❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۱
🌱 #مریم و عقیله خسته از یک روز تلاش و فعالیت به سوی خانه میرفتند. عقیله از فعالیت خود و دوستانش در مدرسهی باغچهبان که حالا مقر هلال احمر شده بود صحبت میکرد و #مریم از بیمارستان و فعالیتش در مسجد امام زمان میگفت.
_میدانی عقیله، وقتی تو مسجد برای رزمندهها غذا میپزیم و لباسهای خونی را دوباره میشوریم تا رزمندهای دیگر از آن استفاده کند احساس عجیبی پیدا میکنم. خوشحالم که فعالیت میکنم و در راه خدا زحمت میکشم خیلی لذت دارد.
🍀عقیله گفت:
_من نگران خانواده هستم. بدجوری پخش و پلا شدهایم. ماها در مسجد و هلال احمر و بیمارستان خدمت میکنیم. مهدی و علی هم با دشمن میجنگند و حسین هم قاطی بسیجیهای آبادان شده. من اصلاً فکر نمیکردم جنگ طول بکشد. الان ۱۸ روز از جنگ میگذرد و هنوز جنگ ادامه دارد. آنجا را #مریم! مهدی است!
✨مهدی سوار بر موتور از خانه بیرون آمد. #مریم و عقیله را دید. به سویشان آمد. با خواهرانش روبوسی کرد. حال و احوال کردند و مهدی به آنها سفارش کرده که مراقب خود باشند. عقیله به دست راست مهدی نگاه کرد و خنده خنده گفت:
_آفرین برادر خوبم. هنوز انگشتری که از مشهد برایت آوردهام داری.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۲
✨مهدی با چشمان خسته و خون گرفته از بیخوابی، لبخند زنان گفت:
_مگر میشود سوغاتی خواهر خوبی مثل تو را از خود دور کنم. فقط کاشکی کمی بزرگتر بود. با مکافات و به کمک صابون تو انگشتم کردمش.
🍀عقیله پرسید: مهدی! انگار خیلی بیخوابی کشیدهای.
✨مهدی با لحنی پر معنی گفت:
در این اوضاع و احوال مگر میشود خوابید؟ باید بیدار بود. دشمن برای مملکتمان دندان تیز کرده. خب من باید بروم. مراقب آقا و ننه باشید. مواظب بتول و مرضیه و حسین باشید. خداحافظ.
🌸بار دیگر دو خواهر، برادر را بوسیدند. مهدی دست تکان داد و سوار بر موتور دور شد. به خانه رسیدند. #مریم دید که ننه هادی میخواهد لباسهای مهدی را بشوید. چادرش را کنار گذاشت و تشت را از مادر گرفت و گفت:
_خودم میشورم. ننه شما برو استراحت کن.
_ننه جان تو خستهای برو استراحت کن.
اما #مریم با اصرار تشت را کنار شیر آب برد. عقیله هم به کمک آمد. در حال شستن لباس خونی و پر از گرد و غبار مهدی، عقیله با صدای بغض گرفته گفت:
_ #مریم متوجه شدی که حال مهدی طبیعی نبود، نکند دیگر مهدی را نبینیم؟
🌱 #مریم بی آنکه سر بلند کند جواب داد:
_حقیقتش من هم تو همین فکر بودم. مهدی خیلی نورانی شده. یادته دفعه قبل میگفت که به معاد فکر کنید. به آخرت و سوال و جواب در درگاه خدا؟
عقیله، آرام آرام گریه میکرد و لباسهای برادرش را آب میکشید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۳
🍃بیست و یک روز از شروع جنگ میگذشت. آبادان هنوز زیر آتش مستقیم توپ و خمپاره دشمن بود. پالایشگاه میسوخت و دود غلیظی شهر را تیره کرده بود.
🌱 #مریم و فاطمه در مسجد امام زمان در حال درست کردن ساندویچ برای رزمندهها بودند. تکهای گوشت پخته را با چند پر خیارشور و گوجه لای نان گذاشته کاغذ پیچش میکردند و در پاتیل رویی بزرگی میگذاشتند. خانمی هراسان آمد و گفت:
🥀چهارتا شهید آبادانی آوردهاند فردا تشییعشان میکنند.
🍃چیزی تو دل فاطمه صدا کرد. به #مریم نگاه کرد. #مریم در عالم خود بود. لحظاتی بعد فاطمه متوجه پچ پچ خانمهای دیگر شد که او و #مریم را به هم نشان داده با ناراحتی به پشت دست میزدند و بعضاً گریه میکردند. فاطمه منقلب شد. احساس بدی پیدا کرد. #مریم از شبستان به حیاط رفت. فاطمه به گوشهای دیگر رفت و چادرش را جلوی صورتش کشید تا کسی نشناسدش. نزدیک چند زن که با هم صحبت میکردند نشست. یکی از زنها با افسوس گفت:
_خدا به مادرش صبر بدهد چه جوانی بود. چقدر مؤمن و با خدا بود.
زن دیگر پرسید:
_یعنی برادر همین #مریم و فاطمه فرهانیان است؟
_آره مهدیشان است. خدا روحش را شاد کند.
🍀فاطمه طاقت نیاورد. بغضش ترکید و با عجله بلند شد و دوید به سوی حیاط. #مریم را دید که در گوشهی حیاط به دیوار تکیه داده و به آسمان نگاه میکند. فاطمه، گریه گریه #مریم را بغل کرد.
🥀_ #مریم، #مریم! فهمیدی چی شده مهدی شهید شده!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۴
🌱 #مریم لبخند تلخی زده گفت:
_خوش به سعادتش، دست راستش بر سر من. خوش به سعادتش. بیا برویم خانه.
🌱 #مریم تا رسیدن به خانه گریه نکرد. اما فاطمه نمیتوانست خود را کنترل کند. اصلاً باور نمیکرد دیگر مهدی را نبیند. تا آن روز فکرش را هم نمیکرد که یک جوان از دنیا برود. همیشه در ختم پیرها شرکت میکرد و در مخیلهاش هم نمیآمد، جوانی از دست برود. آن هم برادر جوانش، مهدی عزیزش.🌷
🍃نزدیک خانه، سميره خواهر بزرگشان را دیدند. سمیره بهت زده و شوکه شده بیرون خانه به دیوار تکیه داده و به دور دستها نگاه میکرد. با دیدن #مریم و فاطمه به سویشان آمد. فاطمه و سمیره در آغوش هم گره خوردند و با صدای بلند شروع به گریستن کردند. #مریم به آن دو گفت:
_شما چرا گریه میکنید؟ مهدی به آرزویش رسید. من میروم عقیله را خبر کنم. #مریم به سوی مدرسهی باغچهبان رفت. وقتی آنجا رسید سراغ عقیله را گرفت. عقیله در حال بسته بندی وسایل بهداشتی و کمکهای اولیه بود. #مریم به سویش رفت و خنده، خنده گفت:
_عقیله، شاید این خبر برای تو ناگوار و تلخ باشه. اما برای مهدی مثل عسل شیرین است.
_چی شده مریم؟
✨_مهدی شهید شد عقیله. مهدی به آرزویش رسید!
🍀عقیله به زمین افتاد. نتوانست گریه کند. دوست داشت گریه کند اما نمیتوانست. #مریم زیر بغل عقیله را گرفت.
_عقیله! مهدی به آرزویش رسیده. به این طرف ماجرا فکر کن.
🍃بغض عقیله ترکید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۵
_ #مریم میدانی چه میگویی توقع داری من از شهادت مهدی بخندم. تو فکر میکنی من مثل تو هستم. تو فکر میکنی من روحیه تو را دارم؟ #مریم برادرم رفته، گلم رفته. ای خدا!
_بیا عقیله. بیا برویم ببینیمش!
🌿با هم به سوی سردخانهای که شهدا را نگه میداشتند رفتند. وقتی به آنجا رسیدند که تمام خانواده هم آمده بودند. همه به جز #مریم گریه میکردند و به سر و سینه میزدند. #مریم به طرف سردخانه رفت و عقیله و فاطمه با پاهایی لرزان پشت سرش داخل سردخانه شدند. مهدی انگار خواب بود. عقیله و فاطمه با صدای بلند گریه میکردند و نوحه میخواندند. جواهر و سمیره و رساله و ننه هادی و دیگران هم آمدند و دور پیکر مهدی زار میزدند. نگاه عقیله به دست راست مهدی افتاد. خواست انگشتر را از دست مهدی در بیاورد اما نتوانست. از داماد بزرگشان آقا یوسف خواهش کرد آن را برایش در بیاورد. آقا یوسف گفت:
_نمیشود عقیله. نمیشود.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_ششم_قسمت۶
_خواهش میکنم آقا یوسف میخواهم از مهدی یادگاری داشته باشم. آقا یوسف خم شد، انگشت مهدی را بوسید. اشکهایش دست مهدی را خیس کرد. با زبانش انگشتر مهدی را خیس کرد و بعد انگشتر را از انگشت مهدی در آورد. ردِّ انگشتر، سفید مانده بود. عقیله انگشتر را بوسید و بر زمین افتاد.
□
روز بعد مهدی زیر آتش شدید دشمن غریبانه به سوی مزار شهدا برده شد. پشت سر تابوت تنها کسی که نمیگریست #مریم بود. او پا برهنه بود و فقط مهدی را صدا میکرد. فاطمه چند بار از #مریم شنید که میگفت:
✨مهدی جان، قولت فراموش نشود. من منتظرم. مهدی جان بد قولی نکنی ها. مهدی جان من منتظر میمانم! 🌷
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل ششم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۱
🌾دکتر نگاهی دیگر به عکسهای کمر #مریم کرد و گفت:
_عجیب است، شما جوان هستید پس چرا کمر درد گرفتهاید؟ مهرههای کمرتان از هم فاصله گرفته. ببینم بار سنگین زیاد برمیدارید؟
🍀سنیه به جای #مریم جواب داد:
_آقای دکتر، حقیقتش ما دو نفر موقع سرکشی به روستاها ماشینمان در چاله و چولهها میافتد و به خاطر همین هر دو کمر درد گرفتهایم.
🍀اما سنیه نگفت که علت دیگر کمر درد #مریم به خاطر شخم زدن است! در بعضی روستاها وقتی #مریم میدید که خانوادهی شهدا دست تنها هستند و کسی نیست در درو و شخم زدن به آنها کمک کند، خودش وارد عمل میشد و زمینشان را شخم میزد و یا محصولاتش را درو میکرد. سنیه هم پا به پای #مریم کار میکرد و هی غر میزد و #مریم را به خنده میانداخت.
_تو را به خدا روزگارمان را ببین. اسممان کارمند دولت است اما هزارتا کار عجیب و غریب میکنیم. میگویم #مریم یک دفعه بیا چادرنشین بشویم و ییلاق و قشلاق برویم! الان من حسابی تو کار دوشیدن شیر گاو و زدن مشک و درست کردن کره و خامه استاد کار شدهام. همهاش از تصدق سر جنابعالی است!
🌱#مریم میخندید و سنیه بیشتر حرص میخورد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۲
🍀ننه هادی به آبادان آمده بود. دنبال #مریم گشت. اما او را پیدا نکرد.
🍃به دلش افتاد که شاید #مریم سر مزار مهدی رفته باشد.
🌷وقتی سر مزار مهدی رسید دید که یک برگه کاغذ زیر تکهای سنگ بر اثر وزش باد تکان میخورد. کاغذ را برداشت. سواد نداشت آن را بخواند. اما دست خط #مریم را میشناخت. کاغذ را بوسید. جستجو کرد و یک جوان بسیجی را پیدا کرد. کاغذ را به جوان بسیجی داد.
_پیر شوی مادر، این دستخط را برایم بخوان.
_مادر جان. سلام دخترت #مریم را بپذیر. من برای یک مأموریت به همراه سنیه سامری و فرشته اویسی به روستاهای اطراف رفتهام. شب به خانه فاطمه برمیگردیم. اگر بیایی خوشحال میشوم. قربانت #مریم.
🍀ننه هادی از جوان بسیجی تشکر کرد و به سوی خانهی فاطمه روانه شد.
□
☘فاطمه باردار بود و سنگین حرکت میکرد. ننه هادی به فاطمه اصرار میکرد که با او به ماهشهر برود اما فاطمه نمیتواست خانهاش را تنها بگذارد.
_شاید مهدی آمد. اگر نباشم بنده خدا به فکر و خیال میافتد که حتماً حالم بد شده. من نمیآیم.
🌱#مریم گفت:
_راستی فاطمه برای فرزندت اسم انتخاب کردی؟
_هنوز نه.
_ببین فاطمه، فرزند تو دختر میشود. اسمش را بگذار #مریم.
☘فاطمه به شوخی گفت:
آن دفعه گفتی جوابت را دادم، باز هم میگویم همین که یک #مریم تو خانواده داریم بس است. مگر میخواهیم ترشی #مریم بندازیم؟
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۳
_از من گفتن بود.
☘فاطمه گفت:
_راستی #مریم، قضییهی خواستگارت را به ننه گفتهای؟
🍀ننه هادی به #مریم دقیق شد و پرسید:
_قضیه چیه ننه؟
🌱#مریم به فاطمه گفت که او ماجرا را بگوید. #مریم خجالت میکشید.
☘فاطمه به ننه هادی گفت:
_#مریم خواستگار دارد. یک جانباز است.
🍀ننه هادی گفت:
_چرا جانباز؟
_ والله من نمیدانم. تازه ننه، آن بنده خدا از ناحیه چشم جانباز شده.
_ووی بسمالله، یعنی کوره؟
🌱#مریم به اعتراض گفت:
_نگو کور ننه، ترکش به چشماش خورده و نابینا شده.
🍀ننه هادی با ناراحتی گفت:
_لازم نکرده، مگر تو چه عیب و ایرادی داری که میخواهی با یک کور عروسی کنی. آن وقت شوهرت فکر میکنه که حتماً زشت بودی که با او عروسی کردهای.
🌱#مریم با ناراحتی گفت:
_این حرفها را نگو ننه. من علاقه دارم با یک جانباز نابینا ازدواج کنم. اگر هم عروسی نکنم و جنگ تمام شد میروم قم و طلبه میشوم.
_وای از دست تو #مریم. من که اگر بمیرم نمیگذارم تو با یک کور عروسی کنی. این پنبه را از گوشات در بیار. والسلام.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۴
💫 آن شب هر چه #مریم اصرار کرد ننه هادی سر تکان داد و گفت که اگر حتی تمام خانواده با ازدواج او موافق باشند، نخواهد گذاشت #مریم با یک نابینا ازدواج کند.
🌱 وقتی #مریم تصمیم مادرش را دید دیگر حرفی نزد.
□
☘خانم جوشی به واحد فرهنگی بنیاد شهید رسید.
🌱 وقتی #مریم، خانم جوشی را سالم و سرحال دید خیلی خوشحال شد. هر دو همدیگر را بغل کردند. #مریم گریه گریه گفت:
_خدا را شکر که سرپا میبینمت جوشی جان، خدا را شکر.
_گریه نکن #مریم. میبینی که الحمدلله بهتر شدهام. دارم به زیارت آقا امام رضا میروم. آمدم خداحافظی و بپرسم چیزی میخواهی برایت بیاورم.
🌱 #مریم رو به سنیه کرد.
_ببینم سنیه تو چه میخواهی؟
🌿سنیه اول با خانم جوشی روبوسی کرد و بعد گفت:
_اول اینکه حسابی همه را دعا کنی و به نیابت من دو رکعت نماز بخوانی.
دوم اینکه اگر زحمت نمیشود یک انگشتر عقیق میخواهم.
_به روی چشم. تو چی مریم؟
🌱 #مریم لبخند زنان گفت:
_هر چی بخواهم برایم میآوری؟
_آره.
_قول؟
_خب آره. حالا چی میخواهی؟
_چند روزه میخواهی در آنجا بمانی؟
_دکتر گفته که مدتی از جنگ و صدای انفجار و مجروحین دور باشم.
نیت ده روزه کردهام که نمازم کامل باشد. حالا این همه سین، جیم برای چیه؟
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۵
_همینطوری، اگر تونستی زود برگرد. و اما
دربارهی سوغاتی. من کفن میخواهم. آن هم کفنی که با ضریح امام رضا تبرک شده باشد.
🌿سنیه اعتراض کرد.
_باز شروع کردی #مریم؟
_خواهش میکنم خواهر جوشی، من فقط کفن میخواهم.
🌿سنیه با عصبانیت گفت:
_پس بیزحمت به جای انگشتر برای من هم کفن بیاور خانم جوشی، من تصمیم گرفتهام تا آخر عمرم #مریم را تنها نگذارم.
🍀جوشی خندید بعد با کلکی به سنیه گفت:
_اما خودمانیم سنیه، تو #مریم را خوب از دست من دزدیدی ها.
□
🌱#مریم و سنیه به خانهی فاطمه رفتند. ننه هادی میخواست به ماهشهر برگردد. ننه هادی با #مریم سرسنگین شده بود. از دست #مریم ناراحت بود. وقتی ننه هادی میخواست راه بیفتد #مریم جلوی او را گرفت و گفت:
_ننه، حلالم کن. مرا ببخش.
🍀ننه هادی به سردی گفت:
_فکرش را نکن. من تو را حلال نمیکنم.
🌱آخه چرا ننه، من چکار کردهام؟
_چرا؟ چون تو جوانی و باید ازدواج کنی و صاحب شوهر و بچه بشوی.
_خب من که...
_اصلاً حرف آن جانباز را نزن.
_باشه ننه، هر چی شما بگید. حالا حلالم میکنی.
🌱#مریم آن قدر ننه هادی را بوسید و اصرار کرد تا سرانجام ننه هادی گفت:
_باشد. حلالت میکنم. برو تا شب نشده برسی به خانهی سنیه. من هم باید به ماهشهر برسم.
_از ته دل بگو حلالت کردم تا قلبم آرام بگیرد.
🍀 و این بار ننه هادی #مریم را محکم در آغوش گرفت. ناگهان حس غریب به سراغش آمد. فکری شد آخرین باری است که #مریم را میبیند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۶
🍀خودش را کنترل کرد. #مریم را بوسید.
_از ته دل حلالت کردم مادر. ان شاءالله به هر آرزویی داری برسی.
_تصدقت مادر جان.
□
🍃هنگام بازگشت به خانه، #مریم از سنیه پرسید:
_ببینم سنیه حالا که از مادرم حلالیت گرفتم بگو ببینم تو هم مرا دوست داری و حلالم میکنی؟
🌿سنیه مثل همیشه با شیطنت گفت:
_اصلاً فکرش را هم نکن. کی از تو خوشش میآید که دومیاش من باشم؟
_راستش را گفتی سنیه؟
🌿سنیه به #مریم نگاه کرد. با دیدن چهرهی مظلوم و نجیب #مریم یکهو ایستاد و گفت:
_خیلی دوستت دارم #مریم، تو همه کس من هستی. اگر تو نباشی من میمیرم. خیلی دوستت دارم.
🌱#مریم نفس راحتی کشید.
□
🌿سنیه داشت چایی آماده میکرد که #مریم هراسان از خواب پرید.
🌿سنیه رفت جلو و پرسید:
_چی شده #مریم، خواب بدی دیدی؟
_خواب مهدی برادرم را دیدم سنیه.
🌿سنیه کنار #مریم نشست. دست #مریم را در دست گرفت.
_خیر باشد #مریم. چه خوابی دیدی؟
_خواب دیدم که مهدی با صورتی نورانی و لباسی زیبا در حالی که چند پوشه زیر بغل دارد سراغم آمد. مثل قرص ماه شده بود. ازش پرسیدم: مهدی آمدهای دنبالم؟ مهدی گفت: آره #مریم. همان طور که بهت قول دادم آمدهام ببرمت. ببینم بابا و ننه را راضی کردهای؟
گفتم: آره مهدی. من آمادهام.
بعد از خواب پریدم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_ششم_قسمت۷
🌿سنیه به سختی خود را کنترل کرد.
_راستی راستی آمادهی شهادتی، فکرهایت را کردهای؟
🌱#مریم سرش را در دستانش گرفت. در حالی که سرش پایین بود با صدای خفه گفت:
_نمیدانم سنیه، نمیدانم. از یک طرف همیشه آرزوی شهادت داشتهام و دارم. میدانم که خدا در شهادتم به پدر و مادرم صبر میدهد. اما از طرف دیگه کارهای ناتمام زیادی دارم، اگر من نباشم کی با تو به دیدن فرزند شهدا میرود؟ دلم برای همهشان تنگ میشود. دلم برای تو هم تنگ میشود سنیه.
🍃بغض سنیه ترک برداشت. #مریم را بغل کرد و نالید:
_ای بی وفا میخواهی سنیه را تنها بگذاری؟ مگر من و تو با هم قول و قرار نگذاشتیم که تنهایی جایی نرویم، پس عهد و پیمانمان چه میشود؟
🌱#مریم موهای سنیه را نوازش کرد و گفت:
_قول میدهم اگر من زودتر شهید شدم دنبال تو بیایم. قول میدهم. حالا پاشو برویم به کارهایمان برسیم. امروز سیزدهم مرداده، سالگرد مرزوق ابراهیمی، باید به وصیت مادرش عمل کنیم. بلند شو سنیه.
🌿سنیه با حالی خراب سر از شانهی #مریم برداشت.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل ششم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_ششم_قسمت۱
🍀سنیه چشم باز کرد. چند لحظه از پنجرهی باز به آسمان آبی و تکه ابری که دوردستها بود خیره ماند. ناگهان از جا پرید. اما درد شدیدی در شکم و پاهای مجروحش پیچید. از شدت درد عرق بر صورتش نشست. نفس کشید. هنوز بوی #مریم میآمد. به گوشهی تخت خواب به جایی که لحظاتی قبل #مریم آن جا نشسته بود نگاه کرد. جای نشستن #مریم روی تشک گرد اتفاق افتاده بود. بغض سنیه همچون اناری رسیده ترکید.
🍃سه روز از جدایی او و #مریم میگذشت. وقتی او را از #مریم جدا کردند، سنیه میدانست که #مریم شهید شده اما نمیخواست باور کند. او را به فرودگاه رسانده و به تهران اعزام کردند.
🍃در بیمارستان طالقانی، سنیه را به سرعت آماده کرده و به اتاق عمل فرستادند. به خاطر شدت جراحت و خونریزی فراوان، عمل جراحی خیلی طول کشید. روز بعد سنیه چشم باز کرد. اول فکری شد که او هم شهید شده و حالا در کفن سفید است. اما لحظاتی بعد فهمید که هنوز زنده است و این #مریم است که به شهادت رسیده و از هم دور شدهاند. همه از سنیه قطع امید کردند. حتی دکتری که او را عمل کرده بود درصد زنده ماندن سنیه را خیلی کم میدانست.
در سه روز بعد سنیه بین خواب و بیداری فقط #مریم را صدا میکرد و به او فکر میکرد. هر لحظه منتظر بود که #مریم به دیدنش بیاید و با هم بروند. دل سنیه به آمدن #مریم خوش بود و دل دکترها و پرستاران به زنده ماندن سنیه سامری.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_ششم_قسمت۲
🍃شب قبل وقتی دکتر آمد و سنیه را معاینه کرد نگاهی به سرپرستار بخش کرد که برای سنیه بسیار آشنا بود. بیمار رفتنی است! و سنیه قند توی دلش آب شد. برای رفتن لحظه شماری میکرد. و با آن که به سنیه آمپول آرامبخش زدند اما سنیه درد میکشید. با دستانی لرزان از شدت درد، میلههای سرد تخت خواب را فشار میداد و بیتابی میکرد. صدای اذان صبح از یکی از مساجد اطراف بلند شد، سنیه گریه کرد. یاد روزهایی افتاد که با #مریم در آبادان در هنگام اذان به دنبال جایی بودند تا نماز اول وقت را به جا آورند. یاد قول و پیمانی که با هم بسته بودند افتادند. آن دو به هم قول داده بودند که هر جا باشند با شنیدن اذان مغرب حتماً در خوابگاه باشند و نماز جماعت بخوانند. اما فقط چند بار توانستند این کار را بکنند. یا تعداد مجروحین زیاد بود و به آنها رسیدگی میکردند و یا از سرکشی به خانوادهی شهدا بر میگشتند.
🍃نسیم آمد و پردهی پنجره را تکان داد. رگهای طلایی در مشرق جان میگرفت. تکههای پراکنده ابر در آسمان طلایی میشد. سنیه، #مریم را یاد کرد و ناگهان چشمانش از شوق ناباوری گرد شد.
🌱#مریم از میان ابرها به سویش میآمد. سنیه چند بار چشمانش را باز و بسته کرد. نه خواب بود و نه رویا میدید. لحظهای بعد #مریم با چادر و مقنعهی سفید مانند کبوتر به نرمی در کنار تخت خواب سنیه بر زمین نشست.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_ششم_قسمت۳
🍃سنیه ذوق زده و خندان خواست بلند شود و #مریم را بغل کند. اما نتوانست. نای بلند شدن نداشت، گریه کرد. #مریم جلو آمد و سنیه را در آغوش گرفت و بوسید.
سنیه گریه گریه گفت:
_#مریم جان آمدی، خدایا شکرت. #مریم آمدهای مرا با خود ببری.
🌱#مریم با مهربانی به سنیه نگاه کرد. صورتش میدرخشید. سنیه دید که #مریم چقدر زیبا شده است. #مریم خم شد و چشمان خیس سنیه را بوسید و در حال نوازش موهای سر سنیه گفت:
_نه سنیه جان، تو نباید شهید بشوی. من آن قدر پیش امام رضا گریه کردم و خواهش کردم تا توانستم شفای تو را از آن حضرت بگیرم.
🍃سنیه به گریه افتاد. با التماس گفت:
_نه #مریم، دیگر خسته شدهام. قراره فردا دوباره عملم کنند و ترکشها را در بیاورند. من دیگر طاقت درد و دوری تو را ندارم. #مریم زیر بغل سنیه را گرفت و او را بلند کرد و عقب کشاند. سنیه نشست. سرش گیج میرفت. #مریم یک لباس آبی خوش دوخت و زیبا را به تن سنیه کرد و گفت:
_این لباس شفای تو است. تو باید زنده بمانی، ازدواج کنی و مادر بشوی. الان زوده که شهید بشوی. اما قول میدهم یک روز دنبالت بیایم.
_کی میآیی #مریم؟
_به موقعش. به موقع.
_#مریم تو مطمئنی که من باید زنده بمانم!
_آره سنیه. من دیگر باید بروم حال خواهرم فاطمه خوب نیست. دارد دخترش مریم را به دنیا میآورد. باید برای او هم لباس شفا ببرم.
🌱#مریم لباس آبی را از تن سنیه در آورد و گفت:
_خب سنیه من رفتم. باز هم به دیدنت میآیم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_ششم_قسمت۴
🍃و در یک چشم به هم زدن #مریم غیب شد. نگاه سنیه به ابرها کشیده شد. ناگهان به خود آمد. افسوس خورد که چرا گذاشت #مریم برود. چرا به دست و پای او نیفتاد، چه اشتباهی کرد؟!
به جایی که #مریم نشسته بود نگاه کرد، هنوز گودی روی تشک دست نخورده باقی مانده بود.
□
🍃چند ساعت بعد دکترها و پرستاران بخش مات و مبهوت مانده بودند. همه از معجزهای میگفتند که باعث زنده ماندن و بهبود حال سنیه شده بود. دکتری که با نگاه به پرستار فهمانده بود که سنیه رفتنی است. با حیرت فراوان سنیه را معاینه کرد.سنیه لبخند تلخی زد و گفت:
_من شهید نمیشوم. #مریم گفت که باید زنده بمانم!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_ششم_قسمت۵
🍃سنیه به سنگ مزار #مریم خیره شده بود. چشمانش از فرط گریستن سرخ شده بود. فاطمه جوشی و فاطمه فرهانیان و میمنت کریمی گرد مزار #مریم نشسته بودند. چند شمع روشن در حال آب شدن بودند. فاطمه فرهانیان خیسی چشمانش را گرفت و رو به سنیه گفت:
_درست همان شب که میگویی #مریم به دیدنت آمد، من در بیمارستان داشتم مریم را به دنیا میآوردم حالم خیلی بد بود. تنهای تنها بودم. به اصرار خودم شهید بیداری را برای تشییع جنازه #مریم به آبادان فرستادم. فشارم روی بیست بود و دکترها از زنده ماندنم قطع امید کرده بودند. فقط یادم است که از شدت درد بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم فهمیدم که مادر شدهام. ایمان دارم این #مریم بود که شفای مرا از آقا امام رضا گرفت.
🍃سنیه آه کشید. سپس رو به فاطمه جوشی گفت:
_خانم جوشی یادت میآید یکبار به شوخی و جدی به من گفتی که:
_سنیه تو #مریم را از من دزدیدی؟
میبینی خانم جوشی،جنگ هم #مریم را از من دزدید!
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل ششم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian