _نمی‌شود عقیله. نمی‌شود. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _خواهش می‌کنم آقا یوسف می‌خواهم از مهدی یادگاری داشته باشم. آقا یوسف خم شد، انگشت مهدی را بوسید. اشک‌هایش دست مهدی را خیس کرد. با زبانش انگشتر مهدی را خیس کرد و بعد انگشتر را از انگشت مهدی در آورد. ردِّ انگشتر، سفید مانده بود. عقیله انگشتر را بوسید و بر زمین افتاد. □ روز بعد مهدی زیر آتش شدید دشمن غریبانه به سوی مزار شهدا برده شد. پشت سر تابوت تنها کسی که نمی‌گریست بود. او پا برهنه بود و فقط مهدی را صدا می‌کرد. فاطمه چند بار از شنید که می‌گفت: ✨مهدی جان، قولت فراموش نشود. من منتظرم. مهدی جان بد قولی نکنی ها. مهدی جان من منتظر می‌مانم! 🌷 مؤلف: پایان فصل ششم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌾دکتر نگاهی دیگر به عکس‌های کمر کرد و گفت: _عجیب است، شما جوان هستید پس چرا کمر درد گرفته‌اید؟ مهره‌های کمرتان از هم فاصله گرفته. ببینم بار سنگین زیاد برمی‌دارید؟ 🍀سنیه به جای جواب داد: _آقای دکتر، حقیقتش ما دو نفر موقع سرکشی به روستاها ماشین‌مان در چاله و چوله‌ها می‌افتد و به خاطر همین هر دو کمر درد گرفته‌ایم. 🍀اما سنیه نگفت که علت دیگر کمر درد به خاطر شخم زدن است! در بعضی روستاها وقتی می‌دید که خانواده‌ی شهدا دست تنها هستند و کسی نیست در درو و شخم زدن به آن‌ها کمک کند، خودش وارد عمل می‌شد و زمین‌شان را شخم می‌زد و یا محصولاتش را درو می‌کرد. سنیه هم پا به پای کار می‌کرد و هی غر می‌زد و را به خنده می‌انداخت. _تو را به خدا روزگارمان را ببین. اسم‌مان کارمند دولت است اما هزارتا کار عجیب و غریب می‌کنیم. می‌گویم یک دفعه بیا چادرنشین بشویم و ییلاق و قشلاق برویم! الان من حسابی تو کار دوشیدن شیر گاو و زدن مشک و درست کردن کره و خامه استاد کار شده‌ام. همه‌اش از تصدق سر جنابعالی است! 🌱 می‌خندید و سنیه بیشتر حرص می‌خورد. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀ننه هادی به آبادان آمده بود. دنبال گشت. اما او را پیدا نکرد. 🍃به دلش افتاد که شاید سر مزار مهدی رفته باشد. 🌷وقتی سر مزار مهدی رسید دید که یک برگه کاغذ زیر تکه‌ای سنگ بر اثر وزش باد تکان می‌خورد. کاغذ را برداشت. سواد نداشت آن را بخواند. اما دست خط را می‌شناخت. کاغذ را بوسید. جستجو کرد و یک جوان بسیجی را پیدا کرد. کاغذ را به جوان بسیجی داد. _پیر شوی مادر، این دست‌خط را برایم بخوان. _مادر جان. سلام دخترت را بپذیر. من برای یک مأموریت به همراه سنیه سامری و فرشته اویسی به روستاهای اطراف رفته‌ام. شب به خانه فاطمه برمی‌گردیم. اگر بیایی خوشحال می‌شوم. قربانت . 🍀ننه هادی از جوان بسیجی تشکر کرد و به سوی خانه‌ی فاطمه روانه شد. □ ☘فاطمه باردار بود و سنگین حرکت می‌کرد. ننه هادی به فاطمه اصرار می‌کرد که با او به ماهشهر برود اما فاطمه نمی‌تواست خانه‌اش را تنها بگذارد. _شاید مهدی آمد. اگر نباشم بنده خدا به فکر و خیال می‌افتد که حتماً حالم بد شده. من نمی‌آیم. 🌱 گفت: _راستی فاطمه برای فرزندت اسم انتخاب کردی؟ _هنوز نه. _ببین فاطمه، فرزند تو دختر می‌شود. اسمش را بگذار . ☘فاطمه به شوخی گفت: آن دفعه گفتی جوابت را دادم، باز هم می‌گویم همین که یک تو خانواده داریم بس است. مگر می‌خواهیم ترشی بندازیم؟ مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _از من گفتن بود. ☘فاطمه گفت: _راستی ، قضییه‌ی خواستگارت را به ننه گفته‌ای؟ 🍀ننه هادی به دقیق شد و پرسید: _قضیه چیه ننه؟ 🌱 به فاطمه گفت که او ماجرا را بگوید. خجالت می‌کشید. ☘فاطمه به ننه هادی گفت: _ خواستگار دارد. یک جانباز است. 🍀ننه هادی گفت: _چرا جانباز؟ _ والله من نمی‌دانم. تازه ننه، آن بنده خدا از ناحیه چشم جانباز شده. _ووی بسم‌الله، یعنی کوره؟ 🌱 به اعتراض گفت: _نگو کور ننه، تر‌کش به چشماش خورده و نابینا شده. 🍀ننه هادی با ناراحتی گفت: _لازم نکرده، مگر تو چه عیب و ایرادی داری که می‌خواهی با یک کور عروسی کنی. آن وقت شوهرت فکر می‌کنه که حتماً زشت بودی که با او عروسی کرده‌ای. 🌱 با ناراحتی گفت: _این حرفها را نگو ننه. من علاقه دارم با یک جانباز نابینا ازدواج کنم. اگر هم عروسی نکنم و جنگ تمام شد می‌روم قم و طلبه می‌شوم. _وای از دست تو . من که اگر بمیرم نمی‌گذارم تو با یک کور عروسی کنی. این پنبه را از گوش‌ات در بیار. والسلام. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 💫 آن شب هر چه اصرار کرد ننه هادی سر تکان داد و گفت که اگر حتی تمام خانواده با ازدواج او موافق باشند، نخواهد گذاشت با یک نابینا ازدواج کند. 🌱 وقتی تصمیم مادرش را دید دیگر حرفی نزد. □ ☘خانم جوشی به واحد فرهنگی بنیاد شهید رسید. 🌱 وقتی ، خانم جوشی را سالم و سرحال دید خیلی خوشحال شد. هر دو همدیگر را بغل کردند. گریه گریه گفت: _خدا را شکر که سرپا می‌بینمت جوشی جان، خدا را شکر. _گریه نکن . می‌بینی که الحمدلله بهتر شده‌ام. دارم به زیارت آقا امام رضا می‌روم. آمدم خداحافظی و بپرسم چیزی می‌خواهی برایت بیاورم. 🌱 رو به سنیه کرد. _ببینم سنیه تو چه می‌خواهی؟ 🌿سنیه اول با خانم جوشی روبوسی کرد و بعد گفت: _اول اینکه حسابی همه را دعا کنی و به نیابت من دو رکعت نماز بخوانی. دوم اینکه اگر زحمت نمی‌شود یک انگشتر عقیق می‌خواهم. _به روی چشم. تو چی مریم؟ 🌱 لبخند زنان گفت: _هر چی بخواهم برایم می‌آوری؟ _آره. _قول؟ _خب آره. حالا چی می‌خواهی؟ _چند روزه می‌خواهی در آنجا بمانی؟ _دکتر گفته که مدتی از جنگ و صدای انفجار و مجروحین دور باشم. نیت ده روزه کرده‌ام که نمازم کامل باشد. حالا این همه سین، جیم برای چیه؟ مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _همین‌طوری، اگر تونستی زود برگرد. و اما درباره‌ی سوغاتی. من کفن می‌خواهم. آن هم کفنی که با ضریح امام رضا تبرک شده باشد. 🌿سنیه اعتراض کرد. _باز شروع کردی ؟ _خواهش می‌کنم خواهر جوشی، من فقط کفن می‌خواهم. 🌿سنیه با عصبانیت گفت: _پس بی‌زحمت به جای انگشتر برای من هم کفن بیاور خانم جوشی، من تصمیم گرفته‌ام تا آخر عمرم را تنها نگذارم. 🍀جوشی خندید بعد با کلکی به سنیه گفت: _اما خودمانیم سنیه، تو را خوب از دست من دزدیدی ها. □ 🌱 و سنیه به خانه‌ی فاطمه رفتند. ننه هادی می‌خواست به ماهشهر برگردد. ننه هادی با سرسنگین شده بود. از دست ناراحت بود. وقتی ننه هادی می‌خواست راه بیفتد جلوی او را گرفت و گفت: _ننه، حلالم کن. مرا ببخش. 🍀ننه هادی به سردی گفت: _فکرش را نکن. من تو را حلال نمی‌کنم. 🌱آخه چرا ننه، من چکار کرده‌ام؟ _چرا؟ چون تو جوانی و باید ازدواج کنی و صاحب شوهر و بچه بشوی. _خب من که... _اصلاً حرف آن جانباز را نزن. _باشه ننه، هر چی شما بگید. حالا حلالم می‌کنی. 🌱 آن قدر ننه هادی را بوسید و اصرار کرد تا سرانجام ننه هادی گفت: _باشد. حلالت می‌کنم. برو تا شب نشده برسی به خانه‌ی سنیه. من هم باید به ماهشهر برسم. _از ته دل بگو حلالت کردم تا قلبم آرام بگیرد. 🍀 و این بار ننه هادی را محکم در آغوش گرفت. ناگهان حس غریب به سراغش آمد. فکری شد آخرین باری است که را می‌بیند. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀خودش را کنترل کرد. را بوسید. _از ته دل حلالت کردم مادر. ان شاءالله به هر آرزویی داری برسی. _تصدقت مادر جان. □ 🍃هنگام بازگشت به خانه، از سنیه پرسید: _ببینم سنیه حالا که از مادرم حلالیت گرفتم بگو ببینم تو هم مرا دوست داری و حلالم می‌کنی؟ 🌿سنیه مثل همیشه با شیطنت گفت: _اصلاً فکرش را هم نکن. کی از تو خوشش می‌آید که دومی‌اش من باشم؟ _راستش را گفتی سنیه؟ 🌿سنیه به نگاه کرد. با دیدن چهره‌ی مظلوم و نجیب یکهو ایستاد و گفت: _خیلی دوستت دارم ، تو همه کس من هستی. اگر تو نباشی من می‌میرم. خیلی دوستت دارم. 🌱 نفس راحتی کشید. □ 🌿سنیه داشت چایی آماده می‌کرد که هراسان از خواب پرید. 🌿سنیه رفت جلو و پرسید: _چی شده ، خواب بدی دیدی؟ _خواب مهدی برادرم را دیدم سنیه. 🌿سنیه کنار نشست. دست را در دست گرفت. _خیر باشد . چه خوابی دیدی؟ _خواب دیدم که مهدی با صورتی نورانی و لباسی زیبا در حالی که چند پوشه زیر بغل دارد سراغم آمد. مثل قرص ماه شده بود. ازش پرسیدم: مهدی آمده‌ای دنبالم؟ مهدی گفت: آره . همان طور که بهت قول دادم آمده‌ام ببرمت. ببینم بابا و ننه را راضی کرده‌ای؟ گفتم: آره مهدی. من آماده‌ام. بعد از خواب پریدم. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌿سنیه به سختی خود را کنترل کرد. _راستی راستی آماده‌ی شهادتی، فکرهایت را کرده‌ای؟ 🌱 سرش را در دستانش گرفت. در حالی که سرش پایین بود با صدای خفه گفت: _نمی‌دانم سنیه، نمی‌دانم. از یک طرف همیشه آرزوی شهادت داشته‌ام و دارم. می‌دانم که خدا در شهادتم به پدر و مادرم صبر می‌دهد. اما از طرف دیگه کارهای ناتمام زیادی دارم، اگر من نباشم کی با تو به دیدن فرزند شهدا می‌رود؟ دلم برای همه‌شان تنگ می‌شود. دلم برای تو هم تنگ می‌شود سنیه. 🍃بغض سنیه ترک برداشت. را بغل کرد و نالید: _ای بی وفا می‌خواهی سنیه را تنها بگذاری؟ مگر من و تو با هم قول و قرار نگذاشتیم که تنهایی جایی نرویم، پس عهد و پیمانمان چه می‌شود؟ 🌱 موهای سنیه را نوازش کرد و گفت: _قول می‌دهم اگر من زودتر شهید شدم دنبال تو بیایم. قول می‌‌دهم. حالا پاشو برویم به کارهایمان برسیم. امروز سیزدهم مرداده، سالگرد مرزوق ابراهیمی، باید به وصیت مادرش عمل کنیم. بلند شو سنیه. 🌿سنیه با حالی خراب سر از شانه‌ی برداشت. مؤلف: پایان فصل ششم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍀سنیه چشم باز کرد. چند لحظه از پنجره‌ی باز به آسمان آبی و تکه ابری که دوردست‌ها بود خیره ماند. ناگهان از جا پرید. اما درد شدیدی در شکم و پاهای مجروحش پیچید. از شدت درد عرق بر صورتش نشست. نفس کشید. هنوز بوی می‌آمد. به گوشه‌ی تخت خواب به جایی که لحظاتی قبل آن جا نشسته بود نگاه کرد. جای نشستن روی تشک گرد اتفاق افتاده بود. بغض سنیه همچون اناری رسیده ترکید. 🍃سه روز از جدایی او و می‌گذشت. وقتی او را از جدا کردند، سنیه می‌دانست که شهید شده اما نمی‌خواست باور کند. او را به فرودگاه رسانده و به تهران اعزام کردند. 🍃در بیمارستان طالقانی، سنیه را به سرعت آماده کرده و به اتاق عمل فرستادند. به خاطر شدت جراحت و خونریزی فراوان، عمل جراحی خیلی طول کشید. روز بعد سنیه چشم باز کرد. اول فکری شد که او هم شهید شده و حالا در کفن سفید است. اما لحظاتی بعد فهمید که هنوز زنده است و این است که به شهادت رسیده و از هم دور شده‌اند. همه از سنیه قطع امید کردند. حتی دکتری که او را عمل کرده بود درصد زنده ماندن سنیه را خیلی کم می‌دانست. در سه روز بعد سنیه بین خواب و بیداری فقط را صدا می‌کرد و به او فکر می‌کرد. هر لحظه منتظر بود که به دیدنش بیاید و با هم بروند. دل سنیه به آمدن خوش بود و دل دکترها و پرستاران به زنده ماندن سنیه سامری. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃شب قبل وقتی دکتر آمد و سنیه را معاینه کرد نگاهی به سرپرستار بخش کرد که برای سنیه بسیار آشنا بود. بیمار رفتنی است! و سنیه قند توی دلش آب شد. برای رفتن لحظه شماری می‌کرد. و با آن که به سنیه آمپول آرام‌بخش زدند اما سنیه درد می‌کشید. با دستانی لرزان از شدت درد، میله‌های سرد تخت خواب را فشار می‌داد و بی‌تابی می‌کرد. صدای اذان صبح از یکی از مساجد اطراف بلند شد، سنیه گریه کرد. یاد روزهایی افتاد که با در آبادان در هنگام اذان به دنبال جایی بودند تا نماز اول وقت را به جا آورند. یاد قول و پیمانی که با هم بسته بودند افتادند. آن دو به هم قول داده بودند که هر جا باشند با شنیدن اذان مغرب حتماً در خوابگاه باشند و نماز جماعت بخوانند. اما فقط چند بار توانستند این کار را بکنند. یا تعداد مجروحین زیاد بود و به آن‌ها رسیدگی می‌کردند و یا از سرکشی به خانواده‌ی شهدا بر می‌گشتند. 🍃نسیم آمد و پرده‌ی پنجره را تکان داد. رگه‌ای طلایی در مشرق جان می‌گرفت. تکه‌های پراکنده ابر در آسمان طلایی می‌شد. سنیه، را یاد کرد و ناگهان چشمانش از شوق ناباوری گرد شد. 🌱 از میان ابرها به سویش می‌آمد. سنیه چند بار چشمانش را باز و بسته کرد. نه خواب بود و نه رویا می‌دید. لحظه‌ای بعد با چادر و مقنعه‌ی سفید مانند کبوتر به نرمی در کنار تخت خواب سنیه بر زمین نشست. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃سنیه ذوق زده و خندان خواست بلند شود و را بغل کند. اما نتوانست. نای بلند شدن نداشت، گریه کرد. جلو آمد و سنیه را در آغوش گرفت و بوسید. سنیه گریه گریه گفت: _ جان آمدی، خدایا شکرت. آمده‌ای مرا با خود ببری. 🌱 با مهربانی به سنیه نگاه کرد. صورتش می‌درخشید. سنیه دید که چقدر زیبا شده است. خم شد و چشمان خیس سنیه را بوسید و در حال نوازش موهای سر سنیه گفت: _نه سنیه جان، تو نباید شهید بشوی. من آن قدر پیش امام رضا گریه کردم و خواهش کردم تا توانستم شفای تو را از آن حضرت بگیرم. 🍃سنیه به گریه افتاد. با التماس گفت: _نه ، دیگر خسته شده‌ام. قراره فردا دوباره عملم کنند و ترکش‌ها را در بیاورند. من دیگر طاقت درد و دوری تو را ندارم. زیر بغل سنیه را گرفت و او را بلند کرد و عقب کشاند. سنیه نشست. سرش گیج می‌رفت. یک لباس آبی خوش دوخت و زیبا را به تن سنیه کرد و گفت: _این لباس شفای تو است. تو باید زنده بمانی، ازدواج کنی و مادر بشوی. الان زوده که شهید بشوی. اما قول می‌دهم یک روز دنبالت بیایم. _کی می‌آیی ؟ _به موقعش. به موقع. _ تو مطمئنی که من باید زنده بمانم! _آره سنیه. من دیگر باید بروم حال خواهرم فاطمه خوب نیست. دارد دخترش مریم را به دنیا می‌آورد. باید برای او هم لباس شفا ببرم. 🌱 لباس آبی را از تن سنیه در آورد و گفت: _خب سنیه من رفتم. باز هم به دیدنت می‌آیم. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃و در یک چشم به هم زدن غیب شد. نگاه سنیه به ابرها کشیده شد. ناگهان به خود آمد. افسوس خورد که چرا گذاشت برود. چرا به دست و پای او نیفتاد، چه اشتباهی کرد؟! به جایی که نشسته بود نگاه کرد، هنوز گودی روی تشک دست نخورده باقی مانده بود. □ 🍃چند ساعت بعد دکترها و پرستاران بخش مات و مبهوت مانده بودند. همه از معجزه‌ای می‌گفتند که باعث زنده ماندن و بهبود حال سنیه شده بود. دکتری ‌که با نگاه به پرستار فهمانده بود که سنیه رفتنی است. با حیرت فراوان سنیه را معاینه کرد.سنیه لبخند تلخی زد و گفت: _من شهید نمی‌شوم. گفت ‌که باید زنده بمانم! مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃سنیه به سنگ مزار خیره شده بود. چشمانش از فرط گریستن سرخ شده بود. فاطمه جوشی و فاطمه فرهانیان و میمنت کریمی گرد مزار نشسته بودند. چند شمع روشن در حال آب شدن بودند. فاطمه فرهانیان خیسی چشمانش را گرفت و رو به سنیه گفت: _درست همان شب که می‌گویی به دیدنت آمد، من در بیمارستان داشتم مریم را به دنیا می‌آوردم حالم خیلی بد بود. تنهای تنها بودم. به اصرار خودم شهید بیداری را برای تشییع جنازه به آبادان فرستادم. فشارم روی بیست بود و دکترها از زنده ماندنم قطع امید کرده بودند. فقط یادم است که از شدت درد بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم فهمیدم ‌که مادر شده‌ام. ایمان دارم این بود که شفای مرا از آقا امام رضا گرفت. 🍃سنیه آه کشید. سپس رو به فاطمه جوشی گفت: _خانم جوشی یادت می‌آید یکبار به شوخی و جدی به من گفتی که: _سنیه تو را از من دزدیدی؟ می‌بینی خانم جوشی،جنگ هم را از من دزدید! مؤلف: پایان فصل ششم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian